خانه » سینما و تلویزیون آرامش بین دو طوفان | نقد و بررسی پنجمین قسمت فصل هفتم سریال بازی تاج و تخت × توسط علی ارکانی در ۱۳۹۶/۰۵/۲۴ , 14:00:14 0 توجه: «متن حاوی اسپویل است! اگر هنوز این قسمت از سریال را تماشا نکردهاید به مطالعهی این متن نپردازید.» قسمت پنجم «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) را شاید بتوان بیسر و صداترین و آرامترین قسمت این فصل دانست. این قسمت از اهمیت زیادی در روایت داستان و مقدمه چینی برای وقایعی بزرگ در آینده برخوردار است. همراه دنیای بازی باشید تا به نکات مهمی که در این قسمت سریال بیان شد نگاهی بیندازیم؛ نکاتی که شاید از دید شما پنهان مانده باشد. بیرحمی، مسیری قدیمی با سکانداری جدید در ابتدای این قسمت، رویکرد «دنریس تارگرین» با دشمنان را به خوبی شاهد بودیم. علیرغم آنچه که بسیاری (حتی تیریون) توقع داشتند، دنریس اسرای خود را مجبور کرد تا بین مرگ و خدمت به او (که در واقع نوعی اسارت است)، یکی را انتخاب کنند. او گفت که برای نابود کردن خانوادهها و خونریزی نیامده، اما در عمل کاری را کرد که هر پادشاه ظالم دیگری انجام میداد: اطاعت یا مرگ! کشتن «رندی تارلی» و پسرش به دلیل صلابت آنها در باورشان به خاندان «لنیستر»، یک اشتباه استراتژیک بود و باعث خواهد شد خبر خشم و قساوت مادر اژدهایان در وستروس بپیچد؛ خصوصا که پدر او، پاشاه دیوانه هم سابقهی زنده سوزاندن دشمانش را داشته و این امر چهرهی دنریس را بیشتر شبیه به هیولایی تاریخی میکند که مردم وستروس هنوز جنایاتش را فراموش نکردهاند. «کالیسی» میتوانست با بخشیدن اسرای این جنگ و فرستادن آنها به پایتخت، پیام صلح و بخشش را برای مردم بفرستد و اینگونه نبردی در عرصهی جنگ روانی را نیز پیروز شود؛ درست همانطور که با اژدهایش ضربهی نظامی سختی به ارتش سرسی وارد کرده بود. متاسفانه این حرکت او و عدم توجهاش به خواستههای تیریون (برای دومین بار) باعث ترسیدن یاران دنریس از سرنوشت خود شده و نطفهی شک را در دلهای آنان کاشت. این تردید که برای تیریون با عذاب وجدان هم همراه بود، میتواند در دراز مدت باعث دوپاره شدن جبههی اژدهایان شود. در جهبهی ملکه «سرسی» پس از شکست سختی که در قسمت قبل به وی تحمیل شد، بیش از پیش برای مبارزه با دنریس مصمم شده است. او میداند که در هر صورت با مرگ رو به رو میشود و تسلیم شدن هیچ سودی برایش نخواهد داشت؛ پس اگر قرار است او از تخت آهنین به زیر آورده شود، تخت و مُلک را هم به آتش خواهد کشید زیرا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد! اما این امر از سرسی یک احمق دیوانه نمیسازد. او میداند که قبول پیشنهاد همکاری با دنریس برای مبارزه با «رهروان سفید» که از سوی تیریون مطرح شد، حداقل برای مدتی خطر جنگ را از سر او دور کرده و امکان آمادگی و یافتن راه حلی مناسب برای خروج از این بحران را تقویت میکند. این امر نبوغ سیاسی و هوش استراتژیک سرسی را به خوبی به تصویر کشید و نشان داد او دختر همان پدر است. البته، حاصل سفر تیریون به پایتخت تنها مذاکرهی غیرمستقیم با خواهرش نبود، بلکه «گندری برتیون» هم با کمک «دَوُس» به «وینترفل» آمد تا با پادشاه شمال ملاقات کرده و برای مبارزه با سپاه مردگان آماده شود. ترک تحصیل «سمول» در این قسمت تصمیم دشواری گرفت. او که از بیتوجهی بزرگان «دژ» به سخنان و اخطارها در خصوص آمدن شب طولانی خسته شده بود، تصمیم گرفت تلاشش برای کسب دانش را رها کرده و علم را با خود به شمال ببرد، البته به صورت غیر قانونی. بردن کتب و اسناد قدیمی به وینترفل میتواند در نبرد با «رهروان سفید» بسیار مفید باشد و نقاط ضعف آنها را آشکار کند. مهمترین نکتهی قسمت پنجم این فصل، در گفت و گوی سمول و همسرش «گیلی» بود. وقتی آنها مشغول بررسی اسناد قدیمی و ظاهرا بهدرد نخور بودند، گیلی گوشهای از تاریخ وستروس را پیدا کرد که میتواند سرنوشت تخت آهنین را برای همیشه تغییر دهد. او فهمید که «ریگار تارگرین»، فرزند پادشاه دیوانه که خواهر «ند استارک» را در برج گروگان گرفته بود، در خفا ازدواج با همسر اصلی خود را ملغی کرده و «با زنی دیگر در خفا پیمان زناشویی بسته است»؛ این یعنی «لیانا»، خواهر ند استارک و مادر «جان اسنو» در خفا با ریگار ازدواج کرده و این امر احتمال وجود رابطهی عاشقانه میان این دو را مطرح میکند که یعنی جان اسنو، فرزند لیانا، حاصل این عشق است! اگر این حدس درست باشد، دنریس تارگرین تنها بازماندهی خاندانش نبوده و در واقع عمهی جان اسنو، تنها مرد بازمانده از خاندان تارگرین و وارث حقیقی تخت آهنین از پادشاه دیوانه است! این امر را میتوان از نزدیکی اژدهای دنریس با وی هم استنباط کرد. این اتفاق باعث میشود که تمام ادعاهای دنریس در خصوص تخت آهنین از پایه زیر سؤال برود، زیرا اگر به تبار و خاندان باشد، جان اسنو پادشاه واقعی خواهد بود. دنریس که بارها جان را برای بیعت تحت فشار قرار گذاشته، اکنون خود باید به او خدمت کند و اینطور که به نظر میرسد، شجاعتها و سخنان تند جان به مادر اژدهایان روزی به ثمر خواهد نشست. البته، با توجه به گفت و گوها و صمیمیتی که انگار بین این عمه و برادر زاده ایجاد شده، میتوان انتظار وقایع عاشقانهتری هم در آینده داشت. کودتا در شمال در وینترفل بوی نارضایتی همه جا به مشام میرسد. مخالفت با حرکت جان اسنو و رهسپار شدنش سوی مادر اژدهایان از جانب بزرگان شمال، به فرصتطلبانی مثل «انگشت کوچک» مجال دسیسهچینی داده است. او با استفاده از اختلافهایی که میان دیدگاه و تفکر «سانسا» و «آریا استارک» وجود دارد، دو خواهر را علیه یکدیگر تحریک کرده و خود از آب گل آلود ماهی میگیرد. هرچند آریا دست پروردهی فرقه بیچهرگان است، اما تجربهی روباه پیری مثل «لرد بیلیش» از او سیاستمدار بیمانندی ساخته است. او آریا را در موقعیتی قرار میدهد تا نامهی سانسا به خانوادهاش برای بیعت با «جافری» (در زمانی که همسر وی بوده) را پیدا کرده و بیش از پیش به وفاداری او شک کند؛ البته، باید مواضع سانسا هم در نظر گرفت. به شخصه با موضع او موافق هستم، زیرا در شرایط کنونی، با توجه به نیاز خاندان استارک به کمکهای نظامی و تدارکاتی اربابان و بزرگان شمال، نمیتوان از بالا و با فشار با آنها برخورد کرد. از طرفی، با توجه به وجود سابقهی خیانت در برخی از این خانوادهها، سانسا نباید پلهای پشت سرش را خراب کرده و به گونهای رفتار کند که بزرگان از او هم مانند برادرش رویگردان شوند. هرچه باشد او یک استارک و خواهر جان (البته از نظر خودش) بوده و مطمئنا بیشتر از یک غریبه به پادشاه شمال وفادار است. سانسا در قسمت قبل نشان داد که به خوبی از پس ادارهی امور بر میآید و نگاه تیزبین و نافذش او را از وقایع ریز و درشت در اطرافش آگاه میکند، بنابر این اتخاذ سیاست عدم فشار از سوی او نشان از توجه همه جانبه به وقایع وینترفل است. سانسا بر خلاف خواهرش تجربهی زیادی در سیاست دارد، هرچه نباشد او سیاست مدارترین مادر شوهر جهان را داشته است! ماموریت غیر ممکن در نهایت، بزرگترین تصمیم این قسمت را بار دیگر مغز متفکر این سریال یعنی تیریون لنیستر اتخاذ میکند: آوردن یک سرباز ارتش مردگان به پایتخت و اثبات وجود تهدید پشت دیوارها به سرسی. این ماموریت غیر ممکن بلافاصله از سوی مردانی مورد پذیرش قرار میگیرد که پیش از این هم شگفتیساز بودهاند: «جورا مورمونت» که درمان دردی بیدرمان را پیدا کرده و جان اسنو که مرگ را شکست داده است! آنها با قبول این ماموریت به شمال میروند و در آنجا یاران بیشتری هم پیدا میکنند: «فرقهی بیپرچم». کلگین یا همان «تازی» به همراه «بریک داندریون» و «توروس» به فرمان خداوند نور سعی در عبور از دیوار دارند و این امر آنها را با جان اسنو و گروهاش همسو میکند. تورموند و گندری هم که از یکجا نشستن خسته شدهاند، تصمیم به همراهی با جان اسنو میگیرند. شاید این اولین بار است که در این سریال گروهی به این قدرت و با وجود این همه دشمنی میان اعضای آن، دور هم جمع شده و برای هدفی مشترک گام برمیدارند. خروج این گروه خشن هفت نفره از دروازهی شمال و قدم گذاشتن آنها در سرزمینهای وحشی و یخ زدهی آن سوی دیوار، پایان بخش این قسمت و آغازگر داستانی پرهیجان است. تمام نکات ریز و درشتی که در این قسمت به تصویر کشیده شد، خبر از طوفانی بزرگ میدهد. نبردی با ارتش مردگان که قطعا تلفاتی هم برای قهرمانان ما به همراه خواهد داشت، دسیسهای در شمال که مانند یک عفونت روز به روز بیشتر در میان مجمع بزرگان نفوذ میکند، رویارویی دنریس و سرسی که تعیین کنندهی سرنوشت بانوی اول وستروس خواهد بود و احتمال همدست شدن سرسی با وی، به امید فرصتی برای خیانت و فرو کردن خنجر در قلب دنریس و حضور سمول به عنوان یک دانشمند و برندن (برن) استارک در کنار هم در وینترفل که منبع عظیمی از دانش (برن) را در اختیار دانشمندی برجسته و کوشا (سمول) میگذارد. همانطور که در قسمت قبل شاهد طوفانی آتشین بودیم، در قسمت بعدی این سریال باید با طوفانی دیگر، اینبار از جنس یخ و سرما رو به رو شویم. نویسندگان این سریال با قرار دادن این قسمت سرنوشتساز میان دو طوفان بزرگ، در واقع برای ما «قصهای از آتش و یخ» را بازگو کردند. نویسنده علی ارکانی از کودکی دنیای بازی های رایانه ای برایم همیشه پر از جادو بود؛ جادویی که بر خلاف هنرهای دیگر، خود من خالق آن بودم. اکنون بیش از بیست سال از اولین روزی که پا به این دنیای جادویی گذاشتم می گذرد و هنوز هم تشنه کاوش بیشتر آن هستم. HBO سینما و تلویزیون دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخبرای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.