نگاهی به فصل دوم از سریال «مردهی متحرک»؛ هنوز هم زندگیای این اطراف هست…
از خواب عمیقی که بلند شد, جای گلولهاش درد میکرد. به هر زحمتی بود از تخت پایین آمد و خود را به راهروی بیمارستان رساند. همه چیز به هم ریخته بود… همه چیز! از فرط خستگی و درد توان حرکت نداشت, اما کنجکاوی از آنچه که بر سر بیمارستان آمده, این درد را برایش سهل و او را به جلو هل میداد. “دارم خواب میبینیم یا این یه کابوس وحشتناکه” جملاتی که ذهناش را به خود مشغول کرده بود. “آیا مردهام… چه خبر شده” به این چیزها فکر میکرد که به محوطهی بیمارستان رسید. با اولین صحنهای که مواجه شد, اوج فاجعه را درک و آرام آرام فهمید که تمام اینها چیزی جز حقیقت نیست… حقیقتی تلخ. توانی برای بیان سوالهایی که در ذهناش زنگ میزدند, نداشت. آیا دنیا هم مثل این جنازهها مرده است… آیا زندگی به پایان رسیده… چه بلایی بر سر من آمده… آیا من هم باید خود را به دستان مرگ بسپارم یا این دنیایست که در آن روح واقعیام نمایان میشود… .
خداحافظ روزهای از دست رفته
فصل اول سریال “مردهی متحرک” به لطف کمیک فوقالعادهی رابرت کرکمن به یک اتفاق خوب در دنیای سینما و سریالهای تلوزیونی بدل شد. اگر تمام فیلم و سریالها از عنصر زامبی و هیولاهای وحشتناک تنها برای ایجاد ترس, تنش و تعلیق استفاده میکردند, “مردهی متحرک” زامبیها را به گوشه راند و بازماندگان را بزرگ کرد; رفتارشان و زندگی پس از آخرالزمانیشان را به تصویر کشید. “مردهی متحرک” از عنصری به نام زامبی بهره برد تا بعدهای شخصیتیشان را نمایان سازد; زامبیها باعث شدند تا ببینیم, آنکس که در ظاهر خوب است, تا پایان هم به همین شکل باقی میماند یا خیر. “مردهی متحرک” نشان داد زامبیها بهانهای بیش نیستند, بلکه این انسانها هستند که نقطهی اصلی شرارت را به خود اختصاص دادهاند.
فصل اول سریال همچون فیلم سینمایی شش قسمتیای بود که دنیای آخرالزمانی و پردازش اولیه شخصیتها را در خود داشت و ما را با قهرمانان و صدالبته بیرحمی دنیایشان آشنا کرد. فصل اول آنقدر خوب بود و از همان ابتدا آنقدر بینقص تنش, تعلیق و درام را در خود حل کرده بود که کسی فکرش را هم نمیکرد. این مسئله باعث شد تا پس از پایان فصل اول, طرفداران “مردهی متحرک” دو چندان شده و بیتاب منتظر فصل بعدی باشند. فصلی که همانطور هم که در مقالهی قبلی اشاره کردم, شخصیتها را وارد مباحث جدیتری که ممکن است در چنین دنیای یقهی هرکسی را بگیرد, میکند. مباحثی که روح واقعی هرکدامشان را به نمایش خواهد گذاشت, آیا آدم خوبهای قصه همان قدر خوب هستند که ما میبینیم و یا آدم بدها همانقدر بد؟!
بگذارید از همین ابتدا تکلیفتان را با فصل دوم روشن کنم. فصل دوم آنقدر در زمینهی روایت قصه,شخصیتپردازی, خلق لحظات تنشزا و البته جذابیت پیشرو است که فصل اول در مقابل آن چیزی برای عرضه ندارد. اگر ملاک سنجش سریال براساس فصل دوم باشد, فصل اول همچون مقدمهای خواهد بود که تنها بیننده را با دنیا, حال و هوای آن و شخصیتها آشنا کرده تا راه را برای شکوفایی آنها در فصلهای بعد باز کند.
هشدار: این متن قسمتهایی از داستان سریال در فصل دوم را فاش خواهد کرد.
وقتی چیزی سخت پیدا میشود!
فصل دوم “مردهی متحرک” در ۱۳ قسمت تهیه شده است و در کنار کارکترهای قبلی, چندین کارکتر دیگر را هم به داستان اضافه میکند. قسمت ششم فصل اول با فرار “ریک”, “لوری”, “کارل”, “اندریا”, “دیل”, “شین”, “کارول”, “درل” و… از لابراتور CDC تمام شد. اکنون بازماندهها به واقع درک کردهاند که در وسط یک آخرالزمان بیرحم گیر کردهاند و عواقب این موضوع هر لحظه در حال گسترش است. زامبیها برای یافتن غذا از شهرها بیرون آمده و دیگر در همه جا یافت میشوند. اما مهمترین نکتهای که در فصل دوم خودنمایی میکند, مربوط به رهبر گروه “ریک” است. تنها دغدقهای او امن نگاه داشتن گروه است, اما مشکلی وجود دارد… چنین چیزی در آخرالزمان سخت پیدا میشود… .
قسمت اول ادامهی تلاش بازماندگان برای فرار از CDC و شهر را به تصویر میکشد. “ریک” بر روی پشتبام ایستاده و در نمایی که کل شهر از دست رفته را نمایان میسازد, با واکیتاکی در حال صحبت با “مرگان”ی است که سرنوشتش نامعلوم مانده. اولین سکانسی که شما را در فصل جدید مجذوب میکند, متوقف شدن حرکت گروه به دلیل مسدود بودن مسیر با هزاران اتومبیلی است که بیصاحب رها شدهاند. گروه از این فرصت استفاده کرده و شروع به جمعآوری منابع باارزش اتومبیلها میکنند. سکوت گوشخراشی حکم فرماست. همه چیز آرام در حال به وقوع پیوستن است. سکانس آرامی که در دل این سناریوی آخرالزمان خوب از کار در آمده. اما همین سکانس بیننده و همچنین قهرمانان را به سوی لحظاتی هولناک از تنش همراه با زامبی سوق میدهد. گروهی از زامبیها از دور در حال نزدیک شدن هستند. دو تا, نه سه تا, نه ده تا, نه پانصد تا; صدها زامبی مسیرشان را از همان جایی انتخاب کردهاند که گروه متوقف شده است. “دیل” هشدار میدهد و همه جایی برای پنهان شدن در زیر اتومبیلها برای خود مییابند. بیننده نیمخیز میشود. در حالی که همه در سکوت خود پنهان شدهاند, سر “اندریا” با اسلحهاش گرم است. او درون کاروان نشسته, اما دیگر دیر شده, یک زامبی به او حمله میکند. تنش بیداد میکند. خودش است و خودش. هیچکس جرات بیرون آمدن ندارد, زیرا همه چیز به ضرر گروه تمام خواهد شد. در حالی که به سرعت در حال نزدیک شدن به صحنهای دراماتیک هستیم, “دیل” او را با یک پیچگوشتی کمک کرده و چند ثانیه بعد پیچگوشتی در چشم زامبی آرام میگیرد. یادمان نرود که اینجا باید کار Greg Nicotero را هم به خاطر هنرش در طراحی چهرهپردازی زامبی تحسین کنیم.
در این قسمت “اندریا” در موقعیت درام خوبی قرار میگیرد. عصبانیت او از “دیل” به خاطر مجبور کردن او برای فرار از CDC و متقائد کردن او توسط “دیل” قوس شخصیتی او را کمکم شکل میدهد. خودکشی برای ما امری ناپسند است, اما او که عزیزانش را از دست داده, این را تنها راه پایان دادن به این کابوس میدید, چیزی که از فصل قبل به خوبی به فصل جدید منتقل شده است. در ادامه تمایل او برای ملحق شدن به “شین” و جدایی آنها از گروه, شخصیت او را وارد بعد جدیدی میکند.
