رمان سایلنت هیل ۲ – بخش سوم
رمان سایلنت هیل ۲
سادامو یاماشیتا
ترجمه: رضا حاتمی
فصل ۳ -همزاد-
«سایلنت هیل، شهری کوچک و تفریحی در کنار دریاچه. از اینکه در خدمت شما هستیم خوشحالیم. اندکی از برنامه پر مشغله خود بکاهید و از تعطیلاتی خوب و آرام در اینجا لذت ببرید. ردیف به ردیف خانههای عجیب و جالب قدیمی، منظرهای کوهستانی و زیبا و دریاچهای که با گذر روز از طلوع آفتاب، تا اواخر بعد از ظهر و غروب آفتاب زیباییهای مختلف خودش را نشان میدهد. سایلنت هیل حس عمیقی از آرامش را به شما القا میکند. امیدواریم که اوقات لذتبخشی را در اینجا سپری کنید و خاطره آن همیشه در ذهنتان باقی بماند!»
آن بروشور کوچک ارزان دلیلی بود که مری و جیمز چندین سال پیش به دیدن سایلنت هیل رفتند. اما آن سفر دیگر بیشتر شبیه به یک افسانه از دوران باستان شده بود که مری نقش الههی افسانهای آن را داشت. در آن روزها جیمز همه زندگیاش همسرش بود و هر روز که میگذشت زندگیشان درخشندهتر و زندهتر از قبل میشد. روزهایی که در آن زندگی کردن احساس شگفتانگیزی داشت.
همه چیز از میهمانی خانگی یکی از دوستان مشترکشان شروع شد. برای اولین برخورد موقعیت عجیبی بود، اما لحظهای که اولین بار یکدیگر را دیدند، انگار که انفجار بزرگ (بیگ بنگ) دومی رخ داده و دنیای کاملا جدیدی برای داستان عاشقانهشان خلق شد. هر روز علاقه آنها از یک شور و شوق فروزان به یک رابطه پایدار و صلحآمیز بدل میشد.
با این وجود، حتی زیباترین داستانهای عاشقانه نیز با تراژدی آمیخته شدهاند و این داستان نیز فرقی نداشت. وقتی که مری مریض شد، سرنوشت مصیبت سختی بر هردوی آنها تحمیل کرد. دردی که آنها در آن دوران کشیدند هنوز با جیمز بود و داشت قلبش را به آرامی میسوزاند. و همانطور که بسیاری از تمدنهای بزرگ ناپدید میشوند، داستان عاشقانه آنها نیز به پایان رسید. از آن به بعد، جیمز در دنیای ویرانهاش با خاطرات آن داستان باستانی تنها مانده و با نا امیدی در جستجو برای پیدا کردن کوچکترین اثری از شادی از دست رفتهاش بود.
«مری… خواهش میکنم اینجا باش…» جیمز در سکوت بدون اینکه حتی بداند چرا، داشت دعا میکرد. احتمال برآورده شدن آرزوی او از برنده شدن در یک قرعهکشی هم کمتر بود، اما او هنوز هم از ته قلبش آرزوی یک معجزه را داشت. وارد محیط تاریک و غمانگیز پارک شد، صدای قدمهایش بر روی پیادهروهای سنگفرش شده در فضا میپیچید. درست مثل دیگر نقاط شهر اینجا هم متروکه بود. ناگهان سایه جسمی را دید. قبلش تندتر میزد، با سرعت به سمتش رفت. آن جسم چیزی نبود جزء یک مجسمه که بالای یک پایه قرار داشت.
«پاتریک چستر، فرزند ادوراد.
او بخاطر مردم جنگید و از دنیا رفت،
برای آزادی و برای فردای همگی ما.
یادش زنده باد.»
این نوشتهی پلاکی بود که در زیر مجسمهی سربازی با چهره عبوس نصب شده بود. اندک امیدی که داشت نقش بر آب شد و حس بیتابی و انتظارش جایش را به احساس بیچارگی و بدبختی داد. جیمز لبخند تلخی زد و حتی چند قطره اشک از گونههایش سرازیر شد. خوبه که تو این مه کسی منو نمیبینه. حتی اینکه یکی از آن هیولاها بخواهد او را در این حالت رقتانگیز ببیند برایش… حداقل این واقعیت که هنوز با تعداد بیشتری از آنها برخورد نکرده بود میتوانست او را تسلی ببخشد.
