سریالهای مشهور «نتفلیکس» (Netflix) به دو دسته تقسیم میشوند؛ دسته اول سریالهایی هستند که شروع بسیار خوبی دارند ولی رفتهرفته داستان، ریتم خود را گم میکند و شخصیتها دچار سردرگمی میشوند. (نمونه بارز آن میتوان به سریالهای دودمان و سیزده دلیل برای چه اشاره کرد.). دسته دوم سریالهایی هستند که به لطف دقت و ظرافت نویسندگان در اجرا، موفق شدند که کیفیت خود را در فصلهای بعدی حفظ کنند (شاید بهترین مصداق سریال نارکوها باشد.) پس از تماشای فصل دوم سریال «شکارچی ذهن» (Mindhunter)، میتوانم به طور قطع بگویم که این سریال در دسته دوم آثار نمایشی نتفلیکس قرار میگیرد. یکی از دلایل موفقیت این سریال، حضور «دیوید فینچر» (David Fincher) در پشت ساخت این سریال است؛ کارگردان صاحب نامی که جنایات و مکافات را به خوبی میشناسد و تبحر مثالزدنی در خلق موقعیتهای دراماتیک و هولناک دارد. پس اگر طرفدار کارهای فینچر و آثار نو آر جنایی و پلیسی هستید، سریال Mindhunter گزینه بسیار مناسبی برای شماست. برای مطالعه ادامه نقد سریال Mindhunter، با دنیای بازی همراه باشید.
پیش از آنکه سریال را زیر ذره بین قرار دهیم، بهتر است نگاهی به منبع اقتباس اثر داشته باشیم. سریال Mindhunter بر اساس رمان غیر تخیلی نوشتهی مأمور بازنشسته FBI، «جان داگلاس» (John Douglas) و همکارش «مارک اولشاکر» (Mark Olshaker) اقتباس یافته است. در این رمان، جان داگلاس به همراه همکارش، تحقیقاتی بر روی افکار، اعمال و احساسات قاتلهای زنجیرهای انجام دادند که همه آنها بهصورت مصاحبه در کتاب آورده شده است. از قاتلان خطرناکی چون «اد کمپر» (Ed Kemper)، «رابرت هنسون» (Robert Hansen) و «لری جین بل» (Lary Gene Bell) که آزادانه داوطلب شدند که انگیزههای کشتن و وضعیت خانوادگی خود را برای آنها به اشتراک بگذارند؛ بهگونهای که بخش اعظم فصل اول بر روی مصاحبه مأموران با قاتلهای زنجیره ای تأکید داشت.
توجه: از همین حالا پیشنهاد میکنم که فصل اول سریال را بار دیگر تماشا کنید، چون این وقفه دوساله باعث میشود که بخشی فراوانی از اتفاقات فصل اول را فراموش کرده باشید که به طور مستقیم بر روند روایت فصل دوم مرتبط است.
داستان فصل دوم سریال Mindhunter بلافاصله پس از پایان فصل اول آغاز میشود. «بیل تنچ» پس از گذراندن تعطیلات خود با خانوادهاش، به سازمان FBI در «کوانتیکو» بازمیگردد اما تغییراتی در بخش مدیریت در حال اجرا است. «تاد گان» (Todd Gunn)، مدیر جدید سازمان FBI شده و از همان لحظه شیفتهی تحقیقات بیل تنچ و «فورد» میشود و از آنها میخواهد که این بار با دست باز فعالیتهایشان را ادامه دهند. فورد از آن حمله ناگهانی نجاتیافته و مشخص میشود که در آن لحظه به حمله پانیک (عصبی) دچار شده بوده است. بیل تنچ مدارکی از قتلهای «بی تی کی» (BTK) به دستش میرسد که میتواند آغازگر مرحلهای دیگر در تحقیقات باشد. از سوی دیگر فورد در طی سفر با «آتلانتا»، با چند خانم میانسال سیاه پوست مواجه میشود که او را از گم شدن کودکان در شهر باخبر میکنند. اتفاقی که به مرور به یک پرونده جنجالی جنایی تبدیل میشود.
اگر در فصل اول، مأمور «هولدن فورد» (Holden Ford) قهرمان بیچون وچرا داستان بود و تمام اتفاقات حول محور او میچرخید، در این فصل بیل تنچ بیشتر از دیگر شخصیتها در مرکز توجه مخاطب قرار دارد. تنچ در این فصل با مشکلات متعددی دست و پنجه نرم میکند؛ از سردرگمی در حل معمای قتلهای BTK گرفته تا حضور پسرش در صحنه قتل و دخالت در عمل قتل و همچنین رابطه سرد با همسرش، تنچ را بیش از بیش به شخصیت اصلی این فصل تبدیل میکند. البته درگیری فورد با مسئله قتلهای کودکان آتلانتا و «وندی کار» در بهبود رفتار اجتماعی و محکم کردن رابطه خود با معشوقهاش، بخش دیگری از داستان بزرگ فصل دوم سریال Mindhunter هستند که به خوبی همه این خرده پیرنگ ها در نه قسمت پرداخته شده است و به بیراهه نمیرود.
بخش اعظم فصل دوم (به خصوص از قسمت پنجم به بعد) بر روی پرونده کودکان گمشده در شهر آتلانتا تأکید دارد؛ فورد از همان ابتدا پیگیری پرونده را بر عهده میگیرد و با پیدا گردن سرنخها و حدس و گمانهایش، به این نتیجه میرسد که قاتل ممکن است یک سیاه پوست باشد. چیزی که برای شهروندان آتلانتا که بخش اعظمی از جمعیتشان از نژاد سیاهپوستان آفریقایی است، قابل هضم نیست درگیری نژادی، جوسازی رسانهها و فشار والدین قربانیان، روی دیگری از مشکلات فورد و تنچ در این فصل است.
از همان وقتی که قسمتهای ابتدایی فصل اول سریال را تماشا میکردم، با خودم فکر میکردم که سریال روند بسیار علمیای را پیش گرفته است؛ قرار نیست در طول سریال مأموران در کوچه و خیابان پرسه بزنند و قاتلهای زنجیرهای را در طول تعقیب و گریز نفسگیر دستگیر کنند. مایند هانتر قرار نبود که «هفت» (Seven) فینچر در مدیوم تلویزیون باشد. گرچه فضاسازی آن را تداعی میکند اما هرگز در روایت شلوغکاری نمیکند. مأموران قصه با پروسه قانون قدم برمیدارند و از طریق مصاحبه و گفتوگو، آدم بدها را درگیر ماجرا میکنند. چیزی که هرگز در قاب تلویزیون شاهدش نبودم.
کارگردانی بسیار خوب دیوید فینچر (البته در چند اپیزود) و قلم قوی گروه نویسندگی سریال، سکانسهای مصاحبه با قاتلها را به بهترین شکل درآمده است. در این فصل، تعداد ملاقات فورد و تنچ با قاتلها بسیار کمتر از فصل اول است اما سکانسهای مصاحبه با «چارلی منسون» (Charlie Manson) و «دیوید ریچارد برکویتز» (David Richard Berkowitz)، جزو برترین سکانسهای فصل دوم سریال هستند. جدا از بازیهای کاریزماتیک «دیوید هریمون» (David Herrimon) و «اولیور کوپر» (Olivier Cooper)، دیالوگهای پینگ پونگی و حساب شده و فضاسازی غنی، به جذاب شدن سکانسها کمک فراوانی کرده است. شنیدن انگیزههای متفاوت قاتلها بدون اینکه در ورطه تکرار و کسلکننده بیافتد، جز نکات برجسته سریال است.
موسیقی سریال کاملاً با فضای نوآر و سیاه داستان همخوانی دارد؛ استفاده از نوت های بالا و گوشخراش که یادآور موسیقی متن فیلمهای ترسناک «جان کارپنتر» است که در لحظات تنشزا، موسیقی به اوج خود میرسد. چهرهپردازی، یکی دیگر از قویترین بخشهای سریال Mindhunter است. چند روز پیش جستجویی در اینترنت کردهام و اطلاعاتی در مورد زندگی حقیقی قاتلها به دست آوردم. با دیدن چهره واقعی قاتلها و مقایسه آن با بازیگرانی که نقش آنها را ایفا کردند، واقعاً شوکه شدم و باید به عوامل چهرهپردازان این سریال تبریک گفت که با دقت و ظرافت این کار را انجام دادند البته نباید از ذکاوت سازندگان از انتخاب مناسب بازیگران غافل شد.
فصل دوم سریال Mindhunter بزرگتر، مهیجتر و صدالبته ترسناکتر است. گرچه ما را در این فصل مستقیم به سراغ BTK نمیرود و همچنان در معرفی کردن این شخصیت مخوف، گنگ عمل میکند اما آنقدر مثلث تنچ، فورد و وندی کار عالی کارشده است که ایرادات جزئی روایت را بهطور کامل میپوشاند.