رستگاری | نقد و بررسی قسمت دهم از فصل دوم سریال Westworld
۷۰ روز از لحظهای که برنارد، گیج و مبهوت کنار دریاچه بیدار شد گذشته و حالا فصل دوم سریال پربینندهی Westworld هم به پایان رسیده است. ۷۰ روز گمانهزنی، انتظار و تفکر با پخش قسمت دهم این سریال به نتیجه میرسد. با دنیای بازی همراه شوید تا به بررسی قسمت نهایی وست ورلد و جمعبندی این فصل بپردازیم.
جایی برای پیرمردها نیست
«آنتونی هاپکینز» را به جرات میتوان قدرتمندترین و تاثیرگذارترین شخصیت وست ورلد نامید. مرگ او در انتهای فصل اول ذهن بسیاری از طرفداران را درگیر جای خالی غیرقابل انکار او در فصل دوم کرده بود. بازگشت وی به سریال هرچند به شکل مجازی، توانست جانی تازه به فصل دوم بدهد. در قسمت پایانی این فصل، بالاخره اسرار «رابرت فورد» برای بینندگان فاش شد. او در تلاش برای تدارک یک بازی بیهوده نبود. فورد همانطور که ادعا میکرد، سعی در نجات میزبانان داشت؛ البته از نظر خودش. انتقال هوش مصنوعی وست ورلد به یک دنیای مجازی و دستساز دیگر اما به دور از تعرض انسانها شاید با تصویر و توقعی که بینندگان از مفهوم آزادی دارند فاصلهی زیادی داشته باشد، اما این روش کم هزینهترین و پر بازدهترین روش برای نجات میزبانان بدون به خطر انداختن نژاد بشر بود. حضور آنتونی هاپکینز در فصل دوم وست ورلد بسیار کم رنگتر و کوتاهتر از فصل اول بود و به دلیل نوع این حضور، بار داستانی چندانی نیز بر دوش وی قرار نگرفت. با این همه فرصت تماشای بازی زیبا و شنیدن صدای گرم این هنرمند انگلیسی، تاثیر بسیاری در جذب تماشاگران فصل دوم داشت.
تحول به سبک صدا و سیما
متاسفانه برخی از شخصیتهای سریال در قسمت آخر دچار تحولات آنی شدند که برای ما ایرانیان بسیار آشناست. در اغلب آثار تلوزیونی ایرانی، خصوصا آثار مربوط به ماه رمضان، ما شاهد تحول شخصیتها و پدید آمدن خصوصیاتی مثل رشادت، ایمان و… در قسمت نهایی سریال هستیم. این اتفاقی بود که در قسمت دهم برای «لی سیزمور» و «دلورس» افتاد. گویا لی پس از سپری کردن مقدار قابل توجهی زمان با میو، تحت تاثیر احساسات عمیق میان او و همراهاناش قرار گرفت و همین امر باعث شد تا در سکانسی مشابه نقشهای «جمشید هاشمپور» تفنگ به دست گرفته و برای نجات همراهانش سینه سپر کند! متاسفانه Westworld نمیتواند توضیح دهد که چرا یکی از خود بزرگبین ترین شخصیتهای سریال باید جان خود را فدا کند، آن هم در حالی که راههای دیگری هم برای وقتکشی و ایجاد فرصت فرار برای همراهان او وجود دارد، خصوصا با توجه به اینکه لی سیزمور به عنوان طراح داستانی ارشد وست ورلد در زمرهی کارمندان رده بالای شرکت «دلوس» قرار میگیرد و برای مذاکره با نیروهای حراست پارک نیازی به دست به اسلحه شدن ندارد. البته، به قول دوستان «جَو گیری بد دردی است» و احتمالا همین درد بود که نهایتا باعث شد تا لی سیزمور در قسمت دهم سریال، جان به جان آفرین تسلیم کند! درد دلورس اما از نوع دیگریست! او ابتدا مثل هر فرد منطقی دیگری، هدیهی فورد را تنها «مهاجرت از زندانی به زندان دیگر» خطاب میکند و از این رو سعی در نابودی کامل آن دارد. با توجه به منطق لی سیزمور در باب «مرگ بهتر از زندگی با ذلت است»، چرا باید دلورس را برای انتخاب روشی مشابه سرزنش کرد؟ اما انگار شلیک گلوله به سر میتواند در تغییر نگاه افراد به مسائل فلسفی مؤثر باشد. در همین راستا، دلورس پس از بازگشت به زندگی برای چند دهمین بار، تصمیم خود را بدون هیچ توضیح خاصی عوض کرده و یاد میگیرد تا به بزرگتر احترام گذاشته و حرف استاد را به گوش جان نیوش کند. چنین تغییرات بنیادی در شخصیتهای داستانی عموما برای مخاطب جذاب و منطقی نیست، حتی برای بینندگانی که تجربهی رویارویی مکرر با پایانهای شگفتانگیز آثاری مثل «آوای باران» را دارند!
رستگاری در ساحل
از عیب و ایرادهای فصل دوم وست ورلد که بگذریم، نوبت به نکات مثبت آن میرسد. شاید هیچکس فکر نمیکرد از میان تمام شخصیتهای پرقدرت و مصمم جهان Westworld، این «برنارد» باشد که در عین گمگشتگی و با کوهی از سؤالهای بیپاسخ بتواند ناجی رباتهای انساننمای این جهان باشد. او با دستکاری حافظهی خود توانست در عین مخفی نگاه داشتن نقشهی نجات میزبانان، به تحقق آن کمک کند. مقابلهی برنارد و دلورس هم تاثیر زیادی در جذابیت نمادین داستان داشت. برنارد، هم خالق بود و هم مخلوق، هم پدر و هم فرزند. او دلورس را پرورش داد و سپس توسط خاطرات دلورس مجددا پرورش یافت و این تجلی جملهی «آکچتا» خواهد بود: «زنده بودن تا زمانی که در خاطر کسی حضور داشته باشید، ادامه دارد». رابطهی برنارد و دلورس استعارهی زیبایی از رابطهی انسان با خداست. انسان در ابتدا خود را مخلوق خدا و خدایان میپنداشت و با توجه به آموزههای خداوندگان خود هزاران سال را سپری کرد، اما پس از بلوغ و پیشرفت، خداوند را انکار کرد و وقتی مطمئن شد که هیچ قدرتی بالاتر از خودش در جهان نیست، خدای خود را مرده خواند. در قرن بیستم مجددا با پدیدار شدن مشکلات ناشی از نبود چیزی که بتواند جای خالی خدا را برای انسان پر کند، بشر خدا را احیا کرد، آن هم طبق تعریف و برداشتی که هزاران سال تاریخ جمعی به او آموخته بود. این سیر شکل گرفتن ادیان و باورهای مذهبی دقیقا در رابطهی دلورس و آرنولد متجلی میشود. هرچند دلورس هم مثل انسانها میداند که مسیر او با مسیری که خدایش برای وی در نظر دارد بسیار متفاوت است، اما نیاز او به برنارد درست مثل نیاز انسانها به خداوند یا تعریفی فلسفی از خالق قادر متعال، غیرقابل انکار است. این استعاره، وقتی زیباتر میشود که به یاد بیاوریم برنارد و آرنولد، هر دو تنهاترین افراد دنیای وست ورلد بودند و زندگی آنها همواره سرشار از درد و رنج بود. تلاش آرنولد برای کمک به میزبانان تا مرز نابودی خودش، در واقع بازتاب خالصترین تصویری است که انسان قرنهاست از خالق خود در سر دارد: از کرختی انسان و جهش خداوند به سوی او در تابلوی «آفرینش انسان» «میکل آنژ» تا نابودی طبیعت مادر برای زنده ماندن فرزندش انسان در فیلم «مادر!» از «آرنوفسکی». در واقع این میزبانان نیستند که در انتهای داستان به سرزمین موعود میرسند، بلکه این برنارد یا همان روح آرنولد است که میتواند فرزندان خود را یکبار دیگر و برای همیشه از «طوفان بزرگ» و نابودی نجات دهد و اینگونه به رستگاری برسد.
این واقعی است؟
مدتی پیش در مجلهی «دانستنیها» مطلبی خواندم که ادعا میکرد «معبد بزرگ ایسه»، مقدسترین معبد «شینتو» در چین که ۱۳۰۰ سال قدمت و میلیونها زائر سالانه دارد، در واقع بنایی با سن فیزیکی ۲۰ سال بیشتر نیست! این بنا به دلیل بازسازی و مراقبتهای زیاد هر ۲۰ سال تقریبا کاملا از نو ساخته میشود. از نظر ما، ارزش بنایی مثل تخت جمشید و امثال آن به قدمت فیزیکی یعنی قدیمی بودن سنگهای سازندهی آن و عدم تغییرش است؛ اما یک تعریفی چینی از مفهوم «باز تولید» به نام «فوژیپین»، ارزش آثار بازسازی شدهی دقیق از اشیا قیمتی را با خود اثر برابر میداند. فلسفهی پشت این تفکر این است که اگر شما یک بنای کهن را بازسازی نکنید، پس از هزاران سال خرابهای از آن بهجا خواهد ماند که نه تنها با روح و جسم بنای اصلی بسیار متفاوت است، بلکه زیبایی و شکوه خود را هم از دست داده. حال اگر شما بنای کهن را عینا مرمت و بازسازی کنید، در عین حفظ ماهیت و جوهرهی معماری، شکوه و زیبایی فیزیکی آن را هم حفظ کردهاید و تنها چیزی که در این میان از دست رفته، سنگ و چوبهای چند هزار ساله است. تفکر به این مسئله ناخودآگاه ذهنم را به سمت تصویری برد که سریال وست ورلد سعی دارد از مفهوم واقعیت ارائه کند. چه کسی میتواند بگوید آرنولد و برنارد یک نفر نیستند؟ چه کسی میتواند حس مادرانه «میو» را زیر سوال ببرد؟ وقتی یک مفهوم در ذات خود دارای ارزش و فضیلت باشد، دیگر نمیتوان ارزش یاد شده را صرفا به خاطر کالبدی که در آن متجلی شده پست و حقیر پنداشت. وست ورلد مفهوم واقعیت را یکبار دیگر برای طرفداران سینما و تلویزیون به چالش کشید و در انتهای این فصل هم پاسخی درخور به آن داد: «واقعیت، تنها چیزی است که جایگزینی ندارد». هیچکس از مرگ در بازیهای رایانهای هراسی ندارد، اما ترس ما از مرگ در دنیای واقعی ناشی از عدم امکان بازگشت مجدد به زندگیست. آثار باستانی هم دقیقا به همین دلیل ارزشمند هستند، زیرا منحصر به فردند. منحصر به فرد بودن ذات انسان را میسازد و به او احساس ارزشمند بودن میدهد. همهی حرفها را میتوان به دو تفکر فلسفی کهن ریشهیابی کرد: ارزشمندی جوهره و ارزشمندی ساختار. فوژیپین ارزش را در جوهره و تعریف میبیند و به همین دلیل در فردی مثل برنارد متجلی میشود؛ اما دلورس ساختار را هم ارزشمند میداند. تقابل این دو تفکر تا پایان بشریت ادامه خواهد داشت و هیچکس نمیتواند با قاطعیت یک را تایید و دیگری را رد کند. تلاش وست ورلد برای پرداختن به این موضوع هرچند در قسمتهای پایانی از دایرهی تعادل خارج شده بود، اما پایان ماجرای دلورس و برنارد توانست یک بار دیگر تعادل را به این موازنهی پیچیدهی فلسفی بازگرداند.
به رنگ سیاه
یکی دیگر از نکات مهم قسمت دهم فصل دوم Westworld، سرنوشت ویلیام بود. مسیر نه چندان دلچسب ویلیام به سمت جنون در قسمت نهم به نقطهای بحرانی رسیده بود، اما جاناتان نولان و لیزا جوی توانستند سرنوشت این شخصیت را از کلیشه و ابتذال نجات دهند. ویلیام فراموش کرده بود که واقعیت جبرانناپذیر است و همین امر دنیای او را نابود کرد. او برای پی بردن به حقیقت آنقدر از واقعیت دور شد که در پایان کار مرز میان واقعیت و خیال را گم کرد. فورد انسان را اسیر نفس خویش دانسته و به همین دلیل اختیار را خیالی باطل میخواند. آزادی تنها وقتی ممکن میشود که بتوانیم امیال و نفس خود را کنترل کرده و تغییر دهیم، درست مثل میزبانان وست ورلد. به همین دلیل است که فورد سعی کرد تا چیزی شبیه به میزبانان باشد و اختیار حقیقی را کشف کند. شاید این تعریف از نظر بسیاری نادرست به نظر برسد، اما ویلیام نشان داد که حق با فورد بوده. او آنقدر در میل به یافتن واقعیت گم شد که انسان بودن خود را هم فراموش کرد. تاریخ بشر هم مملو از چنین افرادی است؛ مردان و زنانی که آنقدر محو تماشای مسیر شدند که مقصد خود را از یاد بردند. ویلیام در پایان توسط تیم نجات دلوس پیدا میشود، اما اشتباهات او آنقدر عمیق است که دیگر جزئی از وجود و نفس وی گشته و به همین دلیل آزمونهای «وفاداری» که در آیندهی دور از ذهن ذخیره شدهی وی در سرورهای وست ورلد گرفته میشود، مجددا او را به سوی «درهی دوردست» و تکرار اشتباهات گذشته سوق میدهد. سرنوشت سیاه مرد سیاهپوش به خوبی روایتی مدرن از اسطورههایی کهن را در اختیار بیننده قرار میدهد که در عین ریشه داشتن در گذشتهی بشر، به او در باب سرنوشت تلخ پیشرو و تلاش برای تغییر آن هشدار میدهد.
فصل دوم سریال وست ورلد به خوبی به حماسهی دلورس و اقتباس تلویزیونی اثر جذاب مایکل کرایتون خاتمه میدهد. هرچند که این فصل در مقایسه با آنچه که در فصل اول این سریال تجربه کردیم دچار چنان افت کیفی شده که نمیتوان در برخی موارد از آن صرف نظر کرد، اما پایان این داستان آنقدر جالب و غیرقابل پیشبینی بود که بتواند بیم و امیدهای ۷۰ روزهی طرفداران این سریال را به خاطرهای لذتبخش تبدیل کند. آنچه که بیش از پیش موجب نگرانیست، خبر تمدید این سریال برای فصل سوم توسط شبکهی HBO است. واقعا این شبکه چه داستانی برای روایت در فصل سوم Westworld دارد؟ آیا این سریال هم به سرنوشت آثار موفق دیگر سینما و تلویزیون مبتلا شده و به عنوانی تجاری تقلیل مییابد؟ یا اینکه فصل سوم با پیش گرفتن مسیر روایی تازه، رمز و راز و هیجان فصل اول را برای مخاطب زنده خواهد کرد؟ گویا سرنوشت وست ورلد با سوالهای بیجواب و انتظار گره خورده و تنها زمان میتواند سرنوشت این مجموعهی محبوب را آشکار کند.