باقی مانده‌ی خاطره‌انگیز یک دوچرخه | یادداشتی بر سریال Stranger Things

در ۱۳۹۵/۰۷/۲۷ , 14:00:04

توجه: این متن، یک نقد نیست و  ساختاربندی رایج نقدهای سینمایی را هم ندارد و صرفا یادداشتی است برای اظهار شیفتگی به یک دوران و حسی ناب.

نوجوانی سن هیجان انگیزی است؛ از طرفی آنقدر بزرگ نشده‌ای که دنیا و مصایبش غمگین و افسرده‌ات بکند و  روحت را به زنجیز بکشد و از سویی دیگر، کودک نیستی که حقایق و شگفتی‌های دنیا را مثل اسباب‌بازی‌هایت چندان جدی نگیری. برای همین وقتی نوجوانی، روحت درون جسم کوچکت دست و پا می‌زند و به دیوارهای تنت چنگ می‌اندازد و مجبورت می‌کند مطابق میل‌اش رفتار کنی. که کنجکاو باشی و از دیدن دنیای اطراف شگفت زده شوی، که مثل یک دانشمند بکاوی و با قدرت نابارور ذهن‌ات دنیا را زیر و رو کنی. نوجوانی چنین دوران باشکوه و عصر طلایی‌ای در زندگی آدم‌ها است.

0h3f0kmr
اِلِون

نوجوانی در قاب!

وقتی استیون اسپیلبرگ در دهه‌ی هشتاد میلادی با «ET موجود فرازمینی‌»، نوجوان‌هایی را به تصویر کشید که مثل همه‌ی نوجوان‌های اطراف‌مان بودند، دکمه درست را فشار داده بود!  اسپیلبرگ دنیای واقعی و آدم‌های واقعی قصه‌اش را با اتفاقاتی فراطبیعی و موجودی فرازمینی و ماجراجویی‌های هیجان‌انگیز ترکیب کرد تا معجزه اتفاق بی‌افتد. چون آن نوجوان‌ها در واقع خود ما بودیم که در دنیایی با دز غلیظی از فانتزی ترکیب شده‌ بودند. وقتی ای تی می‌بینید یا حتا هشت میلیمتری جی جی آبرامز را تماشا می‌کنید،  یک لحظه هم به خودتان اجازه نمی‌دهید که خود را جای شخصیت‌های اصلی داستان قرار ندهید. مطمئن هستم حتا آرزو می‌کنید ای کاش نوجوان بودید و اتفاقاتی که برای آدم‌های آن قصه‌ها می‌افتاد برای شما هم رخ داده بود! گرچه  نوجوان بودن به خودی خود پر است از حس‌هایی غریب که اجازه‌ی تخیل کردن و تصویرسازی‌های ذهنی شگرف به شما می‌دهد. قابلیتی که در سنین بالاتر یا از اظهار آن خجالت می‌کشیم یا کلا بی‌خیالش می‌شویم. زمانی را یادم می‌آید که یک فیلم سینمایی مهجور به نام «سیمون و خواب‌هایش» مرا افسون کرده بود. فیلمی درباره‌ی گروهی نوجوان  که شبی به جنگلی می‌رفتند و دایناسورها و موجودات ماقبل تاریخ را می‌دیدند. فیلم ساده و سردستی بود ولی مدت‌ها مرا دیوانه‌ی خودش کرده بود. طوری که با کمک دوستان گروهی تشکیل داده بودم و با آنها به سفرهای خیالی می‌رفتیم و ماجراجویی می‌کردیم، خانه‌ی درختی می‌ساختیم و در دنیای خودساخته‌ی فانتزی خودمان کیف دنیا را می‌بردیم. هیچ نوجوانی ماجراجویی را پس نمی‌زند و اسپیلبرگ و هم مرام‌های هالیوودی‌اش این را به خوبی می‌دانند و هر گاه دل‌شان برای آن دوران باشکوه تنگ شود فیلمی و سریالی برای عینیت بخشیدن به آن  می‌سازند و واقعیت و خیال را در هم می‌آمیزند. اتفاقی که بار دیگر و  این بار در قالب یک سریالی تلوزیونی افتاده است؛ چیزهای شگرف Stranger Things  ساخته‌ی برادارن دافر.

strangerthingsthumbjpg-a52932_1280w
سینما سینماست!

چیزهای غریب

چیزهای شگرف را برادران دافر نوشته و ساخته‌اند. مینی سریالی هشت قسمتی که فصل اول آن چندی پیش پخش شد و نقدهای مثبتی گرفت و طرفداران بسیاری برای خودش دست و پا کرد. به گواهی بسیاری، بیشتر این طرفداران را نوجوان‌های حالا دیگر بزرگسالی تشکیل می‌دهند که در دهه‌ی هشتاد میلادی نوجوانی خود را سپری کرده‌اند و با جادوی ای تی، فیلم‌های تخیلی اسپیلبرگ و جرج لوکاس، فرهنگ پاپ و موسیقی چیپ تیون و سینتی سایزر و آتاری و فرهنگ آن دهه بزرگ شده‌اند. در واقع سریال قبل از هر چیز ادای دینی است به آن دهه‌ی خاطره‌انگیز و محصولات بصری و صوتی و فرهنگ خاص آن دوران؛ ادای دینی به روش نوجوانی کردن در دهه‌ی ۸۰ میلادی. داستان سریال بسیار پر کشش است و تا ته قصه به دنبالش خواهید دوید و حتا اگر جانش را نداشته باشید سوار دوچرخه‌های زین‌دار قدیمی‌تان خواهید شد!!! قصه، قصه‌ی نوجوانی و هیجان و دریدن دیوارهای واقع‌گرایی و غوطه خوردن درون فانتزی محض است؛ چهار دوست در شبی هیجان‌انگیز و بعد از بازی کردن D&D به خانه‌های‌شان باز می‌گردند. ولی یکی از بچه‌ها در حین بازگشت گم می‌شود. باقی سریال تلاش‌های دوستان و مادر و برادر پسرک گمشده برای یافتن او است. تلاشی که هر گام به جلوی آن مساوی است با رودر رو شدن با حقیقتی ترسناک که مال دنیای معمولی اطراف‌ آنها نیست. حقیقتی که نشات گرفته از فانتزی و بازی‌های نوجوانانه‌ای است که حالا عینیت یافته و جنبه‌ای هولناک به زندگی آنها داده‌اند. شخصیت‌های داستان همگی ملموس هستند و هرکدام با اکتی و دیالوگی و پیش زمینه‌ای تصویری معرفی می‌شوند. به جز شخصیت «پاپا» که به دلایلی که بعدا خواهم گفت، پرداخت خوبی ندارد و سرانجام‌اش هم بسیار سردستی است، باقی شخصیت‌های داستان مخاطب را کاملا اقناع می‌کنند. از آن مهم‌تر بازیگرهایی  که به حضور این شخصیت‌ها جان بخشیده‌اند همگی عالی هستند. از «وینونا رایدر» Winona Ryder بگیرید که نقش مادری درمانده را به عالی‌ترین شکل بازی کرده تا «دیوید هاربور» David Harbour که برای بعد دادن به شخصیت یک کلانتر خسته و غمگین هرکاری کرده است. از طرفی نباید از بازی بازیگرهای نوجوان سریال هم گذشت که آنقدر خوب هستند که آنها را به عنوان نوجوان‌هایی اهل کنکاش و ماجراجویی، صد در صد قبول بکنیم. به خصوص «فین ولفارد» Finn Wolfhard که من را یاد نوجوانی خودم انداخت! با همان احساس ضعف‌ها، همان احساسات غلیان یافته و سری که درد می‌کند برای دردسر و ماجراجویی!

photo_2016-10-17_19-12-32
سر و ته!

سر و ته!

