داستان بازی رزیدنت اویل: جزیره ی متروک،قسمت آخر، سلام زبل خان!
داستانی نوشته شده در راستای داستان اصلی بازی رزیدنت اویل.
*این داستان صرفا از تراوشات ذهن نویسنده است*
ایدا با دیدن آن موجودات اره برقی به دست اصلا خوش حال نشده بود.نقطه ضعفشان را خوب میدانست اما باز هم تعدادشان زیاد بود.او آنقدر جنگید که بالاخره توانست آن ها را بکشد و چون انتخاب دیگری نداشت مجبور بود به جگیدن
جسیکا از دست BSAA که فرار کرد به سمت قسمت انبار ها راه افتاده بود.بدون درد سر از آن جا رد شده بود و اکنون در قسمت تحقیقات بود.”عالی شد.فکر کنم دیگه آخرای کار باشه.اگه بخت با من یار باشه ماموریتم دیگه در حال اتمامه.”او مجبور بود برای رسیدن به قسمت تحقیقات ویروسی،که نمونه ها در آن جا بودند به زیر زمین آزمایشگاه برود.باید زود تر به راه می افتاد.
کریس با دیدن جنازه هم تیمی اش حسابی کفرش در آمده بود.تام گفت:فرمانده کاری از دست ما بر نمیاد.باید ماموریت رو به اتمام برسونیم و اگه زود تر این کار رو انجام بدیم میتونیم اون زن هرزه رو به همراه آزمایشگاه بفرستیم رو هوا.کریس چاره ای جز موافقت نداشت.آن ها راه افتادند.اتاقی که باید از آن رد میشدند طولانی ترین مسیر به سمت انبار ها بود.آن ها به سمت انبار ها به راه افتادند و متوجه غیبت مشکوک سلاح های زیستی شدند.ربکا گفت”یعنی ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه؟”تام جواب داد:نمی دونم ربکا ولی هرچی که هست اتفاق خوشایندی نیست.”نه!نیست.”آن ها به راهشان ادامه دادند و به قسمت آزمایش گاه ها رسیدند.از آن جا باید برای فعال کردن مکانیسم انهدام آزمایشگاه به قسمت های پائین تر میرفتند.بقیه راه تا رسیدن به مقصد با سکوت طی شد تا این که به مقصد رسیدند.جلویشان یک دو راهی قرار داشت که که مثل پل بود.زیر آن جریانی از گدازه در حال حرکت بود.ناگهان جیغی از پشت سرشان شنیدند.منبع صدا همان موجودی بود که در هنگام سواری با قطار با آن رو به رو شده بودند.موجود جلوی آن ها فرود آمد و درگیری بین BSAA و هیولا آغاز شد.سربازان بی وقفه شلیک میکردند تا این که موجود روی یکی از زانو هایش نشست.آن ها مجبور بودند در زمان اندکی که داشتند،تا قبل از بلند شدن هیولا خشاب گذاری کنند که بنگ!غرش کر کننده ی سلاح اسنایپر نزدیک بود گوششان را کر کند.نیمی از صورت هیولا ترکید اما موجود همچنان زنده بود.از پشت سرشان زنی سیاه پوش با پوزخندی که برلب داشت به کریس نگاه می کرد.
ایدا بعد از رفتن به سمت انبار مهمات کمی اخمش باز شده بود چرا که توانسته هرچه لازم داشت را پیدا کند.خشاب های ۹ میلی متری به همراه اکشن اکسپرس هایشان و توانسته بود یک اسنایپر دور برد AWM مگنوم هم پیدا کند.از انبار مهمات بیرون آمد و از طریق راه های فرعی به کمک هوک شاتش خود را به زیر زمین رساند چرا که اگر میخواست از پل ها رد شود وقتش تلف میشد.او ناگهان متوجه درگیری BSAA با یک هیولا شده بود و به سمت آن ها رفته بود تا سلامی عرض کند!بعد از شلیک به صورت هیولا به پائین پرید و با دیدن کریس پوزخند زدو گفت:سلام زبل خان!اگه هنوزم قصد نداشته باشی که سرمو ببری و روی سینه ام بذاری باید بگم کمی از دیدنت خوش حالم!
کریس با دیدن ایدا یکه خورد.انتظار دیدنش را نداشت.در جواب طعنه های ایدا گفت:فعلا جونت در امانه.تو اون دختره جسیکا رو ندیدی؟ناگهان پوزخند ایدا به سرعت ترکیدن یک لامپ از بین رفت و جایش را به نفرت عمیقی داد که در صورت ایدا نقش بسته بود”هنوز نه!ولی منم مثل تو مشتاق دیدارشم”در همین بین هیولا دوباره به هوش آمد و فریادی از خشم سر داد.به سمت آن ها حمله کرد.درگیری دوباره آغاز شده بود که ناگهان یکی از در های پشت سرشان باز شد و پسری که ایدا او را دیده بود با صورتی که از خشم در هم رفته بود پدیدار شده بود.ظاهرا صدای تیر اندازی او را به آن جا کشانده بود و بعد از شنیدن صدای ایدا خیال کرده بود جانش در خطر است.او بدون هیچ هشداری به سمت هیولا دوید ولی هیولا با یک ضربه او را نقش زمین کرد.پسر با عصبانیت بلند شد.اشک خشم و درد از چشم سالمش سرازیرشده بود.ایدا و بقیه هاج و واج او را نگاه می کردند که اکنون با شجاعت با آن هیولا گلاویز شده بود از پشت سوار کول آن موجود شده بود.در گیری بین آن دو بالا گرفت.هردو به سمت لبه ی پل کشیده شدند و درون جریان گدازه سقوط کردند.جیغ های آن پسر و هیولا آخرین صدایی بود که از دهانشان خارج شد و برای همیشه صدایشان خاموش شد.ایدا زود تر از بقیه به خود آمد.از فرصت استفاده کرد و به سمت آزمایش گاه ها به راه افتاد.
جسیکا هنگام حرکت به مقصدش صدای تیر اندازی و و درگیری شنیده بود که با صدای دو جیغ بلند همراه شد و صدا ها خوابید.او با شتاب بیشتری به سمت آزمایش گاه ها به راه افتاد.
سرباز ها به سرعت به سمت قسمت کنترل مرکزی آزمایشگاه به راه افتادند تا مکانیسم تخریب را فعال کنند.جاکوب که متخصص این کار بود پشت سیستم ها نشست”بسیار خب فرمانده برای فعال سازی باید کد رو هک کنم این کار کمی زمان میبره.”کریس گفت بسیار خب جاکوب.سریع باش.”بله فرمانده”
جسیکا خودش را به آزمایشگاه رساند.در را باز کرد و ایدا را دید که داشت نمونه ها را درون چمدانی قرار میداد.
از کنار چمدون بیا این ور.ایدا این صدا را ازپشت سرش شنید.لبخندی زد و برگشت تا با جسیکا روبه رو شود.”میخوای چی کار کنی دختر لوس؟این بازی بزرگتراست.تا صدمه ندیدی گورتو گم کن”جسیکا از خشم میلرزید.ایدا به او نزدیک شد.ناگهان مچ او را گرفتو پیچاند و خلع صلاحش کرد.اما جسیکا بلافاصله با یک لگد بلند جوابش را داد.لگد به سینه ایدا برخورد کرد و او را محکم به میز کوبید. ایدا بلافاصله بلند شد و زیر لب چیزی به زبان چینی گفت.جسیکا با یک لگد کوتاه به سمت او حمله کرد.ایدا با دست لگد را مهار کرد و با سرعت یک لگلد چرخشی با پای جلو به صورت جسیکا کوبید و او را نقش زمین کرد پاشنه ی پوتین ایدا استخوان گوشه ی چشم جسیکار را شکافت و باعث شد دور کره ی چشمش لخت شود.جسیکا بلند شد و این بار با پای چپ لگد بلندی زد که ایدا با پای راست آن را مهار کرد و پای جسیکا را هل داد،جسیکا چرخی خورد و همزمان با او ایدا چرخید و یک لگد بلند به سر جسیکا زد.جسیکا با صورت به دیوار خورد و نقش زمین شد چنان با شدت به دیوار خورد که پیشانی و گونه اش شکافت.به سختی بلند شد.این بار نوبت ایدا بود،ایدا یک لگد جانبی بلند به فک جسیکا کوبید.شدت لگد به قدری بود که فک جسیکا خورد شد، از زمین فاصله گرفت و چند قدم آن طرف تر روی زمین فرود آمد .در رزم تن به تن حریف ایدا نمیشد.ایدا برگشت و تمام نمونه ها را درون چمدان قرار داد.هنگام خروج نگاه سردی به چهره ی خونین و له شده ی جسیکا انداخت و بیرون رفت.
جاکوب موفق شده بود مکانیسم تخریب را فعال کند.شمارش معکوس شروع شده بود و آن ها ۱۰ دقیقه فرصت داشتند تا از راه مورد نظر از قلعه خارج شوند.ناگهان در باز شد و ایدا وارد شد.”آهای کریس،این یه نمونه از ویروسی هست که من باید میدزدیدم.جسیکا هم بیهوش طبقه ی پائین منتظرته.”و در جواب نگاه گیج و پرسشگرانه ی کریس این بار واقعا لبخند زد و گفت:حتی من هم اونقدر دلسنگ نیستم که دنیا رو به این شکل بخوام.و از اتاق خارج شد.او با بیسیم تماس گرفته بود و نمونه هارا تحویل داده بود در راه خانه بود و فکر میکرد.به آن پسر بچه و این که چقدر حالش از تشنگان قدرت به هم میخورد.کارش را به خوبی انجام داده بود.دو شیشه را تحویل داده بود یک میلیون نصیبش شده بود.باعث دستگیری رقیبش شده بود و نمونه ای هم به کریس داده بود تا رویش مطالعه شود.اما هیچ کدام از این ها برایش اهمیتی نداشت چرا که یک نفر در خانه با یک وعده غذای گرم منتظرش بود تا از او استقبال کند.
پایان
نویسنده و گردآوری: سهیل خسروی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
دستت درد نکنه داداش. مخصوصا بلایی که سر جسیکا اوردی حال داد
خیلی زیبا بود ولی کاش لیونم بود اکنیم که اخر سر خونه منتظرش بود لیون نمیتونه باشه مگه میشه بعد چهار ده پونزده سال قایم موشک بازی لیوم قرمه سبزی بپزه وایسته ایدا از ماموریت بیاد
دمت گرم سهیل جان.قوه تخیلت تو حلقومم :۲۴:
تشکر داستان جالبی بود
پس ایدا شوهر داشت ما نمی دونستیم؟
یا شایدم هنوز با مادرش زندگی می کنه مادرش غذا گذاشته؟
سهیل جان عالی بود!
ولی هر کی شوهر ایداست عجب بی غیرتیه! :۱۲:
مجتبی جون سهیل رو ایدا حساسه ها از ما گفتن بود :۲۴: :۲۴:
یحتمل خوش منتظر ایداست :۲۴: :۲۴:
هنوز شوهر نکرده مجتبی جان. :۲۴:
پس تو چیکاره ای سهیل؟
:ps: :ps: :ps:
عالی ایشالا ادامه بدید با قسمت های دیگه.
احتمالا لیان داشته تو خونه ظرف میشسته! :lol:
دستت طلا سهیل جون :۱۵: :۱۵:
از پایانی که واسه جسیکا در نظر گرفتی خوشم اومد عالی بود
بی نقص مثل همیشه
واقعا دستت طلا… عااالی بود سهیل.. همینو ازش بازی میساختن از رزیدنت ۶ بهتر میشد به خدا :۲۴: :۲۳:
اون جمله آخری بسیار ایهام بسیار خوبی داشت :lol:
خدا بگم این لیون رو… :lol: :lol:
:lol: :lol:
۱۵۰ درصد به همگی اطمینان میدم که اون شخص لیون نیست.
پس کی بود؟
I leave that to your imaginations
ada wong/resident evil damnation
این همون دیالوگ آخرِ Damnation نبود که ایدا با یه نمونه از ویروس یه فیلمو داشت ضبط میکرد؟!!
پلاگا؟ :۲۴:
:ps: :ps: :ps:
کی منتظرش بود؟؟ لیان؟؟
راستی خیلی زیبا بود