این مطلب یک نقد نیست و صرفا برداشتی است از فصل سوم سریال «کاراگاه حقیقی» True Detective که قطعا خواندن آن باعث لو رفتن داستان خواهد شد! با دنیای بازی همراه شوید.
من با اینکه چیزی نزدیک به ۲۰ سال است، مجلات سینمایی میخوانم (پیر شدیم تمام شد رفت!) و تسلط بگی نگیطوری روی جزییات و کلیات سینما دارم، ولی هیچ وقت به خودم جرات ندادهام (راستش جرات و حوصلهاش را با هم نداشتم!) که نقد سینمایی بنویسم یا اظهار نظرهای فنی به فیلمها و سریالها داشته باشم. اما این دفعه به دلایلی که برای خودم هم روشن نیست، دوست دارم در مورد فصل سوم سریال True Detective یک مطلب جمع و جور نه چندان فنی بنویسم.
در ازلیت، جایی که زمان وجود نداشت؛ چیزی رشد نمیکرد، چیزی به وجود نمیآمد و چیزی تغییر نمیکرد. پس مرگ، زمان را خلق کرد تا قربانیانش برویند!
– کاراگاه راستین کول
فصل اول سریال را بیشتر دوستداران سریالهای عصر طلایی سریالسازی (دورانی که ده پانزده سالی است که شروع شده و شکر خدا همچنان ادامه دارد!) به یاد دارند. سریالی با ارائهی کم نظیر از همه چیز؛ کارگردانی شسته و رفته، بازیگری هیولا(!)، فیلمنامهی چفت و بستدار و مهمتر از همه یک پایانبندی درخور که در یاد همهی دوستداران مانده است. فصل دوم را به قول معروف Skip میکنم چون ربط چندانی به چیزی که میخواهم بگویم ندارد. داستان از این قرار است که فصل سوم سریال، به لحاظ ساختار روایی و فرم، نسخهی کاملتر (به لحاظ بازی با فرم) فصل اول است. داستان گیرا، کارگردانی عجیب و غریب و بازیهایی که مو به تن بیننده سیخ میکنند و خصوصا تدوینی که به روایت داستان خیلی کمک کرده است.
داستان از سال ۱۹۸۰ آغاز میشود، جایی که کاراگاه «وین هِیز» (Wayne Haze) با بازی «ماهرشلا علی» (Mahershala Ali) و همکارش «رونالد وست» (Ronald West) با بازی «استیفن دورف» (Stephen Dorrf) پلیسهای ایالتی آرکانزاس، درگیر یک پروندهی آدمربایی و قتل میشوند. یک پرونده که ظاهری معمولی دارد ولی هرچه جلوتر میرود، به دلایل متعدد پیچ میخورد و به پروندهای غیرقابل حل تبدیل میشود. از آن طرف هم روایت داستان وارد عمل میشود و این پرونده را پیچیدهتر از چیزی که هست نشان میدهد. زیرا روایت قصه فقط معطوف به سال ۱۹۸۰ نیست و در سه مقطع زمانی مختلف روایت میشود؛ ۱۹۹۰ و سال ۲۰۱۶ میلادی. تمرکز سریال روی شخصیت وین هیز در در این سه مقطع زمانی است و داستان از دید او روایت میشود. این رفت و برگشتهای زمانی در این سه مقطع (البته مقطع زمانی دیگری هم وجود دارد که نقش پررنگی در روایت خط اصلی قصه ندارد) همراه با کارگردانی و بازی بینظیر علی (خصوصا در نقش هِیز پیر و بیمار) روایت قصه را وارد رفت و برگشتهای متعددی میکند که هم نقش تدوین را در ساختار قسمتها پررنگ کرده و هم به داستان پیچ و تاب عجیبی میدهد.
اوج روایت قصه با کمک تدوین در سکانس پایانی قسمت چهارم و آغاز قسمت پنجم است. قبل از شروع قسمت پنجم، توی ذهنم مرور میکردم که با توجه به پایان قسمت قبلی، سازندهها قسمت پنجم را چگونه شروع خواهند کرد. حدس خودم این بود که روایت قصه، چند ثانیه بعد از چیزی آغاز میشود که در انتهای قسمت چهارم به یکباره به تیتراژ نهایی کات خورده بود. ولی قسمت پنجم این شکلی شروع نشد! سریال چیزی در حدود پنج دقیقه، برای رسیدنتا قبل از قسمت پایانی، سریال با تکیه بر هنر بازیگران و تدوین درجه یکش، یک ارائهی عالی دارد که کاشت داستانی درخوری هم فراهم میکند. به آن سکانس طول داد؛ و شکلی که قصه وارد آن قسمت شد، به دلیل همان رفت و برگشتهای زمانی، از سال ۱۹۹۰ و تابلوی استنتاج دیوار ادارهی پلیس بود. جایی که بعد از کش و قوسی چند دقیقهای، هِیز به عکس روی تابلو نگاه میکند و همکار جدیدش با اشاره به عکس میگوید: «اون موقع اونجا بودی؟!» و یک کات اساسی به محلی که قبلاً عکسش را روی تابلو دیدهایم و از فرجامش خبر داریم که به شکل حیرتآوری، کوبنده و محکم ارائه می شود و دیدن آن سکانس درجه یک را به یکی از لذتبخشترین کارهای طول این فصل تبدیل میکند. یک فرمول شسته و رفتهی کار شده که مجموعهای از تکنیکهای بازیگری، کارگردانی و تدوین را با داستان ترکیب میکند و نتیجه هم میگیرد. هر قسمت از سریال، پر است از این شکل از توسعهی فرم و روایتی که هر لحظه بیشتر از قبل پیچ و تاب میخورد. به همین خاطر، تا قبل از قسمت پایانی، سریال با تکیه بر هنر بازیگران و تدوین درجه یکش، یک ارائهی عالی دارد که کاشت داستانی درخوری هم فراهم میکند. در نتیحه، درونمان پر میشود از حدس و گمانهایی که اکثراً تاریک و خفن و کرک و پر ریز هستند! خصوصاً اینکه در جایی از سریال، مستندساز جنایی با بازی «سارا گدون» (Sara Gadon) که روی پروندهی قدیمی کار میکند، داستان را به فصل اول و فرقهای ربط میدهد که در فصل نخست گرد و خاک به پا کرده بودند! سریال در طول توصیف داستانش تا قسمت هشتم، جوری جلو میآید و عمل میکند که انتظاری جز یک پایان باشکوه و عجیب، مثل فصل اول باقی نمیماند! کمترین انتظار، چیزی مثل آن سکانس پایانی و دیالوگ عجیب کاراگاه راستی کول است که با اشاره به آسمان پر از ستاره گفت: «یه زمانی فقط تاریکی بود. ولی اگه از من میپرسی روشنایی داره پیروز میشه!»
و داستان دقیقا در همینجاست؛ پایانبندی کار با وجود آن همه مقدمهچینی، بهشدت ساده است و آنی نمیشود که انتظارش را داریم. شاید اصلاً این پایان خیلی هم شسته رفته باشد و ارائهی خوبی هم داشته باشد، ولی وقتی آن را ببینید و پروندهی فصل هشتم برایتان تمام شود، در شوکی عجیب فرو خواهید رفت. نقدها و نظرات زیادی در اینباره خواندم.پایانبندی کار با وجود آن همه مقدمهچینی، بهشدت ساده است و آنی نمیشود که انتظارش را داریم. از نقدهای رسمی تا نظرات کاربران. نقدهای رسمی زیاد روی این مورد تاکید نکرده بودند ولی نظرات کاربران چیز دیگری میگفت. این نظرات اکثراً روی این موضوع مانور میداد که از دیدن این پایانبندی حسابی شوکه شدهاند! حتی یکی از کاربران نوشته بود: «احساس میکنم بهم خیانت شده!» راستش را بخواهید به او حق میدهم این حس و حال را داشته باشد. وقتی در طی هفت قسمت، داستان را این همه پیچاندهاید ( از منظر خوبش!) و این همه خوب جلو آمده و یک ساختمان قدرتمند ساختهاید، انتظاری کمتر از این نمیشود داشت.
من که منتظر بودم با توجه به بیماری آلزایمر هِیز سالخورده و اینکه در طول داستان بهشکل حتمی در مورد سرنوشت همسرش چیزی گفته نشده، با یک پیچش داستانی عجیب و غریب طرف باشیم. ولی داستان خیلی خیلی خیلی سادهتر از چیزی که باید، تمام میشود. با اینکه قسمت پایانی را از نظر فرمت کلی کار شبیه به قسمتهای قبلی میدانم (خصوصا آن تدوین موازی و پن دایرهوار دوربین به دور هِیز و وست وقتی داخل ماشین به سمت هدف نهایی میرانند و با هر بار تغییر زاویه، آنها را در سه مقطع زمانی مختلف میبینیم که درگیری ذهنیشان با این پرونده ادامه دارد و یکی از بهترین سکانسهای کل مجموعه از فصل اول تا همین فصل سوم است!)، ولی قضیه این است که عظمت اژدهای بدون سر را، توی هیچ افسانهای ثبت نمیکنند!
با سلام.
ابتدایی ترین مفهومی که یک علاقه مند به هنر هفتم به طور کلی با آن آشنا میشود دو کلمه بیشتر نیست , فرم و محتوا.
فرم و محتوا در یک شاهکار سینمایی یا تلوزیونی (با آنکه (فرم) در این دو مقوله مسلما با هم تفاوت هایی دارند ولی از منظر کلی ) , باید و باید حرفی برای گفتن داشته باشند در غیر اینصورت و در صورت کمرنگ بودن یکی بر دیگری , آن اثر تبدیل به شاهکار نخواهد شد که آقای قرالو به نظرم این مطلب را با این جمله بیان کرد : (ولی قضیه این است که عظمت اژدهای بدون سر را، توی هیچ افسانهای ثبت نمیکنند!)
کمی با حرف های آقا رضا مخالفم نه اینکه طرفدار پر و پا قرص سریال باشم یا اینکه بخواهم طرفداری چشم بسته انجام بدهم. نه !!!
من هم تا ۱۵ دقیق پایانی سریال با رضا کاملا موافق بودم. بعد از اینهمه احتمالات مخوفی که در نظر گرفته بودم این چه پایانی بود آخر !!!
ولی ناگهان نکته ای به ذهنم رسید که شاید تا حالا به ذهن کسی نرسیده باشد و شاید کسی از این منظر به قضیه نگاه نکرده باشد.
سریال از لحاظ فنی به قول آقای قرالو هم در کارگردانی هم در بازیگری و تدوین و غیره عالیست و هم از لحاظ داستان که هم بار جنایی دارد و هم بار فلسفی فوق العاده ظاهر شده است و مشکل فقط اینجاست که داستانی با اینهمه پتانسیل پایانی ساده تر از انتظار دارد و نکته دقیقا همینجاست !!! به نظر این بنده حقیر که برداشت شخصی من است تمام فلسفه داستان هم همینست که به ما این را بگوید که حقیقت همیشه لزوما پیچیده نیست و بسیار ساده است و گاهی حقیقت به قدری ساده میشود که از دید ما محو میشود.وقتی کارآگاه وست به همکارش هیز بعد از دریافتن حقیقت میگوید که ما اینهمه سال چه غلطی میکردیم منظورش اینست که موضوع به این سادگی را چگونه در طول این ۲۵ سال متوجه نشدیم و ندیدیم. شاید دلیلش این باشد که ما انسان ها ذاتا درونمان پر است از حدس و گمانهایی که اکثراً تاریک و خفن و کرک و پر ریز هستند! ذهن ما عاشق پیچیدگی و دست های پشت پرده شیطانی است و همین باعث میشود که گاهی اوقات ساده ترین حقایق را خیال , و وهم و رویا را حقیقت بپنداریم ! پایان این سریال درس خیلی خوبی به من داد . با تشکر