جزیره‌ی متروک، قسمت سوم | معمای هشت در!

jasper توسط jasper
در ۱۳۹۳/۰۸/۱۲ , 14:17:31

 ***این داستان صرفا از تراوشات ذهن نویسنده بوده***

jessica_sherawat_by_plamber-d695btm
jessica_sherawat

جسیکا مدتی با بیسیم کلنجار رفت و سرانجام به این نتیجه رسید که بیسیم عمدا از کار افتاده است.پشت دستگاه را بررسی کرد و فهمید که درست حدس زده است.اما اصلا خوش حال نشد.ایدا هر کاری ازدستش بر آمده بود برای متوقف کردن او انجام داده بود و حداقل ۳ ساعت از او جلو تر بود.تنها شانس جسیکا برای شکست دادن ایدا،BSAA بود.اما درمورد خرابی بیسیم هم کاری ازدستش بر نمی آمد.یا باید حتما با ایدا روبه رو میشد یا باید بعد از بدست آوردن نمونه ها با قایق خارج میشد و با بیرون تماس میگرفت.بنابر این تصمیم گرفت زودتر راه بیوفتد.او هم باید از جنگل رد میشد.وارد جنگل شد.کمی که پیاده روی کرد به جنازه موجود عجیب و غریبی برخورد.چیزی مثل یک عنکبوت پرنده با این تفاوت که به جای ۴ جفت پا ۸ جفت پا داشت و انتهای هر کدام از پاهایش به زائده ی خنجر مانندی ختم میشد.”خوبه که این جا چند نفر هستن که این موجودات رو برام بکشن.اصلن وقت و حوصله روبه رو شدن با دردسر زیادی رو ندارم.”برای رسیدن به انتهای جنگل هنوز بیست دقیقه ی دیگر باید پیاده روی میکرد.کمی جلوتر به جسد یکی از سربازان BSAA برخورد کرد بدنش آنقدر سوراخ سوراخ شده بود که تکه های کوچک گوشتش تا یک متری جنازه پرتاب شده بود.این منظره باعث شد حال جسیکا به هم بخورد.او دختر نازک نارنجی ای نبود ولی این صحنه برایش بیش از حد چندش آور بود.به هر حال باید زودتر به قلعه میرسید و اگر شانس با او یار بود ایدا و BSAA تمام تله ها را برایش خنثی کرده بودند.با این فکر لبخند نصفه و نیمه ای زد و به راه افتاد.

images
کریس و بقیه آرام آرام و با احتیاط قدم بر میداشتند و سعی میکردند مراقب هر۴ جهت باشند.کمی جلو تر باز هم صدای خشخشی آمد که با صدای فریاد یکی از سربازان و شلیک گروه عقبی همراه شد.سرباز در وسط آسمان و زمین توسط موجودی که کریس تا به حال چیزی به آن چندش آوری ندیده بود آویزان شده بود و از درد فریاد های دلخراشی میزد و به دنبال آن ربکا و جاکوب موجود را به رگبار بسته بودند.ربکا جیغ زد: چرا هیچیش نمیشه؟تمام گلوله هامون داره کمانه میکنه.خدایا این چه کوفتیه؟جاکوب در همان حال فریاد زد:ربکا به چشماش شلیک کن.و هردو همزمان ۸ چشم موجود را نشانه رفتند و چشم ها با صدای چندش آوری ترکیدند و موجود بی حرکت روی زمین افتاد.آن ها بالای سر سرباز مصدوم رفتند اما او مرده بود.آنقدر توسط پاهای آن موجود ضربه خورده بود که تکه تکه شده بود.چیزی نمانده بود کریس با دیدن این صحنه از خود بیخود شود اما خودش را جمع و جور کرد و با صدایی که اندکی میلرزید گفت:دیگه کاری از دست ما برنمیاد.باید ادامه بدیم.همه با حرکت سر او را تایید کردند و به راه افتادند.تا نزدیکی ورودی قلعه اتفاقی برای آن ها نیفتاد و به سلامت به ورودی رسیدند.در باز بود.آن ها وارد سالن بزرگی شده بودند که هشت در داشت.کریس مردد شد.ربکا که متوجه تردید او شده بود گفت:چرا واستادی؟کریس گفت:این جا تله گذاری شده ربکا.از کجا معلوم این درها ما رو به تله های مرگبار هدایت نکنند؟ربکا گفت: من مطمئنم که میکنن و به عنوان باهوش ترین آدم این جا به این معما برخوردم.کریس به ربکا خیره شد.ربکا اکنون ۳۶ سالش بود اما هنوز هم به اندازه همان ربکا ۱۸ سال پیش شاد و پر انرژی بود.”خب حالا این معما چی هست؟”

c9b3c04bf4_46089182_o2
ایدا موفق شده بود با کمک هوک شاتش خیلی زودتر از آنچه لازم بود به قلعه برسد.در قلعه باز بود.وارد سالنی با ۸ در شده بود.”عجب جای بزرگیه!حالا راه کدومه؟”کمی اطرافش را جستو جو کرد و روی دیوار کنار در اول به یک معما برخورد.”عجب ها!من متوجه نمیشم آخه اگه جوواوو ها بخوان از این درا رد بشن با کدوم منطقی قراره معما حل کنن که صاحبان شیرین عقل این جا به طرح معما روی آوردن.خودشون که جای اتاق اصلی رو میدونن.غریبه ها هم که احتیاجی به دونستن مسیر ندارن.به هر حال ازشون ممنونم که برای من راهنمایی هایی در نظر گرفتند”سپس شروع به خواندن برگه کرد.”در خانواده ای که غسل تامید داده نشده اند،پدر بزرگ از روشنایی میترسد”ایدا طوری تحقیر آمیز به آن برگه نگاه کرد که گویی آشغالی بود که ته کفشش چسبیده باشد!او مستقیم سراغ قدیمی ترین در رفت با چراغ قوه درون کره ی شیشه ای وسط آن نور تابانید و در با صدای تلقی باز شد.
جسکا هم تقریبا بدون درد سر به قلعه رسیده بود.وارد سالن شد و با معما رو به رو شد.او هم توانست معما را حل کند و اکنون وارد اتاقی شده بود که دیوار های قرمز رنگی داشت.در انتهای دیگر اتاق هم یک در وجود داشت.او وارد در شد.اتاق تاریک بود.چراغ قوه اش را روشن کرد و خوب اتاق را بررسی کرد.”خب بر مبنای جزئیات این جا اتاق بایگانیه.باید بعد از این جا به سمت شمال قلعه برم تا قسمت های اصلی که مورد نظرمه برسم و سپس به راه افتاد.کمی جلو تر صدای ناله های ضعیفی به گوشش خورد.”زامبی ها”سلاح را آماده کرد و جلو رفت.صدا از پشت در دیگری می آمد.در را باز کرد.حدود شش زامبی در اتاق وجود داشت که همه ی آن ها را بدون کوچک ترین زحمتی از پا در آورد.”خیلی خب.اگه همین طور به راهم ادامه بدم به مسیری میرسم که در اون یک مسیر راه آهن هست که منو به آزمایشگاه هدایت میکنه.او بقیه راه را هم بدون دردسری طی کرده بود چرا که عده ای (احتمالا سربازان BSAA مسیر را برایش پاک سازی کرده بودند.)او به مسیر ریلی رسید ولی گویا مسیر از دسترس خارج شده بود چرا که برق آن قطع شده بود”یعنی چی؟ایدا از من جلو تره و اگه اون از این دستگاه استفاده کرده پس چرا برقش قطعه؟از اون ور هم نمیشه برقو قطع کرد چون اتاق مدیریت همین بغله شاید براش اتفاقی افتاده”با این فکر جسیکا به پهنای صورتش خندید و به سمت اتاق کنترل رفت تا قطار را مجددا راه بیاندازد.
ربکا گفت:یه مشت چرت و پرت این جا نوشته.خلاصش میشه این که باید دنبال قدیمی ترین در این جا باشیم و بهش نور بتابونیم.آن ها هم توانسته بودند معما را حل کنند و وارد اتاق بعدی شوند.از اطاق بایگانی گذشتند و پس از رو به رو شدن با چند جوواوو به راه آهن رسیدند.در واقع چیزی که آن جا بود بیشتر شبیه مبل های راحتی سه نفره بود که روی ریل سوار شده باشند.کریس گفت:خب مثل این که باید از این جا به سمت آزمایش گاه ها بریم.همه سوار بشن.آن ها سوار شدند و راه افتادند.

ada_wong_by_mads97-d5caa3f

ادامه دارد…

نویسنده و گردآوری: سهیل خسروی


12 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر