خانه » مقالات بازی پیادهروی طولانی در جنگل | نقد و بررسی Firewatch × توسط سورنا رضایی در ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ , 12:00:32 3 جنگلبانی شغل بسیار مهم و حساسی است. جنگلبانها بهخصوص در کشورهایی که اقلیم سبز و پر از جنگل دارند ممکن است برای مدتهای طولانی در داخل برجهای دیدبانی زندگی بکنند که مبادا آتشی در گوشهای از جنگل حیات زیستی موجودات و انسانها را به خطر بیندازد. در واقع بسیاری از خاطرهی تلخ آتش سوزی عظیم «یلواستون» (Yellowstone) که در سال ۱۹۸۸ رخ داد، به هراس میافتند و دوست ندارند این فاجعه دوباره تکرار شود؛ اتفاقی که نه تنها هزینه بسیاری روی دست دولت آمریکا گذاشت، بلکه بخشهای زیادی از آن جنگل را به خاکستر بدل کرد. اما این توضیحات تنها یک مقدمه هستند برای بررسی «فایرواچ» Firewatch که توسط استودیو «کمپو سانتو» (Campo Santo) ساخته شده است. عنوانی که در ظاهر پیرامون یک جنگلبان است اما در باطن روایتگر داستانی مرموز از گذشتهی جنگلی در ظاهر زیبا و آرامشبخش است. با نقد و بررسی Firewatch با دنیای بازی همراه باشید. آیا شما حاضرید بیش از نود روز را بهتنهایی در اینجا بگذرانید؟ من، نه… نقد شامل بخشهایی از داستان میشود بازی با نوشتههایی آغاز میشود که روایتگر آشنایی یکی از دو شخصیت داستان، هنری و جولیا با یکدیگر است. آشناییای که با رابطهای عاشقانه ادامه یافته و در نهایت به ازدواج ختم میشود؛ ازدواجی که هر دو از آن راضی هستند. اما همه چیز برای هنری و جولیا خوب پیش نمیرود و در ادامه، سرنوشت زندگی زیبای آنها به ورطه نابودی میکشاند؛ آنها متوجه میشوند جولیا دچار یک بیمار روانی است. از همان لحظات نخست، یکی از ویژگیهای اصلی بازی خودنمایی میکند؛ ویژگی که با استفاده از آن مخاطب میتواند به انتخاب دیالوگ بپردازد و بر اساس سلیقهاش نسبت به اتفاقات واکنش نشان بدهد. البته این ویژگی تنها به بخشهای آغازین خلاصه نمیشود و در طول بازی نیز این ویژگی بارها استفاده میشود. اما یکی از اشکالاتی که میتوان به بخش انتخاب دیالوگها وارد کرد این است که این انتخابها در واقع تاثیری در پیشبرد داستان نداشته و تنها جملاتی که دو شخصیت اصلی بر زبان می آورند را تحت تاثیر قرار میدهد؛ اگر بخواهیم سادهتر به بررسی قابلیت انتخاب دیالوگها بپردازیم، میتوان انتخاب دیالوگها را مانند راههای مختلف برای رسیدن به یک شهر دانست که در پایان همهی آنها در یک مقصد قرار دارد و تفاوتی میان آنها وجود ندارد. اما با انتخابهای مختلف، در نهایت جولیا بههمراه خانوادهاش به استرالیا و شهر ملبورن میرود و هنری نیز که از شرایط بهوجود آمده بسیار آزرده است، برای دستیابی به آسایش و به فراموشی سپردن مشکلات، برای جنگلبانی داوطلب میشود تا به این شکل در تنهایی بر مشکلاتاش غلبه کند. اما او باید برای سه ماه در برج دیدبانی و به تنهایی به محافظت از جنگل بپردازد. برای رفع نیازهای مختلف او جعبه های حاوی ابزار مختلف در سرتاسر جنگل قرار دارد. اما او در این بین تنها نیست و فردی با نام «دلایلا» نیز در این منطقه حضور دارد و او را در ماموریتها و محافظت از جنگل همراهی میکند. همین مسئله فرصت مناسبی بوده که سازندهها مانور ویژهای بر روی شخصیتها داده و به پرداخت آنها بپردازند. سازندگان در استودیو کمپو سانتو نیز از این پتانسیل بهخوبی استفاده کرده و طی ماموریتهای مختلف درحالی که مخاطب با هنری آشنا شده با دلایلا نیز آشنا میشوند. غیر این نیز انتظار نمیرود، درست است که هنری برای تنهایی و کنار آمدن با خودش به اینجا آمده اما هیچ انسانی نمیتواند برای مدتی طولانی آن هم سه ماه با کسی ارتباط نداشته باشد. دلایلا نیز در طول ماموریتها از گذشته خود میگوید، از رابطه عاشقانهاش با خاویر که در نهایت به پایانی ناخوشایند ختم شده و نیازش به این شغل و حتی پنهان کردن حقایق زندگیاش از دیگران. با ادامه پیدا کردن این رابطه، مخاطب این حدس را میزند