ساختار سریال به شکلی است که مخاطب همواره یک گام از آدم‌های  قصه جلوتر است و همین هیجان را به ته  می‌رساند! فرای ویژگی‌های بصری و صوتی سریال که تمام و کمال دهه‌ی هشتاد میلادی را به رخ می‌کشند و فرای آن حس ناب نوجوانانه‌، موتور محرک اصلی چیزهای شگرف، نحوه‌ی روایت قصه است. یک گام جلو بدون مخاطب از شخصیت‌های قصه در طول سریال باعث می‌شود  مایی که خود را جزوی از آدم‌های قصه احساس می‌کنیم توی جای‌مان بند نشویم و همواره دوست داشته باشیم به‌شان هشدار بدهیم و آگاه‌شان کنیم! قدم به قدم و هر قسمت سریال با همین فرم روایی جلو می‌رود و بعد از تکمیل شدن تکه‌های پازل،  به اوج می‌رسد. تا اینجای کار چیزهای شگرف کم‌نقص و عالی است ولی وقتی به قضیه‌ی عنصر راز و هویت وجودی بعد مرموز داستان می‌رسیم کار کمی می‌لنگد. اگر سریال بیشتر انرژی خود را معطوف  بعد واقع‌گرایانه و حضور نوجوان‌های کنجکاو و جنبه‌های سمعی و بصری دهه‌ی هشتاد نکرده بود، شکل و شمایل و نحوه‌ی نشان دادن بخش مرموز داستان و پرداخت شخصیت‌هایی مثل پاپا، کار را حسابی خراب می‌کرد. البته این مورد زیاد توی ذوق نمی‌زند چون تا قسمت‌های پایانی سریال توضیح واضحی در مورد عنصر مرموز و راز موجود در بستر داستان داده نمی‌شود، که خب از فرمول‌بندی‌های رایج این شکل روایی است. ولی وقتی معما حل می‌شود و بعد مرموز داستان خودنمایی می‌کند، ممکن است کمی توی ذوق‌تان بخورد. در واقع برادران دافر عادت دارند که هویت معماگونه‌ی داستان‌های‌شان را به این شکل سرهم بندی کنند. نمونه‌ی متاخر این قضیه هم سریال «ویوارد پاینز»  Wayward Pines است که برادران دافر از نویسنده‌های ارشدش بوده‌اند. سریالی که یک فصل اول شاهکار داشت و تا زمانی که عنصر رازش فاش نشده بود، همه چیزش در اوج بود ولی با شروع فصل دوم  که راز برملا شد و چیزی برای کشف و گذار وجود نداشت، سریال با افتی وحشتناک روبرو شد و به احتمال بسیار زیاد کنسل  بشود! اتفاقی که امیدواریم در انتهای فصل دوم چیزهای شگرف رخ ندهد. ولی با این حال، حس و حال سریال به قدری قوی است که قطعا بی‌خیال این نقصان خواهید شد.

stranger-things-image-wolfhand-brown
این گروه خفن!

پیکسل آرت

می‌خواستم این یادداشت (و با تاکید بسیار، نه نقد) را با یک تک جمله تمام کنم ولی تم اصلی موسیقی سریال که این یادداشت درب و داغان را با کمک آن نوشته‌ام مرا یاد کایل دیکسن و مایکل استین انداخت! سازندگان موسیقی متن مجموعه که برای درآوردن حس و حال دهه‌ی هشتادی، هویت رازآمیز و بردن دل مخاطبان، سنگ تمام گذاشته‌اند! اصلا مگر می‌شود دهه‌ی هشتاد را بدون موسیقی سینتی‌سایزر و افکت‌های چیپ‌تیونی که بازی‌های پیکسل آرتی آن زمان را برای‌مان لذت بخش‌تر می‌کردند به یاد آورد. و اصلا مگر می‌شود آن دیالوگ شاهکار کلانتر هارپر را بی‌خیال شد که در جواب همکارش که بعد از پیدا کردن دوچرخه‌ی پسرک گم شده  گفته بود: «حتما ولش کرده پیاده رفته جایی!» با تاکید زیادی جواب داده بود: « این امکان نداره! این دوچرخه‌ها برای این بچه‌ها مثل کادیلاک می‌مونن!» و آری! دوچرخه و ماجراجویی و خیال‌پردازی کردن برای نوجوان‌هایی که ما بودیم، یک اصل بود؛ چیزهایی که جایگزینی نداشتند بس که  پر ارزش بودند.

y06afu3s6ipx
Stranger Things 16-bit Beat ’em Up PixelArt

 


2 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

  1. تشکر بسیار از آقای قرالو بابت این دل‌نوشته زیبا :۱۵:
    تعریف سریال رو شنیده بودم و ژانر و موضوع کلیش هم بسیار توحهم رو به خودش جلب کرد. مخصوصا شباهتش با سوپر۸ آبرامز و اون حس ماجراجویی فوق‌العاده‌ای که اقای قرالو نیز در متنشون به آن اشاره‌ای داشتند.
    در اولین فرصت به سراغش خواهم رفت :-)

    ۰۰

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر