پرونده: گمشده در غرب وحشی | تحلیل سریال «وستورلد»
چقدر از زندگی خود مطمئن هستید؟ چقدر به وجود خود ایمان دارید؟ تا چه حد میتوانید با اطمینان بگویید که تضمین میکنید یک سال دیگر زنده هستید؟ شاید با خود فکر کنیم هر فردی جوابهای متفاوتی به پرسشهای بالا خواهد داد، اما واقعیت این است که موضوعهایی مجهول در زندگی خیلی از ما وجود دارد که برای درک آنها تنها باید دل را به دریا زد و سفر کرد. سفری که باعث شود انسان خود را به طور کامل پیدا کند و به تواناییهایش ایمان کامل بیاورد. اگر این سفر را به شما پیشنهاد دهم چقدر مطمئن هستید که میخواهید قبول کنید؟! آیا تضمین میکنید که سالم بر میگردید؟ شاید دلتان نخواهد سفر کنید و خود را به خطر بیندازید اما می تواند سفر و زندگی دیگران را ببینید.
با دنیای بازی همراه باشید تا ابتدا نگاهی داشته باشیم به تئوریهای سریال جذاب «وستورلد» (Westworld) و در ادامه نظرات تنی چند از اعضای تحریریه را دربارهی آن بخوانیم.
[خطر اسپویل]: متنی که در ادامه قرار است بخوانید سریال را از زاویههای فراوان مورد بررسی قرار میدهد و به همین خاطر اسپویل در آن بیداد میکند.
قانون قرمز | نویسنده: پارسا برنوس
وستورلد دارای داستانی وسیع و پر از فلسفههای گوناگون و ژانرهای سینمایی مختلف است. وسعت داستان آنقدر زیاد است که اگر بخواهیم در نوشتاری جمعش کنیم می توانیم از آن یک کتاب به شما دهیم! ابتدا نگاهی به داستان و ایده اولیه کار میاندازیم:
وستورلد یک پارک تفریحی است که ۳۲ سال قبل از وقایع سریال توسط دو تن به نامهای «آرنولد» و «فورد» پایهریزی و مدیریت شده است. در این پارک هیچ قانونی وجود ندارد و افراد میتوانند در آن خود را پیدا کنند و ببینند اگر در یک مکان بیقانون و پر از هم نوعان خود بودند چکار میکردند؟ آیا باز هم همان آدم سابق میبودند که در دنیای واقعی رفتار قانونمند داشت یا سعی میکنند عقدهها و سرخوردگیهای خود را از قانون بر سر یک سری موجود بیوجود خالی کنند؟! موجودات بیوجود این دنیا که توسط فورد و آرنولد به وجود آمدهاند در واقع ربات هایی هستند که از هوش مصنوع فوق پیشرفتهای برخوردارند و حتا میتوانند درد، شادی، غم و ترس را در طول یک روز تجربه کنند! به این موجودات «هاست» (میزبان) گفته میشود. در واقع آنها قربانی خودسنجی انسانها در پارک هستند و انسانها میتوانند هر کاری که بخواهند با آنها انجام دهند اما هیچیک از آنها قابلیت دفاع متقابل از خود را ندارند و تیرهایشان کوچکترین صدمهای به انسانها نمی زند. هر یک از میزبانها دارای یک خط داستانی است که در طول یک روز اتفاق میافتد و هر کدامشان پیشهای مخصوص به خود دارد. حافظهی تکتک آنها بعد از تمام شدن یک روز پاک میشود و همه چیز به جز خاطرات و دیالوگهایی که برایشان تعریف شده از یادشان میرود! در واقع موضوع اصلی میزبانها این است که آنها ضمیر ناخودآگاه ندارند و به همین خاطر توانایی عملکرد خود به خودی و بدون دستور خاصی را ندارند و کسی نمیتواند کاری دور از انتظار سایرین انجام دهد. داستان سریال از جایی شروع میشود که یک میزبان به نام «تد» با قطار وارد شهر میشود و سعی میکند چیزی را بخاطر بیاورد، به «بار» میرود و از پنجرهی بار دختری مو طلایی را میبیند که دنبال قوطیای که از دستش افتاده می گردد.
