آنددنامه: قسمت اول | شرح دارک سولز دو به نظم
مقدمه شاعر:
گیم و ادبیات دو عنصر ارزشمندند که با لیاقت تمام می توانند “فاز ما” باشند و زندگی مان را در بر بگیرند. از این رو پیوند این دو برای ما گیمر ها طعمی دارد شیرین! “دنیای بازی” از اولین و اصلی ترین حامیان این معجون مقدس بود.پس از آن نیز افراد بسیاری در راه پیشرفت آن نقش های خرد و کلانی ایفا کرده و آن را گام ها به جلو بردند. نتیجه همه این کوشش ها تولد ادبیات گیمی بود.جوان ترین شاخه ادب کهن ایران!
حقیر معتقدم آندد نامه نیز یکی از این گام هاست. گامی که هر چند ناچیز است، توانسته گیم را با دنیای پر شور ادبیات حماسی پیوند دهد.
اما چرا دارک سولز ؟
پیش از این آثار سخت تر از دارک سولز نیز بازی کرده بودیم. اما این اعجاز فرا بشری در کالبد خود طلسمی داشت که پس از اتمام آن همچو بیدار شدگان از خواب، متحیرانه اطراف را نگاه می کردیم. گویی از کابوسی شیرین بیدارمان کرده اند! شخصا تحمل نداشتم این شاهکار را تمام شده بدانم. لذا شبی تصمیم گرفتم آن را به یکی از زیبا ترین مفاهیم زندگی ام بدوزم. به شعر! برای این امر نسخه دوم را برگزیدم زیرا این بازی به قدری شاعرانه بود که فقط با اندیشیدن به آن ابیات از در و دیوار مغزم بیرون می ریختند. اوایل این کار فقط در حد یک ایده بود اما کم کم اهمیت پیدا کرد. و حالا اولین قسمت آن آماده تقدیم شدن به دنیای گیم است.
آندد نامه متعلق به همه کسانیست که با دارک سولز زندگی کرده اند و بدان عشق می ورزند…
در پایان باید از آقایان محمد حسین دهقانی و مهدی اشتری بخاطر زحماتشان تشکر نمایم.
نکاتی چند پیش از خواندن شعر:
- ممکن است ایده به شعر در آوردن یک بازی در نظر برخی خنده دار باشد.لذا خواهش دارم با جدیت آن را بخوانید. و همچنین از تمسخر بپرهیزید.
- در برخی لحظات آندد نامه با بازی اصلی تفاوت هایی دارد.این تفاوت ها که اکثرا به منظور ساده سازی و قرار دادن اتفاقات بازی در قالب ابیات یک شعر بوجود آمده اند، قابل چشم پوشی بوده و مشکلی ایجاد نمی کنند.
- آندد نامه گاه بسیار حماسی می شود. این امر ممکن است با روح بازی های دارک سولز سنخیت داشته باشد. اما چه اشکال دارد؟! لحظات حماسی باعث جذاب تر شدن اشعار می شوند.
- قطعا نمی توان صد ها ساعت گیم پلی دارک سولز ۲ را به شعر در آورد! پس فقط رویداد ها و باس فایت های مهم در آندد نامه سروده شده اند.
- برای درک بهتر ارتباط برخی از بیت ها با دیالوگ های داخل بازی، قسمتی از دیالوگ مربوطه درون پرانتز ذکر شده است.
- همچنین برای فهم بهتر معنی و قرائت صحیح برخی از ابیات و راحتی بیشتر عزیزانی که احیاناً آشنایی کمتری با ادبیات دارند، درباره بیت توضیحاتی از قبیل معنی،تلفظ و یا … ذکر شده است.
- به علت روایت نه چندان واضح بازی اصلی، روایت این مجموعه شعر نیز چندان واضح نیست. ممکن است اقسام مختلف شعر از لحاظ معنایی با یکدیگر سازگاری نداشته باشند که این امر بخاطر طرز روایت خاص بازی بوجود آمده است.
- در صورت قابل فهم نبودن معنی و یا تلفظ کلمات آن را ذکر کنید تا ویرایش شود.
با تشکر.
آندد نامه (قسمت اول)
شاید آن را دیده باشی وقت خواب (perhaps you have seen it. maybe in a dream)
سرزمینی که ندارد آفتاب (a murky forgotten land)
سرزمینی که در آن خورشید نیست
آفتابی،ذره ای امید نیست
سرزمین خون و خود و جنگ و درد (خود=کلاهخود)
سرزمین خاک و خاشاک و نبرد
قصه ها گویند چندین قرن پیش
پادشاهی مقتدر از بحر خویش (a great king)
سرزمینی ساخت محکم،بی نظیر (built a great kingdom)
امپراطوری والا و کبیر
همّه آن را برده اند از یاد لیک
نام آن را یاد دارم :درنگلیک! (I believe they called it: Drangleic)
هر که تاریکی وِ را نفرین نمود ( و را= او را)
درب دوزخ را بروی وی گشود
چون تو گشتی حامل این نفرین را،
زندگی ات رفته بر باد فنا
حامل نفرین نبیند روز خوش
روز و شب گوید خدا،من را بکش!
باید اندازی خودت در قعر چاه
ترک گویی زندگی در رفاه
چاه ارواح سیه دروازه ایست
رو بدانجا و جلوی آن بایست
چشم ، بند و خود بینداز اندر آن
اندر آن چاه عمیق و بی کران
چاه،راهی است کز دنیای ما،
میبرد کس تا جهان روح ها
چه(چاه!) تورا یکراست تا آنجا برد
درد تو درمان فقط آنجا شود…
***
قصه من این چنین آغاز شد
حس خوبی گفت:چشمت باز شد
چشم بستم خود به چاه انداختم
جان و مال و زندگی ام باختم…
***
پس خودم را یافتم بر روی سنگ
اندرون جنگلی تاریک و تنگ
آتشی افروخته دیدم ز دور
پس دویدم راه را دنبال نور
کلبه ای بود آن طرف آن سوی رود
خود رساندم بر درش هر طور بود
در زدم اما کسی پاسخ نداد
بار دیگر…لیک چیزی رخ نداد
باز کردم درب را، داخل شدم
کلبه ساکت بود و هم بسیار گرم
اندر آن بودند چندین پیرزن
دور میزی،جملگی خیره به من
لب گشودند و بگفتند:ای جوان،
از چه پا بنهادی اندر این جهان؟
آمدی تا بشکنی نفرین را؟
فکر کردی دارد این نفرین دوا؟
دیگری گفتا که نامت را بگو (what is your name?)
می شود راه تو از اینجا شروع
درب پشت کلبه را پس باز کن
راه طولانی خود،آغاز کن
وقتی اسمم را بگفتم من به او
داد من را تحفه ای بهر شروع (human effigy)
گفت این تحفه دقیقا شکل توست (its an effigy of you)
بهره گیر از آن اگر گشتی تو سست
جمع کن هر روح سرگردان را
ساده اش نفرست بر باد فنا
تا توانی حافظ ارواح باش
در نگهداریشان بنما تلاش
ناگهان هنگام خارج گشتنم،
سومی سر داد دادی بر سرم
گفت کای موجود پست مردنی (hollow) (کای= که ای) (مردنی در این مصرع= صفت)
دان که راهی در مسیر مردنی (در مسیری راهی هستی که به مردن ختم می شود.)
تو چه فرقی می کنی با دیگران؟
قطع در این ره شده سرّ سران
مثل تو بسیار اینجا آمدند
هیچ یک فارغ مشد از شر بند (they all end up here.all the ones like you)
سرنوشتت درد و مرگ و ماتم است
می دهی ارواح ناچیزت ز دست
تا ابد شمشیر جانت می ستد
زنده خواهی شد ولیکن تا ابد
با خودت داری تو نفرینی سیاه
سرنوشتت بهر آن گشته تباه
این بود فرجام نفرین گشتگان
تا ابد پس اندر این دوزخ بمان
هر زمان کاو مرگ می بلعد تو را
زنده خواهی شد تو اندر این سرا
رنگ خوشبختی نبینی تا ابد
کس نباشد تا ز او یابی مدد
بعد از این جمله دگر چیزی نگفت
هر چه بود امید در قلبم برُفت
آمدم از کلبه بیرون با شتاب
صورتم غمگین شد و حالم خراب
از میان صخره ی تاریک و دور
بود پیدا تابش زیبای نور
راه افتادم به دنبالش سپس
تابدانجا من دویدم یک نفس
بود بعد از صخره ها یک دهکده (majula)
روستایی بی شکوه و غم زده
ساحلی با موج هایی نا امید
باد گویی موج ها را می درید
چهره خورشید هم محزون بود
تابشش همرنگ سرخ خون بود
دختری آنجا به ساحل داشت رو (emerald herald)
اندکی نزدیک تر گشتم به او
گفت آیا بحر قدرت آمدی؟ (are you the next monarch?)
بحر تغییر حکومت آمدی؟
آمدی تا تاج شاهی سر کنی؟
تا ردای پادشاهی بر کنی؟
روی خود را پس بسوی من نمود
گفت داری تو اگر عزم صعود،
کوله بارت بند و ره آغاز کن
چشم روی تیرگی ها باز کن
بگذر از آن تپه های پر خطر
بگذر از آن جنگل پر دردسر
پادشاه سرزمین باشکوه
ساخت آن را بر اساس چار روح (چار=چهار)
چار(چهار) موجود بزرگ و بی رقیب
روح آنان بس بزرگ است و عجیب
مرگ هر لحظه بود اندر کمین
رو به قصر و شاه را آنجا ببین
این طلایی ظرف را گیر و ببر (estus flask shard)
چون تو را یاری کند در دردسر
من نخواهم کرد از یاری دریغ
تا نگردی نابه کام اندر طریق
پس شروع کردم نخستین راه را
با امید این که بینم شاه را…
پایان قسمت اول…
شاعر: حسین صدری
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
شعر عالی بود خسته نباشی کاملا ابتدای بازی رو برای آدم تداعی میکنه به شدت منتظر ادامش هستم.
خیلی جالب بود ممنون
با اینکه هیچ وقت این بازی رو بازی نکردم اما با شعرت مجاب شدم برم حتما بازی کنم ایولت خیلی قشنگ بود
از این کارا بیشتر انجام بده
متشکرم.
حتما بازی کن. ندیدم کسی رو که تمومش کنه و عاشقش نشه.
منم با dark souls 2 زندگی کردم و لذت بردم.هیچ وقت یادم نمیره اولین روزی که بازیش کردم با گیم پلیش اشنا نبودم همون اول راه مردم باز مردم dead and dead again اولش برام مسخره بود ولی بدش بهم فشار اورد.دسته رو پرت کردم گفتم این چه بازی مسخره ایه ولی چیزی در درونم گفت ادامه بده کم نیار رفتم تا رسیدم به boss اول قدش رو دیدم ترسیدم زیر لگدش له شدم و دوباره مرگ به سراقم اومد ولی باز رفتم سراغش صدای زنجیزی که منو پایین میبورد لرزه به تنم انداخت ولی برای بار سوم کشتمش یه حسه خوبی بهم دست داد …………….رسیدم به درانگلیک کستل درش بزگ و محیطش ترسناک دوتا فیل دنبالم بودن تا منو له کنن ولی من لهشون کردم در باز نمیشد تا ایت که فهمیدم باید به مجسمه ها souls پیش کش کنم ……………رسیدم به تالار مرگ راه درازی بود دو تا سام انمو احضار کردم رفتم تو مه دونفر جلوم بودن یک زن و مرد کشتمشون نا گهان ناشاندرا اومد و من خسته از جنگ و مرگ خودمو رها کردم و مرگو قبول کردم ولی چیزی در درونم گفت تسلیم نشو و جنگیدم و با تمام نا با وری کشتمش و به سیاهی پایان دادم به روح وندریک ارامش دادم و نا گهان دیدم سنگ ها تکون خردن و برام راه درست کردن و من خسته از ۸۰ ساعت بازی وارد در شدم و روی تخت نشستم و………….پایان
مقرور شدم رفتم سراغ دراگن و نابودش کردم چقدر اسون بود رفتم سراغ پیر مرد بهش هیومن رو دادم تنها ۸ تا برام مونده بود همون اولش مردم از پرتکا پرت شدم ۷تا رفتم تا هر سه مکان رو پاک سازی کردم ۴تا رسیدم به boss و کشتمش خیلی مغرور شدم +new game تموم برا ۴ بار تموم کردن و از اول شروع کردم و تو ۴ ساعت تمومش کردم و dark souls شده بود زنگیم
بهترین تجربه من در دنیای بازی dark souls 2 :15: :15: :15: :15:
خاطراطش رو برام زنده کردی دوست عزیز!
متشکرم ازت.
یادمه اون اولا که بازی می کردم، توی forest of fallen giants بودم. با هزار مصیبت رسیده بودم به بنفایر دوم. هر قدمی که می رفتم دور و برم رو نگاه می کردم از ترس!!
یه دفعه اومدم از نردبون برم بالا هیبت پرسیوئر رو که دیدم خشکم زد!
هیچ وقت اون لحظات رو فراموش نمی کنم. لحظاتی که شاید دیگه تکرار نشن!
جالب بود، خسته نباسی…
چرا تو کتابا از این شهرا نمیارن ؟؟؟؟
برای بازی های دیگه هم بزارین
با تشکر
خیلی خیلی قشنگ بود خسته نباشی لذت بردم