او از پلههای سنگی پارک پایین رفت تا اینکه به تفرجگاهی با کف چوبی در کنار دریاچه رسید. در آن طرف نردههای منحنی تفرجگاه گسترهای از رنگ سفید از جنس نیستی وجود داشت. مه فراگیر حتی نمای دریاچه را از بین برده بود. جیمز به فکر فرو رفته بود و در این میان به یاد خاطرات تماشا کردن آبهای درخشان دریاچه با مری فتاد. آن خاطرات هنوز هم مثل همان روز اول برایش زنده بودند، که با توجه به علاقه شدیدش به مری در آن زمان جای تعجبی هم نداشت.
از کنار نگاهی به تفرجگاه انداخت، تقریبا میتوانست تصویری ضعیف و آنی از آن شکلی که او در آن روز داشت را ببیند. این فکر به یادش آمد که چهره خندان و درخشان مری حتی با درخشش انعکاس غروب خورشید بر روی سطح دریاچه قابل قیاس نبود. تصویر آن چهره عزیزش مثل یک پروژکتور به جلوی چشمانش میآمد. انگار که آثاری از وجود او در این مکان رخنه کرده بود. جیمز مجذوب و خیره شده بود تا اینکه دید شکلی از مری از میان مه به جلو آمد. شکلی که او به نردهها تکیه داده بود کمی عجیب به نظر میرسید… یعنی ممکن است که این یک توهم نباشد؟ جیمز چیزی که چشمانش میدید را نمیتوانست باور کند.
«تو…مری هستی؟» با بهت و تردید قدمی به جلو رفت. زن چرخید. نقصی در چهرهاش نبود. آن چهره زیبا و درخشنده هنوز بعد از گذشت این سالها از یاد جیمز نرفته بود.
«نه، همسرمه. اون… از دنیا رفته. ولی تو… تو درست شبیه اونی.» هرچه که بیشتر نگاه میکرد، بیشتر متوجه تفاوتهای بین او و مری میشد. آن زن لباسهای شیک و به نوعی کم پوشش به تن داشت، درحالی که مری اکثر اوقات لباسهای ساده را ترجیح میداد. نتنها این، بلکه اگر او مری است نباید به همان اندازه خوشحال باشد که جیمز از دیدن او خوشحال است؟ همچنین جیمز نمیتوانست مری را تصور کند که مانند این زن خودنمایی کند. ذات فروتن او اینگونه نبود.
«خدای من. این بدترین جملهایه که برای مخ زدن تاحالا شنیدم. مگه اینکه واقعا جدی گفتی باشی یا همچین چیزی. متاسفم واست، اسم من مریا هست. من زنت نیستم، مسلما روح هم نیستم. میبینی؟» او دستان جیمز را گرفت و آنها را در دستان خودش گذاشت. حرکت مجذوب کنندهای بود، انگار که جیمز را میشناخت. «واسه یه شخص مرده یه ذره زیادی گرم نیستم؟»
جیمز با لمس کردن انگشتانش کمی شوکه شده بود. با اینکه میدانست این زن شخص دیگری است، اما از آنجایی که خاطرات گرفتن دستان مری را برایش زنده میکرد، بدنش به لرز افتاده بود. بدون اینکه به چشمان او نگاه کند، دستش را به عقب کشید. «متاسفم… احتمالا شما رو اشتباه گرفتم.» برگشت و از آنجا دور شد. ترک کردن مریا، کسی که شبیه به زنش بود، حس این را میداد که دارد مری واقعی را ترک میکند.
صدای مریا به دنبالش بود «هـی، کجا میری؟»
جیمز دوباره به عقب برگشت و به او نگاهی کرد، گفت «دنبال زنم.»
«ها؟» مریا خود را به جمیز رساند و در کنارش ایستاد. «مگه نگفتی که اون مرده؟»
«آره، سه سالی میشه. ولی اون یه نامه واسم فرستاده. گفته که تو سایلنت هیل تو «جای خاصمون» منتظرمه.»