این پایه کلی داستان است و شاید به نظر کمی ساده به نظر رسد اما زمانی که وارد سریال شوید متوجه میشوید همه چیز خیلی پیچیدهتر از آن است که فکرش را میکردید! حال، نگاهی به فلسفههای موجود در سریال میاندازیم تا متوجه شوید داستان وسعت بسیار زیادتری نسبت به آنچه که فکر میکنید دارد.
خدایی و بندگی
زمانیکه به تار و پود وستورلد نگاه میکنید میبینید متشکل از تعداد زیادی فلسفههای به هم پیوسته است که هر کدام دارای گستردگی خاصی است. یکی از مشخصترین آنها فلسفهی خدایی و بندگی است. منظور از فلسفهی خدایی بندگی، نوعی حاکمیت است که در آن یک فرد واحد تمام امور را در دست خود میگیرد و سعی میکند افراد جدیدی را وارد جامعهی زیر نظر خود کند و در واقع آن فرد خالق آن جامعه و مردمش است. در وستورلد میبینیم که فورد در واقع در نقش یک خدا ظاهر میشود؛ خدایی که تمام پارک را پیریزی نموده و موجوداتش را طراحی کرده است. نوع دیالوگگویی فورد طوری است که انگار وی همه چیز را از قبل میداند و تمام آنها برنامهریزی او و تحت تاثیر تفکرات و افکار او انجام میشوند. فورد با ساختن پارک و طراحی موجوداتش یک اجتماع از هوشهای مصنوعی را پدید آورده که در آن عدالتی پایدار نیست. به عنوان مثال یک فرد خارج از دنیای پارک زمانی که وارد پارک میشود میتواند به راحتی اکثر آنها را قتلعام کند بدون اینکه خراشی بر دارد! در قسمت آخر سریال میبینیم که فورد قابلیت ضربهی متقابل هوش مصنوعی به انسان را به وجود میآورد و در واقع عدالت خودش را قبل از سقوطش کامل میکند. در بررسی خدایی و بندگی به یک تئوری جالب میرسیم که اگرچه کمی دارای اشکال است اما در واقع تایید کنندهی وجودیت این فلسفه در سریال است. فورد در پارک نقش خدا را دارد و همراه با آرنولد که دستیارش است تصمیم میگیرند تا میزبانی با قابلیت ضمیر ناخودآگاه بسازند! نام اورا «دلوریس» میگذارند و در موازی شخصیتش یک فرد دیگر به نام «تد» ظاهر میشود که در واقع مکمل شخصیت دلوریس است. همانطور که در سریال نشان داده میشود دلوریس و تدی دست به حملهای وحشیانه و از قبل طراحی شده به پارک میزنند و تمام افراد پارک را میکشند و در آخر خود باقی میمانند! هیچگاه در سریال مشخص نمیشود که آیا این برنامهریزی آرنولد است یا فورد اما هر چه که هست میتوان آن را به آدم و حوا ربط داد؛ آدم و حوایی که با آمدنشان به زمین آرامش را از سایرین دزدیدند و باعث و بانی از بین رفتن همه چیز شدند، اما اگر قرار است آدم و حوا داشته باشیم به وجود هابیل و قابیل نیز نیازمندیم. اولین میهمان هایی که وارد پارک شدند «لوگان» و «ویلیام» هستند؛ در واقع آنها اولین مصرفکنندگان پارک و اولین فرزندان غیر مستقیم این مکان هستند! آن دو در ادامه بر سر دلوریس که مادر پارک است دعوایشان میشود و در یک سکانس شاهد آن هستیم که ویلیام لوگان را در حالی که برهنه است سوار بر اسب کرده و او را در آن پارک بزرگ رها میکند. البته قابل ذکر است که این تنها یک تئوری هنری است که از منزله ی فلسفه بافی به بیرون آمده و درستی و یا نادرستی آن دست شماست. اما به طور کلی نظامی که در وستورلد حاکم است خدایی و بندگی است و زمانیکه خدای پارک در حال سقوط کردن است تمام افراد آن را با خود پایین میکشد؛ درست مانند زمانیکه مکان را برای آنها پاکسازی کرده بود!
دنیایی متقابل در قلب پارک
وستورلد دارای روایت خطی است اما زمان سریال در واقع در دو سری صورت میگیرد. صورت قدیم که مربوط به لوگان و ویلیام می شود و صورت جدید که مربوط به مرد سیاهپوش، فورد و برنارد است. هدف سریال از این نوع روایت تنها خو گرفتن عمیق شما با کاراکترها نیست، بلکه سعی دارد طوری خود را به دنیاهای موازی ربط دهد. در سریال بارها شاهد وجود دو کاراکتر از یک نفر هستیم و همین موضوع باعث دامن زدن بیشتر به این تئوری میشود. صریحترین آن در اپیزودهای پایانی اتفاق میافتد یعنی زمانیکه دلوریس وارد کلیسا شده و خود را در مقابل خود میبیند و گذشته از جلوی چشمش میگذرد؛ در واقع در خیلی از جاهای سریال این اتفاق قابل مشاهده است اما چون پرداخت مناسبی ندارد نمیتوان آن را به درستی درک کرد. دلوریس کاراکتری است که به دلیل غرق شدن در زمان، گذشته و آینده برایش مفهوم خاصی ندارد و به همین دلیل خیلی جاها نمیتوانیم بفهمیم که اتفاقی در گذشته است و یا آینده و تنها راه باقی مانده برای حل این ماجرا وارد کردن دنیاهای موازی به سریال است؛ به عنوان مثال زمانیکه دلوریس از دست لوگان فرار میکند و شکمش تیر خورده میبینیم که دلوریس بر روی زمین میافتد اما زمانی که به پایین نگاه میکند زخم تیر از بین رفته و او به راه خودش ادامه می دهد! اهمیتی ندارد که ویلیام بعد ها او را پیدا میکند اما در واقع دلوریس وابسته به زمان خاصی نیست و خطهای زمانی سریال را میشکند. یادمان باشد که دلوریس دارای ضمیر ناخودآگاه است با این حال گذشت زمان را متوجه نمیشود، این موضوع را زمانی درک میکنیم که در قسمت آخر به ویلیام که همان مرد سیاهپوش است می گوید که خود او (یعنی ویلیام) میآید و نجاتش میدهد! این سناریو برای ویلیام تکراری به نظر میرسید اما دلوریس زمانیکه میفهمد ویلیام خود اوست به شدت شوکه میشود و با او درگیر میگردد. در جاهای دیگر سریال شاهد کاراکتری به اسم «میو» هستیم؛ میو یک فاحشه است اما بر عکس دلوریس زمان را به طور کامل در دست دارد و میداند میخواهد چگونه رفتار کند با این حال در چند جا از سریال شاهد پیوند خوردن او با دنیای موازی نیز هستیم. کاراکترهای دارای ضمیر ناخودآگاه مانند دلوریس و برنارد و میو هر کدامشان دارای یک رویای صادقهاند که فورد آنها را طراحی کرده است؛ به عنوان مثال برنارد همیشه خواب پسرش را میبیند که در حال مرگ است! رویای صادقهی برنارد بیش از حد پیچیده است، مخصوصا اینکه در دو سکانس شاهد آن هستیم که دکور اتاق به طور کامل عوض شده که این خود نشان میدهد ضمیر ناخودآگاه برنارد متغیر است. هدفم از وارد کردن برنارد به جریان دنیای موازی تنها یک چیز است، آن هم سکانسی که میخواهد بداند آرنولد کیست و فورد را مجبور میکند خودش را به ضمیر ناخودآگاهش متصل کند و برنارد واقعا(!) به جایی میرود که از خودش دوتا وجود دارد! این اتفاق بارها در طول آن سکانس تکرار میشود و برنارد حتا خودش را لمس میکند. البته باید متذکر شوم که رویای برنارد قسمتهای بیشتری از تئوریهای دیگر را در بر میگیرد که ارزش چندانی ندارد و تنها باعث گیج شدن شما می شود؛ به عنوان مثال وجود فورد در رویای برنارد به عنوان همسر او میتواند دنیاهای دیگری را وارد سریال کند که پرداختن به آنها تنها اتلاف وقت است.
وجود داشتن یا نداشتن
آرنولد فردی است که همراه با فورد تمام پارک را برنامهسازی کرده و در واقع او نیز یک خالق است با این حال در سریال به صورت سوم شخص کاراکتر پردازی میشود و تا اواسط سریال هیچ خبری از او نیست. آرنولد معتقد به وجود ضمیر ناخودآگاه در تمام پارک بوده است به طوری که میخواسته تمام هوش مصنوعیها یک انسان کامل باشند اما فورد با او مخالفت میکند و او به صورت کاملا عجیبی تصمیم به نوعی خودکشی میگیرد. سالها بعد فورد تصمیم میگیرد تا آرنولد را به صورت یک هوش مصنوعی بازسازی کند و همین کار را نیز انجام میدهد و اسم او را برنارد میگذارد. برنارد بر خلاف آرنولد هیچگاه با فورد مخالفت نمیکند و تمام فرمانهای او را عملی میکند! اما دقیقا آرنولد به چه هدفی و برای چه خودکشی کرد؟! سری به ناخودآگاه دلوریس میزنیم؛ دلوریس درون کلیسا نشسته و با آرنولد گفتوگو میکند، او از آرنولد طلب کمک میکند اما آرنولد در خطاب به او میگوید که تو مرا کشتهای و کاری از دست من ساخته نیست! سپس بالاخره واقعهی پاکسازی نشان داده میشود. دلوریس و تد همه را میکشند و در آخر آرنولد زمانیکه لیوان شرابش را در دست دارد بر روی صندلی مینشیند و دلوریس به سر او شلیک میکند! اما چرا دلوریس باید این کار را انجام دهد؟ آیا فرمان از طرف فورد داده شده؟ یا واقعا آرنولد دست به خودکشی زده است؟ برای هیچ یک از اینها جوابی قطعی وجود ندارد؛ تنها چیز مشخص این است که شکاف عمیق بین فورد و آرنولد به تصمیم او برای کشتن تمام اعضای پارک ربط دارد. اما باید یک چیز را به یاد داشته باشیم، آن هم اینکه این واقعه در واقع در ناخودآگاه دلوریس رخ داده و دلوریس هم ثبات فکری خاصی ندارد و در چند جا شاهد اشتباهات متعدد او هستیم. تئوری به وجود آمده در این بین این است که آرنولد در واقع وجود خارجی ندارد و دروغ فورد به دلوریس و برنارد است و هدف اصلیاش سرپوش گذاشتن روی آن فاجعهی کشتار جمعی است. اگر دقت کنیم میبینیم که هیچ یک از کارکنان برنارد را به عنوان آرنولد به یاد نمیآورند، حتا کسانیکه سالهاست در آن جا کار میکنند! نکتهی دیگر اینکه تنها دلوریس است که دارای کد آرنولد است و در واقع آرنولد از او خواسته تا مرکز پارک را پیدا کند که در واقع نقطهی عطف هر انسان یا هر هوش مصنوعی در پارک است. دلوریس در طول سریال به دنبال این قضیه میرود و ویلیام را نیز با خود همراه میسازند اما کار به جایی نمیبرد. در سکانسهای پایانی قسمت آخر شاهد آن هستیم که فورد آن اسباب بازی را که راهنمای پیدا کردن مرکز پارک است را خیلی خونسردانه در دست میگیرد و طوری رفتار میکند که انگار تمام قضیه یک بازی است. البته وجود داشتن یا نداشتن آرنولد شاید بزرگترین نقطهی مجهول سریال باشد که درونش پر از تضادهاست و حداقل میدانیم هیچوقت نمیتوانیم متوجه شویم که وجود همچین کاراکتری قطعی بوده یا صرفا بازی سریال با مخاطب است.