اما مسیر داستان با فرار “سوفیا” از دست یک زامبی به داخل جنگل به کلی تغییر میکند. تلاش گروه برای یافتن “سوفیا” آنها را به کلیسا و زامبیهایی میرساند که خیلی غیر معمولتر از آنچه دیدهایم, برروی نیمکتها نشستهاند. در پایان شاهد این هستیم که “کارل” با پدر خود و “شین” برای یافتن “سوفیا” همراه میشود. در این بین چشمانشان به گوزنی میخورد. گوزنی که شکارچیاش آنطرفتر منتظرش است. “کارل” آرام آرام و با لبخندی ملیح سعی در لمس کردن گوزن دارد, اما همه چیز با یک صدای گوله به هم میریزد, گلوله شکارچی از گوزن عبور کرده و شکم “کارل” را میشکافد. شوک بزرگی وارد میشود. آیا “کارل” محکوم به مرگ است. آیا در این حوالی جایی برای درمان او هست؟
خانهای در آخرالزمان
قسمت دوم همراه با درامی آغاز میشود که از گلوله خوردن “کارل” ایجاد شده بود. دویدن ناامیدانهی “ریک” به سمت مزرعهای که شکارچی نشانش داده بود, فوقالعاده است. مزرعهی “هرشل” باعث میشود تا با کارکترهای جدیدی آشنا شویم, کارکترهایی مثل “هرشل” (Scott Wilson), دخترش “مگی” (Lauren Cohan) و همچنین “اوتیس”( Pruitt Taylor). تمام این هنرپیشهها تاثیر فراوانی در خلق شخصیتهای خود داشتهاند. از “هرشل” بگیرید که از همان ابتدا بسیار جذاب و مصمم ظاهر میشود تا “مگی” که دختر سرسختی است و این مسئله را از ترکاندن مغز یک زامبی با چوب بیسبالاش خواهید فهمید. و البته “اوتیس” که Pruitt Taylor در نمایش ترس و احساس ناامیدی او عالی عمل کرده است.
باری دیگر شاهد لحظاتی بسیار واقعی هستیم. “ریک” و “لوری” هرطور که هست سعی در نجات پسرشان دارند و این دستپاچگیشان به زیبایی حس موجود را به مخاطب القا میکند. و همچنین Chandler Riggs در نقش “کارل”, هرچند که بدون دیالوگ است اما در خلق جو گرفتهی موجود بینقص عمل میکند. باز هم در کنار درام, این تنش است که کم نمیآورد. “اوتیس” و “شین” برای پیدا کردن لوازم جراحی و پزشکی مزرعه را ترک میکنند “شین” سعی میکند با این کار گذشتهی خود در فصل اول را از یاد “ریک” و “لوری” ببرد. پایان این قسمت با گیر افتادن آنها در ساختمانی به پایان میرسد که صدها زامبی آن را محاصره کردهاند. آیا آنها موفق میشوند خود را نجات داده و “کارل” را از مرگ حتمی رهایی دهند؟
نجات بده!
بدون شک یکی از بهترین اپیزودهای فصل دوم, قسمت سوم آن است. قسمتی که در آن مخلوطی از سکانسهای ترسناک, اکشنهای خوب و فعل و انفعالات جالبی را بین کارکترها شاهد هستیم. در این بین از پایانبندی و افشاگری آن هم نمیتوان به این سادگیها گذشت. قسمت سوم با نمایی از “شین” آغاز میشود که در حال تراشیدن سرش است. همان اول خیالمان راحت میشود که آنها توانستهاند تا لوازم پزشکی را به “هرشل” برسانند. اما آنجا چه اتفاقی افتاده; چه چیزی آنها را از آن جنهم زامبیها رهایی داد; جواب این سوال تلخ است. گریختن آنها از دست زامبیها و قربانی شدن “اوتیس”توسط “شین” برای فرار خودش, روابط بین شخصیتها را وارد پیچیدگیهای خاصی میکند. رابطهی برادرانهی “شین” با “ریک” و احساس “لوری” نسبت به “شین” به دلیل تلاش او برای نجات “کارل” همه چیز را پیچیده میکند. “شین” “اوتیس” را قهرمان اتفاقات پشتپرده معرفی کرده و مرگ او را یک حادثه میداند. اما در حقیقت این “شین” بوده است که با دلایل خودش و برای ترمیم رابطهی پوسیدهی خود با خانواده “ریک” با قربانی کردن “اوتیس” خود را زنده به مزرعه میرساند. دیگر نیمهی تاریک او میدرخشد و بیننده روح برهنهی او را میبیند.
در زمان پخش این قسمت بسیاری بر این عقیده بودند که تصمیم “شین” در رابطه با قربانی کردن “اوتیس” پیر, نجات “کارل” بوده است. اما آیا او واقعا این کار را برای نجات “کارل” انجام داد؟ یا برای نجات هویت از دست رفتهاش؟ در آن زمان این سوالها مهم نبود و به همهی آنها در قسمتهای بعد پاسخ داده میشد, اما چیزی که مهم بود, موضوع پیچیدهی “انتخاب” است. قصه به ما میفهماند که انتخاب در چنین دنیای ترسناکی اصلا آسان نیست… به هیچ وجه, و این پیام آن لحاظات است و نه رابطهی “شین” و خانواده “ریک”.
بدون شک یکی از احساسیترین سکانسهای تمام قسمتها به صحبت “ریک” و “لوری” در کنار فرزند بیهوششان میگذرد. “لوری” تصور میکند که زندگی در چنین دنیایی برای پسربچهای مثل “کارل” اشتباه محض است و اگر سعی در نجات او داشته باشیم, او را از بهشت وارد جهنمی بیپایان خواهیم کرد, در همین حین “کارل” از خواب پریده و بلافاصله در مورد آن گوزن سوال میکند. این مسئله باعث میشود تا “ریک” جواب محکمی برای “لوری” داشته باشد, “هنوز زندگیای برای ما هست”.
با اینکه زمان زیادی از رویارویی “کارل” با چنین دنیای مردهای که مملو از خشونت و مرگ است, میگذرد, اما او در اولین بیان بعد از بیهوشیاش از زندگی و آن گوزن زیبا حرف میزند. انگار که تمام این اتفاقات برای او کابوسی گذارا بوده. این وظیفهی “ریک” را سختتر میکند. هنوز زندگیای این دور و اطراف هست, فقط باید آن را پیدا کرد و در آن مدت خود دور از خطر نگاه داشت.
ناگفته نماند که اعضای گروه در جستحوی “سوفیا” هستند و رابطهی عاطفی “مگی” و “گلن” اولین قدمهای خود را بر میدارد.
رز ناامیدی
قسمت چهارم در مقایسه با آن آتشبازیای که در قسمت سوم شاهد بودیم, ضعیفتر ظاهر میشود, زیرا این قسمت آن نیروی محرک و تمرکز قبل را ندارد. هرچند که این امری طبیعی است. بعد از افشاگریای که از شخصیت “شین” شد, اکنون باید منتظر عواقب آن باشیم.
بیننده به خوبی در دانستن اطلاعات پشتپرده “شین” جلوتر از شخصیتهای داستان قرار گرفته است. میدانیم که او به هر دلیلی “اوتیس” را فدای خود کرده و این باعث میشود تا رفتار و حرکات صورتش را با دقت بیشتری دنبال کنیم. مراسم خاکسپاری “اوتیس” است و “پاتریسیا” (همسر “اوتیس”) از “شین” درخواست میکند تا چند کلامی از “اوتیس” و لحظهی مرگش حرف بزند. هنرنمایی ” “Jon Bernthalدر ادای دیالوگهایش دیدنی است. دروغی که حقایق آن برای بیننده آشکار است. “هرشل” از “ریک” میخواهد که در اولین فرصت مزرعه او را ترک کند. این موضوع “ریک” را که تازه موقعیت خوبی برای امن نگاه داشتن خانوادهاش یافته بود را به فکر فرو میبرد.
لحظات جذاب دیگری هم وجود دارند. از صحبت “کارل” و “ریک” در مورد اینکه هردو یکبار گلوله خوردهاند و همچنین تلاش بسیار “درل دیکسون” برای یافتن “سوفیا” و آوردن یک شاخه گل رز برای دلداری دادن به “کارول” سکانسهای زیبایی را رقم میزنند. تقریبا از این قسمت به بعد متوجه رشد شخصیتی “درل” میشوید, تنها کسی که بیشتر از بقیه برای یافتن “سوفیا” تلاش میکند. از سکانسی که یک زامبی درون چاه آب گیر کرده هم نمیتوان گذشت. سعی گروه برای زنده بیرون آوردن آن, برای تمیز نگاه داشتن آب با اینکه جالب است, اما زامبی تمام تلاشاشان را نقش بر آب میکند!
راز آشکار
شاید اولین سکانس مهم قسمت پنجم, مربوط به “درل” باشد. او برای “سوفیا” عازم جنگل شده که بر اثر یک اتفاق از تپهای سقوط کرده و یکی از تیرهای کمانش به درون بدنش فرو میرود. یک روز فوقالعاده برای “درل”! بدون شک “Norman Reeds” در این سکانس خوش میدرخشد و به خوبی حس بیانتهای درد خود را به مخاطب القا میکند. ظهور برادرش “مرل” این سکانس را زیباتر میکند. و سخنانش برای غیرقابل اعتماد نشان دادن “ریک” و همراهانش , بسیار زیبا از کار در آمده. در نهایت حملهی دو زامبی و بالارفتن مقدار تنش. اما “درل” که مرد این روزهای سخت است, اولی را با چند ضربه نابود میکند و با بیرون کشیدن تیر درون بدنش, مغز دومی را هم میترکاند.
راستی از فلشبک ابتدای اپیزود هم نمیتوان به این راحتیها گذشت. جایی که شاهد فرار مردم از شهر هستیم و دولت و ارتشی که در حال مبارزه با زامبیهاست, بدون اینکه بدانند, محکوم به شکست هستند. فلشبکی که تاثیر خوبی از واقعیت موجود بر مخاطب می گذارد.
“اندریا” به شکل تصادفی “درل” زخمی را با یک زامبی اشتباه گرفته و با تکتیرانداز “دیل” او را هدف میگیرد. همه منتظر یک پایان دراماتیک هستیم, اما گلوله شلیک شده تنها پوست سر او را میخراشد, هرچند که این موضوع به “اندریا” که دوست دارد هرچه زودتر اسلحه به دست بگیرد, هشدار میدهد که هنوز زود است.
و اما سکانس پایانی و راز پنهان مزرعهی “هرشل”. طویطه پر از زامبی است و “هرشل” آنها را مدتی است که آنجا نگاه میدارد. آیا مزرعه هم امن نیست؟
اینجا امن است
با آن افشاگری که از راز مزرعهی “هرشل” در قسمت قبل شد, همه منتظر یک قسمت فوقالعاده بودیم. همینطور هم شد و قسمت ششم تبدیل به یک اپیزود جذاب همراه با بار درام قویای می شود.
“گلن” دو راز بزرگ را با خود این طرف و آن طرف میبرد. از آنجایی که او توانایی نگاه داشتن اینطور رازها را ندارد “ماجرای حامله بودن “لوری” و زامبیهای درون طویطه را به “دیل” میگوید. “دیل” هم برخلاف تصور ما به سراغ “هرشل” میرود. به نظر میرسد تعدادی از زامبیها جز خانوادهی “هرشل” بودهاند و او باور دارد که آنها میتوانند به حالت قبلی خود بازگردند. حداقل “مگی” در سکانس درون داروخانه متوجه میشود که زامبیها فقط مریض نیستند! حملهی یک زامبی به او, علاوه بر اینکه خوب ترسناک است, دیدگاه او را تغییر میدهد. توصیف “مگی” از “گلن” که او مردی باهوش و شجاع میداند هم جالب از کار درآمده.
با اینکه “اندریا” در قسمت قبل خیلی اعصاب خردکن ظاهر شد, اما این قسمت,قسمت خوبی برای او بود. رفتن “اندریا” و “شین” به محلهای در حومهی شهر و آن جنازهها, لحظات تاثیرگذاری را رقم میزنند. و بعد از آن حملهی زامبیها که بسیار سریع و تنشزا آغاز میشود. ایستادن او در وسط خیابان و استفاده از زامبیها برای تمرین تیراندازی, به خوبی تمایل او به این کار را به تصویر میکشد. البته یادمان نرود که “شین” هم معلم خوبی بوده!
در ادامه مشکوک شدن “دیل” به “شین” و سوالات او در مورد “اوتیس” و همچنین درخواستاش برای دوری از “اندریا”, دیالوگهای جالبی را بین آنها رقم میزند. “دیل” به حقیقت درون “شین” پی برده است.
و سکانس پایانی بین “ریک” و “لوری” که خیلی خوب از کار درآمده. جایی که “لوری” جریان حاملگیاش را با “ریک” در میان میگذارد, اما حرفی از رابطهاش با “شین” نمیزد. یک لحظهی احساسی دیگر از “Andrew Lincoln” و “Sarah Wane” که رابطهی آنها را در سریال قویتر میکند.
Greg Nicotero که سرپرست جلوههای ویژهی چهرهپردازی و دستیار تهیهی اجرایی سریال میباشد, چهرهپردازی سریال را یکی از مهمترین و در عین حال سختترین بخشهای تولید سریال “مردهی متحرک” میداند. با توجه به این موضوع در این بخش قصد داریم تا درهر قسمت, فرآیند طراحی و چهرهپردازی تعدادی از زامبیهای نقش اول (!) را مورد بررسی قرار دهیم. اطلاعاتی که خود Greg Nicotero در این رابطه منتشر کرده است.
منتظر ادامهی مقاله و پوشش هفت قسمت پایانی فصل دوم باشید…
با تشکر از تمام کاربران سایت دنیایبازی
نویسنده: رضا حاجمحمدی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
فصل اول این سریال با نمره ی ۸.۹بهترین سریال سال ۲۰۱۰شد فصل دومشم با نمره ی ۸.۷ بهترین سریال ۲۰۱۱شد من که خودم عاشقشم :lol:
کسی جایی میشناسه این فیلم رو بفروشن ؟ :-/
یک سایتی هم از طرف دست اندرکاران سریال فراهم شده به اسم deadyourself.com که میتونین عکستون رو روش اپلود کنین بعد با اپشنهای مختلف خودتون رو به یک زامبی تبدیل کنین و تا این لحظه نزدیک ۵ میلیون نفر عکسشون رو زامبی کردن….چیزه جالبی هست
من که میگم نگاه نکنید چونکه از زندگی و بازی می افتید . تا فصل ۳ قسمت ۱۰ منتشر شده دارم دیوونه میشم.
با تشکر تز نویسنده عزیز بابت نوشته زیبا و تحلیلی خودش،فقط شرمنده من هنوز موفق به دیدن همه قسمت ها نشدم وقسمتی هایی از متنت رو نخوندم که امید وارم پوزش من رو بطلبی،برات آرزوی موفقیت میکنم
تشکر ویژه از Survivor عزیز …
این فصل را ندیدم و متاسفانه قادر به خواندن این مقاله ، فعلا نیستم …
_____________
آروین از pc $
به نظرم بهترین بخش سریال فصل اولش بود که همه چیز خیلی سریع و هیجانی بود.بعضیا هم میگن فصل سوم بد شده و کارگردان و نویسنده خوب کار نمیکنن و از این حرفا ولی من قبول ندارم.به هر حال شکل داستان فیلم اینطوریه و فقط شاید بشه گفت از سرعت و کمی هم از هیجانش کم شده.در کل نقد خوبی بود خسته نباشی
________________
حقوق بگیران مایکروسافت
مخالفم.فصل اولش به نظر من بدترین فصلش بوده تا به الان :-? حتی از فصل سوم هم ضعیفتر
البته من میگم بدترین فصلش بود منظورم این نیست که بد بود یعنی در مقایسه با باقی فصلها
بخصوص فصل دوم!در حالت کلی قسمت به قسمت این سریال فوق العادست :X
به نظر من فصل اولش بهترین فصلش بود.وقتی ریک نمیدونست اطرافش چه اتفاقاتی رخ داده واقعا برام جالب بود که بفهمم.اون قسمت که نوشته بود در را باز نکنید!!!مرده ها داخل هستند!رو هر وقت میبینم میلرزم!
۱۰۰%% باهات موافقم سیزن یک عال بود و اخره هیجان سیزن سه هم فقط قسمته ۹ یکم ضعیف بود ولی این اخری واقعا دوبازه به اوجه نیم فصله قبل برگشت,سیزن سه بعد از اون سیزن دو که کمی خسته کننده بود واقعا چسبید و عالی بود
ممنون بابت زحمتی که کشیدی …
فصل دوم را ندیدم ولی حتما می بینم . زامبی ها بخشی از زندگیمان شده اند …
————————–
SONY make.believe
با تشکر چون ترسیدم چیزی برام اسپویل بشه نخوندم ولی قطعا ذخیره می کنمش بعد دیدن این فصول متنت رو میخونم که طبق گفته ی بچه ها مثل قبلی عالیه…خسته نباشی