گمشده در تاریکی | نقد و بررسی قسمت هفتم از فصل دوم سریال Westworld
قسمت هفتم سریال محبوب Westworld درحالی اکران شد که علی رغم محتوای داستانی نهچندان شگفتانگیز، همچنان نکات جذابی در اختبار مخاطبان خود قرار میدهد. با دنیای بازی همراه باشید تا به بررسی عمیقتر این قسمت بپردازیم.
وقایع ناگوار برنارد-آرنولد
همهی ما به نوبهی خود سختی، غم و اندوه را در زندگی تجربه کردهایم. شادی و غم بخش جداییناپذیر زندگی بوده و به آن معنی میبخشند؛ اما چه میشد اگر غم و اندوه چندین زندگی در وجود یک فرد متجلی میشد؟ برنارد، آرنولد یا هر نامی که از نظر شما برای میزبان بخت برگشته وست ورلد با کوهی از سؤال، غم و اندوه مناسب باشد، زندگیهای ناتمام زیادی در وجود خود دارد. خاطرات تلخ نسخههای مختلف برنارد در کنار زندگی تلخ آرنولد باعث شده تا این میزبان، یکی از غم انگیزترین داستانهای جهان را زندگی کند: مردی که از اندوه مرگ فرزند، جان خود را برای رسیدن به آرامش میگیرد، اما حاصل این کار تنها تبدیل شدن به یک بازیچه برای اعمال غیرانسانی یک سرمایهدار شیطان صفت است. زندگی برنارد بیشباهت به زندگی شخصیت «عقرب» (Scorpion) در سری «مورتال کامبت» نیست، با این تفاوت که اسکورپیون بهخوبی از خجالت دشمنان خود در آمد، اما برنارد توسط همه مورد ظلم قرار میگیرد. رنج مکرر برنارد در وست ورلد انسان را به یاد اسطورهی سیسیفوس میاندازد: پادشاهی که به دلیل گناهاناش در زندگی، مجبور بود قطعه سنگی بزرگ را به قلهی کوهی برساند، اما به دلیل جادوی زئوس، این سنگ با نزدیک شدن به قله مجدد از چنگ سیسیفوس خارج شده و به پایین کوه قل میخورد. البته، درد و رنج اگر جان آدم را نگیرد، او را قویتر خواهد کرد. به همین دلیل است که برنارد توانسته به «درهی دوردست» برود و مجددا بازگردد! حالا ما میدانیم که دو روایت داستانی برنارد در فصل دوم چگونه آغاز شده و پایان میپذیرد. رسیدن به درهی دوردست در واقع پایان بخش اول ماجراهای برنارد است، ماجراهایی که شروع آن در شب ضیافت مرگ رابرت فورد آغاز شد. بیدار شدن در کنار دریاچه هم آغاز دومین بخش از ماجراهای اوست؛ اما اینکه چه اتفاقاتی در Westworld این دو روایت را به یکدیگر پیوند میزند، هنوز کاملا مشخص نیست.
از گهواره تا گور
همانطور که پیش از این اشاره شد، مفهوم زندگی و تجارب انسانی در بسیاری موارد با ایجاد تضادها و دو قطبیها تعیین میشود. خوب و بد، غم و شادی، مرگ و زندگی، این مفاهیم متضاد شاید در ظاهر دشمن یکدیگر باشند، اما حقیقت این است که این دشمنان معنی و مفهوم خود را بیش از هر چیز دیگری به یکدیگر مدیون هستند. اگر اندوه نبود، شادی ارزشی پیدا نمیکرد؛ اگر ضعف نبود، قدرت فایدهای نداشت؛ اگر هم مرگ نبود، انسان ارزش زندگی را درک نمیکرد. شاید بتوان گفت ما طرفداران بازیهای ویدئویی بهتر از هرکسی زیبایی این چرخه را درک میکنیم. بازیها زمانی جذاب هستند که شما با تهدید مرگ و پایان یافتن فرصت پیشرو در آن روبهرو باشید. اگر تهدید یاد شده از بین برود، هیچ بازیکنی برای افزایش مهارت و دقت خود در بازی تلاش نمیکند، به همین دلیل است که «جان بینهایت» بودن در بازیها یا تنها توسط کدهای تقلب ممکن است یا صرفا برای بازههای زمانی کوتاه و خاصی اتفاق میافتد. از سوی دیگر، مردن و زنده شدن مکرر هم فرآیندی زجرآور است. این را جناب «میزاکی» بهخوبی در سری «ارواح تاریک» به ما اثبات کرده است. فکر اینکه برای به پایان رساندن این بازی باید هزاران بار بمیرید و زنده شوید، این چرخهی بیپایان مرگ و زندگی، واقعا دردناک است. در واقع، در Dark Souls مجازات شما مرگ نیست، بلکه برعکس، مجازات زندگی جاوید است! شما باید آنقدر به زندگی بازگشته و رنج مردن را مکررا تجربه کنید تا به یک قهرمان تبدیل شوید، درست مثل سیسیفوس که برای رستگاری، در چرخهای بیپایان قرار دارد.
میزبانان وست ورلد هم به دلیل وجود سیستم «گهواره» و نسخههای پشتیبان خودشان در این سیستم، هرگز طعم مرگ را نمیچشند. آنها مجددا زنده شده و به Westworld باز میگردند تا زمانی که به آگاهی برسند. وقتی دلورس و گروه او به مرکز فرماندهی وست ورلد حمله کرده و گهواره را نابود میکنند، در واقع خود را از اسارت آزاد کرده و برای اولین بار معنی زندگی را میفهمند. آنها میدانند تا زمانی که نسخهی پشتیبان از شخصیت میزبانان وجود داشته باشد، صاحبان پارک بدون ناراحتی و تعلل همهی میزبانان را قتل عام میکنند؛ اما اگر تمام اطلاعات از شخصیت و هویت میزبانان صرفا در وجود خودشان باشد، کشتن آنها به معنی از بین رفتن حاصل تلاشهای شبانه روزی دانشمندان و برنامهنویسان شرکت دلوس است. همانطور که فورد به برنارد گفت: برای یک سرمایه دار هیچ چیز بیشتر از نابودی سرمایه دردناک نیست. حالا که میزبانان میتوانند برای اولین بار مرگ حقیقی را تجربه کنند، در واقع طعم زندگی راستین را چشیدهاند.
کنایهی تلخ داستان در همین است: میزبانان جاودان در پی مرگ و میرا شدن هستند و انسانهای میرا در تلاش برای رسیدن به زندگی جاودان. میزبانان در تلاش برای خروج از وست ورلد و تجربهی زندگی در دنیای حقیقی هستند و انسانها برای کشف نفس حقیقی خود به وست ورلد پناه میآوردند. میو برای یافتن دختر خود از قدرت و جایگاهی که میتواند داشته باشد عبور میکند، اما ویلیام آنقدر در تجارت وست ورلد غرق میشود که دیگر دختر خود را هم بهدرستی بهیاد نمیآورد! بهراستی انگار انسانها و هر موجود دیگری که اختیار دارد همواره در پی رسیدن به آن چیزیست که از داشتناش محروم بوده. ما همه محکوم هستیم؛ محکوم به تلاشی بیهوده برای رسیدن به آنچه که نداریم، و آنچه که نداریم مانند قطعه سنگ سیسیفوس مدام از چنگال ما خارج شده و جای خود را به سنگی دیگر میدهد. نداشتههای بشریت هرگز پایان نمییابد، به همین دلیل عذاب او هم ابدی خواهد بود. انسان تنها زمانی به آرامش میرسد که مرگ را در آغوش بگیرد.
گمشده در تاریکی
دلورس شخصیت جالبی در دنیای وست ورلد است که دست از شگفتزده کردن بینندگان بر نمیدارد. صرف نظر از بازی زیبای «ایوان راشل وود»، هویت متغیر دلورس باعث میشود تا او اصلا قابل پیشبینی نباشد. دلورس بهخوبی درک کرده که همه چیز در Westworld برنامهریزی شده و مصنوعیست. از عشق خود به «تدی» گاوچران جوانمرد گرفته تا مردی که او را پدر خود میداند. برخلاف میو که با تمام وجود سعی دارد مرز میان این تعاریف را شکسته و عشق خود به فرزندش را باور کند، دلورس با آرامش تمام میپذیرد که همهی اینها وهم و خیال است. او میپذیرد که ساختهی دست انسانهاست، پس دیگری مفهومی به نام پدر برای او بیمعنی خواهد بود. او پذیرفته که درکاش از دنیا تنها داستانیست که «لی سیزمور»، نویسندهی داستانهای وست ورلد در ذهن وی قرار داده، پس عشقاش به تدی بیمعنی خواهد بود. او با گذشتن از تمام این تعاریف، به شخصیتی تبدیل شده که هیچکس نمیتواند آن را بازی داده و مورد سواستفاده قرار دهد. هیچ اهرم فشاری در زندگی دلورس نیست تا با گروگان گرفتن آن، بتوان پشت او را به خاک مالید. دلورس به معنی حقیقی آزاد است و به همین دلیل از هیچ کاری برای رسیدن به اهداف متعالی خود سر باز نمیزند؛ اما میو او را «گمشده در تاریکی» میخواند. برای یک لحظه دنیایی را تصور کنید که تماما متعلق به شماست. هرچه که میبینید و لمس میکنید در اختیار شما خواهد بود، اما به چه قیمتی؟ تنهایی! شما در این دنیا تنها هستید. تمام لذتهای دنیا در تنهایی بیمعنی خواهند بود. لذت بردن از زندگی بدون وجود افرادی که بتوانند این احساس شما را درک کرده و در تجربهی آن با شما شریک شوند، حقیقتا پوچ است. دلورس تنهاست؛ او نه دوستی دارد، نه عشقی و نه حتی پدری! این شاید همین پوچی بوده که باعث شده تا دختر مهربان مزرعهدار به یک ماشین قتل عام تبدیل شود. میو برای فرار از چنین سرنوشتی، عشق و احساس را هر چهقدر هم مصنوعی، با تمام وجود میپذیرد؛ اما دلورس به دنبال حقیقت است. میو توهم مادرانهی خود را دنبال کرده و با رسیدن به آن خوشبخت است، اما دلورس صرفا در پی آرمان آزادیست، آرمانی که در واقع خودش به آن عمل نمیکند، زیرا با دست کاری ذهن عزیزترین نزدیکاناش، آنها را به فردی تبدیل میکند که خودش دوست دارد. توهم میو زیباتر است یا واقعیت دلورس؟ سؤال حقیقی این است: آیا مادامی که در گمراهی به سر میبریم، توهم خوشبختی با خوشبختی حقیقی تفاوتی دارد؟ زندگی چیزی فراتر از تجربههای ما از دنیا و اطرافیانمان نیست. اگر معنی این تجارب به وهم، خیال و دروغ تنزل یابد، زندگی ما هم درست مثل دلورس بیمعنی میشود. او حقیقتا در تاریکی گم شده است؛ زیرا نه خاطرات، نه احساسات و نه تجربههای شهودی خود را حقیقی و قابل اطمینان نمیداند. همانطور که یک نابینا نمیتواند تفاوت رنگ سیاه و سفید را متوجه شود، دلورس هم تعریفی از خوب، بد و حتی زندگی نخواهد داشت.
شخصیتپردازی Westworld آنقدر بدیع و منحصر به فرد است که بهسختی میتوان نمونههای مشابهی از آن را در آثار روز سینما و تلوزیون دید. تضادها و کشمکشهایی که این سریال در وجود شخصیتها و به طبع آن، بینندگان خود قرار میدهد، نه تنها در دنیای این داستان بلکه در جهان حقیقی هم ذهن بینندهی آگاه را به خود مشغول میکند. شاید داستان دلورس، میو و وست ورلد یک روز به پایان برسد، اما سؤالهایی که بینندگان با آن روبهرو میشوند، به اندازهی خود بشریت سابقه و عمر خواهد داشت.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
عالی بود