Creepypasta | Xbox Live

در ۱۳۹۳/۰۷/۲۴ , 12:42:02
Xbox Live

الان که دارم اینو مینویسم جلوی تلویزیون نشستم، اکس باکسم روشنه و توی دشبورده… دارم آواتارم رو میبینم، احساس میکنم اونم منو میبینه… برام دست تکون میده. در Creepypasta | Xbox Live

سعی می‌کنم چشمم همیشه به تلویزیون باشه، خیلی ترسیدم…

 

همه چیز از یک هفته پیش شروع شد، داشتم تو لایو چرخ میزدم… مونده بودم کدوم رو  بازی کنم بتلفیلد ۱۹۴۳ یا Trails HD… باالاخره تصمیم رو گرفتم، چون بیشتر تو حال و هوای آرکید بودم رفتم سراغ Trails.

داشتم یه مرحله رو میرفتم که یه “دعوت به پارتی” رو دیدم.

فقط یه مشکل بود. طرف انگار اسم نداشت! تنها چیزی که من میدیدم پیغام “has invited you to party” بود. چند لحظه هنگ کرده بودم! خلاصه گفتم “جهنم و ضرر!” دعوت رو قبول کردم ولی وقتی منو رو نگاه کردم دیدم فقط اسم من تو لیست پارتی هست! خیلی عجیب بود، ولی خوب عیرممکن هم نبود. شاید طرف در حین اومدن من رفته یوده بیرون…

کم کم میخواستم از پارتی برم بیرون که یه اتفاق باحال افتاد! یه نفر به پارتی اضافه شد، نکته جالب این بود که اون ID من بود! رو ضفحه نوشته بود “SiliconLemming has joined the party”، با خودم گفتم لایو زده به سرش! باگ هم باگ های قدیم!

ندیدم و به منو ها نگاه کردم، دوبار اسم من نوشته شده بود ولی چیز جالب این بود که برای یکی زده‌بود “Playing Trails HD” و برای اون یکی نوشته‌بود “Editing Avatar”…

هدستم رو برداشتم و وصل کردم…

گفتم “سلام؟” راستش انتظار جواب نداشتم ولی یه حسی می گفت بهم یچیزی بگو!

عین یه پژواک سلامم به خودم برگشت “سلام؟” باگ های اینجوری خیلی خیلی کم بودن ولی خب، اتفاق افتاده‌ بودن…

اصلا راحت نبودم، گفتم ” من با یه باگ عجیب و غریب روبرو شدم. حالم رو گرفته!”

و صدا دوباره به خودم برگشت…

تن صدا یه جوری بود که انگار داشت من رو مسخره می کرد…

ترس برم داشت ناخودآگاه لرزیدم…

به خودم گفت شاید اشتباه شنیدم…

گفتم ” چرا با خودم حرف نمی‌زنی؟ هان؟”

همون صدا جواب داد “شاید همین کار رو بکنم.”

ماتم برد. نمی دونستم چیکار کنم…

اون صدای من بود…

ولی آخه من، اون حرف رو نزدم!

Creepypasta | Xbox Live

بعد از این حرف اون یکی SiliconLemming (که همون ID من بود.) از پارتی رفت پیرون. دسته رو کنار گذاشتم، گیج گیج بودم و از ترس می‌لرزیدم،قشنگ می‌تونستم ترشح آدرنالین رو تو خونم احساس کنم. یه نگاهی به لیست پروفایل‌هایی که باهاشون ارتباط داشتم کردم ولی چیز خاصی توجهم رو جلب نکرد. با خودم گفتم “دیگه به اندازه کافی امشب اکس باکس بازی کردم، کافیه!” کنسول رو خاموش کردم و رفتم بخوابم.

روز بعد این اتفاق همش تو ذهنم تکرار می‌شد وآزارم می‌داد. شب که اکس باکسم رو روشن کردم چند دقیقه ای تو منو ها گشتم تا ببینم چیز ترسناکی پیدا میکنم یانه…

خوشبختانه همه چیز عادی بود…

نیم ساعتی Splosion Man بازی کردم، کم کم داشتم ازش خسته می‌شدم که یه پیغام صوتی گرفتم. بازی رو قطع کردم و به دشبورد رفتم تا پیغام رو باز کنم. صدای خودم بود! می گفت‌” میتونی “حواس پرتی” رو بگی؟”…

نفسم بند اومد… گیج شده بودم، به صفحه تلویزیون نگاه کردم. اون پشت آواتارم داشت می رقصید! هیچ اطلاعاتی از ارسال‌کننده پیغام وجود نداشت. به‌حدی ترسیده‌بودم که بلند شدم و دور اتاق یه چرخی زدم تا مطمئن شم چیزی اونجا نیست!

وقتی که دوباره نگام به تلویزیون افتاد از ترس جیغ زدم. آواتارم به طرز عجیبی خودش رو از منو ها بیرون اورده‌بود و تمام صفحه رو گرفته‌بود! بهم نگاه می‌کرد. خشکم زده بود. دستاشو بالا اورد و به من اشاره کرد و بعدش انگشتش رو جلوی گردنش کشید مثل Undertaker! (منظور کلی این حرکت تهدید به مرگ است.) بعدش بوی پلاستیک سوخته رو حس کردم و دیدم یه دود خاکستری رنگ داره از اکس باکسم بیرون میاد.

آخرین چیزی که دیدم تغیر رنگ لوگو اکس باکس و پیکسلی شدن صورت آواتارم بود و تصویر رفت…

اکس باکسم خراب شده‌بود، وقتی خواستم دوباره روشنش کنم با “چراغ قرمز مرگ” روبرو شدم، استعاره‌ای که تو اسمش بود، برام هولناک بود…

تا یک ماه کاری به اکس باکسم نداشتم. بالاخره تصمیم گرفتم بفرستمش تعمیرش کنن، خوشبختانه هنوز اعتبار گارانتیش تموم نشده‌بود. بعد از این‌که گرفتمش چند شبی همین جور توی هال موند، هنوز جرعت نداشتم که روشنش کنم! بالاخره فشار بازی نکردن اون هم به‌مدت۴۰ روز اون‌قدر روم زیاد شد که تصمیم گرفتم از کنسول استفاده کنم. همه چیز تو دشبورد عادی بنظر میرسد تا اینکه وارد پروفایلم شدم…

یه عالمه پیام صوتی…  توی همشون من جیغ میزدم که “کجا رفتی؟” یا “کارمون هنوز تموم نشده!” دیگه کاری نکردم تا اینکه ۲۰ دقیقه پیش یه پیغام دیگه اومد که من توش میگم “دیگه صبرم تموم شد. دارم میام سراغت.”

بعدش آواتار از منو اومد بیرون…

دستاش رو به هم مالید و لبخند زد…

حالا هم داره برام دست تکون میده…

ولی…

پشت سرم…

 


37 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر