خانه » سینما و تلویزیون آتش در وستروس | نقد چهارمین قسمت از فصل هفتم سریال بازی تاج و تخت × توسط علی ارکانی در ۱۳۹۶/۰۵/۱۷ , 14:00:43 0 توجه: «متن حاوی اسپویل است! اگر هنوز این قسمت از سریال را تماشا نکردهاید به مطالعهی این متن نپردازید.» شگفتی تماشای جدیدترین قسمت از سریال محبوب «بازی تاج و تخت» آنقدر زیاد بود که پس از پایان آن، بلافاصله با دوستانم تماس گرفتم و تاکید کردم که اولویت تماشای این قسمت را در فهرست کارهای روزانهی خود، «۳ فوریتی» کنند. در این قسمت بالاخره «دنریس تارگرین» پا در زمین مبارزه میگذارد و معادلات وستروس را به نفع خود تغییر میدهد. با دنیای بازی همراه باشید تا به بررسی عمیقتر این قسمت بپردازیم. تجدید دیدار در این قسمت بالاخره پس از سالها دوری، تقریبا تمام اعضای خانوادهی «استارک» (غیر از جان اسنو) دور هم جمع میشوند؛ اما هیچ کدام دیگر همان فرد قبلی نیستند. «سانسا» اسیر دو حاکم حیوان صفت بوده و این امر از او بانویی خودساخته بار آورده است. «آریا» دیگر یک دخترک معصوم نیست و حالا حتی میتواند «بانو» برین را هم شکست دهد. نهایتا مهمترین شخصیت هم «برندون استارک» است که از این پس وی را «کلاغ» مینامیم. بیایید ابتدا با کلاغ شروع کنیم. در «وینترفل»، «میرا» برای خداحافظی سراغ برن میرود، اما خیلی زود متوجه میشود که او دیگر فردی که آن سوی دیوار همراهش بوده نیست. «تو در آن غار مردی!» جملهایست که میرا به برن میگوید. مرگ برن در واقع تولد کلاغ سه چشم است. کسی که بر گذشته و حال آگاهی کامل دارد؛ اما انگار قلب برن به سنگ تبدیل شده است. احساسات وی به کل از بین رفته؛ وی با اینکه از زنده بودن خواهرش آریا آگاه است، اما اصلا به سانسا در این خصوص چیزی نمیگوید. رفتن میرا برایش اصلا ناراحت کننده نیست و در صحبتهایش هیچ شادی یا نگرانی دیده نمیشود. شاید در ابتدا این امر عجیب به نظر برسد، اما با کمی فکر کردن خواهیم فهمید که نویسنگان داستان به خوبی توانستهاند این شخصیت را آنطور که باید و شاید خلق کنند. نگرانی و ناراحتی از ناآگاهیست. به قول بودا: «نگرانی کاری عبث است؛ زیرا مشکلی که برای حل آن راهی وجود داشته باشد، نیازی به نگرانی ندارد و مشکلی هم که راهی برای خلاصی از آن نباشد، با نگرانی حل نمیشود.» کلاغ تجلی این جمله است. او بر همه چیز آگاه است، بر همهی مشکلات و بر همهی راه حلها. بنابر این، میداند که چه باید انجام دهد. در خصوص مسائلی هم که از نظر وی هنوز راه حلی ندارند، روش او: «باید بیشتر آگاه شوم» است. دانش او تنها به صورت تماشای وقایع نیست، او گذشته را زندگی کرده و به همین دلیل تمام درد بشریت را حس کرده است. چنین آدمی میداند که عزیزانش دیر یا زود تن به مرگ خواهند داد و مردمی تازه جای آنها را خواهند گرفت؛ این روال تاریخ است. به همین دلیل به آنها وابستگی ندارد. کلاغ دیگر برن استارک نیست؛ این را میتوان از بخشیدن خنجرش به آریا فهمید. برای او، گذشتهی پسری که برای قتلش آدمکش اجیر کرده بودند، بیاهمیت است. به همین دلیل تمام چیزهایی که یادگار برن استارک هستند هم اهمیتی ندارند. کلاغ موجودی فراتر از یک فرد است. آگاهی او بر همه چیز، وی را بخشی ناگسستنی از جهان هستی میکند و همهی این موارد باهم باعث شده تا تعلقات او فراتر از این جهان باشد. آریا هم شخصیت قابل تاملی دارد. شخصیت او در واقع پازلی است که قطعات آن را تمامی افراد تاثیرگذار در زندگی وی تشکیل دادهاند. پدرش، «تایوین لنیستر»، استادش «ژاکن هاگار» در صومعهی «خدای بیچهره» و حتی «سندور کلگین» یا همان «سگ شکاری»؛ این امر را میتوان در مبارزهی وی با بانو برین مشاهده کرد. در واقع مبارزهی آریا نمادی از شخصیتهای درونی اوست. حرکات تند و تیز آریا و مدل ایستادناش (با دستی در پشت) یادگار آموزههای «سیریو فورل»، استاد شمشیرزنی وی در «کینگزلندینگ» است. این بخش از شخصیت او که بیشتر تحت تاثیر پدرش بوده، شرافت و انسانیت را در خود جای داده است. ضربههای دقیق و حساب شدهی وی به نقاطی از بدن برین که زره محکمی ندارد (مثل گردن و دست) یادگار کلگین است؛ شخصیتی فرصتطلب که به خوبی راز زنده ماندن در نبرد و بقا را میداند و در نهایت زیرکی، در استفاده از یک خنجر و فرار کردن از دست حریف هم چیزی است که ژاکن به وی آموخت؛ راه و رسم بودن و دیده نشدن، اینکه چگونه به خنجری در دل شب بدل شده و دشمنان را درست زمانی که فکرش را هم نمیکنند از پای در بیاورد. تمامی این قطعات شخصیت آریا را شکل داده و از وی یک مبارز ساختهاند؛ مبارزی که اکنون خنجری از فولاد والریایی دارد. فولاد والریایی در واقع الهام گرفته از فولاد دمشقی است؛ نوعی آلیاژ فولاد که راز درست کردن آن در تاریخ گم شده است، اما طبق بررسیهای محققان آلیاژی بسیار شگفتانگیز (با خواصی در حد نانو ذرات) بوده است. تمدن والریاییها ۵۰۰ سال قبل طی یک بلای طبیعی (آتشفشان) از بین رفته و به همین دلیل ساختن شمشیرهایی با استفاده از فولاد والریایی تقریبا غیرممکن بوده و تنها تعداد محدودی از این سلاحها در جهان «بازی تاج و تخت» موجود است. با توجه به اینکه این شمشیرها میتوانند مردگان سفید را از بین ببرند و با در نظر داشتن توانایی آریا در کشتن افراد بدون دیده شدن، میتوان امیدوار بود که حداقل یکی از سران سپاه «رهروان سفید» به دست وی کشته شود. البته، تجدید دیدار این خانواده تنها به وینترفل ختم نشد. رو به رو شدن جان اسنو با «تیئون گریجوی» نشان داد که او هنوز خیانت تیئون را فراموش نکرده است. درسی از تاریخ جان در جزیرهی اژدها با پیدا کردن دیوار نوشتههایی کهن، توانست به دنریس ثابت کند که ارتش مردگان تنها داستانی قدیمی برای ترساندن کودکان نیست و پیش از این هم در نبردی کهن، اولین انسانها به همراه فرزندان طبیعت (اولین ساکنان وستروس) با این تهدید رو به رو شدهاند. هرچند که دنریس پیشنهاد همکاری با وی را تنها در ازای تعهد و بیعت جان میپذیرد، اما با توجه به شناختی که از او به عنوان ملکهای دانا و عادل (هرچند بیتجربه) داریم، میتوانیم روی کمکش در نبرد موعود حساب کنیم. صحبتهای جان با «میساندی» هم میتواند نشاندهندهی بیعت نهایی جان با دنریس باشد. وقتی که جان و «دَوُس» در خصوص آزادی بردگان و دلیل خدمت میساندی به مادر اژدهایان با وی صحبت کردند، از ایمانی که او و مردمش به دنریس داشتند، یکه خوردند. وفاداری از سر ایمان قلب و نه از ترس، نعمت کمیابی برای یک پادشاه است و جان اسنو پس از تجربهی مرگبارش در فصل پنجم به خوبی این نکته را میداند. چنین حدی از باور و اعتماد تنها در صورتی شکل میگیرد که یک رهبر بتواند بر دل مردمش حکومت کند. ماهاتما گاندی، رهبر انقلابی هندوستان دو بار برای دعوت مردم به آرامش و توقف درگیریها (یک بار با انگلیسیها و یک بار هم جنگ داخلی میان مسلمانان و هندوها) روزه گرفت و اعتصاب غذا کرد. وی از مردم خواست تا دست از خشونتها بردارند تا او روزهاش را بشکند. شاید احمقانه به نظر برسد که کسی در راس قدرت بهجای استفاده از اهرمهای فشار فیزیکی (مثل نیروهای مسلح) از اهرم احساسی استفاده کند، اما مردم هند وقتی زجر گاندی و وخامت حال وی را دیدند، دست از مبارزه کشیده و به فرماناش گوش دادند. این نمونهی تاریخی نشان میدهد که میتوان با عدالت و صداقت کاری کرد که مردم با تمام وجود حاکمان خود را دوست داشته باشند. تمامی این موارد باعث شد تا «دوس» به شوخی از جان بخواهد که اجازهی پیوستن او را به ارتش دنریس صادر کند. قطعا این صحبتها در دل جان هم اثر کرده و او را برای بیعت با مادر اژدهایان ترغیب خواهد کرد. خشم مادر اژدها نوبتی هم که باشد، دیگر نوبت به مهمترین بخش داستان است: حملهی دنریس به سپاه لنیستر! این سکانس از قسمت چهارم این فصل، علاوه بر هیجان و شوری که در بیننده ایجاد میکرد، یک شاهکاری فنی به تمام معنا بود. ورود ارتش دوتراکیها به میدان نبرد و رو یارویی آنها با سربازان نیزه بهدست خاندان «لنیستر»، بسیار شبیه حملهی نهایی سپاه اسکاتلندیها به ارتش انگلیسیها در فیلم «شجاع دل» بود. برخورد اسبها با سپرها، رد شدن آنها از آتش و چیدمان نیروها به خوبی نشان از دقت کارگردان در مدیریت صحنه میداد. مبارزان دوتراکی که سوار بر اسبها تیر اندازی میکردند، بسیار شبیه به مغولها بودند. البته، با توجه به اینکه دوتراکیها قومی صحرانشین، جنگجو، قبیلهای و تقریبا بدوی هستند، دور از ذهن نیست که نویسندهی داستان با الهام از شخصیت چنگیزخان و مغولهای زمان او این قوم را خلق کرده باشد. پرواز اژدها بر فراز ارتش لنیسترها و به آتش کشیدن آن، نه تنها اولین نمایش قدرت یک اژدها در برابر ارتشی واقعی و مجهز بود، بلکه قدرت و تسلط این سریال در خلق جلوههای ویژهی بیعیب و نقص را بار دیگر نشان داد. جسدهایی که به خاکستر بدل شدهاند، صحنه غرق در آتش و دود، خیل عظیم افرادی که در حال سوختن و دویدن هستند، همگی به بهترین شکل ممکن حس نبرد (یا بهتر است بگوییم کشتار لنیسترها) را به بیننده انتقال میداد، آن هم بدون اینکه جلوههای ویژهی کامپیوتری سریال در ذوق ما بزند. لازم به ذکر است که «مت شاکمن»، کارگردان این قسمت که در کارنامهی خود سریالهای دیگری مثل «فارگو» و «دو متر زیر خاک» را دارد، برای به تصویر کشیدن صحنهی حملهی اژدها به سپاه لنیسترها از آتش واقعی استفاده کرد و رکورد بیشترین فرد در حال سوختن در یک سکانس را در تاریخ سینمای جهان شکست! او ۷۳ بدلکار را در این سکانس به آتش کشید و در بخشی از این سکانس ۲۰ نفر به صورت همزمان در حال سوختن بودند. طبق گفتهی وی هیچ فیلم و سریالی تاکنون حتی در مجموع زمان پخش خود (یعنی کل زمان یک فیلم یا تمامی قسمتهای یک سریال) چنین کاری نکرده است، چه برسد به انجام آن در یک سکانس. وی در خصوص دلیل این کار گفت که اینگونه تلاشهای یک انسان برای نجات خود در واپسین لحظههای عمر طبیعیتر بوده و حس آن بهتر به بیننده منتقل میشود! کارگردان با استفاده از تکنیک دوربین روی دوش (در صحنهی فرار بران از دست سرباز دوتراکی) و صحنهی آهسته (هنگام زمین زدن اسب بران توسط سرباز دوتراکی) به بهترین شکل ممکن نبرد در حال وقوع را با تمام وحشت، رنج و حتی ظرافتهایش به تصویر کشید. عنصر شگفتیساز دیگر این نبرد، موسیقی آن بود که با استفاده از ترکیب سازهای کوبهای و زهی به خوبی قدرت و ترس یک نبرد را به طور همزمان به بیننده القاء میکرد. ضربههای کوتاه و محکم سازهای کوبهای مثل ضربهی سم اسبهای دوتراکی بر دل بیننده هیجان وارد میکرد و نتهای گاها یکنواخت و سریع سازهای زهی (مثل صحنهی حملهی کمانداران به اژدها) ترس را به ما انتقال میداد. اما این تمام قدرت موسیقی در این سکانس نبود. واقعا سخت است که در صحنهی نبرد و کشتار بتوان احساسات و عواطف را به تصویر کشید. تضاد میان خشونت و شفقت، به تصویر کشیدن هم زمان این دو عنصر را بسیار دشوار میکند؛ اما رامین جوادی با تسلط کامل بر موسیقی تنها طی ۳۰ ثانیه فضایی میسازد که بیننده هردو این احساسات را به شکل همزمان حس میکند. تک نوازی ویولن در پس زمینهی فریادهای زجرآلود سربازهای لنیستر، به خوبی غمی که در نگاه تیریون جریان دارد و خشونت تلخ جنگ را به تصویر میکشد. مشاهدهی کشته شدن خانواده و اطرافیان واقعا دشوار است، خصوصا وقتی که خود فرد در سپاه دشمن قرار دارد. شاید خاندان لنیستر چندان هم با تیریون مهربان نبوده، اما احساس تعلق به یک مکان، به یک پرچم و به یک جامعه چیزیست که شخصیت هر انسانی را شکل میدهد و تماشای نابودی این پرچم، برای سنگدلترین انسانها هم دشوار است. تیریون هنوز خانوادهاش را دوست دارد؛ این امر از زمزمههای عاجزانهی وی برای منصرف کردن برادرش از حمله به اژدها پیداست. درست است که اتحاد با دنریس تصمیمی عاقلانه بود که از سوی تیریون اتخاذ شد، اما انسان علاوه بر عقل، قلب و احساس هم دارد و در قلب تیریون هنوز خون خانوادهی لنیستر جریان دارد. موسیقی این سکانس تمامی این احساسات را به زیبایی هرچه تمامتر بر دل بیننده نشانده و با جمع کردن این تضادها در خود، انگار که غیر ممکن را ممکن میکند. در این قسمت ترازوی قدرت بالاخره به نفع دنریس به حرکت در آمد. پس از اینکه سرسی سه مهرهی خود را علیه مادر اژدهایان استفاده کرد، اینبار پاسخ دندانشکن و نابودکنندهی او را شاهد بودیم. محاصرهی پایتخت شاید با مخالفت جان اسنو و تیریون انجام شده باشد، اما با توجه به اینکه تنها گزینههای «کالیسی» از بین رفته بودند، انجام چنین عملی امری اجتناب ناپذیر بود. با وقوع این اتفاق، سرسی در موقعیتی دشوار قرار میگیرد و حرکت بعدی او تعیین کنندهی سرنوشت «سریر آهنین» خواهد بود. او اکنون میداند سلاحی که برای مقابله با اژدهایان درست کرده جواب میدهد، اما نباید از خاطر برد که کل سپاه لنیستر تنها با یک اژدها از هم پاشید و مجموع قدرت ۳ اژدها میتواند فراتر از انتظار باشد. با توجه به آنچه که دیدیم، سرنوشت این نبرد و حال و هوای بینندگان این سریال درست مثل جیمی لنیستر است؛ سر در گم و غوطهور در آبهایی که انتهای آن نامعلوم است. نویسنده علی ارکانی از کودکی دنیای بازی های رایانه ای برایم همیشه پر از جادو بود؛ جادویی که بر خلاف هنرهای دیگر، خود من خالق آن بودم. اکنون بیش از بیست سال از اولین روزی که پا به این دنیای جادویی گذاشتم می گذرد و هنوز هم تشنه کاوش بیشتر آن هستم. Game of ThronesHBO سینما و تلویزیون دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخبرای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.