که دلایلا در حالیکه هنوز هنری را ندیده، عاشقش شده و این دیالوگ نیز این اتفاق را اثبات میکند:«با هیچ جنگلبانی به اندازه تو صحبت نکردم.» گرافیک هنری بازی در یک کلام بدون نقص است اما این داستان تنها قصد ندارد زندگی این دو شخصیت را روایت کند، هنری با نمایان شدن دود آتشی خود را به دریاچه رسانده و سعی میکند تا با هشدار دادن به افرادی که آتش را برافروختهاند به وظیفهاش عمل کند. اما این تمام ماجرا نیست و دو دختری که مشغول خوشگذرانی بودهاند، بهخاطر این اتفاق تصمیم میگیرند از او انتقام بگیرند. همین اتفاق زمینهساز آغاز داستان معمایی و مرموز فایرواچ میشود. هنری در ادامه راه پی میبرد که به جز او، دلایلا و آن دو دختر فرد دیگری نیز در آن جنگل حضور دارد که هیچ کس چیزی دربارهاش نمیداند؛ فردی که هنری تنها یکبار آن هم از فاصلهای دور با او ملاقات میکند؛ اما چیزی که مشخص است این است فرد مرموز از حضور آنها بههیچوجه خوشحال نیست. داستان هر چه جلوتر میرود، جذابتر میشود. داستانی مرموز که با ایجاد سوالات مختلف در ذهن مخاطب و پاسخ دادن به آنها بهطور تدریجی بهخوبی حس تعلیق و هیجان را حفظ کرده و با نزدیک شدن به پایان بازی، داستان را به اوج میرساند. اینکه دو دختر مدتها است به خانههایشان برنگشتهاند و آخرین فردی که با آنها روبرو شده هنری بوده است یکی از چالشهایی است که هنری با آنها روبرو میشود.، و اینکه فرد سوم در تمام طول مدت آنها را تحت نظر داشته. با این اتفاقات حدسهایی در ذهن مخاطب به وجود میآید و با پیش رفتن داستان مخاطب با خود میپندارد که بهطور حتم باید انتظار شخصیت منفی پیچیده و پایانی به یاد ماندنی را بکشد، اما این دقیقاً همان نقطهای است که تمامی تلاشها را برای جذاب کردن داستان بر باد میرود. پایانی بسیار ساده که بههیچوجه مخاطب انتظارش را نمیکشد. مَثل این داستان همانند فیلمهایی است که در طول داستان هیچ چیزی برای ارائه ندارند، اما با پایانی به یاد ماندنی و جذاب به اثری جاودانه تبدیل میشوند و این عنوان دقیقاً در مقابل آنها قرار دارد، داستانی پیچیده و جذاب با پایانی بسیار ساده که مخاطب را با چشمانی متعجب و خیره به صفحه نمایشگر تنها میگذارد. اما طراحی هنری بازی و مخصوصاً انتخاب رنگها ارتباط خاصی با تم کلی داستان دارد که برای انتخاب آن باید به سازندگان تبریک گفت. مخاطب از همان لحظات اول با شروع اولین سکانس سینمایی، محو گرافیک هنری و انتخاب رنگها میشود و در ادامه کار نیز این روند با ورود به جنگل ادامه می یابد؛ فضایی زیبا با درختان و مناظری حیرتانگیز، حیواناتی که زندگی شان را سپری میکنند و پروانههایی که هر از گاهی از مقابل شما عبور میکنند. تمامی اینها ویژگیهایی هستند که سازندگان در طراحی جنگل استفاده کردهاند. اما در ظاهر ماجرا انتخاب چنین رنگها و طراحی هیچ ارتباطی با داستان نداشته و حتی شاید فکر کنید این انتخاب تاثیر منفی بر روی رویه داستان گذاشت هاست؛ زیرا داستانی مرموز، هیجان انگیز و در برخی اوقات دلهرهآور نیازمند تم و اتمسفری تاریک است؛ اما دقیقاً اتمسفر بهکار رفته در بازی نقطه مقابل آن است. نکته قابل توجه نیز همین است، ایجاد تضاد! تضاد زیادی در ظاهر و باطن جنگل وجود دارد. جنگلی زیبا که بسیار آرامشبخش بهنظر میرسد اما در باطن رازهای بسیاری را در دل خود پنهان کرده است و همین تضاد است که به طراحی هنری بازی معنا میدهد. تمامی بخشها تا اینجا عملکرد بسیار عالی داشتهاند؛ هر چند داستان بازی در پایان میلنگد و همه چیز را بر باد میدهد اما در مجموع قابلقبول است. همانطور که از یک استودیو مستقل انتظار میرود با یک گیمپلی ساده و البته جمعوجور روبرو هستیم که این مسئله به نوبه خود نقطه ضعفی محسوب نمیشود، مخصوصاً اینکه این گیمپلی به خوبی پیاده سازی شده است. گیمپلی بازی در استفاده از یک نقشه، قطبنما و صخرهنوردی خلاصه میشود. البته جعبههای ابزار در سراسر نقشه بازی قرار دارند که با دسترسی به آنها در برخی مواقع با ابزار آلات جدید همانند چراغقوه دست یابید که این اتفاق به ندرت رخ میدهد، اما ویژگی اصلی آنها وجود بروزرسانیهایی است که برای نقشه در نظر گرفته شدهاند. اما پس از اینکه داستان به نقطه اوج خود میرسد تنها هدف شما رفتن به مناطق مختلف برای کشف واقعیات و حقایق مرموز این جنگل است و بخش بسیار زیادی از زمان گیمپلی بازی را همین مسئله تشکیل میدهد که باعث یکنواختی زیادی در بازی شده است. البته مسئله دیگری نیز وجود دارد که نمیتوان آن را یک نوع نقطه ضعف در بازی دانست. در این بازی، دانستن زبان یکی از ارکان اصلی محسوب میشود و در بسیاری از مواقع دستورات از طریق بیسیم به هنری انتقال داده میشوند که میتواند برای برخی مشکلساز شود. این مسئله زمانی بدتر میشود که شما مشغول یافتن راه برای رسیدن به نقطه مورد نظر هستید و در همان حال نیز دلایلا ممکن است دیالوگهایی را بر زبان بیاورد که بخشی از داستان بازی محسوب شوند. جوی آب،تختهسنگ و تعدادی درخت؛ نتیجه ترکیبی است برای خلق یک منظره عالی فایرواچ عنوانی است که سازندگانش هرچه در طول داستان رشته کرده بودند، خودشان با دستهایشان با یک پایانبندی ضعیف از نو پنبه میکنند! داستان بهخوبی توانسته ضعف یکنواختی گیمپلی را در طول مدت زمان بازی از دیدهها پنهان کند که در کنار گرافیک هنری عالی، این عنوان میتواند تجربهای متفاوت برای همه باشد. نویسنده سورنا رضایی زمین کتابی است و ما واژههای آن که با هم داستان زندگی زمینیان را مینویسیم Campo SantoFirewatchپی سی گیمینگ (PC Gaming) مقالات بازی 3 دیدگاه ثبت شده است دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخبرای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید. بازی عالیه ارزش یکبار تموم کردن رو داره. داستان بازی به بهترین شکل ممکن روایت میشه و به شدت درگیرتون میکنه. با تکراری شدن گیم پلی موافق نیستم چون بازی کردن در نقش یک جنگل بان و زندگی توی جنگل زیبا از خسته کننده شدن گیم پلی جلوگیری میکنه. گرافیک بازی هم عالیه و وقتی با موسیقی ترکیب میشه خیلی حس خوبی رو منتقل میکنه. بازی داستان تاریکی داره و با اتمسفر شاد و محیط های رنگی متضاده و خیلی بازی رو هیجان انگیز تر میکنه. البته اگه بازی توی محیط های تاریک و اتمسفر سنگین ترین بود بنظرم میتونست بهتر باشه. درکل اگه پایان بازی ناامیدتون نکنه بازی خیلی بیشتر بهتون میچسبه. ۰۰ برای پاسخ، وارد شوید حق با شماست.محیط بازی واقعا زیبا و آرامش بخش طراحی شده.به نظر من طراحی محیط این بازی و the wittnes قابل تحسین است ۰۰ برای پاسخ، وارد شوید بازیشو تازه گرفتم و حدود ۴۰ دقیقه بیشتر نرفتم. شروعش ک عالی بود. گرافیک، نحوه ی بیان داستان، گیم پلی، همه چیز خوب بوده تا الان. syndicate رو حذف کردم تا اینو بازی کنم ۱۰ برای پاسخ، وارد شوید
بازی عالیه ارزش یکبار تموم کردن رو داره. داستان بازی به بهترین شکل ممکن روایت میشه و به شدت درگیرتون میکنه. با تکراری شدن گیم پلی موافق نیستم چون بازی کردن در نقش یک جنگل بان و زندگی توی جنگل زیبا از خسته کننده شدن گیم پلی جلوگیری میکنه. گرافیک بازی هم عالیه و وقتی با موسیقی ترکیب میشه خیلی حس خوبی رو منتقل میکنه. بازی داستان تاریکی داره و با اتمسفر شاد و محیط های رنگی متضاده و خیلی بازی رو هیجان انگیز تر میکنه. البته اگه بازی توی محیط های تاریک و اتمسفر سنگین ترین بود بنظرم میتونست بهتر باشه. درکل اگه پایان بازی ناامیدتون نکنه بازی خیلی بیشتر بهتون میچسبه. ۰۰ برای پاسخ، وارد شوید
حق با شماست.محیط بازی واقعا زیبا و آرامش بخش طراحی شده.به نظر من طراحی محیط این بازی و the wittnes قابل تحسین است ۰۰ برای پاسخ، وارد شوید
بازیشو تازه گرفتم و حدود ۴۰ دقیقه بیشتر نرفتم. شروعش ک عالی بود. گرافیک، نحوه ی بیان داستان، گیم پلی، همه چیز خوب بوده تا الان. syndicate رو حذف کردم تا اینو بازی کنم ۱۰ برای پاسخ، وارد شوید