شبحی از یک شاهکار | نقد فیلم «شبحی در پوسته» و بررسی دلایل شکست آن
اگر طرفدار انیمه و مانگاهای (کتب مصور) ژاپنی هستید، حتما نام عنوان Ghost In The Shell به گوشتان خورده است. این اثر بزرگ که اولین بار به صورت مانگا در سال ۱۹۸۹ متولد شد، خیلی زود طرفداران جهانی پیدا کرده و به یک مجموعهی محبوب تبدیل شد که شامل انیمهها، مانگاها، سریالها و بازیهای ویدیویی متعددی بود. با توجه به این محبوبیت، هالیوود مثل همیشه وارد عمل شد تا بتواند از این سفره طعامی بهدست بیاورد. تلاشها برای ساخت یک فیلم براساس این اثر از سال ۲۰۰۸ آغاز شد و پس از تغییرات متعدد در عوامل و حتی استودیوی سازندهی آن (که بررسی آن در حوصلهی این جمع نمیگنجد)، نهایتا امسال روی پردهی نقرهای رفت. اما علی رغم تبلیغات و وجود طرفداران بیست و اندی سالهی این مجموعه، فیلم یاد شده شکست سختی خورد. این فیلم با بودجهی ۱۱۰ میلیون دلاری، تنها ۱۷۰ میلیون دلار فروش داشت که هم نمرات منتقدان و هم فروش آن حتی از قسمت سوم انیمیشن «من نفرت انگیز ۳» هم پایینتر بود (این انیمیشن با بودجهی ۸۰ میلیونی، توانست بیش از ۶۰۰ میلیون دلار فروش کند!). اما چرا این اثر نتوانست به موفقیت برسد؟ با دنیای بازی همراه باشید تا پس از معرفی مختصر دنیای این اثر، به بررسی نقاط ضعف و قوت و مقایسه فیلم شبحی در پوسته با قسمت اول انیمه این مجموعه پرطرفدار بپردازیم.
آیندهی سایبرپانک
دنیای «شبح درون پوسته» در اواسط قرن ۲۱ روایت میشود؛ زمانی که فناوری بشر آنقدر پیشرفت کرده که انسانها توانستهاند به نوعی با ماشینها ترکیب شوند. در این زمان انسانهای زیادی اقدام به کاشت و استفاده از «مغز ماشینی» کردهاند؛ چیزی شبیه به قرار دادن یک رایانه درون مغز انسان. این کار به انسانها تواناییهایی فراتر از معمول میدهد؛ مثل امکان اتصال به اینترنت، صحبت کردن با یکدیگر از راه دور، کنترل ماشین آلات و… تنها با قدرت ذهن. افراد میتوانند با اتصال ماشین آلات به ذهن خود (مثل اتصال یک صفحهکلید به رایانه) با آنها تعامل داشته باشند. البته، فرآیند ماشینی شدن بدن تنها به مغز ختم نمیشود و تمام اعضای بدن هم میتوان با قطعات ماشینی تعویض کرد تا از قابلیتهای مختلفی بهرمند شد. داستان این سری در ژاپن روایت میشود و قهرمان اصلی داستان، سرگرد «موتوکو کوسوناگی» است. سرگرد عضو «بخش ۹» ادارهی پلیس بوده و این بخش مامور مقابله با تروریسم ماشینی و برخورد با تهدیدهای ایجاد شده در اثر تعاملات انسانها با رایانه و انسانهای ماشینی (یا همان سایبورگها) است. نویسندهی این داستان «ماسامونه شیرو»، اسم داستان و فضای آن را از کتاب «شبح درون ماشین» الهام گرفته است؛ کتابی فلسفی از «آرتور کستلر» که به بررسی تفکر دوگانگی روح و جسم مطرح شده از سوی دکارت میپردازد. همانطور که از منبع الهام این داستان پیداست، ماجرای «شبح درون پوسته» هم مملوء از نکات و گزیدههای فلسفی بوده و جوهرهی آن را یک سؤال تشکیل میدهد: «انسان چیست؟»
این اثر شاید از نظر بسیاری از شما اقتباسی از داستانهای مختلف باشد، اما نباید از یاد ببریم که در زمان عرضهی این کتب مصور، خیلی از فیلمها و بازیهایی که ما آنها را شبیه به این داستان حس میکنیم، هنوز متولد نشده بودند. این امر به خودی خود یکی از دلایل اصلی موفقیت «شبح درون پوست» بود.
«شبح درون پوسته»: نسخهی ۲۰۱۷
فیلم ساخته شده بر اساس این جهان هم در بسیاری از جهات به دنیای این اثر وفادار بوده و داستان سرگرد را روایت میکند که در پی یافتن یک تروریست است و او اقدام به کشتن اعضای شرکت تجهیزات سایبری و رباتیک هانک میکند. در طول داستان مشخص میشود که این تروریست و خود سرگرد پیش از این عضو گروههایی اجتماعی بودند که سعی در افشای جنایات شرکت هانک داشته و توسط آنها دستگیر و به انسانهای ماشینی تبدیل شدهاند. داستان فیلم با انتقام گرفتن از رئیس این شرکت و آگاهی سرگرد از گذشتهی فراموش شدهی خود به پایان میرسد. داستان کلی فیلم بسیار جذاب به نظر میرسد؛ داستانی از انتقام با چاشنی سیاستهای منفعت طلبانه و استعماری آمریکایی. اما این کلیشهی هالیوودی، دیگر بیش از حد تکراری شده و دیدن آن در فیلمها چندان جذابیت ندارد. جلوههای ویژهی فیلم بهخوبی کار شده و شاید بزرگترین نقطهی قوت آن هم در همین بخش باشد. کارگردان توانسته به خوبی با استفاده از نماهای باز و نشان دادن کوچهها و خیابانهای غرق در تصاویر هولوگرافیک، فضای آینده نگرانهی این جهان را به ما نشان دهد. حتی صحنهای که مربوط به قبرستان میشود هم با نشان دادن قبرهای پلکانی و روی هم چیده شده (به شکل یک استادیوم)، به خوبی فضای ماشینی و طبقه بندی شدهی این جهان را حتی در آخرین ایستگاه زندگی نشان میدهد. استفاده از اسلحهها و لباسهای مخصوص (مثل لباس نامرئی کنندهی سرگرد) هم نشان از توجه سازندگان به جزئیات دارد. برخلاف بسیاری از فیلمها که فناوریهای آینده را بسیار تر و تمیز و زیبا نشان میدهند (مثل فیلم «سرزمین فردا»)، شبح درون پوسته اصلا سعی نکرده تا رسیدن بشر به این قلهی فناوری را دستآوردی زیبا نشان دهد. در صحنهای از فیلم که در سردخانه میگذرد، جسد یکی از خلافکاران کشته شده را میبینیم که سیم و اجزای الکتریکی از سر و صورت وی بیرون زده است؛ درست مثل یک کیس رایانه که آن را برای تعمیر باز میکنیم. باقی افرادی که از این فناوریها استفاده میکنند هم هیچ تلاشی برای پوشاندن آن و انسانی نشان دادن اعضای بدن خود ندارند. گویی تعریف زیبایی در این جهان به کلی تغییر کرده و بیاهمیت شده است. خانهی دکتری که مسئول رسیدگی به حال سرگرد هست هم نمادی دیگر از سرد و بیروح بودن دنیای مدرن است. در خانهی وی به عنوان عضوی از قشر تحصیل کرده و مدرن، تقریبا هیچ چیزی جز وسایل ضروری حیات دیده نمیشود و تمام دیوارها، کف و سقف به رنگ سفید است. همهچیز تنها بر اساس منطق و نیاز چیده شده و اثری از احساس نیست. این در حالی است که در خانهی مادر سرگرد که زنی سالخورده و سنتی است، نه تنها از رنگها و مصالح مختلف استفاده شده، بلکه قوری چای و پیانو هم دیده میشود که به نوعی نشان دهندهی اهمیت روح، احساس و هنر در تفکر غیرماشینی و سنتی است. این جزئیات در به تصویر کشیدن آینده و در واقع نوعی هشدار کارگردان به ماست تا بهیاد بیاوریم چه چیزهایی را در راه این به اصطلاح «پیشرفت» فدا میکنیم؛ چیزهایی که ناخواسته ماهیت انسانی ما را میسازند و ما را از آیندهای این چنینی میترساند. موسیقی متن فیلم هم به خوبی کار شده و در برخی نقاط تلاش شده تا بافت سنتی موسیقی ژاپنی که در انیمه اصلی هم به گوش میرسید را بازسازی کند. بازیگران هم کار خود را خوب انجام دادهاند. به شخصه از سرما و بیروحی روابط میان بازیگران لذت نبردم، اما آن را یک نقطهی ضعف نمیدانم، زیرا با توجه به فضای کلی این اثر که پیش از این به آن اشاره کردیم، ممکن است این سردی در روابط انسانی هم خواستهی کارگردان و جزئی از دنیای بیروح ماشینی باشد که در این فیلم به تصویر کشیده شده است. گمگشتگی در چهرهی «اسکارلت یوهانسون» موج میزند و در تمامی سکانسها میتوان علامت سؤال بزرگی که در ذهنش وجود دارد را از دریچهی چشمانش دید. بسیاری از صحنههای فیلم درست مانند انیمهی اصلی بوده و کارگردان سعی کرده با این کار خود را به منبع الهام فیلم وفادار نشان دهد؛ مثل صحنهی ساختن جسم رباتیک سرگرد. با توجه به موارد فوق، شاید از خود بپرسید پس چرا این اثر نتوانست موفق شود؟ ریشهی این عدم موفقیت در تفاوتهای بنیادین میان انیمه و فیلم است.
تفاوتهای سرنوشت ساز
مهمترین تفاوت فیلم با انیمهی شبح درون پوسته در داستان است. همانطور که داستان فیلم کلیشهای و ساده به نظر میرسد، داستان انیمه بسیار پرمغز و محتواست. داستان فیلم تا میانهی کار تقریبا تفاوتی با اثر اصلی ندارد، اما درست از اواسط فیلم، همه چیز سیری نزولی پیدا میکند.
تروریست کوچک: تروریستی که سرگرد در فیلم سعی در بازداشتاش دارد، تنها یک پروژهی نظامی شکست خورده است که اکنون برای گرفتن انتقام زندگی تباه شدهاش از خالقان خود، وارد عمل شده و با یادآوری گذشته مشترکاش با سرگرد، همه مشکلات را حل کرده و اقدامهای جنایت کارانهای که انجام داده را توجیه میکند. اما در انیمه، تروریست یا همان “عروسک گردان” ماهیتی شگفت انگیز دارد. تا میانهی انیمه، همه فکر میکنند این تروریست یک هکر است و با اهداف سیاسی سعی در ترور نخست وزیر دارد. اما حقیقت ماجرا وقتی روشن میشود که عروسک گردان بالاخره میتواند وارد مقر فرماندهی بخش ۹ شده و حقیقت را برملا کند: او یک انسان نیست! عروسک گردان یک هوش مصنوعی در فضای ابری است که توسط بخش نظامی (بخش ۶) دولت با اهداف سیاسی-نظامی ساخته و در گذر زمان توانسته خود مختار شده و خودآگاهی پیدا کند. مسئولین بخش ۶ احساس خطر کرده و سعی در نابود کردن این هوش مصنوعی دارند، به همین دلیل عروسک گردان اقدام به ترور مسئولین عالی رتبه در جلسهای مشترک با نخست وزیر میکند و پس از آپلود کردن خود در بدن یک ربات، به بخش ۹ میآید تا بتواند با کمک سرگرد «زندگی» خود را نجات دهد! او با هوشمندی کامل نسبت به قوانین، خود را در بدن یک ربات قرار میدهد تا در صورت وادار کردن وی به خروج از آن، برای همیشه نابود شود و به این وسیله مفهوم مرگ را برای خود متصور میشود؛ زیرا میداند در این کشور حکم اعدام اجرا نمیشود و به همین دلیل دولت نمیتواند او را بکشد! تلاش یک هوش مصنوعی، مخلوقی که حتی شکل و فرمی ندارد برای «بقا» شاید عجیب به نظر برسد، اما وقتی او به تعریف حیات و انسانها میپردازد، میبینیم مفهوم زندگی که ما آن را پذیرفتهایم، تنها بر اساس تصویر خودمان از آن است:
شما انسانها که از من دلیل و مدرک برای زنده و متفکر بودن میخواهید، خود قادر به ثابت کردن این موارد هستید؟ معلوم است که خیر! چهطور میتوانید چنین کاری کنید وقتی نه فلسفه و نه علوم نوین نمیتواند مفهوم حیات را توضیح دهد؟
بدمن داستان شبح درون پوسته در انیمه، چه در زمانی که روی پرده نیست (و در پشت پرده مشغول نقشه کشیدن است) و چه در زمان حضورش (و زیر سوال بردن مفاهیم انسانی) ما را شگفت زده میکند؛ اما این شخصیت عظیم در فیلم تنها به یک آدمکش انتقامجو (از نظر خودش عدالتجو) تقلیل مییابد و این یکی از بزرگترین دلایل شکست فیلم است؛ زیرا بینندگان جدید با داستانی نه چندان خاص و طرفداران این مجموعه با تصویری مینیاتوری از بدمن شگفتانگیز داستان اصلی رو به رو میشوند؛ امری که گروه اول را به وجد نیاورده و گروه دوم را خشمگین میکند.
سؤال غلط: شخصیت سرگرد داستان شبح درون پوسته یکی از عوامل مهم در موفقیت این محصول فرهنگی بود. در داستان اصلی سرگرد به عنوان یک افسر پلیس مغز خود را به یک بدن ماشینی انتقال میدهد. از گذشتهی وی چیزی دستگیرمان نمیشود زیرا در قسمت اول اصلا به زندگی شخصی سرگرد نمیپردازیم، اما از آنجایی که او تنها کسی نیست که تمام بدنش ماشینی است و «باتو» هم شرایطی مشابه وی دارد، میتوانیم نتیجه بگیریم چنین کاری در نیروی ویژهی پلیس غیرمعمول و غیرانسانی نیست. سرگرد در انیمه اصلا در پی واکاوی گذشته نیست و بهجای این کار، برای درک حال تلاش میکند. او سعی در یادآوری خاطرات از دست رفته ندارد، بلکه تمرکز وی بر تاثیر و اهمیت مفهوم خاطرات برای انسان است. سرگرد اصلی سعی در پاسخ دادن به سؤالات فلسفی مهمی را دارد که قرنهاست ذهن بشر را معطوف خود کرده، اما تمرکز سرگرد در فیلم بیشتر بر کشف خاستگاه و گذشتهاش است؛ به شکلی خلاصهتر، سرگرد در فیلم بیشتر با سوال «از کجا آمدهام؟» دست و پنجه نرم میکند و سرگرد انیمهی شبح درون پوسته با سوال «آمدنم بهر چه بود؟». نبود این عنصر فلسفی برای طرفداران این سری بسیار سخت و دردناک بود. سرگرد در انیمه در موارد متعددی طی سوال و جواب با باتو در واقع از ما در خصوص ماهیت زندگی و نفس سوال میکند:
عناصر مختلفی وجود دارد که روح و جسم انسان را تشکیل میدهد، مثل تمامی اجزایی که شخصیت مستقل من را به عنوان یک فرد میسازد. درست است که من با داشتن چهره و صدایی خاص میتوانم خود را از دیگران تشخیص و تفکیک دهم، اما تفکرات و خاطرات من تنها مختص به خودم است و من تعریفی برای سرنوشت خود دارم. همهی اینها بخشی کوچک است. من اطلاعات را جمعآوری کرده و به روش خودم از آنها استفاده میکنم. تمام اینها باهم ترکیبی را تشکیل میدهد که «من» نام دارد و «ضمیر خودآگاه» من را میسازد. من احساس اسارت میکنم و تنها آزادم تا خود را در چهارچوبی محصور توسعه دهم.
این بخشی از گفتگوی سرگرد با باتو در قایق است؛ البته در انیمه. این سکانس در فیلم هم تکرار شده است، اما تنها به نشان دادن بیاعتمادی و ترس سرگرد نسبت به اطرافیانش میپردازد و مهمترین دیالوگ آن این است: «باتو: چرا این کار (غواصی) را انجام میدهی؟ سرگرد: چون واقعی به نظر میرسد».
حتی دلیل نامگذاری این عنوان هم ریشه در فلسفه دارد و در انیمه به خوبی در یک سکانس به آن پرداخته میشود، سرگرد در آن سکانس میگوید:
انگار انسانهای ماشینی مثل من به نوعی در خصوص گذشتهی خود دچار توهم میشوند. گاهی فکر میکنم من آن کسی که میشناسم نیستم. شاید من خیلی وقت پیش مردهام و یک نفر مغزم را برداشته و در داخل این بدن چپانده… شاید اصلا از اول هم چیزی به نام «من» واقعی وجود نداشته و من هم مانند آن ربات تماما مصنوعی هستم. تنها رفتار دیگران با ماست که حس انسان بودن را تداعی میکند. واقعا چه کسی میداند که مغز ما آنطور که ادعا میشود واقعا انسانی و غیرمصنوعی است؟ آیا خودت (باتو) تا به حال مغزت را دیدهای؟ اگر یک مغز ماشینی بتواند شبح خودش را ایجاد کرده و خودش بهتنهایی یک روح را خلق کند چه؟ و اگر پاسخ این سؤال مثبت باشد، آنگاه دیگر اهمیت «انسان بودن» در چیست؟
جملهی اول سرگرد بر اهمیت گذشته تاکید میکند، اما این جمله قدمی برای طرح سؤالات بزرگتر است. متاسفانه در فیلم تمام داستان حول همین اولین جمله میگذرد. کنار گذاشتن فلسفه (یا بهتر است بگوییم به حداقل رساندن آن) مخاطبان زیادی را که با این سری آشنا بودند ناامید کرد.
شخصیتهای ناتمام: مشکل دیگری که فیلم با آن رو به رو بود، عدم شخصیتپردازی صحیح است. در انیمه، ما همهی شخصیتها را در قالب گفتگوهایی در مسیر انجام ماموریتها یا در آسانسورها و… تا حد قابل قبولی میشناسیم. کارگردان انیمه با اشاره به نکاتی بهتعداد کم و کوتاه، به شکل استادانهای تمامی شخصیتهای اصلی داستان را به خوبی برای ما طبقهبندی میکند. بهعنوان مثال در یکی از اولین سکانسهای انیمه که سرگرد در حال رفتن به محل ماموریت است، ما با «توگوسا» آشنا میشویم. در همین سکانس سرگرد به استفادهی وی از سلاح کمری «تاریخ مصرف گذشتهی» ریولور و«تماما طبیعی» بودن بدنش اشاره میکند. همین دو نکته کافیست تا ما بفهمیم توگوسا فردی با تفکر سنتی و دیدگاهی منتقدانه نسبت به دنیای ماشینی این سری است. اما در فیلم نه تنها به شخصیت وی پرداخته نمیشود، بلکه او حضوری بسیار کوتاه روی پرده دارد. این عدم شخصیتپردازی و در مواردی تغییر شخصیتها (که سرگرد نمونهی بارز آن است) نقطه ضعف دیگری در فیلم است.
عبارات بیهویت: شبح چیست؟ فرق آن با روح در چیست؟ چرا از واژهی «هک شدن شبح» استفاده میکنیم و نه از «هک شدن روح”»؟ مرز بین مغز سایبری و ماشینی با مغز انسانی در کجاست؟ تمامی این سوالات در قسمت اول انیمه به شکلی غیرمستقیم پاسخ داده میشود. از نحوهی استفادهی این کلمات در جایجای انیمه میتوانیم بفهمیم که منظور از شبح همان مغز ماشینی است و مغز انسانی جایی است که ناخودآگاه و خودآگاه را در خود جای داده؛ اما در فیلم تنها یک جمله برای توصیف این مسائل استفاده میشود، آن هم بهشکلی غلط: «روح تو، شبح تو هنوز هم در بدنت است». این جمله را دکتر اولت، خالق سرگرد در زمان به هوش آمدن وی میگوید. از این جمله میتوان اینطور استنباط کرد که روح (یا همان ضمیر و نفس) و شبح (یا همان مغز ماشینی) ماهیتی یکسان دارند. این در حالی است که تمام فلسفهی این مجموعه بر اصل عدم یکسان بودن روح و جسم دکارت استوار است. این نپرداختن یا بد پرداختن به عبارات و تعاریف بنیادین جهان شبح درون پوسته بینندگان تازه وارد را سردرگم میکند و باعث میشود تا فکر کنند این فیلم تنها برای طرفداران قدیمی این سری ساخته شده است؛ در حالی که طرفداران قدیمی، خود نیز از وضعیت موجود شکایت دارند!
پایان غیر منتظره، البته از نوع بد: بدترین تفاوت میان این دو اثر در پایانبندی بود، البته طبق معمول در فیلم! در پایان انیمه، سرگرد دعوت عروسکگردان را برای رها کردن بدن خود و تبدیل شدن به موجودی رها از شکل و فرم قبول کرده و وارد شبکهی جهانی اطلاعات میشود. این اتفاق بسیار زیبا و نمادین، پیامهای زیادی برای بیننده دارد. میتوان این حرکت را به نوعی بازگشت انسان به ماهیت الهی خود یا آنچه که فلسفهی افلاطونی «جوهرهی خلقت» مینامد دانست. سرگرد با جدا شدن از بدنش، در واقع «پوسته و صدف» خود را رها کرده و از وی تنها «شبح» میماند؛ «شبحی بدون پوسته». تنها موجود آگاه و هستی قائم به ذات فاقد شکل و فرم که برای ما تعریف شده خدا است. این کار سرگرد در واقع کنایهای به ماست تا با رها کردن جسم فانی به درجهی خدایی برسیم.
متاسفانه در فیلم، سرگرد این دعوت را رد کرده و میگوید که آمادهی چنین کاری نیست. این اتفاق هر طرفداری را شوکه میکند؛ زیرا چنین کاری مسیر و شخصیت قهرمان داستان را برای همیشه تغییر میدهد؛ البته، بر کسی پوشیده نیست که این اقدام هالیوود در فیلم تا حد زیادی با هدف ساخت قسمتهای دیگر و امکان انتفاع مادی بیشتر از این مجموعه است؛ اما این تصمیم ماهیت کل اثر شبح درون پوسته را دگرگون خواهد کرد.
ملغمهای فرهنگی: به دلیل خاستگاه شرقی این اثر، طبیعی است که در کتب مصور و انیمهها از ژاپن و شخصیتهای ژاپنی استفاده شود. داستان در توکیو روایت میشود و تمامی اسامی هم طبعا ژاپنی هستند. در فیلم هم داستان و وقایع در ژاپن روایت میشود، اما شخصیت اصلی و شخصیت مکمل او یعنی باتو یک فرد غیر ژاپنی است! واقعا چرا؟ اگر کارگردان به وفاداری به اصل اثر اعتقاد داشته، چه نیازی به تغییر دو شخصیت کلیدی و اصلی داستان بود و اگر هم تمایل به بازگویی آن به شکل غربی داشت، چرا ژاپن را به عنوان محل وقوع حوادث داستان انتخاب کرد؟ این ترکیب ناخوشایند و بیدلیل فرهنگی نه تنها در فیلم ذهن بیننده را مشغول میکند، بلکه پیش از اکران آن هم حواشی زیادی ایجاد کرده و وجود تفکر نژادپرستانه در تار و پود هالیوود (که در آن قهرمان باید سفیدپوست و غربی باشد) را بار دیگر مطرح کرد.
تمامی این موارد دست به دست هم دادند تا فیلم شبح درون پوسته نتواند به موفقیتی که انتظار میرفت دست پیدا کند. متاسفانه اثری که زمانی آنقدر پر مغز بود که پدر معنوی شاهکارهایی چون ماتریکس تصور میشد، اکنون به حاصل جمع این فیلم با «پلیس آهنی» بدل شده است. البته، این اولین بار نیست که اقتباسهای هالیوودی از انیمهها و بازیها به اثری ناموفق تبدیل میشوند. متاسفانه سیاست هالیوود برای «سادهسازی» و «عامیانه» کردن درونمایهی آثار معروف (که فیلم «فرقه اساسین» هم از قربانیان آن بود) باعث شده تا هم اقتباس سینمایی ساخته شده از این آثار نتواند در حد و اندازهی منبع الهام خود ظاهر شود و هم در گذر زمان سینمای عظیم هالیوود به معادلهی سادهی «جلوههای ویژه + قهرمانهای کلیشهای» تقلیل پیدا کند.