«شوخیت گرفته؟ واقعا از طرف یه آدم مرده نامه واست اومده؟ مطمئنی کسی سر به سرت نزاشته؟»
«ایراد نداره اگه خندهدار هم باشه. میدونم که احمقانه است ولی… واقعا دوست دارم فکر کنم که واقعیه. اینکه مری هنوز زنده است.»
«هِــــم، پس پارک باید همون مکان خاصتون باشه. آره؟»
«فکر کنم منظورش همین بوده.»
«متاسفم که اینو میگم، ولی این اطراف جزء من کسی دیگهای نیست. مدتیه که اینجام، اگه کسی بود میدونستم. نظر دیگهای داری؟» با این وراجیها و فضولیهایش کم کم داشت روی اعصاب جیمز میرفت. این زن اصلا شبیه به مری نبود. در عین حال… تصویر مری درحال تماشای دریاچه هنوز جلوی چشمانش زنده بود.
«خب، هتل هم هست. ولی اسمش یادم رفته. لِیک نمیدونم چی چی…»
«هتلِ لِیکویو؟»
«آره، همونه.»
«خب، پس بهتره بریم.»
جیمز بیحرکت ایستاد «تو این اطراف زندگی میکنی؟»
«نه، ولی این اطراف رو خوب میشناسم. چطور مگه؟»
«نمیدونی مگه؟ تمام این اطراف رو موجودات عجیب و غریب پر کرده و همه ناپدید شدن. اگه اینجا رو میشناسی پس بهم بگو تو این شهر چه خبره؟ اون جانورا دیگه چه کوفتیان؟»
مریا شانهای بالا انداخت «منم واقعا نمیدونم. قبل از اینکه بفهمم چه خبره، همه ناپدید شده بودن و منم این بیرون تنها مونده بودم. در هر صورت، باید از این راه بری.» او دست جیمز را گرفت و شروع به راه رفتن کرد «میتونیم بریم هتل، منو هم داری که راهنماییت کنم.»
«وایسا، چرا باید بزارم تو باهام بیای؟»
مریا با لبخندی درلربا پرسید «خب تو گفتی که من شبیه زنت هستم، نگفتی؟ اگه اینطوره، میخوای منو اینجا تنها بزاری؟» جیمز بخاطر دید کم در مه و به طور کلی وضعیت خطرناک شهر، چندان تمایلی نداشت که مراقب یک غریبه باشد، مخصوصا کسی مثل او. خودش تنهایی، در صورت لزوم میتوانست فرار کند، اما همراه شدن با او ممکن است سرعتش را کم کند.
به محض اینکه آنها پارک را ترک کردند، هیولایی مانکنی از میان مه سر و کلهاش پیدا شد. خیلی راحت میشد شکستش داد، اما جیمز مجبور بود تا از آخرین گلولههای با ارزشی که برایش مانده بود استفاده کند. اگر توسط همان هیولاهایی که قبلا با آن مواجه شده محاصره شوند چه کار کند؟
«آخ!» مریا با چهرهای عبوس شروع به گله کرد «هِی، دفعهی بعد مراقب باش! نمیخوام بخاطر تو به خودم آسیب برسونم!»
جیمز وضعیت زخمش را بررسی کرد، خون از خراشی که بر روی بازواش افتاده بود داشت بیرون میزد. «متاسفم.» با اینکه هیولا تنها خراشی بر روی بدن مریا انداخته بود، اما جیمز لازم میدید از او عذرخواهی کند. او از مریا بدش نمیآمد، اما دوست نداشت به شکایات اغراقآمیزش گوش کند. با این حال، با ظاهری که داشت جیمز را به مرحلهای رسانده بود که نمیدانست چطور به گفتههای او واکنش نشان دهد. به خصوص اینکه با همان صدای مری حرف میزد.
در هر صورت اگر جیمز میخواست مراقب مریا باشد، باید هرچه زودتر گلولههای بیشتری بدست میآورد. به این راحتیها هم نبود که در چنین مکان مسکونی بخواهد یک اسلحهفروشی پیدا کند. به اطراف نگاهی کرد و سعی داشت در میان مه چیزی پیدا کند. متوجه یک پمپ بنزین شد. با بررسی دقیقتر متوجه شد که ساختمان پمپ بنزین محکم بسته شده، اما چیز دیگری وجود داشت که چشمش را گرفت. به نظر میرسید شخصی ماشینش را در وسط ایستگاه سوخترسانی رها کرده بود، اما نکته عجیب چیزی بود که جیمز در جلوی ماشین پیدا کرد. لولهای آهنی در کاپوت جلویی ماشین فرو رفته بود. شکی وجود نداشت که این حادثه بخاطر حمله هیولاها اتفاق افتاده است. در هر حال اگر او قبلا توانسته با یک تخته چوب هیولایی را بکشد، پس این لوله آهنی هم میتواند به اندازه یک اسلحه قدرتمند باشد. جیمز بالای کاپوت رفت و با تمام توانش لوله فولادی را بیرون کشید. تلاشش موفقیتآمیز بود و لوله بدون دردسر از جایش درآمد.
مریا بیصبرانه لگدی به پای جیمز زد «هِی، اون لوله رو که میچرخونی مراقب باش. بهتره اشتباهی نزنی به من!» برای کسی ادعا داشت قصدش کمک کردن است، وحشتناک زبانش دراز بود.
آنها به سمت غربی خیابان ناتان رفتند.
مریا به سمت راست جاده اشاره کرد، ساختمانی کوچک در حد و اندازههای این شهر بود. «اونو میبینی؟ اونجا [موزه] انجمن تاریخیه.» جیمز نمیتوانست تصور کند که آنجا چیز جالبی برای دیدن وجود داشته باشد. «یکم جلوتر یه پل هست که باید ازش رد شیم، بعدش به خیابان سندفورد میرسیم. اگه اون جاده رو دنبال کنیم آخرش به هتل میرسیم.»
«فکر میکنی چقد طول بکشه؟» آخرین باری که او به سایلنت هیل آمده بود ماشین داشت، به همین دلیل فاصله تا هتل چیز زیادی برایش به نظر نمیرسید.
«هنوز راه زیادی در پیش داریم، هرچی باشه باید این همه راه رو بریم اون طرف دریاچه.»
«انقدر دور، ها؟» جیمز از روی عصبانیت آهی کشید. به نظر میرسید تا وقتی که به هتل میرسند باید با مریا باشد. با این وجود خیلی زود مشخص میشود که مراقبت از مریا کوچکترین مشکلی است که او باید با آن دست و پنجه نرم کند. جایی که پل آغاز میشد، شکاف بسیار بزرگی در جاده ایجاد شده بود. پل تخریب شده بود. راهی وجود نداشت… آیا ممکن است که آن هیولاها باعث این اتفاق هم شده باشند؟ شاید زمانی که مردم از ترس هیولاها قصد ترک کردن شهر را داشتهاند پل تخریب شده است. انتهای دیگر این بزرگراه بخاطر ساخت و ساز مسدود شده بود و این تنها راه فرارشان بود.
مریا که انگار از وضعیت پیش آمده خوشحال بود پرسید «حالا چیکار کنیم؟ راه دیگهای وجود نداره…» جیمز با دلسردی سرش را پایین انداخت، هیچ راهی را نمیدید که این مانع را پشت سر بگذارد. نگاهش به لاشهای افتاد که در کنار جاده قرار داشت. آیا هیولایی دیگر بود؟ جیمز نزدیکتر رفت تا نگاهی به آن بندازد، و با بهت و حیرت متوجه جسد انسان دیگری شد. جنازه چیزی را محکم در دستان رنگپریدهاش گرفته بود. جیمز کنار جنازه خم شد، تا جای ممکن سعی داشت دستش به جنازه نخورد، با دقت آن شی را از میان انگشتان سردش بیرون کشید. نقشهی سایلنت هیل بود.
درحالی که نقشه در دستش بود از جنازه فاسد دور شد و به سمت مریا رفت. نقشه را باز کرد و متوجه شد که قسمتی از نقشه با نشان X با چیزی که انگار خون بود علامتگذاری شده است.
«اون سالن بولینگه.» مریا با نگاهی به نقشه گفت «درست کنار همون خیابونیه که تو پمپ بنزین وایسادیم.»
«آره، ولی چرا علامتگذاری شده؟ چه جور جایی هست؟»
«یه سالن بولینگ عادیه. جای خیلی معروفی نیست، واسه همین خیلی نمیشه کسی رو اونجا دید.»
«خب پس بریم اونجا.» آنها اگر میخواستند برای رسیدن به هتل لِیکویو راه دیگری پیدا کنند باید به شهر برمیگشتند، بنابراین ضرری نداشت که در بین راه در سالن بولینگ توقف کنند. اگر آن جنازه با در دست گرفتن این نقشه جانش را به خطر انداخته، شاید کلید حل راز اتفاقات غیرعادی این شهر بوده است. جیمز داشت با خودش فکر میکرد که شاید پیدا کردن این نقشه یک راهنمایی از طرف مری است؟
بعد از برگشتن به شهر، آنها «پیتز بائولوراما» همان سالن بولینگی که با نشان خونی X علامت خورده بود را را پیدا کردند. زمانی که جیمز در سالن را باز کرد و وارد شد، مریا ناگهان گفت «من همینجا منتظر میمونم. تو خودت تنهایی مشکلی واست پیش نمیاد، پیش میاد جیمز؟»
«نظرت عوض شد؟»
«من از بولینگ متنفرم.»
«جدی؟ یا ترسیدی؟ لازم نیست نگران باشی. اگه به هیولایی برخوردم حواسم بهش هست. اگه این تو واقعا خطرناکه، ترجیح میدم تنها باشم.»
«مشکلی نیست.» مریا به دیوار تکیه زد. جیمز وارد اتاق تاریک سالن شد و در سالن پشت سرش بسته شد. به نظر میرسید که فقط یکی از چراغهای سالن کار میکرد. هالهی ضعیفی از نور در انتهای سالن چشمک میزد. میتوانست صدای دو نفر را بشنوند که در آن نور کم داشتند با یکدیگر حرف میزدند.
«… یه دزد؟ کسی رو کشتی؟»
«نـه، نه همچین چیزی. انقدرها هم آدم بدی نیستم.»
«چی؟ اصلا جالب نیست. پلیسها دنبالت کردن؟»
«چیزی راجبه پلیسها نمیدونم. فرار کردم… چون ترسیده بودم.»
«اگه کسی از دستت عصبانیه، چرا بهش نمیگی که متاسفی؟ گفتن این اوضاع رو همیشه بهتر میکنه.»
«فایدهای نداره. آدمی مثل منو… کسی هرگز نمیبخشه.»
جیمز نتنها صدای هر دو نفر را شناخت، بلکه به راحتی چهره آن شخص جوان را هم تشخیص داد. همان دخترک بود! جیمز با سرعت به سراغ جایی که آنها نشسته بودند رفت، اما آن دختر احتمالا بخاطر صدای ناگهانی پا ترسید و پا به فرار گذاشت و خود را در گوشهای تاریک قایم کرد. جیمز چراغقوهاش را روشن کرد و آن را به اطراف میانداخت تا جاهای که برای مخفی شدن وجود دارد را پیدا کند.
جیمز شخص دیگری که آنجا بود را صدا زد «اِدی». ادی چاق و چله بر روی میزی که یک فانوس بر روی آن قرار داشت نشسته و در حال خوردن پیتزا بود.
با دهنی پر از غذا پرسید «ها، تو کی هستی؟»
«جیمزم، یادت نمیاد؟ تو آپارتمان همدیگه رو دیدیم.»
«آها، تو همون یارویی.»
«اون دختره که الان فرار کرد، اون کیه؟»
«تو از طرف بیمارستانی؟ اومدی لورا را ببری؟»
«نه دقیقا، فقط میخوام بپرسم از لورا… که؟ باید یه چیزی از لورا بپرسم.» صدای قدمهای لطیف و کوچکی در میان تاریکی سالن در فضا پیچید.
صدای لورا به گوش رسید «بای بای!» جیمز خیلی سریع با نور چراغقوه اطراف را گشت، اما نتوانست آن دختر را پیدا کند.
«حتما رفته بیرون. زود باش اِدی، باید پیداش کنیم!»
«هـا، بزار بعدا.»
«نمیخوای بری دنبالش؟ تو مراقبش نیستی مگه؟ همه جور هیولا این اطراف میچرخن و تو اینجا نشستی و داری پیتزا میخوری و بعدا میخوای بری ببینی سالمه یا نه!؟»
«مراقب؟ من و لورا تو راه سایلنت هیل اتفاقی همدیگه رو دیدیم. اینطور نیست که من آورده باشمش اینجا.»
«هرچی باشه مسئولی که ازش مراقبت کنی.»
«لورا تنهایی واسش مشکلی پیش نمیاد. اگه باهاش جایی هم برم احتمالا در هر صورت سرم غر غر میکنه که چرا سر راهش رو گرفتم.»
«ولش کن اصلا!» جیمز که از بیتفاوتی اِدی و بحث بیفایده به خشم آمده بود، برگشت و به سمت ورودی سالن رفت. اِدی به نظر میآمد که مشکلی با این قضیه نداشت، و با خیال راحت به خوردنش مشغول شد. راحت باش و تا دلت میخواد از اون پیتزای کوفتیت بخور. امیدوارم دفعه بعد توسط یه هیولا خورده بشی احمق چاقالو!
مریا هنوز بیرون منتظر بود. «مریا، یه دختر کوچیک از اینجا فرار نکرد؟»
«آره، از اونجا رفت. سعی کردم برم دنبالش، ولی فرار کرد.» مریا به کوچهای اشاره کرد که در امتداد خیابان ناتان به سمت جنوبی میرفت و به پشت سالن بولینگ راه پیدا میکرد. با این حال وقتی که آنها کوچه را دنبال کردند به بنبست خوردند. بار دیگر مسیر با یک دیوار آجری بسته شده بود و اثری از لورا دیده نمیشد.
«احتمالا از اینجا رفته و به سمت خیابان کارول فرار کرده.» شکاف خیلی باریکی بین دو ساختمان وجود داشت که یک کودک به سختی میتوانست از آن عبور کند، چه برسد به یک فرد بالغ.
«راه دیگهای این اطراف هست؟»
«آره، درست همونجا.» مریا به دری که دقیقا پشت سرشان بود اشاره کرد. یک در پشتی بود که وارد یکی از ساختمانها میشد، خیلی امیدبخش بود، اما…
«فایدهای نداره، در قفله.»
«که اینطور؟» مریا دستش را داخل دامنش کرد و کلیدی را در آورد که خیلی راحت وارد سوراخ کلید در میشد.
عجب احمقی. حتی اگر حال لورا هم خوب باشد، فکر کردن به اینکه اِدی در آن سالن بولینگ متروکه نشسته و دارد پیتزا میل میکند هنوز جیمز را آزار میداد. نمیتوانست بفهمد که چرا شخصی باید اینطور رفتار کند. او چطور میتوانست این واقعیت را نادیده بگیرد که یک کودک بیدفاع در شهری پر از هیولا و متروکه برای خودش رفت و آمد کند؟
حتی عجیبتر اینکه لورا طوری نسبت به خطر بیتفاوت بود که انگار که هیولایی را نمیدید. چطور جوری رفتار میکنه که انگار هیچی نیست که بخوای ازش بترسی؟ فکر نکنم حتی اگه بخوام هم بتونم همچین کاری بکنم. صادقانه بگویم، او از این بابت به لورا غبطه میخورد. حسادتی به زشتی یک هیولای سگ مانند با نیشی دردناک و بیمار کننده. جیمز شجاعت داشت… که بیشتر از جنس بیمبالاتی بود. من واقعا نمیتونم اونجور ضعفهایی رو تحمل کنم. نمیخوام بیرون برم، میخوام همین تو بمونم و درها رو ببندم. تنهایی بهترین چیزه. نمیخوام کس دیگهای… بخاطر من… آسیب ببینه.
مریا گفت «بزن بریم. [کابارهی] هِوِنز نایت. قبلا اینجا کار میکردم.» آنها از در پشتی وارد شدند و چندین پله بالا رفتند تا اینکه به داخل بار رسیدند. در کنار صحنه چند ردیف صندلی چیده شده بود که احتمالا برای نمایش استفاده میشده. «من یه رقاص بودم، میدونی.»
حالا با عقل جور در میآمد، جیمز به فکر فرو رفته بود و سری تکان داد. این موضوع قطعا مدل موی مریا و خودنماییاش را توضیح میداد. او حتما آرزوی بزرگ بازی در بعضی از کابارههای مجلل هالیوود یا تئاتر برادوی را داشته، ولی در نهایت به نوعی از این بار کوچک در حومه شهر سر در آورده است. او حتما انتظارش را نداشته که به عنوان یک بانوی درجه یک از اینجا سر در بیارود.
مریا به شیوهای تحریکآمیز به سکوت جیمز لبخندی زد «بدجور ساکتی. داری منو اون بالا تصور میکنی که همین الان دارم رو صحنه میرقصم؟»
جیمز با دودلی و ابهام جواب داد و آن را انکار کرد. حقیقت این بود که مریا کاملا درست حدس زده بود، اما چیزی که مریا ظاهرا به آن پی برده بود دقیقا دلیلی نبود که جیمز بخاطر آن به او فکر کند. خیلی دردناکتر از آن بود. فکر کردن به این زن که دقیقا شبیه به مری بود و رقصیدن او با آن لباسهای ناپسند برای چشمان حریص مردان دیگر… برای جیمز مثل این میماند که مری خودش را در انظار عموم تحقیر کند. تقریبا مثل چشمان کنجکاو غریبهای که او را در بستر بیماری تماشا کند…
جیمز برای رهایی از این افکار غمانگیز به سمت پیشخوان قدم گذاشت، به آن طرف پیشخوان رفت و در قفسههای زیرین شروع به جستجو کرد. همانطور که امیدوار بود، اسلحهای که برای امنیت آنجا بود را پیدا کرد، سلاحی اتوماتیک که پانزده گلوله میخورد. اما کمی هم بدشانسی آورد؛ هیچ گلوله اضافی در کار نبود. جیمز تفنگ جدید را بین حلقه کمبرندش گذاشت و تنفگ قدیمیاش را دور انداخت.
لحظهای به این فکر کرد که با لوله آهنی که زحمت زیادی برای بدست آوردن آن کشیده بود چه کار کند، به این نتیجه رسید که بهتر است آن را نگه دارد و تا جای ممکن در مبارزات به آن تکیه کند و گلولههایش را برای مواقع دشوارتر بگذارد.
مریا در جلویی کاباره را باز کرد و از جیمز خواست که دنبالش برود «خب، اینطور که معلومه اون دختر اینجا قایم نشده. شرط میبندم که تا الان رفته اون طرف ساختمان.» آنها از راهپلههای دیگری پایین رفتند و وارد خیابانهای مهآلود شدند. جاده به سمت شمال بخاطر ساخت و ساز بسته شده بود. آن دختر کجا میتواند فرار کرده باشد؟
مریا فریاد زد «اونجا!» و به سمت جنوب اشاره کرد که جثهای کوچک با سرعت در مه ناپدید شد. آن سایه متوجه صدای مریا شد، با سرعت دوید و وارد نزدیکترین ساختمان شد. جیمز و مریا بیدرنگ به دنبال آن دختر فراری رفتند تا اینکه به همان دری رسیدند که آن دختر واردش شده بود. تابلویی بر روی ورودی آن نصب شده بود: «بیمارستان بروکهِیون». در نیمه باز مانده بود، تقریبا شبیه به این بود که انگار از آنها دعوت میکرد تا به داخل قدم بگذارند.
در ادامه…
فصل ۴ – سوابق بیمار –
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
سلام و درود فراوان به سایت دنیای بازی و آقای حاتمی بزرگوار. من سه بخش رمان سایلنت هیل۲ رو خوندم و واقعا لذت بردم. اما بخش های چهارم به بعد رو هیچ جای سایت تون پیدا نکردم. اگه بقیه داستان حذف شده، میشه لطف کنین و دوباره قرار بدین؟
مرسی آقای حاتمی منتظر ادامشیم
عالی بود…فقط قسمت ها رو زودتر تو سایت قرار بدین
بسیار عالی من که شخصا لذت میبرم
اقای حاتمی بی صبرانه منتظر ادامش هستیم
ممنون رضا جان مثل همیشه فوق العاده زیبا :۱۵:
درود بر آقای حاتمی :۱۵: :۱۵: :۱۵: