به دنبال یک دوست در دنیای سیاه و سفید | معرفی و بررسی بازی موبایلی Evil Cogs
نمیدانم شما چقدر به این چیزی که قرار است بگویم گرفتار هستید؛ اما از زمانی که بازی Limbo (لیمبو) را بازی کردم، چشم و حواسم نسبت به هر بازی سیاه و سفید حساس شده است. یک جایی اینچنین عنوانی ببینم درجا به سراغش میروم. فرقی نمیکند چه باشد، دو بعدی یا سه بعدی، خواه مستقل باشد یا خواه نباشد. واقعا دیگر از بعد Limbo نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و سراغ چنین ترکیب نابی نروم. زمانی که مشغول گشت و گذار بودم تا یک بازی جدید موبایلی پیدا کنم برای معرفی، به محض آن که چشمم به بازی Evil Cogs (چرخدندههای شیطانی) خورد، نتوانستم حتی فکر کنم. بیاختیار بازی را دانلود کردم و سراغش رفتم که ایکاش نمیرفتم! چرا که علاقهام به این دلبرهای سیاه و سفید دو چندان شد. از الان حتی فکر کنم باید بازیهای رنگی را هم سیاه و سفید کنم! عنوانی که میخواهم در این مقاله به شما عزیزان معرفی کنم، یک زیبای دو رنگ است؛ یک آشنای سیاه و سفید. با معرفی بازی موبایلی Evil Cogs همراه دنیای بازی باشید.
یک معرفی کوتاهِ کلیشهوار!
بازی موبایلی Evil Cogs یک بازی مستقل در ژانر ماجراجویی/معمایی است که توسط استودیوی کوچک Wet Fish برای پلتفرم اندروید ساخته شده و به تازگی منتشر شده است. Evil Cogs از یک محیط دو بعدی سیاه و سفید برخوردار است که از لحاظ گرافیکی او را بسیار به بازی محبوب و مشهور Limbo نزدیک کرده است اما گیمپلی آن تفاوتهای بسیاری دارد که در قسمت بررسی گیمپلی بازی مفصلا دربارهاش حرف خواهم زد. در آخر لازم به تذکر است که این بازی از نسخه ۴.۰.۳ به بعد اندروید پشتیبانی میکند.
یک نقطه نورانی برای روشن کردن تمام دنیا!
گیمپلی بازی بهصورت کلی به شکل مرحلهای طراحی شده است، دقیقا همین مورد وجه تمایز اصلی این بازی با بازی Limbo است. البته، اگرچه Evil Cogs بهصورت مرحلهای است اما داستان بازی یک روند کلی را طی میکند و به هیچ وجه مراحل از هم جا نیستند و از لحاظ روایت، همگی کاملا مرتبط و پیوستهاند. گیمپلی این گونه است که شما باید در هر مرحله از سیاهیها با تمام خطراتش بگذرید تا یک دوست را پیدا کنید،تا سیاهی را درهمشکنید. در بازی Evil Cogs، سه فصل کلی وجود دارد که البته فصل سوم هنوز در دسترس نیست و در بهروز رسانی بعدی به بازی اضافه میشود. در هرفصل از بازی تعداد زیادی مراحل داستانی وجود دارد و چند مرحلهی جانبی. مراحل جانبی برای به دست آوردن سکه بیشتر است چرا که شما برای رفتن از فصل اول به فصل دوم احتیاج به همین سکهها دارید تا بتوانید قفل این فصل را باز کنید. حال در طول مراحل، درخواستهایی (کوئستهایی) از سوی بازی مطرح میشود که با انجام آنها، شما سکه بیشتری دریافت میکنید؛ البته این سکهها کاربردهای دیگری هم دارند. مثلا میتوانید با آن ابزارهایی بخرید که مراحل را راحتتر طی کنید. اگر بازی را انجام دهید بهتر و دقیقتر متوجه خواهید شد.
داستان بازی به هرفصل منتهی نمیشود و مانند مراحل، فصلها نیز از سیر داستانی یکسانی برخوردار هستند. از محتوای داستان چیزی نمیگویم تا خودتان تجربهاش کنید، اما بهطور خلاصه جهان درحال نابودی است و این شمایید که از معدود امیدهای جهان مرده برای طلوعی دوبارهاید. باید به دنبال یک دوست بروید یا بهتر است بگویم، بهدنبال نجات دنیای خودتان و آن دوستتان.
به محض ورود به بازی، سیاهی و سفیدی آن چنان شما را مجذوب خود میکند که با اولین اتفاق درون بازی شوکه میشوید. نمیدانید کجا هستید و اصلا چه کسی هستید و چه کسی دارد با شما حرف میزند. دلتان میخواهد زودتر از اینجا بروید. بروید قبل از اینکه اتمسفر بازی شما را تسخیر کند. همه چیز ناآشنا است. این حس غربت را فقط یک جای دیگر تجربه کرده بودید. یادتان آمد؟ بله، Limbo!
دنیای عجیب و غریب با صداهای عجیب و غریب!
تا اینجا دربارهی داستان و گیمپلی و گرافیک بازی با شما صحبت کردم و تنها چیزی که باقی میماند موسیقی و صداگذاری است. شاید با خودتان بگویید چرا موسیقی به تنهایی یک تیتر را به خود اختصاص داده است؟ علت این است که موسیقی و صداگذاری این بازی را میتوان از اصلیترین نقاط قوت این بازی برشمرد. موسیقی فوقالعاده جذاب و البته غمناک به همراه صداگذاری دقیق که پا به پای شما در هر گوشه و کناری از بازی میآید و نمیگذارد شما لحظهای از فضای بازی بیرون آیید.
و در آخر…
زمانی که عاشق میشوید، دیگر کسی نمیتواند به شما خرده بگیرد، اگر که دیگران را شبیه لیلی خود ببینید؛ حقی هم ندارند. این شمایید و دنیایی از شباهتها! شمایید که اگر عطری به مشامتان بخورد و یا رنگی چشمتان را بزند، همه و همه را به عشق تعمیم میدهید. تعمیم بدهید! شما آزادید! شمایید که حالا عاشق هستید. از عشق خود مینویسید و تلاش میکنید خود را طبیعی یا بهتر است بگویم، نرمال جلوه دهید؛ منطقی جلوه دهید. اما هیجان داستان شما از آنجایی آغاز میشود که همه میدانند شما نه طبیعی هستید و نه منطقی، و افسوس داستان شما از آنجایی آغاز میشود که نفر اول داستانتان تصور میکند شما هم نرمال هستید و هم منطقی. افسوسی که به تمام هیجانات میچربد. شاید علت غمانگیز بودن اکثر رمانهای عاشقانهای که تا الان خواندهایم نیز همین باشد، اما با وجود تمام رمانهای تلخی که خواندهایم، هنوز هم اگر فرصتاش بشود جسارت عشق را پیدا میکنیم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
نقد بسی خوبی بود :۱۵:
مجاب شدم برم تو کارش
ممنون علی جان! حتما برو!