ملکه «ان» تحت تاثیر «سارا» دربار را به جبههی جنگطلب پارلمان نزدیک کرده و باعث شده جنگ -علیرغم پیروزی در آخرین نبردها با فرانسه- ادامه پیدا کند. ملکه، زن قدرتمندی است اما از قدرت خود در راستای تحکم و ادارهی کشورش بهره نمیگیرد بلکه مثل طفلی لوس و بهانهگیر برای ارضای تمایلاتِ در لحظهی خود، از این قدرت و فرماندهی استفاده میکند. ملکه این اختیار را دارد که –با همهی فرمایشات و مناسبات- حرف آخر را در مورد همهی تصمیمات مملکتی بزند، اما تنها به خوشآیند خود فکر میکند. او نمونهای از انسانِ به ابتذال کشیده شده است در کنار همهی اطرافیان و اجسام و محیط و زرق و برق زندگی اشرافی، که برای خروج از این ابتذال ذرهای تلاش نمیکند تا وضعیت او به طنزی نمونه از روند تاریخ تبدیل شود. فیلم The Favourite بدون کم و کاست، این طنز را به تصویر میکشد و آنچه برای هماهنگ شدن با شخصیت ملکه و اطرافیانش لازم دارد را نیز با خود همراه میسازد. در ادامه با نقد فیلم The Favourite همراه دنیای بازی باشید.
لانتیموس که این بار خلاف فیلمهای قبلی، نوشتن فیلمنامه را برعهده نداشته، تلاش زیادی میکند تا به نبوغ کوبریک در تصاویر فیلم «بری لیندون» نزدیک شود. او سبکی از کارگردانی را اتخاذ میکند که با مناظر و منازل زیبا و رنگارنگ درهم میآمیزد و با ایجاد حسی از شکوه و عظمت با استفاده از این تصاویر، تاریخ را به سینما نزدیک میسازد. لانتیموس موفق میشود تصاویر دلنشینی ارائه دهد و آنچه در مسیر رسیدن به آن نیمی از قواعد تثبیت شدهی سینمایی را شکسته به دست آورد. این فیلمساز یونانی با تصاویر The Favourite نشان میدهد که چقدر میتواند سینما را به همه چیز برتری دهد. به تاریخ، به شکوه و عظمت بناهای اشرافی، به قدرت ملکه، به ذهنِ انسانی که مدام در حال طراحی نقشهای جدید است. سینما در فیلم لانتیموس موج میزند و لحظه لحظه به واقعیت برتری مییابد. او در The Favourite هوشمندانه و از سر آگاهی قوانین را زیر پا میگذارد، همچون ملکهای که قوانین زمانهاش را زیر پا گذاشته و از این کار لذت میبرد. لانتیموس همچون شخصیت اصلی قصهی فیلمش از پنهانکاری لذت میبرد، زندگی را جدی نمیگیرد، همه چیز را ساده میانگارد و در نهایت آنقدر با روایت یکدست میشود که جدا کردن اجزا عملاً امکانپذیر نباشد.
داستان فیلم The Favourite چند وجه اصلی دارد. مهمترین آنها شخصیت ملکه است که در سکانسی معرفی میشود که شاداب و سرخوشانه، در حالی که کشورش درگیر جنگ است، به معشوقهاش قصری وعده میدهد حتا از قصر خود باشکوهتر و زیباتر. این شخصیت، نمونهی مسلم ابتذال است. از او انتظار میرود در مقام ملکه با منطق به موضوعات فکر کند و تصمیم بگیرد، اما از سر بیاعتنایی هم که شده همه چیز را به دیگران محول کرده است. شخصیت ملکه در این ابتذال مدت زیادی دوام نمیآورد و چون مدام با واقعیتِ وجودی خود روبرو میشود، در رفتار خود شک میکند. اولین بار او در صحنهای که سارا آرایش چهرهاش را مناسب نمیداند با این واقعیت مواجه میشود. او اما ناآگاه از دلسوزی احتمالی معشوقهاش، این رفتار را تکفیر خویش میانگارد و این آغاز فاصلهی ملکه از سارا است. تقریبا همزمان با ورود شخص بعدی: ابیگیل.
ملکه در رابطه با ابیگیل منفعل است و همین موضوع به دختر جدید اجازه میدهد که فاصلهاش را با سارا و او کم کند. ابیگیل از سر استیصال هم که شده باید موقعیت خود را در قصر ملکه از چیزی که هست بهتر کند و برای این کار هیچ راهی بهتر از ترحم هوشمندانه پیدا نمیکند. ابیگیل با سوءاستفاده از ضعف بدنی و بیماری ملکه و غفلت سارا به او نزدیک میشود و با شناخت ضعف شخصیتیِ اَن، پروسهی نفوذ را آغاز میکند. او به سادگی در گوش ملکه مجیز میخواند و او را شیفتهی خود میسازد. در حالی که سارا احتمالاً واقعاً ملکه را دوست دارد و به او محبت میکند، ابیگیل اساساً به خاطر خودش اینجاست و هر کاری میکند یا هر حرفی میزند برای خوشآیند خودش است، هر چند در راستای خوشآمد ملکه فرصت بروز پیدا کند. ابیگیل فرصتطلب، زیرک و پلید است و شخصیتی متمایز دارد. شخصیتی که به او اجازه میدهد در کمال زیبایی و دلربایی، خشن و سنگدل باشد. آنچه در سکانس اول از ابیگیل نمایش داده میشود نمود کاملی از شخصیت او در طول فیلم است: زیبا، کثیف، زباندراز و به دنبالِ مقام و منزلت.
ابیگیل به هر حال موفق میشود دل ملکه را ربوده و از او برای سارا یک دشمن بسازد. دشمنی که ابتدا متوجه نیست خام یک دختر جوان شده و دل به ماری خوش خط و خال داده است، اما خیلی زود از نبود سارا، همدم و غمخوار همیشگی خود به رنج و محنت میرسد. ابیگیل که حالا به جایگاه بهتری از آنچه هرگز تصور میکرد رسیده نیز به ابتذالی فراگیر پا میگذارد. او دست از نقشه کشیدن برمیدارد و به خوشگذرانی میپردازد؛ و در حالی که هنوز به قدرتی دست پیدا نکرده و نفوذی در ملکه به دست نیاورده، تنها از استمرار جایگاه امن خود در قصر سرخوش است. رضایت ابیگیل از جایگاهش استعارهای بدیع از وضعیت ملکه در قصر است. هر دو به جای اینکه به چیز درست فکر کنند مشغول اندیشیدن به ظواهر و زخارفاند. هر دو سرخوشانه روزگار میگذرانند، یکی دل به شبهای عیش و نوش قصر و روابطِ تمدنمآبانهی افراد آنجا بسته است و دیگری با خرگوشهای خود به مثابهی ملت تحت امرش خوش است.
لانتیموس برای به تصویر کشیدن این بیقاعدگی و بیمغزی پوچ و مبتذل، از همهی ابزارها بهرهی کافی گرفته است. او ابتدا لحنِ فیلم خود را با به تصویر کشیدنِ لحظاتی فراسوی نیک و بد آداب معاشرت تنظیم میکند. لانتیموس با برگزاری مسابقهی اردکها و به تصویر کشیدن آن در اسلومو با همراهی یک موسیقی کلاسیک با شکوه و کاملا جدی، نشان میدهد که کمر همت بسته به نابودکردن کلیشههای رایج فیلمهای بزرگ و مهم تاریخی که همواره سعی داشتهاند از سینما برای ردیابی تاریخ و تمدن با شکوه و با عظمت انسانها استفاده کنند. او خیلی زود موفق میشود این لحنِ جذاب و غیرمتعارف را در سرتاسر فیلم بگسترد و با کمک بازیِ بازیگران خود و موقعیتهایی که میسازند در همین راه ثابت قدم باقی میماند. تا پایان، لحن فیلم ذرهای تغییر نمیکند. همهچیز حاوی یک کژتابیِ تمسخرآمیز از جلال و جبروت است. یک هجوِ بیپایان از قدرت و مناسبات درباری که دخترِ یکهر بار که تصویری از لنزِ نامتعارف دوربین لانتیموس منظرهای از فیلم را در یک قاب به تصویر میکشد، به مخاطب یاداوری میشود که در حال تماشای اثری متعلق به سینما است. قمارباز عیاش میتواند فضای آن را به سلطهی خود در بیاورد. لانتیموس موفق میشود لحنی برای فیلم خود به تثبیت برساند که کاملا گویای زوایای این ابتذال درگیر مزخرفات است. در قدم بعدی، تصویر را به هم میریزد.
هر بار که تصویری از لنزِ نامتعارف دوربین لانتیموس منظرهای از فیلم را در یک قاب به تصویر میکشد به مخاطب یاداوری میشود که در حال تماشای اثری متعلق به سینما است. لانتیموس هوشمندانه از این حربه استفاده میکند تا ضمن نقب زدن به تماشاگر –برای جلوگیری از فرو رفتن در روایت تاریخی و به خاطر سپردن این حقیقت که این تصویری تغییر یافته و مصادره شده از تاریخ است با همهی ویژگیهای ساختگی و داستانیاش- با درونیات شخصیتهای خود نیز همراه شود. تصویر به هم ریخته و غیرواقعی است اما همهگیر. لنز دوربین کاری کرده که دفرمگی اشخاص و اشیا کاملاً قابل لمس باشد، و در عین حال قابل پذیرش. زوایا بریدهشده و اشکال معوجاند. تصویر واقعی است و همان چیزی را نشان میدهد که وجود دارد اما این واقعیت به همریخته و تغییر یافته، در حالی به چشم میخورد که فراگرفته و کامل، در عین حال شکسته و بندخورده به نظر میرسد. لانتیموس با زبان سینما به ما میفهماند که چه چیزهایی شبیه به آنچه به نظر میرسند نیستند. زاویهی دوربین مدام در حال بیان استعارههای وضعی از شخصیتها و رفتارشان هستند. دوربین سوژه را از روبرو تحت نظر دارد در حالی که او به جای دیگری خیره است. زاویهی از پایین به بالا انتخاب شده در حالی که سوژه در شرف شکست است. همه چیز در فیلم سر جای خود است اما هیچ چیز سر جای خود نیست. درست مثل همین واقعیت که ملکه قدرت دارد، اما قدرتش راه به جایی نمیبرد. سارا صادق است، اما صداقتش راهی برای او نمیسازد. ابیگیل جایگاه خود را پیدا میکند، اما به منزلتی نمیرسد.
فیلمساز نابغهی یونانی موفق میشود با ارائهی تصویری جدید از خود در مقام کارگردان و به کارگیری استعداد مسلمش در فضاسازی و خلق لحن و صدای یکتای فیلم، The Favourite را به مهمترین اثر سینمایی خود تبدیل کند. اثری که به واقع در تمام اهدافِ مورد نظرش موفق است و به هر آنچه خواستهی اوست دست پیدا میکند. اندک ضعفهای فیلم در آثار قبلی کارگردانش ریشه دارند و کاملاً قابل درک هستند. آنچه فیلم را از لحاظ سینمایی برتری میدهد، نبوغ لانتیموس در هماهنگ کردن داستان و فرم سینمایی است. در مالِ خود کردن یک قصه از دریچهی سینمای منحصر بهفرد و غیرعادی همیشگی که از او انتظار داریم.آنچه فیلم را از لحاظ سینمایی برتری میدهد، نبوغ لانتیموس در هماهنگ کردن داستان و فرم سینمایی است. The Favourite شاید بهترین فیلمِ لانتیموس نباشد اما مهمترین اثر اوست چون یکدستی و یگانگی فرم در آن کاملا مشهود است. کارگردان توانسته استعارهای در جهان خود بیافریند از تاریخ، تمدن و مناسبات فرهنگی و آن را به گونهای ارائه داده که ارتباط برقرار کردن با آن چندان دشوار نباشد. فیلم جذاب است و ریتم سریعی دارد، زیبا است و همچون شخصیتِ ابیگیل فریبنده است و به گونهای پیش میرود که میشود انتظار هر اتفاقی را در آن داشت. کما اینکه در چند نقطه همین را ثابت میکند. قدم برداشتن فیلمساز در چنین فضایی تبحر و جرات فراوانی نیاز دارد و لانتیموس ثابت کرده هم فیلمساز ماهری است و هم یک سینماگر جسور. کسی که روی خطوط راه رفتن را بلد نیست و همیشه باید ساز خودش را بزند. کسی که سینما را میشناسد و از آن یادگرفته برای ماندگار شدن باید به فکر ارتقای هنر بود نه تکرار ایدههای موجود از قبل. او با فیلم The Favourite ثابت میکند که تنها به دنبال ساخت یک فیلمِ خوشساخت با درونمایهی روانشناختی و فلسفی نیست و قرار نیست تا پایان عمر لابستر بسازد و به روابط ماشینی آدمهای خاص در زندگیهای خاص و شرایط خاصتر بپردازد، بلکه بنا دارد دامنهی نگاه سینمایی خود را بسط دهد و به فیلمسازی اثرگذار و جریانساز تبدیل شود که نه تنها میتواند فیلمنامهی دیگران را به اثری مخصوص به خود تبدیل کند و از بازیگران شناخته شده و محبوب و خوشسیما بازیهای اعجابانگیز بگیرد، که قادر است با در دست گرفتن تدوین فیلم خود، نبض مخاطب را در تمام طول فیلم کنترل و به دلخواه خود دستخوش تغییر کند. کاری که از بسیاری کارگردانهای حال حاضر سینما ساخته نیست و مدتها است –تقریبا بعد از هیچکاک- به دست فراموشی سپرده شده است.