خانه » سینما و تلویزیون بیماری اپیدمیک | نقد فیلم بیگانه : کاوننت × توسط یاشار گروسیان در ۱۳۹۶/۰۵/۱۹ , 22:00:17 20 مضمونزدگی بیماری است که این روزها آثار هالیوودی حسابی به آن آلوده شدهاند. تقریبا هر فیلمِ حتی یکبار مصرف نیز در تلاش است تا مضمونی فرای ظرفیت خود را به مخاطب القا کند. پیشتر در نقد فیلم «دشمن» (Enemy) توضیح دادم که تزریق نماد و نشانه و هزار و یک قلمبهبافی به یک فیلم نمیچسبد مگر آنکه به سینما تبدیل شده باشند و عملا به دنیا و فرم فیلم بخورند. چنین مشکلی شاید پیش از این تنها و تنها در فیلمهای فلسفینما وجود داشت، فیلمهایی که گیشه را مختص مخاطب عامی – و حتی فاقد شعور – میدانست و سینمایی مفهومی – و قلابی – را به مخاطب خاص و لابد باشعور تحویل میداد. بدین ترتیب مرزی معین میان فیلمهای فلسفینما و گیشهای وجود داشت اما مشکل وخیمتر زمانی آغاز میشود که فیلمی گیشهای و یکبار مصرف نیز در صدد باشد تا مفاهیمی فرای ظرفیت و حتی توانایی فیلمساز را در خود جای دهد، در آن صورت ماحصل نه تنها یک فیلم مفهومی و فلسفی نمیشود بلکه حتی جایگاهی به عنوان یک فیلم گیشهای و بلکباستری را نیز میان مخاطب ندارد. جدیدترین ساخته «ریدلی اسکات» (Ridley Scott) نیز به این بیماری دچار شده است، بیماریِ مضمونزدگی که گویا اکنون میان فیلمهایی که در مخیلهی ما و شما نمیگنجند، اپیدمی شده است تا به زور هم که شده سعی در انتقال و القای مفهومی، مضمونی یا فلسفهای باشند با این توهم که در حال بیان چیزی فرای سرگرمی هستند. البته، چهقدر بد که فیلمهای فلسفینما اغلب در این معادله شکست میخورند چه برسد به سری فیلمهای بیگانه که عنصر ترس و هیجان، اصلیترین صفات آن هستند نه آسمان و ریسمان بافتن در مورد موضوعاتی که عملا نه به فیلم میخورند و نه از عهدهی فیلمساز کهنهکارِ شناخته شدهی ما برمیآیند. با دنیای بازی همراه باشید تا به نقد و بررسی جدیدترین سری فیلم بیگانه یعنی کاوونت بپردازیم. توجه: متن دارای اسپویل داستانی است؛ اگر فیلم را تماشا نکردهاید، مطالعهی نقد آن را به بعد از تماشای آن محول کنید. داستان فیلم پس از «پریمیتیوس» (Prometheus) ساختهی پیشین اسکات روایت میشود، زمانی که چند محقق برای ایجاد و رشد کلونی از انسانها به سیارهای غیر از زمین در حال حرکت هستند. ارتباط میان دو فیلم را میتوان از سکانس آغازین فیلم و دیدنِ چهرهی خشک و بیروح «مایکل فاسبندر» (Michael Fassbender) متوجه شد. اما چه ارتباطی میان پریمیتیوس و این فیلم که قرار است از جنس بیگانه باشد وجود دارد؟ بسیار ساده است، دانشمندانِ عزیز ما با شنیدن ترانهای از دوردست در فضا به سمت سیارهای دیگر کشانده میشوند. غیرمنطقی بودن این تصمیم به جای خود اما همین پیچشِ غیرمنطقی مایِ مخاطب را آماده میکند تا انتظار فیلمی از جنس بیگانه را بکشیم. ورود چند دانشمند و محققِ دست و پا چلفتی به مکانی ناشناخته که احتمالا موجودی یا موجوداتی خطرناک انتظار آنها را برای بلعیدن میکشند. آیا یک سناریو میتواند از این بیشتر قابل پیشبینی باشد؟ اگر فیلم با همین فرمول تکراری و به شدت قابل پیشبینی جلو میرفت، ما نیز چندان انتظاری فرایِ یک بیگانه بودن را از آن نمیداشتیم اما مشکل دقیقا از نقطهای شروع میشود که فیلم پایش را از گلیماش درازتر میکند، ناخنک به مفاهیم و مضامینی میزند که در حد و اندازهی فیلم نیستند. فیلم تلاش میکند مضامینی نظیر خالق، مخلوق و به طور کلی فلسفهی خلقت را موشکافی کند اما به آنها حتی نزدیک هم نمیشود. پیشتر در پریمیتیوس دیدیم که دانشمندان در پی کشف منشا خلقت یا همان خدا بودند، هرچند فیلم به جای یک پایان قابل قبول چندین سوال بیپاسخ را تحویل مخاطب میدهد. در بیگانه کاوونت اما این مشکل به شکلی وخیمتر تکرار میشود. دیوید به عنوان مخلوقِ انسان اکنون تبدیل به خالق میشود، سوال این است که این صفت چگونه در وی بروز پیدا کرده است؟ مگر نه اینکه منشا خلقت باید در خالق جستجو شود، اما چرا اطلاعاتی از این خالق به مخاطب داده نمیشود؟ چرا چگونگیِ بیدار شدن میل به خلقت و قدرت در «دیوید» را نمیبینیم؟ چرا چگونگی خلقتی که دیوید از آن سخن میگوید در فیلم غایب است؟ و یک سوال اساسیتر، چرا دیوید به عنوان نسخهای کوچکتر از یک خالق، تا این حد بیرحم و خشن است؟! آیا فیلم در تلاش است که بگوید هر مخلوقی یک روز یقهی خالق خود را میگیرد؟ طرح این مسئله به شدت راحت است ولی پاسخ دادن به آن چهطور؟ به نظرتان با این سیلِ طویل از سوالاتِ بیپاسخ در فیلم، آیا باز هم میتوان به مضمونی که فیلم طرح میکند حتی نزدیک هم شد؟ آیا باید منتظر شمارهی بعدی فیلم برای یافتن پاسخهایمان باشیم یا باز هم شاهد قطار شدن سوالات جدید خواهیم بود؟ شاید هم فیلمساز از عهدهی پرداختن به ادعایی که در فیلماش میکند ناتوان است! بیگانه کاوونت اما تا دلتان بخواهد پر است از نشانههایی که خوراکِ منتقدین متوهم و نمادپرداز است، تالار خدایان، شعری در وصف خلقت و خالق بودن، جملاتِ قلمبهای که به شخصیتهای پرداخت نشده و خام ابدا نمیخورد و از این دست اراجیفی که به دهان برخی مخاطبان و منتقدین مضمونزده خوش میآید. طرح مسئله و سوال، خود قدم اول و کلید زدن مضمونِ فیلم است است؛ ولی اینکه با پاسخ ندادن به سوالات طرح شده در خود فیلم تصور شود در حال تماشای اثری فلسفی هستیم، تصوری عبث و باطل بیش نیست؛ فرق بسیاری است بین روایتِ پیچیده و پیچاندنِ روایت! آیا قطعهی «والهالا» (Valhalla) نماد چیزی است که از آن بیخبریم؟ فرضا اگر به جای قطعهی والهالا از شعر حسن کچل استفاده میشد تفاوتی به حال فیلم و مضمون آن میکرد؟ جواب این سوال را میگذارم بر عهدهی دوستانِ نماد و نشانهباز تا بیرون از فیلم و سینما صفحاتِ ردیت را زیر و رو میکنند! قصد خنداندن مخاطبین را هم ندارم، اما شوخی کافی است چرا که گفتن و نوشتن از مفاهیمی که فیلم در حد همان مفهوم نیز به زور آنها را نگه داشته است به مراتب کمدیِ قویتری را خلق میکند تا پرت و پلاهایِ تصادفی که در فیلم نه ابتدایی دارند، نه پرداختی و نه پایانی و بدتر از آن، نه پاسخی میدهند و نه چیزی را به مخاطب اضافه میکنند؛ به جز چند علامت سوال که چند ساعتی پس از تماشای فیلم از ذهن پاک میشود. دیدن این پلان به همان اندازه ما را متعجب میکند که نمیدانیم باید به دنبال چه چیزی باشیم. آیا دیوید خدا شده است؟ در این پلان دقیقا دارد چه کاری انجام میدهد؟ فیلم تنها آن را نشان میدهد اما اینکه پیوند این بخش با مضمون فیلم چیست بسیار نامشخص است. دیدن چنین تصاویری حسابی مغز متوهم دوستان نماد و نشانهباز را به خود مشغول میکند که مفهومی و فلسفی پشت این تصاویر وجود دارد، اما واقعیت این است که ارتباطی قابل تفسیر میان مضمون مورد ادعای فیلم و چنین تصاویری – از طریق دنیای خود فیلم – وجود ندارد و به همین ترتیب هرکس میتواند برداشتی متفاوت و در عین حال ضدنقیض از آن داشته باشد. چنین میشود که فرو کردن زورکی نماد و نشانه در فیلم، الکن و کلی میشود، نه خاص و معین. مشکل جدیتری که متوجه بیگانه کاوونت است، این است که اگر به عنوان یک اثر ترسناک و دلهرهآور نیز به آن نگاه کنیم، باز هم ناراضی خواهیم بود. بخشهایی که شامل درگیری میان انسانها و موجودات بیگانه وجود دارند به شدت سطحی و قابل پیشبینی هستند. نطفهی یک هیولا ابتدا در بدن انسان وارد میشود، تغذیه میکند و سپس با پاره کردن شکم بیرون میآید! اینگونه نمایشی تکراری از بیگانهها و هزاران هیولای دیگر در دنیای هالیوود دیگر از کلیشه هم عبور کرده و به نخنمایی رسیده است. شاید اگر این هیولاهای ترسناک به جای شکم از جایِ دیگرِ بدن انسان بیرون میزندند، در آن صورت میتوانستیم تصور کنیم در حال تماشا و تجربه اثری متفاوت هستیم؛ اما افسوس که گروه فیلمساز به آخرین چیزی که فکر کردهاند خلاقیت و تمایز بوده است. کلیشههایی که مخاطبان هالیوودی با آنها آشنا هستند. شخصیتهای بیگانه کاوونت به معنای واقعهای کلمه خام هستند، بهطوری که نه چیزی از آنها دستگیر مخاطب میشود و نه تصمیماتی که میگیرند علتی منطقی و پرداخت شده دارند. دختری ریز جثه که در فیلم بسیار آرام و حتی ناتوان از همه چیز نشان داده میشود، در سکانس آخر ناگهان دست به اسلحه شده و روی سفینه اقدام به حرکات ژانگولری میکند که جمشید هاشمپورها نیز از انجام آنها ناتوانند! شاید تصور کنید قصد نگارنده شوخی است ولی وقتی فیلم از «دنی مک براید» (Danny McBride) به عنوان خلبان سفینه استفاده میکند – و بود و نبودش چندان به حال فیلم فرقی نمیکند – لابد این خود فیلم است که دارد سر شوخی را با مای مخاطب باز میکند! شما را نمیدانم اما شخصا دیگر از دیدن چهرهی تکراری، خشک، سرد، بیروح، مریض و مشکلدار فاسبندر در فیلمهای متوالی خسته شدهام. فاسبندر در حال تبدیل شدن به بازیگری است که تنها میتواند یک نوع تیپ را بازی کند. بیگانه کاوونت بسیار پستتر و عقبماندهتر از یک عنوان ترسناک، تخیلی و دلهرهآور است. مینیپلاتهایی که فیلم برای ایجاد ترس و دلهره زمینهچینی میکند به شدت قابل پیشبینی است، بهطوری که آغاز یک سکانس تکلیف مخاطب را بهراحتی با پایان آن مشخص میکند. وجه تخیلی بودن بودن آن نیز اصلا و ابدا در حد یک فیلم بیگانه نیست، جلوههای کامپیوتری استفاده شده چه از باب طراحی سفینهها، فضا و مهمتر از همه هیولاها به شدت تکراری و سطحی کار شده است، بهگونهای که مخاطب به جای بالا رفتن ابروهایش، احتمالا نیشاش تا بناگوش باز شده و با خنده به استقبال آنها میرود. مهمترین ایراد اما همان است که پیشتر به آن اشاره کردم، تلاش فیلم برای انتقال و القای مفاهیم و مضامینی که در حد و اندازه فیلم نیستند. اینکه چهطور میتوان از دل یک اثر ترسناک و تخیلی، مفاهیم فلسفی را بیرون کشید، مسیر نمیشود مگر چپاندن چند دیالوگ خفن و فلسفینما که مشخص نیست از کجای فیلم، دنیای آن و شخصیتهایش میآید. هرچند به اعتقاد نگارنده این مشکل اکنون تبدیل به یک بیماری اپیدمیک تبدیل شده است. مگر نه اینکه در بسیاری از فیلمهای ابرقهرمانی و تخیلی اخیر شاهد جملات فلسفی و عمیق هستیم؟ مگر هالیوود مجبور است این همه قلمبهبافی را بهزور وارد فیلمهای یک مصرفاش کند؟ مگر تنها و تنها ساختن فیلم گیشهای برای سرگرمی چند ساعته چه عیبی دارد که میخواهند چیزی، مفهومی یا مضمونی فرای ظرفیت فیلم را به مخاطب القا کنند؟ چهقدر بد که این بیماری دامن برخی فیلمسازهای خوب و کهنهکار هالیوود را نیز گرفته است. شاید پیری مزیدی بر علت باشد تا شاهد باشیم ریدلی اسکات نیز به این بیماری اپیدمیک دچار شده است. از کسی که «گلادیاتور» (Gladiator) و «سقوط شاهین سیاه» (Black Hawk Down) را در کارنامه دارد، چنین اثر پرت و پلایی بعید است. نویسنده یاشار گروسیان آدرس جدید صفحه شخصی: yashargaroosian.blogsky.com سینما و تلویزیون 20 دیدگاه ثبت شده است دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخبرای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید. استاد ، چندبار دیگه فیلم و ببین . ضرر نمی کنی ۲۰ برای پاسخ، وارد شوید خداوکیلی هرچی فکر میکنم نمیفهمم چجوری یه آدم میتونه عقده ای و بی عقل باشه که فیلم به این خوبی را ۰ بده. نشون میده ذره ای از فیلم نفهمیدی ۳۲ برای پاسخ، وارد شوید نمایش بیشتر
خداوکیلی هرچی فکر میکنم نمیفهمم چجوری یه آدم میتونه عقده ای و بی عقل باشه که فیلم به این خوبی را ۰ بده. نشون میده ذره ای از فیلم نفهمیدی ۳۲ برای پاسخ، وارد شوید