رویای آمریکایی، واقعیت آمریکایی؛ تکاندن خاک Max Payne

در ۱۳۹۱/۰۷/۰۶ , 18:24:50

تجربه زندگی کردن با یک بازی خوب را نباید از دست داد…


یک روز خوب, یک رویای آمریکایی داشت به حقیقت میپیوست,تازه داشت سیگارش را ترک میکرد این را به دوستش میگفت,یک همسر زیبا و یک دختر بچه ناز ثمره این عشق نافرجام بود,خستگی کار در اداره پلیس را با انگیزه دیدار طفل شیرخواره اش و همسر وفادارش به جان میخرید,خداحافظی با همکارش و حرکت به سوی منزل,انداختن کلید در قفل درب و ورود به منزل,حلاوت وجودش به یکباره سرد شد,صدایی نبود,حتی صدای گریه طفلش که همچون طنینی گوش او را نوازش میداد هم شنیده نمیشد و حتی همسری که در بدو ورود او وی را درآغوش بگیرد و به او خسته نباشید بگوید,مکس اعتنایی نکرد آرام آرام به جلو میرفت,قدم هایش برای خودش نبود,اتفاقی را ندیده بود و لمس نکرده بود ولی بغض گلویش را میفشرد همان دل شوره خودمان! از پله ها بالا رفت به اتاق بچه رسید…طفل او غرق خون بود…خونی که از بدن پاک دختر بچه ناز مکس روی دیوار پاشیده بود دل او را هری ریخت…ولی امید داشت که شاید همسرش, تاج سرش زنده مانده باشد…امید چیزی بود که مکس آن را هیچ گاه از دست نداد,حمام خون در منزل به راه افتاده است…مظنونین را میدید و گاه با خشم و گاه با بغض آنها را میکشت…تمام خاطرات دوست داشتن و نامزدی خود و همسرش را در آن چند ثانیه به یاد می آورد,لحظه خواستگاری کردن و ازدواج,لحظات شاد زندگی,بچه دار شدن و …جلو آمد,حال میدانست که دیگر مونسی ندارد,به خودش دروغ میگفت, نه, او زنده است…روی تخت, خون عزیزترین کس او ریخته بود,خون کسی که در تمام لحظات زندگی وی همراه او بود چه شادی و چه غمها,مکس لحظه ای زندگی را تمام شده دید,پیکر همسر مهربان خویش را در آغوش گرفت و بلند گریست…تنها صدایی که از وی در آن لحظه شنیده شده بود چیزی نبود جز صدای بی صدای گریه او…ناله او…


رویای آمریکایی,کابوس آمریکایی
پروژه سری ارتش آمریکا چند وقتیست بلاتکلیفست,هورن به آن بلاتکلیفی خونی دوباره تزریق کرد و آن را روی کار آورد,تاثیر ماده V بر روی افراد تاثیری شگرف بود,از خود بی خود کردن,حس وحشی گری و اعتیادی دردآور.همسر و دختر مکس قربانی این تاثیرات ویران کننده شدند.بعد از کشته شدن خانواده مکس, او در پی عاملین ماجرا از پلیس NYPD به بخش مواد مخدر انتقالی گرفت,پس از کشت و کشتار او سرانجام به زندگی نکبت بار بانو هورن در هلی کوپتری پایان داد.در این بین مونا ماموری برای کشتن هورن از سوی ولد بود که در طی مسیر انتقام مکس, او به نظر کشته دیده شد…کابوس های مکس حتی بعد از کشته شدن هورن هم دست از سر او برنداشتند.مکس بعد از آن همه اتفاقات از مواد مخدر باز هم به سوی پلیس NYPD حرکت کرد بعد مدتها باز هم او درگیر اتفاقات ناخواسته شده بود, صدای تیراندازی از انباری را میشنید که مربوط به یکی از افراد دخیل در ماجرای مرگ خانواده اش بود! او به سرعت به بیسیم پاسخ داد و مسئولیت این ماموریت را بر عهده گرفت,درگیری دو فرد با نامهای ولادمیر و وینی! اما چیزی که داستان زندگی او را غم انگیزتر کرد, شخصی با نام مونا بود که قبل از وی از خجالت افراد درون آن انبار برآمده بود…مکس که علاقه قلبی هم به وی داشت با دیدار مجدد وی زندگی اش رنگ و بویی را میگیرد…این جریان که مونا مظنون به قتل بوده و تحت تعقیب و عشق درونی مکس نسبت به وی ,باعث به وجود آمدن دوراهی وظیفه و عشق برای وی میشد…حال چیزی که مکس را درمانده میکرد انتخاب وجه احساس بر تصمیم وی بود…این عشق باعث از میان برداشتن همکار وی یعنی وینترسون هم شد,زمانیکه یکی از زیباترین سکانسهای بازی به وقوع پیوست و وینترسون اسلحه ای را به سمت مونا میگیرد و مکس مقابل مونا جلوی اسلحه وینترسون,مکس در عین ناباوری شلیک میکند…وینترسون هم در حال مرگ به مکس شلیک میکند…مکس:برو فرار کن برو…بعد از جریانهای متوالی و اسف بار مکس بار دیگر با مونا ملاقات میکند و آن دو به سوی کشتن ولد حرکت میکنند,بعد…مونا ضربه ای به مکس میزند و آنجاست که بوی عشق فضا را معطر میکند ضربه برای چه بود؟برای آسیب ندیدن مکس؟ولد از راه میرسد و با گلوله ای مونا را از بین میبرد,مکس تو همیشه یک بازنده ای…مکس چشمانی را در بر خود میدید که از سویی اشک را یدک میکشید و از سویی دیگر خون و غضب…ولد هم توسط مکس در بالنی به قتل رسید…هیچوقت نمیشود از گذشته فرار کرد…۸سال گذشته است,وقتی یار و همدمی جز مشروبات الکلی برای مکس باقی نمانده باشد…وقتی به یک باره تمام اتفاقات دست به دست هم بدهند تا باعث سقوط تو شوند,ملاقات دوست قدیمی و پیشنهاد یک کار,درگیر شدن در یک بار که بسیار اتفاقی بوده,حال مکس پسر یکی از کله گنده های شهر را کشته است.مکس!تو پسر منو کشتی؟لعنت به تو…دیگر دوراهی وجود ندارد,تنها المان تو در زندگی وظیفه خواهد بود,مکس بادیگاردی یک خانواده مافیایی در برزیل را برعهده میگیرد در شهر خون و فساد یعنی سائوپائولو,زمانی که آرامش شما با یک گلوله بمیرد نتیجه ای جز این نخواهد داشت,همسر رودریگو یعنی رئیس آن خانواده رو در یک عملیات سریع میربایند و این شما و این میدانی سخت برای بدست آوردن فابیانا همسر رودریگو,مرگ برادر رودریگو و خود او را خواهید دید و همچنین خیانت دیگر برادر وی,ولی اینبار هم مکس از عهده این کار برمیاید مکس بهترین و بزرگترین المان برای زندگی کردن یعنی آرامش را هیچوقت احساس نکرد…مکس مغمون بود,افسرده و ناراحت,مکس درون گرا بود هیچوقت اشک او را ندیدیم ولی بغض او را لمس کردیم…


نقش آفرینان اصلی
MAX PAYNE
نقش اول داستان پرپیچ و خم سه گانه,افسر پلیس نیویورک که به بخش مواد مخدر هم منتقل شده بود و درگیر دسیسه و البته وجودی مالامال از خشم و نفرت و انتقام بود.
MONA SAX
تحت تعقیب به جرم قتل,معشوقه مکس,مامور ولد.
VINI GAGNITI
دست راست جک لوپینو خلافکار بزرگ,او بدست مکس شدیدا زخمی گشت ولی جان سالم به در برد و سرانجام بدستان بمب ولد از بین رفت.
VELADEMIR LEM
همکار قدیمی مکس و همچنین دوست نزدیک مکس که قبلا با هم فعالیتهایی نیز داشتند او مدیریت یک رستوران با نام ودکا را بر عهده داشت و سرانجام مکس به خیانت او پی برد و…
ALFRED WODEN
عضو تشکیلات مخفی با نام گروه اصلی که محرکه اصلی مکس برای انجام اون درگیریهای بزرگ چیزی جز اطلاعات وی نبود.
WINTERSON
همکار سرسخت مکس در اداره پلیس,شایعاتی مبنی بر زیراب زنیهای وی برای مکس بوده است,او مادر یک فرزند کور نیز بود ولی خدایش بیامرزد به دست مکس کشته شد.
RAUL PASSOS
دوست دوران دانشگاهی مکس و نیز یکی از بادیگاردهای خانواده برنکو که پیشنهاد بادیگاردی رو به مکس میدهد.
RODRIGO BRANCO
فرد پولدار و خلافکار که مکس بادیگاردی او و خانواده وی را بر عهده میگیرد که سرنوشت خوبی برای وی رقم نمیخورد.وی دارای دو برادر دیگر بود که یکی سیاستمدار و دیگری بسیار خوش گذران و احمق بود.


خرابه هایی به عمق درد,قصرهایی به وسعت شکنجه
ترسناک یا شاید… نه. چیزی فراتر از این صفات در نیویورک رشد کرده است. در ظاهر همه چیز استوار و زیبا ایستاده است. اما نه… این پایین… در مترو ها و خیابان ها، همه چیز در یک باتلاق بنا شده است. باتلاقی که هر انسان ضعیفی رو به دام انداخته بود. بدون هیچ اخطاری. از آن شب صحبت بکنم؟ خانه ای که می توانستم سالها در آن زندگی کنم و شاهد بزرگ شدن دخترم باشم. همیشه به یادش می آورم. انگار دائم آن اتفاق تکرار می شود. اتاق عزیزانم غرق در خون بود. غرق در تاریکی. از همان لحظه ورود به خانه، نشانه ها را باید می دیدم. سکوت دردناک خانه را باید می شنیدم. حالا در این مترو های کثیف دست و پا می زنم. لعنتی! اینجا درست مثل یه مقبره مدرن است. کثیف، تنگ، تاریک.این آسمان خراش ها هم روان من را خراش داده اند. از این آسمان سیاه، برف های سفیدی به آرامی بر روی این زمین زشت می نشیند. اما این سفیدی بر این سیاهی پیروز نیست. حتی سیاهی و تاریکی را دوچندان می کند. از خزیدن در ساختمان های خراب و داغون، به منشا این انتقام می رسم. رودخانه ای خونین به پا شد و با انعکاس دیوارهای براق به دریاچه تبدیل شد. گلوله هامانند شهاب سنگ از کنار من رد می شد. اما جنس من از شیشه نبود که خرد شوم. من فقط یه سنگ زنده بودم. پس در بلندترین ارتفاع می ایستم و سقوط دشمنم را تماشا می کنم…
من سعود ابدی عشقم را دیدم در حالی که خودم سقوط ابدی را تجربه می کردم. باران از خیلی وقت پیش شروع شده بود. یعنی خیلی زود فهمیده بود؟ آیا کابوس های درونی و بیرونی مرا دیده بود؟ باران بر این تمدن سیاه رنگ می نشیند اما سیاهی آن را نمی شوید. وقتی تا اعماق این تمدن تاریکی رخنه کرده است چطور می توان سیاهی را شست. در عجبم چرا این سیاهی انقدر زیبا و ترسناک جلوه می کند. اینجا فریبنده است. لایه ای کمرنگ از سپیدی بر سیاهی بر پوسته این شهر و خانه هایش نشسته است و این دو، دوشادوش همدیگر مرا تعقیب می کنند. با آتش و خون ملاقات می کنم و ساختمانی که در حال ساخت است. اما در سر راه من هیچ چیز پایدار نمی ماند. حالا در این قصر به ظاهر سپید ایستاده ام، با گذشته ای سیاه و تلخ، و خونی که بر سطح سپید روان شده است، مانند رنگ میوه ممنوعه. وداعی ابدی و من رهسپار می شوم در رقص باران و شب…
اینجا فوق العاده است. اما نه برای من! اینجا چی کار می کنم؟! حالا یادم آمد! مثلا از دست بدبختی هایم فرار کردم! از نیویورک با کلی خراب کاری، و تا یک قدمی مرگ در خود قبرستانی که عزیزانم را در آنجا آرامیده بودند، فرار کردم. کاش همان جا مانده بودند، منظورم نیویورک نیست، منظورم در کنار عزیزانم است، آرام و بدون دغدغه. اما حالا اینجا، معلوم نیست چی کار می کنم! باید از دیگران مراقبت کنم در حالی که از خودم فراری هستم! در این کلوپ شبانه، من خارج از شادی دیگران، به کام بدبختی خودم و دیگران می روم. در دریا و در شب، به دنبال روزنه ی از نور می گردم. در سپیده دم این دریای خونین، امید من با اولین پرتو نور خورشید سوخت… حالا باید خودم را آماده کنم. به دنبال بدترین ماجراها می روم. به هتل هایی که زمانی روزگار خوشی رو سپری می کرده اند سر می زنم. اما الان تبدیل شده به ایستگاه یکی به آخر مانده، برای آدم های بدبخت! عجب جای داغونی! اینجا اینقدر افتضاح است که گذشته اش را نمی توانم تصور کنم. پیانویی را می بینم. خودش! آهنگ زندگی من در اینجا خیلی شنیدنی ولی باید زود قطعش کنم. حالا به مرکز قانون پا می گذارم و جرم و جنایتی که در آنجا به یادگار گذاشته اند را حس می کنم. از دست قانون خودشان فرار می کنند و راهی فرودگاه می شوند. اما نه… به این سادگی ها نمی توان پرواز کرد. جسمشان را بر زمین می کوبم و روحشان را به پرواز در می آورم. اما این آخری را نه… ردی از آتش، خون و فلز در باند پرواز به جا مانده است، اما من مسیرم را کج می کنم و در ساحلی رو به دریا، رو به غروب خورشید، پیش می روم…

شنیدنیهای خاطره ساز
تمام آرامش من با یک گلوله مرد(مکس)
این منم,مکس پین,پلیسی که دیگه خیلی وقته پلیس نیست(مکس)
تو زندگیمو نجات دادی من میتونم بوست کن(ولادمیر)
دو دسته آدم تو دنیا وجود دارن,کسانی که سعی میکنن آیندشونو بسازن و کسانی که سعی میکنن گذشتشون رو بازسازی کنن من بین این دو تا گیر کردم(مکس)
با تمام اتفاقاتی که افتاده بود باز هم به تنها چیزی که فکر میکردم لیوان مشروبم بود که نصفه بود.(مکس)
گذشته سوراخی درست میکنه و تو سعی میکنی ازش فرار کنی,تو هرچی بیشتر تلاش میکنی اون سوراخ وحشتناکتر و بزرگتر میشه!(مکس)


پیک هایی از جنس انتقام و اشک
حتما شنیدید که گاهی اوقات لحظات زندگی مثل نوار فیلم جلوی آدم ظاهر می شود. البته معمولا مواقعی که احساس ترس یا خطر می کنیم این اتفاق می افتد. من همیشه این طوری هستم. لحظه ای آرامش ندارم. وقتی به یک جایی زل می زنم دوباره بر می گردم به همان نقطه شروع. مرگ عزیزانم چه قدر دردناک بود. غیر قابل تحمل بود. تعجب می کنم چرا مثل دیوانه ها فرار نکردم؟ بله، انتقام باعث شده بود تعادل فکری من به هم نخورد. خودم را در رویاهایم می دیدم. بر روی یک لبه باریک خون، صدای گریه دخترم را می شنوم و سقوط در تاریکی. باید این ماجرا را تمام کنم. پس خودم را به بلندای این ساختمان می رسانم و فرار دشمنم را به سخره می گیرم و او را قبل از اینکه در این آسمان تاریک ناپدید شود به سوی تاریکی حقیقی می فرستمش… بعد از مدتی دوباره زیستن برای من معنا پیدا می کند. معنای عشق را دوباره به یاد می آورم اما نمی خواهم به هیچ وجه او را از دست بدهم. دوباره کابوس هایم به سراغ من آمدند و حقیقت را سرنگون شده می دیدم. احساس کردم دوباره به سالهای قبل برگشتم. وقتی چشمان مونا را دیدم، دلم برای خودم سوخت. من باید زنده بمانم و در این دنیای تاریک سرگردان بشوم. یعنی حقم بود؟…
دریغ از یک ذره آرامش! همین چند روز پیش بود که ممکن بود دوباره حوادث سالها پیش برای کسانی که مرابقت از آنها را بر عهده گرفتم تکرار شود. ولی چیزی نمانده… یک لحظه غفلت باعث شد زندگی ۲ نفر از بین برود. حالا باید اشتباهم را جبران کنم. با رائول به سمت باشگاه فوتبال می رویم تا پول را به گروگان گیر ها تحویل بدهیم. اما خوب این دفعه هم مثل دفعه های قبل شد! بازوی من سوراخ شد و یادم آمد که چقدر من خوش شانس هستم. حالا باید توپ شانسمان را پاس کاری می کردیم من این سوی زمین رائول آن سوی زمین… نگاه کن! یک سوراخ بالای سر رییسم! امیدوارم فابیانا به این سرنوشت دچار نشه… اما نه، من سالها پیش ثابت کرده بودم که واقعا نمی توانم جلوی تقدیر را بگیرم. فابیانا به همسرش پیوست و حالا به دنبال جیوانا و مارسلوی احمق می روم. این هم از عاقبت تصمیم احمقانه. مارسلو در حلقه های لاستیکی جزغاله شد درست جلوی چشمان جیوانا و البته من. باید جیوانا را از این جهنم بیرون ببرم… رائول را می بینیم ولی لحظه ای بعد یک دیوار آجری را می بینیم! جیوانا را به سوی رائول می فرستم، خودم ماندم و هزاران گلوله ای که به سوی من روانه میشد. صدای هلی کوپتر را شنیدم و صورت من مثل یه دلقک گریان شد! این هم از بهترین دوستم… به موجود نصف نیمه ای که روی زمین با حقارت جان می دهد نگاه می کنم… هی مکس! … آخرش! صدای کر کننده موتور هواپیما به گوش می رسد و صدای پایان یافتن درد و رنج… من در ساحل به جایی می روم که شاید نگاتیوی دیگری بردارم و فیلم دیگری را روی آن ضبط کنم.

اقیانوس درد…
خداحافظی گاهی اوقات آنقدر دردناک میشود که آرزو میکردیم هیچوقت شروع نمیشد,ولی ناچاریم با یکی از محبوبترین کاراکترهای دنیای بازیها خداحافظی کنیم,گاهی اوقات به گیمر بودن خود میبالم,گاهی اوقات از حضور در کنار پلتفرم خود با یک پک شکیل بازی در پوست خود نمیگنجم,گاهی اوقات آنچنان وجود یک بازی من را از غم,ناکامی,خستگی,بی حوصلگی,یکنواختی خارج میکند که هیچ چیز دیگری را لمس نمیکنم,گاهی آنقدر غرق بازی کردن شخصیتهایی میشوم که زمان از دستم فرارمیکند,گاهی آنچنان غرق مسائل کاراکتر یک بازی میشوم که ناخودآگاه اشک میریزم,میخندم,میترسم,عصبی میشوم,بعد که کمی با خود میاندیشم میبینم خدا رو شکر که کسی من را ندید چون گمانش بر دیوانه بودن من میرفت,ولی حاضرم من را دیوانه خطاب کنند,من را ترد کنند ولی من را از یک عنوان بزرگی چون مکس پین جدا نکنند,خدایا از اینکه فرصت تجربه این سمفونی زیبا در دنیای زیبای بازیهای ویدئویی را بمن بخشیدی صمیمانه از تو سپاس گذارم و یکی به نفع تو…



56 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

  1. واقعا ناراحتم که دیگه مکسی نخواهیم داشت یا اگر هم باشه دوست دارم که رمدی اون رو بپسازه.می دونم راک استار شاهکار می سازه اما می ترسم قربانی پول بشه.خوش به حال من و تمام گیمر ها که ساعاتی از عمرشون رو با مکس عزیز سپری کردن.

    ۰۰
    1. مارکوس این که چیزی نیست /:)
      نگو کی حوصله داره
      بگو من حوصله ندارم
      اگه همه مثل تو فکر می کردند که رمان و داستان خیلی وقته مرده بودند.
      پیشنهاد می کنم این بار بخون و تمومش کن حتی اگه مکس پین رو نشناسی با هاش اشنا می شی. :X

      ۰۰
    2. MARCUS2 @
      واقعا برات متاسفم که برای مطلبی که ده ها ساعت وقت صرفش شده و با جون و دل نوشته شده،همچین جمله‌ای میگی :-|
      ————————–
      SONY make.believe

      ۰۰
    3. ممنون دوستان فرهیخته عزیز که احساسات اینجانب را در یک مطلب فوق العاده بیان کردین
      مکس پین تمام زندگی من در این ۱۶سال بوده و هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره
      یادگار دردهایی که کشیده ام را با خود به گور میبرم تا شاید تسکینی بر آن باشد :cry:

      ۰۰

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر