هر دو روی سکه | تابوت زندگیبخش
هر انسان دو صورت دارد، هر آینه دو سطح و هر سکه دو روی. اگر تا الان به باطن و درون خود سفر نکرده و هنوز خود را کاوش نکردهاید، بهتر است بعد از خواندن این جمله، سفر خود را آغاز کنید و با خودتان به یک پیکنیک بروید؛ از خودتان بپرسید تو که هستی؟ علایقات چیست؟ اهداف زندگیات چیستند؟ تا حالا واقعاً عاشق بودهای؟ زندگی را چگونه معنا میکنی؟ فکر میکنی صورت و روی زشت، و تاریکات به چه شکل باشد؟
به اولین روز از باقی زندگی خود خوش آمدی! آخرین قسمت این فصل از سریال مورد علاقهی ما با همین عنوان پخش شد. جایی که «ساشا» نهتنها تبدیل به مهرهای بسیار کلیدی در سرنوشت دوستان، یا بهتر است بگوییم خانوادهی خود شد، بلکه به مهرهای کلیدی برای جانی دوباره دادن به سریال و داستان آن تبدیل شد. شما اگر جای ساشا بودید، در آخرالزمانی که انسانها با اوج حماقت خود رسیدهاند و به هر قیمتی فقط میخواهند زنده بمانند و نفس بکشند، شما هر خطری را به جان میخریدید تا دوستان خود که هنوز به اوج حماقت نرسیدهاند را از خطر مرگ و دیوانگی نجات دهید؟ آیا حاضر به فداکاری بودید تا «نیگن» به اهداف شوم خود نتواند برسد؟ آیا در تابوتی زندگیبخش میخوابیدید؟ با هر دو روی سکهی شانزدهمین و آخرین قسمت از هفتمین فصل سریال «مردگان متحرک» همراه دنیای بازی باشید.
قبل از اینکه به ادامهی مطلب نگاهی بیندازید، اگر میخواهید حتی کوچکترین نکته از این قسمت برایتان لو نرود، آن را تماشا کنید و سپس به مطالعهی این مقاله بپردازید. این مقاله نقدی فنی نیست و به شرح جزییات داستان و شخصیتپردازی و احساسات نویسنده پرداخته است.
دوباره از نو
زندگی، روند تکرار مجموعهای از اتفاقات خاص است؛ اتفاقاتی که مفاهیم و ارزشهایی نهفته درون خود دارند. مهم نیست چه کسی این وسط قهرمان میشود و چه کسی دشمن وی؛ مهم این است که بدون هر یک از آنها، دیگری فلج است و هر کدام نقش خود را بهتر بهاجرا در بیاورند، آن ارزشها و مفاهیم هستند که یا پررنگ میشوند یا کمرنگتر از گذشته. در طول این قسمت یک ساعته، بارها تاکید بر ارزش مفهومی چون فداکاری و از خودگذشتگی میشود. کسی که خودخواه باشد، کور است و کسی که بتواند از خودش بگذرد، مطمئنا چیزهایی دیده که شاید هیچوقت آن فرد خودخواه نتواند ببیند؛ حتی همان فرد از خود گذشته نیز قبل از اینکه خود را تابوتی که میتواند جان صدها نفر دیگر را نجات دهد میخواباند، شاید بارها از خود سوال کند که آیا این کار درستی است؟ آیا اصلا ارزشاش را دارد؟ اصلا چرا من باید از خود بگذرم!؟ فداکاری مانند یک تابوت است، تابوتی که خوابیدن در آن دیگر تضمینی بر زندگی شما ندارد زیرا شما قبل از اینکه در تابوت بخوابید، تصمیم خود را گرفتهاید تا فدا شوید و دیگران زندگی کنند. مگر میشود یک تابوت زندگیبخش باشد؟ بله! میشود، اگر خودخواهی خود را کنار بگذارید و با دید متفاوتی بنگرید میشود. تقابل خودخواهی در جبههی ناجیها و از خودگذشتگی در جبههی قهرمانان داستان در این قسمت مشهود است و از آنجاکه کل فصل را منتظر ماندیم تا یک پایانبندی خوب را تماشا کنیم، خوشبختانه پایانبندی این فصل بهخوبی به انتظارات ما پاسخ داد. بهشخصه خوشحالم که پیشبینیها و کلیشههای همیشگی پیروزی مطلق خوب بر بد و جنگهای فوق حماسی در این قسمت اتفاق نیفتاد و همهچیز خاکستری و تا جای ممکن، نزدیک به واقعیت پیش رفت؛ البته تنها چیزی که در این قسمت نزدیک به واقعیت نبود و بههیچ وجه از همان اول منطقی بهنظر نمیرسید، اعتماد بیدلیل و بیمورد ریک به یک گروه ،«آشغالی» به قول نیگن، بود. اگر مقالههای نیمه نقد محور «هر دو روی سکه» اینجانب را دربارهی سریال دنبال کرده باشید، تمامی نقدهای وارد و اشکالات از دید خودم را شرح دادهام. چرا «ریک» که بعد از این همه تجربه و سختی که پشت سر گذاشته میرود و به گروهی اعتماد میکند که نه آنها را میشناسد، نه میداند اصلا میتوانند بجنگند و خلاصه با هیچ منطقی نمیتوان این اعتماد را پذیرفت؛ همانطور که در طول این فصل شاهد قسمتهای فوقالعاده بیهویتی بودیم که آنها را نیز نمیتوان با هیچ دلیل و مدرکی اثبات کرد، یک مثالاش همان PPPها و مجسمههایی که شخصیتهای سریال به آنها خیره میشدند، بدون اینکه آن خیره شدنها هدفی را دنبال کنند… . اما از این موارد که بگذریم، سیر پیشرفت کارگردانی و روایت داستان از قسمت یازدهم به بعد واقعا خوب بوده و در قسمت شانزدهم به اوج خود رسید و همین برای من، بهعنوان طرفدار و دوستدار سریال، کافی است تا اشتباهات گذشته را تا فراموش کنم، ولی دلیل نمیشود دلم بخواهد فصل بعد نیز اشتباهاتی به این شکل فاحش را شاهد باشم تا در نهایت با یک پایانبندی خوب باج بگیرم.
من خودخواه هستم ولی صرفا یک دیوانه نیستم
خوشبختانه و با توجه به مسیر جدیدی که عوامل نویسندگی و ساخت سریال پیش گرفتهاند، شخصیتی چون نیگن در آخر این فصل صرفا یک دیوانه معرفی نشد. زمانی ریک دوباره جلوی صورت وی همان حرفهای قدیمی را تکرار کرد، او میتوانست «لوسیل» عزیزش را بهراحتی روی سر وی فرود بیاورد، اما این کار را نکرد، همانطور که بسیاری از تصمیمات دیوانهوار دیگری را نیز نگرفت و سعی کرد منطقیتر پیش برود. این مهم دربارهی اکثر شخصیتهای سریال چون «شاه ازیکیل»، «مورگان»، «دریل» و دیگران صدق میکند، اما آیا صرفا نمایش این مهم در آخرین قسمت فصل هفتم سریال کافی است؟ با پیشینهی ازیکیل و مورگان و دریل آشنا هستیم، اما نیگن چهطور!؟ شخصیتی که هنوز هم احساس میکنم بیش از هر کس دیگری در سریال نیاز به معرفی حسابی دارد. اینکه روایت داستان پیشرفت داشته و یک پایانبندی خوب داشتهایم واقعا عالیست، اما من مخاطب میگویم کافی نیست، زیرا جبران آن همه فراز و نشیب فقط با شش قسمت پایانی نمیشود. اینکه فصل هشتم با چه موضوعی قرار است شروع شود و راه خود را از سر بگیرد، تقریبا واضح است، نبرد و جنگ احتمالا طولانی میان ناجیها (نیگن) و ریک و گروهش که دیگر با «هیلتاپ» و «کینگدوم» یکی شده و همین مهم نیز به جذابیت این اتحاد میافزاید. به عنوان مخاطب سریال انتظار دارم فصل هشتم، شخصیتهای معرفی نشده، بیشتر معرفی شوند و صرفا با نام و چهرهی آنها داستان پیش نرود. انتظار دارم نشانههای مرموز اگر جلوی دوربین میروند با هدف باشند، وگرنه اصلا نیازی به آنها نیست.
آیندهی این خانواده چه میشود؟
اکنون با این پایانبندی، سریال هویتی جدیدی پیدا کرده که تا حدی به برخی از ریشههای خود وفادار است و این موضوع خیلی خوشایند است اما در آیندهی دور قرار است چه بشود؟ همیشه این موضوع برایم یک سوال بوده و با پایان فصل هفتم، این سوال پررنگ تر شد. اگر فصل هشتم هم با روایتی خوب بیشتر به گذشتهی شخصیتهای کمتر معرفی شده بپردازد و تکلیف ریک با ناجیها مشخص شود، داستان مردگان متحرک تقریبا ناتمام و زندگی در دنیای آنها تا کجا کشش دارد؟ آیا نباید کمکم نویسندگان به فکر این باشند که دلیل تمامی این اتفاقات و شکلگیری این آخرالزمان چه بوده یا چه کسی بوده؟ این روند مبارزهی انسانها با یکدیگر در پساآخرالزمان و تمامی مفاهیم قابل پرداخت و قابل نمایش تا چه زمانی جذابیت خواهند داشت؟ آیا نباید کمکم ریک و گروهش، و یا مجموعهای جدید از شخصیتها بهدنبال حقیقت این دنیای جدید که در آن زندگی میکنند بروند؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
به نکاتی خوبی اشاره کردی ولی بیشترین چیزی که منو آزار میده همون نکته های آخری هست که بهش اشاره کردی…این که اصلا دلیل شیوع این بیماری چی بود؟ اینکه آیا شهری سالم مونده ؟اینکه آیا درمانی پیدا خواهد شد؟ یکی از جنبه های لذت بخش سریال این بود که همیشه در حال حرکت بودند تا به جایی یا شهری برسند که سالم مونده باشه , اصلا تنها راه بقا همین مدام در حرکت کردن بود ولی الان مدت هاست که تو یه جای امن دور از زامبی ساکن هستند با خیال راحت.و این جور هم که مشخصه حالا حالا قصد رفتن ندارن…. یه حسی بهم میگه قراره این موضوعات تو سریال Fear the Walking Dead دنبال بشه یا بهش اشاره بشه.حداقا امیدوارم که اینجور بشه