نگاهی به فصل اول از سریال «مرده‌ی متحرک»؛ دیگر باید ساکت بود

در ۱۳۹۱/۱۱/۲۷ , 15:18:04

هشدار: این متن قسمت‌هایی از داستان سریال در فصل اول را فاش خواهد کرد. 

بدون شک می‌توان این یکی دو سال گذشته را سال رویایی طرفدارن کمیک‌ معروف “مرده‌ی متحرک” (The Walking Dead) نامید. سال ۲۰۱۰ حامل یک سریال فوق‌العاده و در بین بازی‌های رایانه‌ای در سال ۲۰۱۲ نام عنوانی اقتباس گرفته شده از دنیای آخرالزمانی این کمیک به قلم “رابرت کرکمن” به چشم می‌خورد. همه می‌دانیم که بازی رایانه‌ای ساخته شده از این کمیک که تنها المان‌های این کمیک را برای شخصیت‌ پردازی و خلق دنیای بازی به کار گرفته بود, چگونه در یک کلام ترکاند و طی ۵ قسمت نفس‌گیر داستانی برایمان تعریف کرد, که در پایان سال تمام جوایز ممکن را از آن خود کرد و در سایت دنیای‌بازی هم به این بازی بسیار پرداخته شده است. اما فکر می‌کنم برای اولین بار است که در سایت به سراغ بررسی سریال‌ها می‌رویم و اولین آنها هم, همان‌طور که متوجه شده‌اید, سریال پربیننده و زیبای “مرده‌ی متحرک” به کارگردانی Frank Darabont است. با اینکه تاکنون ۲ فصل از این سریال از شبکه‌ی amc پخش شده و در حال حاضر در نیمه‌‌های فصل سوم به سر می‌بریم, اما این دلیل نمی‌شود که نخواهیم نگاهی کوتاه به هرکدام از فصل‌های این سریال انداخته و احیانا اگر کسی این الهام سینمایی از کمیک‌های کرکمن را از دست داده است را ترقیب به دیدن آن کنیم,‌ زیرا خیلی هم دیر نشده است!



آغاز کابوسی واقعی

برای شروع به سراغ فصل اول می‌رویم; فصلی که تنها در ۶ قسمت تهیه شده وهرکدام از قسمت‌هایش در تمام زمینه‌ها بخصوص روایت داستان فوق‌العاده عمل کرده و طرفداران را راضی نگاه می‌دارد. سریال “مرده‌ی متحرک” داستان و زندگی همان شخصیت‌های کمیک‌ را روایت می‌کند. داستانی مستقیم و صریح از تعدادی از مردم عادی‌ای که در امریکای پس از یک آخرالزمانی زامبی‌ای زندگی می‌کنند. خب, حتما تاکنون متوجه شده‌اید که با یک سریال بی‌نقص طرف هستید, اما اگر از من سوال می‌کنید که آیا فصل اول توانسته به پیام و هدفی که خواسته دست پیدا کند یا خیر؟ باید بگویم بله. فصلی که در حقیقت مقدمه‌ایست برای تجربه‌های زیباتر در فصل‌های بعدی.
از همان فصل اول و یا بهتر بگویم از همان قسمت اول متوجه خواهید شد که با یک سریال پر مغز و با بار دراماتیک بالا همراه با تنش‌هایی دیدنی طرف هستید. درست از همان سکانسی که شخصیت‌ اصلی داستان “ریک گرایمز” (Andrew Lincoln) با اولین زامبی ( یا به قول آنها واکر) برخورد می‌کند; درست از زمانی که با “مرگان” و پسرش آشنا می‌شود و دقیقا از جایی که “مرگان” توانایی کشتن زنش را ندارد, با اینکه می‌داند او دیگر همان همسر گذشته نیست.
اگر از قبل از پخش سریال, داستان را از طریق کمیک‌ها دنبال کرده باشید,‌ پی خواهید برد که با اینکه سریال به شخصیت‌ها و حال و هوای کمیک تکیه کرده, اما این باعث نشده تا در بعضی اوقات برای سینمایی‌تر کردن داستان و شاخ و برگ دادن به شخصیت‌ ‌ها, چیزی‌هایی را از منبع اصلی کم و یا چیز‌هایی را ( مثل رابطه‌ی مرگان با همسر زامبی‌شده‌اش ) اضافه کند. این موضوع با هوشیاری در سناریو قرار گرفته شده و باعث شده تا طرفداران کمیک را هم به طرف سریال جذب کند.

قسمت دوم با معرفی تعدادی از کلید‌ی‌ترین بازیگران و بخشی دیگر از عناصر داستان آغاز می‌شود. دوربین چگونگی تلاش بازماندگانی را به تصویر می‌کشد که بیرون از شهر کمپ زده‌اند. بازمانده‌هایی که در میان آنها “لوری” (همسر ریک گرایمز), “کارل” (پسرش) و “شین” (همکارو دوست صمیمی‌اش) حضور دارند. از سوی دیگر شخصیت‌های دیگری همچون “مرل دیکسون” معرفی می‌شوند; مردی بدهن, عصبانی و نژادپرست که طی یک اتفاق با “ریک” آشنا شده و “ریک” از همان ابتدا قاطعیت خود را به او و مخاطب نشان می‌دهد.
تمام اینها در حالی است که از تعدادی کارکتر‌‌ دیگر هم که بدون شخصیت‌پردازی رها شده‌اند رونمایی می‌شود. شخصیت‌های همچون T-Dog ,آن خانواده لاتینی و آن زن آفریقایی-امریکایی که زیاد وارد صحنه می‌شوند, اما سریال تلاشی برای پردازش شخصیتی آنها نمی‌کند. شاید یکی از تاثیرگذارترین سکانس‌های فصل در این قسمت رقم می‌خورد, جایی که “گلن” و “ریک” و دیگر اعضای گروه حبس شده در ساختمانی که با زامبی‌های خون‌خوار( بخوانید: گوشتخوار!) محاصره شده است, برای اجرای نقشه‌ای دل و روده‌ی زامبی‌ها را بیرون کشیده و به بدن خود می‌مالند تا به میان زامبی‌ها رفته و نقشه‌ی فرار از ساختمان را عملی کنند. حالت چندش‌آوری که در چهره هرکدام از کارکتر‌ها بیداد می‌کند, به زیبایی هرچه تمام‌تر اوج بدبختی بازماند‌ها را نمایان می‌سازد; انسان‌هایی که مطمئنا برای اولین بار است که در حال بیرون ریختن اعضای داخل بدن یک جناره هستند; اما داستان می‌خواهد بگوید که اینجا دنیایی نیست که در آن دل‌رحمی جواب دهد. و در ادامه, آن سکانس‌ تنش‌زایی که “ریک” و “گلن” در میان زامبی‌ها قدم می‌زنند و باران هم شروع به باریدن می‌کند! قسمت دوم دارای تعدادی سکانس‌ سرگرم‌کننده و جالب است که حسابی آدرنالین خونتان را بالا می‌برد. هرچند که کمبود آن عمق و لحظات احساسی قسمت اول به دلیل المان‌هایی که شما را از داستان دور می‌کند, باعث شده تا این قسمت در این زمینه کمی نسبت به قسمت اول ضعیف عمل کند.

قسمت سوم با روایت زیبا و دقیق جریان زندگی داخل کمپ آغاز می‌شود. واقعا از دیدن “دیل” (Dale) که قصد دارد با دیدبانی گروه را از درگیری با زامبی‌ها دور کند,‌ لذت می‌برم. اما در این قسمت است که دیدار دوباره‌ی “ریک” با خانواده‌اش, داستان را وارد فاز جدیدی می‌کند. همه چیز خوب به نظر می‌رسد تا اینکه اعضای گروه زامبی‌ای را که در حال خوردن گوزنی در نزدیکی کمپ است را پیدا می‌کنند. این سکانس به خوبی خطری که هر لحظه گروه را تهدید می‌کند به نمایش می‌گذارد. مواد غذایی در شهر رو به پایانی‌ است و این مسئله زامبی‌ها را مجبور کرده‌ تا شهر را برای یافتن غذا ترک کنند. تازه همه چیز شروع شده; اینجا هم امن نیست…
در این بین از “درل” (برادر “مرل دیکسون”) هم نمی‌توان گذشت, فردی که سطح پایین‌تری از رفتار برادرش را به ارث برده اما با این حال وضعیت حاکم را درک کرده و نسبت به بازماندگان دیگر حسی انسان دوستانه دارد. شخصیتی که از در همان ابتدا عاشقش می‌شوید! حالات چهره “ریک” وقتی که برای بازگشت به آتلانتا تصمیم می‌گیرد, واقعا دیدنیست. هنوز یک روز هم از دیدار او با خانواده‌اش نگذشته که مجبور می‌شود بار دیگر به شهر بازگردد. هرچند که مهمترین دلیلش برای این کار در کنار نجات برادر “درل” و بدست آوردن کیسه‌ی حاوی اسلحه, پیدا کردن واکی‌تاکی و ارتباط بر قرار کردن با “مرگان” است.

با تمام نقاط ضعف و قوت, قسمت چهارم تبدیل به یک قسمت فوق‌العاده و ریشه‌ای برای ادامه‌ی داستان می‌شود. بازماندگانی که تا حدودی یکدیگر را به عنوان یک خانواده قبول کرده و با همکاری هم برای بقا تلاش می‌کنند. در حالی که گروهی از گنکستر‌های آتلانتا دردسر بزرگی برای قهرمانان ما ایجاد کرده‌اند. روایت داستانی گیرا همراه با پایان‌بندی‌ای تنش‌زا باعث شده تا این قسمت هم در کنار قسمت اول تبدیل به یکی از بهترین قسمت‌های فصل شود. همان‌طور هم که گفتم سکانس پایانی قسمت چهارم بسیار به موقع از راه می‌رسد. شب فرا رسیده و همه دور آتش در حال گفتن جک و داستان هستند, اما ناگهان همه چیز به هم می‌ریزد. زامبی‌های سرگردان به کمپ حمله کرده و تعدادی از بازماند‌ه‌ها که در میان آن‌ها “امی” (Amy) هم به چشم می‌خورد را از بین می‌برند. در این خصوص از سکانس‌ احساسی آخر داستان هم نمی‌توان گذشت. جایی که “اندریا” (Andrea) خواهر زخمی خود “امی” را در آغوش کشیده و با هنر‌نمایی فوق‌العاده‌اش به روز تولد او که درست در فردای همان شب است, فکر می‌کند. و اینجاست که داستان بی‌رحمی خود را به مخاطب ثابت می‌کند.
تمام اینها در حالی است که قسمت یکی مانده به آخر هیچگاه به استاندارد‌های قسمت‌های قبل دست نمی‌یابد و ریتم کندی دارد. از ترک آن خانواده هم نمی‌توان گذشت, که هیچ حسی را در مخاطب برنمی‌انگیزد, زیرا داستان در طول ۵ قسمت وقت نکرده به آنها برسد.

تازه شروع شده است…

در نهایت, قسمت پایانی و ورود گروه به لابراتور CDC. جایی که حاوی عکس‌العمل‌های عالی‌ای از کارکتر‌ها و عناصر صحنه هستیم. سکانسی که برق لابراتور قطع می‌شود و در همان لحظه ترس تمام وجود اعضای گروه را از آن خود می‌کند تبدیل به عنصری قدرتمند در جذب بیننده می‌شود. از چهره‌ی تک‌تک‌ گروه و به خصوص “ریک” مشخص است که باور کرده‌اند, این دیگر پایان خط است. اما با این حال دست از تلاش نمی‌کشند و تلاش برای بقا در دنیای‌ای مرده را به مرگ ترجیح می‌دهند. و در سکانسی قوی‌تر تصمیم سخت “اندریا” برای ماندن و مردن و پایان دادن به این کابوس وحشتناک را شاهد هستیم. همراه شدن “دیل” با او این سکانس را زیباتر می‌کند. تمام اعضای گروه تقریبا فرار خود را عملی کرده‌اند, اما “اندریا” و “دیل” در کنار ساعت شمارش معکوس انفجار لابراتور نشسته و حرف از امید و نامیدی می‌زنند, آیا “دیل” موفق می‌شود, “اندریا” را ترقیب به فرار کند و یا هردو از بین می‌روند. تنش در این سکانس بیداد می‌کند. اما تنش تنها عنصر پایان دهنده فصل اول نیست. “جنر” (Jenner) در کنار یکی از تنها بازماند‌گان لابراتور تصور می‌کنند که رویاروی‌شان با چنین دنیای کافی بوده و در مقابل هم و دست در دست هم به این کابوس پایان می‌دهند.

طی تنها ۶ قسمت, سریال “مرده‌ی متحرک” نوید یک تجربه‌ی فوق‌العاده را می‌دهد. شاید تنها نقطه ضعف فصل اول به شخصیت‌ پردازی ضعیف بعضی از کارکتر‌های بازگردد. اما به طور کلی روایت داستان کم و کسری نداشته و به خوبی حس ترس و نامیدی انسان‌ها را به تصویر می‌کشد. بدون شک “مرده‌ی متحرک” اولین عنوانی است که توانسته با بهره‌گیری از عنصر زامبی, شخصیت پردازی کند; قصه تعریف کند و همچنین سرگرم کند. خط داستانی در فصل دوم پا به مباحث جدی‌تری می‌گذارد; مباحثی که ممکن است در چنین دنیایی هرکسی را تهدید کند. دیگر بازمانده‌ها درک کرده‌اند که زامبی‌ها چگونه موجوداتی هستند; تنها دغدقه‌‌ی “ریک” امن نگه داشتن گروه شده و همه می‌دانند که امید تنها چیزی است که برایشان مانده است و آگاهند ار خطراتی که آنها را در طول سفرشان تهدید خواهد کرد. به امریکای این روز‌ها نمی‌توان اعتماد کرد, به مردمش, به انسانیت‌شان. دیگر باید ساکت بود, زیرا زامبی‌ها به صدا حساس‌اند…

با تشکر از کاربران سایت دنیای‌بازی
نویسنده: رضا حاج‌محمدی


85 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

  1. از زحمتی که کشیدید بسیار ممنون :X ! چون هنوز سریال رو وقت نکردم ببینم ، فقط معرفی شخصیت ها و توضیحات روی عکس هارو خوندم ! این سریال و خاطرات یک خون آشام جزو سریال هایی است که باید حتما ببینم (البته فصل۱ و ۲ خاطرات یک خون آشام رو دیدم :wink: ) !

    ۰۰
    1. ممنون از نظرات همگی…
      ———————————————–

      arrow هم سریالی خوبیه… همه داستان داره و همه صحنه‌های اکشن جذاب… از دست ندید…

      ۰۰
    2. اگه از سری بتمن خوشت میاد حتما Arrow رو بگیر چون ۷۰% تم داستانیش مث بتمن هست! هرچند که قسمت اولش با نصف قسمت دومش فوق العاده چ.ر.ت هست ولی خوب از قسمت سوم و چهارمش که شخصیت هایی مث دد شات میان قشنگ میشه ! توصیه میکنم که بگیرینش!

      ۰۰
    3. برادر من خود شبکه پخش کننده خاطرات خون آشام رو جزو سریال های تین ایجریش رده بندی کرده ! از ۴۲ دقیقه سریال فقط ۴۱ دقیقش دختر بازیه اون یه دقه آخر به داستان ربط داره ! :|

      ۰۰
  2. بسیار ممنون
    واقعا مطلب فوق العاده ای بود.
    فصل اول این سریال ۶ قسمت بیشتر نبود برای همین به آتشین ترین شکل ممکن پیش میره !! همه وقایع سریع اتفاق میفته و به شدت خون آدم رو پر از آدرنالین میکنه ! هرچند قسمت ۵ امش در بین این اتفاقات سریع آروم تره ولی با این حال راضی کنندس.
    در بین همه این شخصیت ها به نظرم دریل دیکسون بهتر شخصیت پردازی شده ! چون هیشکی نیست که ببینش ولی عاشقش نشه ! حتی شاید از شخصیت اصلی هم محبوب تره ! در تمامی فصل ها هم همینطوره !
    بهترین صحنه این فصل برای من تو قسمت ششم بود وقتی هم شخصیت ها تک تک داشتن در CDC دوش میگرفتن ! انگار داشت کل فصل رو مرور میکرد و اتفاقات و احساسات هر شخصیت رو بدون دیالوگ بلکه با تصویر نشون میداد ! مخصوصا برای کاراکتر شین که فوق العاده عالی نشون داده شد!
    واقعا واکینگ دد سریالی هست که هیچ وقت تکرار نمیشه !

    ۰۰
  3. ممنون از نقد زیباتون..خسته نباشید… :X
    تازه شرو کردم به دیدن این سریال واقعا جذاب و دنبال کردنی هست…
    سکانس ورود ریک به آتلانتا با اسب واقعا عالی بود و لذت بردم…
    در کل از سریالهای زیباییست تا کنون دیدم :X
    امیدوارم در دنباله هم همچین کیفیتی داشته باشه!

    ۰۰
    1. درسته که از جذابیت فیلم کم میشه ولی داستان باید اینطوری پیش بره.بهتر از اون vampire هست که طرف میمیره دوباره زنده میشه
      ________________
      حقوق بگیران مایکروسافت

      ۰۰
  4. من به مراتب فصل های ۱ و ۲ رو بیشتر ترجیح میدم. مخصوصا قسمت هایی که توی شهر بودن، اونجا واقعا یه حس آخرالزمانی داشت. الآن فصل ۳ بشدت تکراری شده و فقط برای کش دادن سریال از نظر من بدرد میخوره. کلا کارهای Frank Darobant حرف ندارن، این اولین و شاید آخرین سریالی هست که میبینیم!

    آخر سریال هم فکر کنم چیز جالبی باشه، حدس من اینه که فقط Carl پسر Rick زنده میمونه و شاید هم در آخر دوباره با همون پدر و پسری که توی قسمت اول نجاتش دادن روبرو بشه. :D

    ۰۰
  5. ممنون بابت نقد زیبای ات آقا رضا :X

    این سریال جزوه سریال های مورد علاقه ی من نیست :D ولی تماشایش می کنم !

    از شخصیت های زیر بسیار خوشم میاد :

    گلن – ریک – دیل ( پیریه ) و همین طوری مگی :X :X :X :X :X

    از شین هم متنفرم :evil: :P

    ۰۰
    1. شین که به رحمت خدا رفته :/
      من هم از او بسیار حالم به هم می خورد !
      این مرل واقعا رو اعصاب است x-(
      _____
      قسمت ۱۰ هم که فردا پس فردا میاد :X
      این سریال این روزها بدجوری به آدم می چسپد
      _____
      با تشکر از نویسنده منتظر قسمت های بعدی هستیم :X

      ۰۰
    1. سیزن ۳ دیگه اون جذابیت آخرالزمانی رو نداره. فصل ۲ بد نبود میتونست بهتر باشه. چون تو سیزن های ۲ و۳ افراد سریال به نوعی امنیت داشتن. یکش عالی بود. چون هرلحظه این احتمال وجود داشت که زامبی ها بریزن تو کمپشون و … :D :D :D
      کل سریال یه طرف، بازی یه قسمتی اون کاکاسیاهه یه طرف =D =D =D

      ۰۰

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر