کودکانهی خاکستری | یادداشتی درباره The Last of Us
کودکانهی خاکستری | یادداشتی درباره The Last of Us
دیگر پرندهها ترانهی ترنمِ شادابِ بهار را نمیخوانند؛ دیگر برگهای سبزینهپوشِ عرشِ تاج و تختِ درختان، با آوازِ جویبارِ زلال، نمیرقصند؛ دیگر ماهتابِ آسمانِ تاریک، با چشمکِ ستارهها، در برکهی شیرینِ پای کوه، آرایش نمیکند. اینجا زنگِ تفریحمان پنهان شدن در سنگرهای قرنطینه است، نه پشتِ درخت؛ اسباببازیهایمان خرسهای پشمالو ندارند؛ بچههای بیگناه با پوکههای گناهکارِ فشنگ، درد و دل میکنند. آن دور دستها، جایی که هیچکس نمیداند کجاست، روزگاری را در رویاهایمان ساختهایم که ساحلِ دریایاش شنهای داغ و موجهای فراوان دارد. سایهی درختِ لبِ آب، دیگر در رنگهای غریبِ نقاشیها پنهان نمیشود و میتوانیم برای یکبار هم که شده، در زیرِ آن به خواب فرو رویم. اما چه فایده؟ آن خواب را هم باید در خواب ببینیم. این حوالی نه دریایی است، نه شنی و نه ساحلی؛ اینجا بیماری است و قرنطینه و مرگ و باز هم بیماری! روزشمارِ برگهی دفترچهی خاطراتمان دیگر جای سفیدی برای نوشتنِ تاریخِ مرگِ دوستانِ صمیمی باقی نگذاشته است؛ دیگر مرگ هم رنگ و بویی آشنا میدهد. ناآشنای ما آشنای گذشتههاست و آشنای ما با گذشتهها بیگانه است.
دخترک آخر گناهِ تو چیست که در تختِ خوابِ گرمِ اتاقات نمیخوابی و مادرت را در آغوش نمیگیری و به قصههای پدر گوش نمیدهی؟ تقصیرِ تو چه بود که دنیای بیمارزدهی سردِ ما، چشمانِ تو را زمانی گشود که خود، چشماناش را بر زندگانی فرو بسته بود؟ زمان و زمانه به آخر رسیده و تو تازه در آغازِ راه هستی؛ راهی که تو روانهاش گشتهای به کجا میرود دخترک؟ نفس نفسهای بریدهات از هراسِ بیمار نشدن و یک روزِ بیشتر زنده ماندن، نفس کشیدن را برایام سخت میکند. میبینی دخترک؟ دیگر نفس کشیدن هم ترسناک شده است!
تا کِی میخواهی در دنیای چهار دیواریِ تاریکات، نقاشیهای روزهای رنگارنگِ ناآشنا را بر پنجرهها بچسبانی؟ تا کِی به جای آوازِ گنجشکها، دستورهای سردِ نظامی را گوش میدهی؟ بیا دل را به دریا بزنیم و از این قرنطینهی سیاه و سفید، به آیندهای پرواز کنیم که بالهای پروانههایاش در گوشهی اتاق، خاک نمیخورند! بیا حتا در قفس هم، آزاد باشیم و بخندیم که میلههای قفس هم نمیتوانند، لبخندِ تو را حبس کنند. دلات بازی میخواهد، میدانم! هرگز بازیهای دنیای ماشینیِ گذشته را ندیدهای؛ نمیدانی دنیای مجازی و پیشرفته به چه میگویند. عیبی ندارد دخترک؛ دیگر در این بیماری و وحشتهای آخرِزمانی، هیچکدامشان هم به کارت نمیآیند؛ اما دلات باز هم بازی میخواهد، میدانم! بازی کردنِ تو در شکستنِ شیشههای اتومبیلهای متروک خلاصه میشود، نه ماشینسواری! بازی کردنات، تصورِ یک رویای شیرین و قدم نهادن در آن رویاست، اما هرچه باشد، آن فقط یک رویاست؛ مگر نه؟ حتا با سوار شدن بر اسبِ از کار افتادهی یک شهرِبازیِ ویران، باز هم شاد میشوی؛ چه قلبِ مهربان و کودکانهای داری دخترک!
تنهایی سخت است؛ دلات همبازی میخواهد؛ اما دلهرهی بقای زندگانی، تنها بازیِ این روزهاست. تلخ است و سخت این بازی، اما میدانم که تو برنده میشوی؛ تو قاعدهی بازی را میدانی دخترک؛ چون تا چشمهایت را باز کردی فقط خودت در کنارِ خودت ایستاده بودی و یاد گرفتی به هیچچیز و هیچکس اعتماد نکنی. یاد گرفتی زیرِ بالشِ تختِخوابات هم چاقو نگه داری و همیشه با لالاییِ مرگ، چشمانِ خوابآلودت را ببندی. یاد گرفتی همه را دشمن ببینی، از بیماران دوری کنی اما، اما هنوز هم دلات بازی میخواهد؛ میدانم!
هنوز دستهای کوچکات، نرم است؛ این دستها باید عروسکهای خندان را بغل کنند، اما تو با آنها، اسلحههای بیرحم و چاقوهای سرد را سخت در آغوش گرفتهای تا بتوانی یک لحظه بیشتر، زندگی را با مرگ معامله کنی؛ گرچه همان زندگی هم از هزار بار مردن بدتر است! مسئولیتِ تو سنگینتر از عروسکبازیهای کودکانه خواهد بود؛ عروسکهای تو، انسانهای واقعی هستند؛ انسانهایی که اگر مراقبشان نباشی میمیرند؛ اگر به تو حمله کنند میمیری؛ و اگر اشتباه کنی، بازی را بهکُل میبازی! اما ایمان دارم که میتوانی با گرگها هم برقصی؛ چون تو، گرگِ باران دیدهای! ولی هنوز فراموش نکردهام که دلات بازی میخواهد!
تو قهرمانِ کوچکِ این دنیای نامهربانِ بزرگی دخترک؛ جای افسانهها خالی، اما تو خودِ افسانه هستی که پا به دنیای زمینیها گذاشتهای! چشمهای مهربانات، دیگر طاقتِ از دست دادن ندارند. قلبات شکستنی است و آن را تحملِ گسستن نیست. بر دو پای نازکات، محکم ایستادهای تا دنیا را از شَرِ وحشت و بیماری، نجات دهی و زمان را از انتها به فصلی تازه جابهجا کنی. تو قهرمانِ شجاعِ منی دخترک، که نه افسانهای، نه خیال؛ تو همانندِ خودت بیهمتایی و دردآشنا؛ اشکهای پشتِ دروازهی قرنطینه را میدانی؛ بغضهای بیصدای کودکِ تنها را میفهمی؛ زخمها و اندوهِ یک مردِ خسته را میبینی؛ اما میدانم؛ بازی هم میخواهی؛ میدانم!
بگذار به جای جنگلهای انبوه و سرسبز، همین چند زرافه را در خرابههای یک باغِ وحش تماشا کنیم؛ بگذار تا از اسلحههای بیاحساس رها شویم و به جای گلولههای مرگ، با تفنگهای آبی، به هم تیراندازی کنیم! بیا با هم برقصیم، بخوانیم و شادی کنیم که سازِ این آواز، مدتهاست که خاموش مانده است. با من به اسباببازی فروشیِ سردِ امروز و گرمِ دیروز بیا، تا فردا را خودمان از نو بسازیم؛ بیا تا ماسکهای خندان بر سر کنیم تا دیگر کسی را غمگین نبینیم! همان کتابچهی کوچک هم برای جملههای خندهدارمان کافی است. مرا در آغوش بگیر که سخت، تنهایم! آغوشِ من و آهنگِ تو و نگاهِ زرافه و رقصِ ما، اینجاست. تو بازی میخواستی؛ میدانم!
کودکانههای تو در میانِ دود و خاکسترِ بیماری و مرگ، پنهان شده و فقط تصویری سیاه و سفید از گذشتههایی را نگاه میکنی که هیچوقت لمسشان نکردهای! کودکانهی تو رنگارنگ نبود و رنگ نگرفت. کودکانهی تو در میلههای قرنطینهها جا ماند تا تو با بالهای فرشتهنشانات از خودت بگذری و آیندهای رنگین، در آسمان نقاشی کنی. رنگهایی که فقط از یک کودکانهی خاکستری رنگ میگرفت. من به قصهها و افسانهها ایمان ندارم؛ من تو را باور دارم دخترک؛ باوری که نیازی به قسمهای دروغ ندارد. همهی این نوشتهها برای تو بود قهرمانِ مهربانِ کوچکام؛ برای تو که دلات بازی میخواست و هیچوقت جایی برای آن پیدا نکردی؛ هیچ آغوشِ گرمی نداشتی و هیچکس برایات قصه نگفت. برای تو که با روزگارِ مرگفروش، زندگی را زندگی کردی و یاد گرفتی که با چشمهای باز بخوابی! همهی اینها برای تو و دربارهی تو بود دخترک؛ دربارهی قهرمانِ بیهمتای کوچکام؛ دربارهی الی…
نویسنده
«شاهین رستمخانی»
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
این مقاله رو قبلا خونده بودم انگار :-? دقیقا با همین عنوان و همین متن :-? و یه نویسندهی دیگه توی یه سایت دیگه :-?
قضیه چیه شاهین جان؟ :lol:
خودم بودم؛ اما بنا به دلایل و مسائلی مطلب رو برداشتم
مرسی از شاهین عزیز،بالاخره یک جور عشقت رو به این بازی ادا کردی!!!
متن واقعا زیبا و خوبی بود!!!
شخصیت پردازی این عنوان شاهکار محض بود به نظرم :X
مرسی شاهین جان!
مراتب تشکرم رو قبلا بابت این متن زیبا ابراز کرده بودم ولی خب مجددا تشکر می نماییم!
تلو شما رو یاد الی می ندازه یا الی نام تلو رو براوتن زنده می کنه؟!….الی تلو رو برای من تلو کرد…بهترین بازی عمرم کرد!
منم مجدد مرسی میگم :دی
والله این سواله که کردی یکم سخته جواب دادنش؛ کم پیش میاد یه اثره هنری از همهی جوانب درگیرت کنه و با تمامِ شخصیتهاش رابطه برقرار کنی؛ بدونه سارا، بدونه جول، بدون رایلی و… هرکدوم از این شخصیتها به مراتب کمرنگتر میشدن و این درستترین رابطهی علت و معلولی در خلقِ قصه هست و پرداخته شخصیت
من وقتی الی رو یادم میاد دلواپسیهای آخره پاییزشم یادم میاد؛ پس پیدا کردنه کرمشبتاپ هم همینطور؛ گشتن دنباله بیل یادم میاد و گیر کردن در تلههاشم همینطور؛ شکار اون روزه برفی یادم میاد و سکانسه افسانهایه آخره زمستون هم همینطور؛ پس واقعا هیچ قطعهای از این پازله سحرآمیز رو نمیشه اندکی جابهجا کرد چه برسه به اینکه برداشت..!!
فقط برای Pc کی میاد
لطفا جواب بدید
ممنون میشم :*
هیچگاه!!!
:lol:
:*
یعنی یه مشت خک میتونه کلی ننگی رو بپوشونه! ای خـــــــــآک بر سرت :((
خوب شد هنوز به درخواست دوستی شما پاسخ مثبت ندادم :-s
:((
kheyli khoob bood ashkam dar oomad :cry:
با توجه به زمان لانچ نسخه ی PS4 این مقاله حرکت پسندیده و به موقعی بود که با دست به قلم بسیار عالیو همیشگی شاهین لذت بخش بود
تشکر فراوان!!!!!!!
بسیار عالی و زیبا بود ….. =D
شاهین بکش بیرون !
برو سراغ child of light !
بکشه بیرون خطرناکه … :lol:
قفل کرده :lol:
باید به همه به نوبت رسیدگی کرد.
چشم؛ نقده اون شاهکار هم موجوده
باید یکم بچرخونه اولش……..
قابل توجه اهالی دنیای بازی :
بزودی داستان های مبتنی بر شخصیت ها و دنیای بازی های رایانه ای به صورت قسمتی در این سایت منتشر خواهد شد. (همانند کاری که طرفداران هری پاتر پس از اتمام کتاب انجام دادند شروع به نوشتن پایان های دلخواه و متفاوت برای داستان کردند)
خودتان را آماده کنید.
…
COD Team
« بازگشت مهـ »
……………………
درمورد پست :
چیزی نمیشه گفت بخونید و لذت ببرید!
اسپم نده … اومدی دو ساعت اسپم دادی اخرش نوشتی در مورد پست فلان
مسئولیت کامنت های خودم با خودمه! نیاز به یادآوری ندارم.
ک امنت س شعر های شما با یه دکمه میتونه دیلیت بشه !
این آخرین اخطاره ! باز توی پست های مختلف بیای برا من بیلبورد بزنی یکاری میکنم از بیخ بن بشی !
@Leon S.K
آخرین اخطار برای چیه دقیقا؟
فضای دنیای بازی با فیس بوک فرق می کنه خواهشا مشکلات شخصی به اینجا نکشونید . هر چند خودتون هم زیر کامنتش اسپم دادین . الان یه آقای توی پست Enemy Front تبلیغات کرده بهش نگفتین اسپم نده ولی سر لج کردن باشه می ریزین سر طرف
باتشکر
حاجی ایشون جنسیتش مشخص شد. لذا بگذارید کنار این حرکات رو.
با تشکر.
جدا فضا رو الکی سر هیچی خراب نکنیم من کاری ندارم جنسیتش چیه ولی قصد بدی من فعلا ازش ندیدم
مک تاویش جان ، ما استقبال میکنیم از حرکتت ولى خودت هم بهتر میدونى از قدیمى هایى کامنت هاى خارج از بحث (اسپم) جالب نیست بدى . قوربن دستت دیگه نکن. دمت هم گرم کلا
حالا همینطوری نفری یکبار میخواید بگید که مکتاویش اسپم نده..؟ شما هم کامنته تکراری ندین.. این بحث هم تموم لطفا
طرف اومده با ذوقو شوق میگه من میخوام مقاله بدم بعد رفقا طورى باهاش برخورد کردن که من جا مک تاویش بودم دل سرد میشدم گفتم یچى بگم یارو پس نزنه از مقاله دادن. اصلا به من چه والا :-|
واو!!!! یک حرکت ناگهانی و یک دفه ای از مستر آو هانی!!!! :X )
دست رو چه اثری هم گذاشتی!!!
دگت گرم شاهین جان از ظاهر مقاله پیداس که ارزشمند هستش!!
بعد از مقاله ی سال پیش از داستان تلو فک نکنم تا الان مقاله ای داده بودی…( اگه اشتباه نکنم )
خوشبختانه روند سایت کاملا در مسیر درستی قرار گرفته…این ۲۰۱۴ واقعا سال خوبیه!
به زودی این مقاله ی پر غنیمت رو میخونم(تایم شورتیج
:X
ظاهرش رو ول کن؛ باطناش بهتره :دی
شاهین جون واقعا دستت درد نکنه،حال کردم با این مقاله نثر مرسل ؟مصنوع؟ یا هر چی که هست.یاد نقد های فرشید خان افتادم.یادش بخیرر،اوشون هم اینطوری مقاله مینوشتند،متنی پر از احساسات .خلاصه تشکر
یادت باشه ی نقد هم تو زمان عرضه شیطان درون باید بنویسی ها،همینطور باشه لففففطا،تنکس هانی