خودت را پیدا کن
همانطور که متوجه شدید پارک برای انسانها صرفا تنها تفریح نیست و برای خودسنجی آنها به کار میرود. در دنیایی بیقانون و بدون جواب و عدالت یک طرفه هر چیزی ممکن است! در قسمت دوم شاهد ورود دو فرد به نامهای لوگان و ویلیام هستیم که هر دو از طرف شرکتی آمدهاند تا پارک را برای اولین بار تست کنند و در صورت رضایت با پارک قرارداد ببندند. لوگان قبلا نیز به پارک آمده بوده اما این اولین تجربهی ویلیام در پارک است و همان صحنههای ابتدایی هیجان خفیفی در چهرهاش مشاهده میشود. ویلیام فردی آرام، با کمالات بالا، خونسرد و کاملا پایبند به اصول اخلاقی است که هیچگونه ضعف شخصیتی و عقده در او دیده نمیشود اما لوگان در نقطه ی مقابل او است؛ وی مردی خوشگذران، بیوجدان و بیفکر است که همیشه در حال ریسک کردن میباشد و از بودن در پارک لذت کافی را میبرد. زمانیکه آن دو وارد پارک میشوند اولین چیزی که چشم ویلیام را به خود جلب می کند دختری مو بور و خوش هیکل است که در واقع همان دلوریس خودمان است. در قسمتهای بعدی رابطهی آنها بهشدت قوی میشود و ویلیام باور میکند که دلوریس با باقی هوش مصنوعیها متفاوت است و افسار خود را به دست دلوریس میدهد! دقیقا قدرت پارک از اینجا آغاز میشود که ویلیام به دنبال دلوریس گم شده میگردد و در این راه هزاران درجه تغییر میکند. او به فردی قاتل, خوشگذران و بیاعتقاد به ارزشهای اخلاقی بدل میشود که همه را به سادگی از دم مرگ میگذراند و انگار نه انگار که روزی انسان بوده است! زمانیکه دلوریس را دوباره پیدا میکند که حافظهاش کاملا پاک شده و چیزی از قیافهی ویلیام به یاد ندارد و ویلیام ۳۰ سال او را زجر میدهد تا شاید چیزی به یادش بیاید اما بیفایده است. ویلیام نماد کسانی است که اعتقادات خود را خود خور کردهاند و پایبندی واقعی به آنها ندارند و با گذشت زمان خود را به سادگی نشان میدهند و شاید سر از جنون در آورند! این دقیقا هدف پارک است که فرد خودش را بشناسد و پیدا کند و یادش برود که دنیای خارج از آنجا نیز وجود داشته است.
نگاهی به قسمت آخر
قسمت آخر سریال، شاید یکی از دوگانهترین آنها بود؛ در ابتدای آن شاهد گرهگشایی سریال دربارهی دلوریس و آرنولد بودیم و تا این قسمت همه چیز خوب و عالی پیش رفت. بهترین سکانس قسمت دهم به عقیدهی بنده رویارویی دلوریس با ویلیام بود که بسیار عالی در آمده بود. در قسمت آخر سالگرد تاسیس پارک را جشن گرفتهاند و تمام اعضای پارک خوشحال هستند اما فورد بیقرار است و دائم چشمان خود را به دلوریس میاندازد. نیمهی پایانی قسمت یک فاجعهی تمام عیار است؛ زمانیکه فورد دارد از دستآوردهای جدید و قدیم پارک سخن میگوید دلوریس با اسلحهای که فورد به او داده وارد میشود، به پشت سرش میرود و زمانیکه فورد میخواهد به سلامتی بنوشد تیر خلاص را میخورد؛ علاوهبر اینکه این نوع مرگ برای شخصیت بزرگی مثل فورد یک نوع جوک بود تمام ابهتی که از آن ساخته بودم را کشت. کارگردانی این قسمت نیز دارای اشکالهای زیادی است؛ به عنوان مثال زمانیکه فورد قرار است کشته شود دوربین دارد بیشتر لیوان و دلوریس را نشان میدهد تا اینکه روی فورد تمرکز داشته باشد. اعتراض اصلی من به قسمت دهم مدت زمان آن است؛ اکشن این سریال هیچگاه خوب از آب در نیامد و در قسمت آخر یک فاجعه تمام عیار بود که متاسفانه کارگردان تصمیم گرفته بود تا چیزی حدود نیم ساعت را به آن اختصاص دهد. بهطور کلی کارگردانی قسمت دهم بسیار ضعیف است و دلیلش را نمیدانم چیست اما حسرتی که در قسمت آخر خوردم هیچگاه فراموش نخواهم کرد! تا حدودی قسمت رومنس هم جالب درنیامده بود و تد و دلوریس سوار بر اسب هیچ احساسی را در دل مخاطب زنده نمیکرد؛ البته این باعث نمیشود که ارزشهای سریال کم شود. سریال بسیار باارزش است و به عقیدهی من دیدنش بر هر دوستدار وسترن و سینمای معناگرایانه واجب است! به غیر از قسمت دهم تمامی قسمتها خوب هستند و دیدن این سریال را به دوستانی که هنوز تصمیم به دیدنش نگرفتهاند پیشنهاد میکنم.
رویایی کبود، حقیقتی آبی | نویسنده: تارخ ترهنده
اگر سری به روانشناسی رنگها بزنید، شاید به جواب بسیاری از پرسشهای خود دربارهی انواع و اقسام مسائلی که اطراف شما را محاصره کرده برسید. همیشه به رنگ کبود علاقهی خاصی داشتم، بدون اینکه بتوانم برای اطرافیان خود توصیف کنم منظورم از کبود کدام رنگ است! کبود مخلوطی هوشمندانه از رنگهایی کاملا آشناست که ترکیبی غریب و بسیار جذاب بهوجود میآورند. زمانیکه به این رنگ خیره میشوید حس قدرت، غرور و هیجان خاصی را دریافت میکنید؛ البته زیاد خیره نشوید که ممکن است از شدت این احساسات خاص و وسوسهانگیز به دیوانگی رو بیاورید و غریبترین خواستههای آشنای درون خود را اجرایی کنید؛ همانطور که «آرنولد» در سریال میگوید: «این لذتهای قاهرانه، پایانهایی قاهرانه دارند».
آخرین شاهکار HBO با همکاری یکی از برادران تیم فوقالعادهی «نولانها» یعنی «جاناتان» بهخوبی به تعریف رنگ کبود میپردازد. اگر زیاد در تماشای این رویاهای کبودی که در «وستورلد» نمایش داده میشود غرق شوید، ممکن است به حقیقت برسید؛ حقیقتی بهمانند آسمان که کرانهای ندارد و بهمانند منظرهی غروب آفتاب بر پهنهی دریایی آبی که رو به کبودی میرود، پایانی ندارد. اگر بخواهیم بیکران بودن حقیقت را توصیف کنیم، رنگ آبی با توجه به مثالهای مذکور بهترین رنگ است؛ اما آیا حقیقت در ذات بیرنگ نیست؟ آیا نباید آنقدر شفاف باشد که متوجه مرزهای شیشهای مشخص شدهی روبهروی خودمان نشویم؟ مرزهایی شیشهای که در ذات دروغ هستند، اما نه برای ما. آیا تا الان به این توجه کردهاید، دروغی که بر زبان میآوریم از کجا میآید؟ اصلا چرا دروغ میگوییم و نمیگذاریم همه چیز به آرامی رنگ آبی و با شفافیت آینهای نو پیش برود؟ زیرا دروغ است که ما را به خواستههای درونی ما میرساند و فکر میکنیم با دروغ گفتن، میتوانیم دنیایی بسازیم که زیربنای آن با تمایلات و خواستههای ما ساخته شده است.
وستورلد یا «دنیای غرب» سرشار از چنین مفهومهایی است که بیشتر آنها را به وضوح در چشمان مخاطب فرو میکند، و برخی دیگر را مخفی شده باقی میگذارد تا مخاطب خودش با چشمان خویش آنها را شکار کند. شاید اسم سریال با توجه به مکان روایت داستان در آن به جغرافیای غرب محدود شده باشد، اما مفاهیمی که در آن بیان میشوند نامحدود هستند. در وست ورلد به تکتک باورها، عقاید، احساسات و مفاهیم در دنیای ما، انسانها، اشاره میشود و کمترین کسی را میتوانید پیدا کنید که بعد از تماشای کامل این سریال، حتا به یک عدد از این مفاهیم نیز پی نبرده باشد!
زمانی را تصور کنید که علم و تکنولوژی در حدی پیشرفت کند که بتوانیم موجوداتی با ساختاری روبات مانند بسازیم و به آنها هر چیزی که خودمان داریم هدیه کنیم: پوست، گوشت، عصب، انواع احساس، قدرت اختیار و تفکر و لیست تقریبا ناتمام از اینگونه موارد! در چنین عصری که دیگر نمیشود انسان را از آنچه کاملا شبیه به خودش است و خودش آن را خلق کرده تشخیص داد، تازه میتوان به حقیقت رسید؛ حقیقتی که شاید بسیاری از مردم سالها پیش با مطالعه، تحقیق و تفکر به آن رسیده بودند اما عامهی مردم متوجه نمیشدند درد و دغدغهی آنها چیست…! عامهی مردم برای یافتن حقیقت نیاز به امکانات دارند؛ حتا با وجود امکانات نیز برخی از آنها تنپروری میکنند و حقیقت را نادیده میگیرند تا در خیال خود زندگی راحتی داشته باشند.
در دنیای غرب، حقیقت تلفیقی غریب از دروغ (حقیقت ساختگی!)، فریب، صداقت، قدرت، طمع و شفافیت است! چنین آشی هر چقدر هم مواد عجیب و غریبی در پخت خود داشته باشد، حتما میتواند خوشمزه باشد! اگر بخواهیم رنگ این مخلوط جذاب و غریب را مشخص کنیم، میتوانیم اشارهای به رنگ لباس سیندرلا مانند «دلورس» داشته باشیم؛ رنگی که با عنوان «رنگ افلاطونی» شناخته میشود و همان کبود است، اما کمرنگتر. کبود کمرنگ یا افلاطونی باتوجه به روانشناسی رنگها، در بهبودی بیماری کمک بسیار خوبی است و آرامش خاصی در خود دارد؛ در حالی که همگی میدانیم ذات کبود چیست! رویای کبودی که «ویلیام» را دلباختهی دنیای غرب و دلورس کرد و او را در خود غرق.
در نهایت و در قسمت آخر دیدیم که آن رویای جذاب، وسوسهانگیز و کبود رنگ چگونه بهاجرا در آمد و ویلیام چگونه از به حقیقت پیوستن آن رویا به وجد آمد؛ در حالیکه ویلیام و دوستان و دشمنان وی در دنیای غرب، هنوز نمیدانند که دنیای آنها چیزی بیشتر از یک حقیقتی ساختگی (دروغین!) نیست، و موجب اجرایی شدن آن نیز کسی بوده که صرفا تن به لذتهای قاهرانهی خود داد.
از تمام این توصیفات که بگذریم، بهشخص پیشنهاد میکنم مخاطب هر سبک از سینمایی و سریال و رسانه هستید، تماشای این سریال را از دست ندهید. بیصبرانه منتظر پخش فصل دوم هستم و مشتاقم ببینم پایان این راه افلاطونی رنگ به کجا ختم میشود.
دوگانهی ذهن! | نویسنده: امیرحسین صفری
«وستورلد» پیش از آنکه یک علمی-تخیلیِ وسترن باشد، مجموعهای از حقایق و خیرهچشمیهای انسان را به رخ میکشد که در سایهی تخیل، اکشن و درام، به مفهومی عجیب ختم میشود. تمایل انسان به تسلط، حکومت و آزادیِ فراتر از حد نرمال، ایدهی ساخت وستورلد را شکل میدهد، دنیایی که در جهت موافق با میل انسان، سلطنت وی را به دنبال دارد. اختیاراتی که در وستورلد به انسان داده میشود، ورای اعمال و تفکرات دنیای ایدهآل آدمهاست. وستورلد ایدهی جهانی را تعریف میکند که در آن رباتهایی با مفهوم و عنوان میزبان، در راستای چندین خطِ داستانی از پیش تعیین شده و در بستری باورپذیر، به ارضاء امیال ذاتی (اما غیر انسانی) بشر میپردازند. وستورلد روایت را در دو جهت نمایش میدهد. پشت صحنهی این ساختِ مجازی، عواملی حضور دارند که با تولید، ترمیم و بهروز رسانی مخلوقاتشان، پارک را برای استقبال از مهمانها و مشتریان پولدار وستورلد تمیز و هیجانانگیز نگه میدارند. میزبانهایی که در پارک، تحت استفادهی انسان قرار میگیرند، روان، تفکر و ذهنشان در سطوح بالایی از درک توهم انسان بودن قرار دارد. کمپانی بزرگ «دلوس»، تولید انسانها را بهکل در اختیار دارد. دستاندرکارانِ رفتارشناسی وستورلد تحت سرپرستی «برنارد» و «دکتر فورد»، کسانی هستند که خودآگاهی، یادآوری و تصمیمات مستقل از خطوط داستانی مخلوقات انسان را کنترل میکنند. هدف پارک بهصورت همه جانبه، تنها کسب درآمد از استفادهی ثروتمندان از اختیارات وسیع و بینظیر انسان است. این آرمان اما کمی بعد بهوسیلهی تکرار و پیشرفت خودآگاهی و بروز چندگانگیهای ذهنی، به بزرگترین چالش وستورلد تبدیل میشود.
استایل روایت داستان در وستورلد، ابتدا داستان را محتاطانه و بدون جزئیات بهتصویر میکشد. این آغاز، در حقیقت زمینهسازیها، تولید و ورود شخصیتها و اعمال دوستانِ خالق را شامل میشود که تا مدتی بدون پاسخ دادن به سوالها و ابهامات مخاطب، همچنان در تلاش هستند تا او را در نقاط تاریکِ داستان حبس کنند. این پروسه تقریباً تا انتهای قسمت چهارمِ سریال ادامه دارد؛ با این حال پس از آن هم تماشاگر پاسخ مستقیمی از ماجرا دریافت نمیکند. وستورلد مرتب درحال پردازش و طرح سوالاتی است که مخاطب را در دنیای دوگانهی سریال فرو میبرند. در وستورلد، فیلمنامه، داستان، ماجرا و تمام شخصیتها از سر راه مخاطب کنار میروند و او را در مسیر دستیابی به سوالاتش یاری میکنند. در حقیقت عمق این عمق فوقالعادهی سریال است که تماشاگر را وادار به تفکر در جزییات میکند.
در هر حال، سریال از قسمت پنجم به بعد، ریتم هیجانانگیز تری به خود میگیرد. از این به بعد، تمام پرسشهایی که تا پیش از این مطرح میشدند، یک به یک با شیب ملایم ابهامات ذهنِ شلوغ و درگیر تماشاگر را برطرف میکنند. در حالت کلی، وستورلد هم طبق قاعدهی مرسومِ داستانگوییهای تلویزیونی، نیمهی اول فصل را با زمینهچینی و ایجاد ابهام به پایان میرساند و پس از آن وارد دنیای جدیدی از افشاگریها و حقایق گاهاً دردناک ماجرا میشود. وستورلد نادر، جذاب و گیجکننده است؛ پرداخت همزمان و هماهنگ تمام عوامل و خطوط داستانیِ مستقل و پیوستهی کار، ذهن تماشاگران را برای مدتی آشفته و منتظر نگه میدارد و این همان نقطهی عطش شدید مخاطب برای تماشای اپیزود به اپیزودِ سریال است.
در وستورلد، کنار هم قراردادن قطعات پازل، آغاز گیج شدن تماشاگر است. ساختار روایی عجیب و عذابآور سریال، بهصورت پیوسته و بدون اطلاع قبلی، در زمان، خاطرات و آینده میگذرد و دائماً میان آنها در جهش است. با وجود اینها وستورلد ریتمی تپنده، سرحال و لذتبخش دارد. در ذهن مخاطب نفوذ میکند و ماجرا را از چند جهت متفاوت، برای او تشریح میکند. روایت وستورلد خلاقانه، خیالپرور و بهشدت فلسفی است در عین حال پیوسته سردرگمیهای آزار دهندهای را در خیال مخاطب ایجاد میکند. وستورلد، حرکتی جدید برای تحریک ذهن و افکار مخاطب است با این وجود از اکشن، خونریزی و خشونتهای دردآور دههی نود هم خیلی دور نیست. با این حال خیلی سخت و گاهی حتا غیرممکن است که جذابیتِ تجمع چنین عناصری را انکار کنیم و وستورلد را شاهکار خطاب نکنیم!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
ممنون از تحلیل
دیدن این سریال بشدت توصیه میشه ، همین !
تشکر بسیار از تمامی دوستانی که در جمعکردن این پرونده فوقالعاده نقش داشتهاند.
عالی بود :۱۵: