سکانس برتر ۲: اینک آخرالزمان
سکانس برتر آیتمی جدید از دنیای بازیست که در آن سعی شده تا با بررسی سکانسهای زیبای فیلمهای معروف، تاثیرگذار و عمیق در دنیای هنر، در کنار معرفی این آثار به بررسی زوایای پنهان و فلسفه (هنری، اخلاقی و…) پنهان شده در پس کلمات و بازیهای این سکانسها بپردازیم؛ در ادامه همراه دنیای بازی باشید.
«اینک آخرالزمان»، فیلمی از فرانسیس فورد کاپولا، کارگردان مشهور آمریکایی است که به جنگ ویتنام میپردازد. داستان این فیلم ماجرای یک سرباز آمریکایی به نام «بنجامین ویلارد» (با بازی مارتین شین) است که از طرف دولت مامور میشود تا یک سرهنگ با سابقهی دیگر به نام «کرتز» (با بازی مارلون براندو) را در دل جنگلهای ویتنام به قتل برساند؛ اما چرا؟ سرهنگ «کرتز» که از قضا بسیار هم زبده و کار کشته است، از ارتش گریخته و در دل جنگلهای ویتنام ارتشی خود مختار تشکیل داده که او را مانند یک موجود مقدس و الهی میپرستند. این فیلم ۱۵۰ دقیقهای یکی از بهترین آثار هنری در خصوص جنگ بوده و به خوبی چهرهی کثیف و وحشیانهی این عنصر نامربوط بشری را به تصویر میکشد. از عظمت این اثر همین بس که توانست نخل طلای جشنوارهی کن، ارزشمندترین جایزهی هنری این جشنواره و یکی از معتبرترین جوایز هنری جهان (بلکه معتبرترین آنها) را در سال ۱۹۷۹ از آن خود کند.
فیلمبرداری این اثر قرار بود شش هفته زمان ببرد، اما نهایتا ۱۶ ماه زمان برد تا کاپولا آنچه که مد نظر داشته را محقق کند؛ آن هم در جنگلهای فیلیپین. طوفان، حیوانات موزی، رطوبت زیاد، قبایل بومی، اختلاف میان براندو و کاپولا هنگام فیلمبرداری و بسیاری مشکلات دیگر باعث شد تا برنامهی ساخت این اثر این چنین تغییر کند. مصائب ساخت این فیلم آنقدر زیاد است که یک مستند ۹۶ دقیقهای به نام «قلب تاریکی: آخرالمان برای یک فیلمساز» در خصوص آن ساخته شده است. فیلم «اینک آخرالزمان»، در واقع الهام گرفته از رمانی بهنام « قلب تاریکی» از «جوزف کنراد» انگلیسی است که به ذات پلید انسانها و نکوهش دیدگاه نژاد پرستانهی موجود در تفکر امپریالیستی میپردازد. البته، شخصیتهای فیلم هم از برخی افسران آمریکایی حاضر در جنگ ویتنام الگوبرداری شدهاند که دست به جنایات گستردهای زده بودند.
داستان فیلم بیش از آنکه به رویارویی «کرتز» و «ویلارد» بپردازد، سعی در نشان دادن تجربهی انسانها طی جنگ و تغییر شخصیت آنها در طول این مسیر میپردازد. در سکانسی که در ادامه با هم آن را تماشا میکنیم، «ویلارد» به منطقهی تحت سلطهی «کرتز» رسیده و به دست او زندانی میشود. او طی این مدت که در اسارت به سر میبرد، از نزدیک و بیشتر با شخصیت «کرتز» آشنا شده و سعی میکند دلیل تمامی وقایع رخ داده و تصمیمات او را درک کند.
اسارت حقیقی
«ویلارد» خود را اسیر «کرتز» نمیداند، او ازعان دارد که مدتیست کسی وی را تحت نظر ندارد. طی این مدت او جنبهی خصوصیتری از زندگی «کرتز» را مشاهده میکند. «کرتز» کتابهای فلسفی و احساسی میخواند، عکس فرزند و همسرش را بر دیوار زده و مهمتر از همه هنوز یک نسخه از انجیل را در کتابخانهاش نگاه داشته. اینها همه اشاراتی به وجههی انسانی اوست. او دیوانه نشده، او یک روانی آدمکش نیست؛ پس چرا دست به جنایات متعدد زده و در دل جنگلهای ویتنام مخفی شده است؟ «ویلارد» او را «از درون تکه پاره» مینامد، انگار او درگیر جنگی درونی با خودش است. جنگی که نه میتواند آن را خاتمه دهد و نه از آن رها شود. در حقیقت این «کرتز» است که در اسارت به سر میبرد؛ اسیر جهانبینی جدیدش و ارزشهای انسانی قدیمی که هنوز در وجودش نهفته است.
وحشت
«کرتز» سخناناش را با توصیف ترس آغاز میکند. او تعریف ترس از طریق کلمات را غیر ممکن دانسته و درک آن را منوط به تجربهی شخصی میداند. او ترس را بزرگترین دشمن و بهترین دوست مینامد، اما چهطور؟ این جملات در واقع تمام دلیل تغییر شخصیت او را نشان میدهد و آنچه در ادامه گفته میشود تنها توضیح تجارب شخصی اوست. وحشت، انسان را فلج میکند. انسانهای کمی هستند که میتوانند با وحشت خود روبهرو شوند، باقی افراد سعی میکنند تا از آن فرار کرده و در موقعیتی قرار بگیرند که نیازی به رو به رو شدن با این وحشت نداشته باشند؛ اما اگر شما در دل جنگلهای انبوه ویتنام در گیر جنگ با دشمنی بودید که از هیچ چیز نمیترسید، چهطور باید از ترس خود فرار میکردید؟ چهطور میتوان جنگید و در عین حال از جنگ فرار کرد؟ «کرتز» در موقعیتی بود که هر روز وحشت را به چشم میدید و نمیتوانست از آن بگریزد؛ پس راه دیگری انتخاب کرد. بهقول انگلیسیها: «اگر حریف دشمنت نمیشوی، به او ملحق شو». «کرتز» که قادر به فرار از وحشت جنایتهای جنگی نبود، خود به یک جنایتکار جنگی تبدیل شده و دشمن اصلی خود را به یک متحد بزرگ تبدیل کرد؛ وحشت اکنون بزرگترین دوست وی بود. اینگونه است که فردی با ارزشهای انسانی به یک هیولا تبدیل میشود؛ وقتی که از درون خرد و «تکه پاره» شده و دیگر نمیتواند فشار خارجی را تحمل کند. «کرتز» درواقع تجلی این جملهی نیچه است که میگوید: «افرادی که با هیولاها مبارزه میکنند باید آگاه باشند که خود روزی به هیولا تبدیل نشوند».
بدون قضاوت
«تو حق داری من را بکشی، اما حق نداری اعمالم را قضاوت کنی». این اولین جملهی «کرتز» به «ویلارد» بود؛ اما واقعا چرا؟ مشخص است، چون ما نمیتوانیم تا زمانی که در شرایطی برابر با دیگران قرار نگرفتهایم، آنها را قضاوت کنیم. چه کسی میتواند صادقانه ادعا کند که شرایط یک کودک خیابانی گرسنه که دست به دزدی زده را درک میکند و او را محکوم کند؟ چه کسی میتواند یک جنگجو که روزها و هفتهها مرگ را در کنار خود دیده به کشتن دیگران و قسیالقلب بودن متهم کند؟ «قضاوت ما را شکست میدهد». قضاوت عامل اصلی عذاب وجدان است و عذاب وجدان ما را از درون «متلاشی» میکند. اگر کسی بتواند قضاوت کردن را کنار بگذارد و رها از چهارچوبهای اخلاقی خوب و بد عمل کند، نه تنها سریع به قدرت میرسد، بلکه دیگر با مشکلات و درگیریهای درونی روبهرو نخواهد بود. نمونههای چنین افرادی را در تاریخ دیدهایم، افرادی که از دیدگاه «نیکولو ماکیاولی»، فیلسوف ایتالیایی عصر رنسانس، لایق «شهریار» شدن هستند. او میگوید: «شهریاری که میخواهد همیشه شهریار بماند، نباید همیشه خوب باشد». «کرتز» هم به خوبی این امر را درک کرده و جنگجویان واقعی را انسانهایی میداند که در عین حفظ ذات انسانی خود، اسیر ارزشهای اخلاقی نباشند. چنین تفکری امروزه گروههایی مثل داعش و القاعده را ایجاد کرده است، گروههایی که در عین داشتن تفکرات مذهبی، خود را مقید به اخلاقیات ندانسته و جنایات تصورناپذیری رقم میزنند.
کاپولا با شخصیت سرهنگ «کرتز»، به خوبی نشان میدهد که مرز بین حق و باطل چهقدر نزدیک است؛ اینکه یک انسان چهقدر ساده میتواند از یک قهرمان به یک جنایتکار تبدیل شود. او بهراستی نشان میدهد که «تنها اجساد هستند که پایان جنگ را میبینند». حضور «کرتز» در این فیلم ۱۵۰ دقیقهای تنها نزدیک به ۲۰ دقیقه است؛ به همین دلیل بهخوبی میتوان فهمید تمرکز اصلی فیلم تنها بر مبارزهی دو کهنه سرباز نیست، بلکه تلاشی برای نشان دادن چهرهی جنگ و تجارب جنگجویان است. «کرتز» در واقع حسن ختام کار و تیر خلاصی بر تمام ادعاهای اخلاقی افرادیست که جنگ را به نوعی در جوامع تبلیغ کرده و جنگجو بودن را یک ارزش میدانند. حق و باطل، متمدن و وحشی، تروریست و ناجی آزادی، مومن و کافر، همه و همه تنها برچسبهایی است که جنگافروزان از آنها برای خوب نشان دادن خود و بد نشان دادن دیگران استفاده میکنند و در واقع خالی از معنی و محتوا هستند؛ این به اصطلاح ارزشها تنها برای کنترل مردم بیگناه و ترغیب آنها به کشتن افرادی استفاده میشود که نه میشناسند و نه از آنها بدی دیدهاند. «اینک آخرالزمان» فیلم پیچیدهای است، اما پیام سادهای دارد: «جنگ و کشتار انسانها در همهی انواع و حالات خود منفور و ناپسند است، مهم نیست که به چه نامی و با چه هدفی انجام شود».
سرنوشت «ویلارد» و «کرتز» و اینکه کدامیک از این نبرد سربلند بیرون میآیند، کمترین دلیل برای تماشای «اینک آخرالزمان» است. این فیلم آنقدر هنرمندانه به شما از جنگ میگوید که تماشا نکردن آن در نهایت چیزی جز حسرت و افسوس نخواهد داشت.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
این فیلم رو دستش نمیاد