رستگاری مرد سوخته

در ۱۳۹۰/۱۲/۲۳ , 18:33:04

شوخی دنیای بازی با چهارشنبه سوری یا شوخی چهارشنبه سوری با دنیای بازی؟

گیمر های عزیز، این متن را جدی نگیرید!

راهنما:

[] : راوی داستان – داستان در ۱۰ سکانس روایت می شود که زمان وقوع اتفاق ها به ترتیب چیده نشده – شخصیت ها همه واقعی هستند! ولی اتفاقات واقعی نیستند!

یک

سه شنبه ۲۳ اسفند ۹۰ – ساعت ۱۶:۲۹ – لوکیشن: منزل!

[تصمیم گرفتم که امروز مس افکت ۳ رو تموم کنم. آخ که چه روز خوبی بشه! نه حول مدرسه دارم، نه کسی میاد گیر میده که “بچه پاشو اون دستگاه *** رو خاموش کن بشین سر درس و مشقت، برو بیرون یکم هوا بخوره به کله ات، آخرش کور می کنی خودتو…” و این چیزها و تازه برعکس، تشویق هم میشیم به بازی کردن و سرگرم شدن به همین دستگاه ***! آخه می دونید، امروز چهارشنبه سـ….]

بوووووووووم

مادر از طبقه یپایین: چی بـــــــــــود؟

– هیچی مامان، ترقه زدن …

پدر با همون حالت لم داده روی کاناپه در حال خوندن روزنومه: ای پدرسوخته ها… بشینین یکم اخبار رو ببینید که چه بلاهایی سر جوون مردم اومده تو این مسخره بازی هاتون، بستون نیست؟ هر سال باید چهار نفر آتیش بگیرن و کور و کچل شن تا ول کنین؟ ای لعـ…

بوووووووووووم

– بذار ببینم چه مرگشونه اینا …

من رفتم سرمو از پنجره کردم بیرون تا ببینم چه خبره، که یه چیز باور نکردنی دیدم!

دو

همون سه شنبه – ساعت ۱۶:۰۰ – دفتر مجله!

آرش، رضا، علی، فرهنگ و متین دور هم جمع شده اند:

– زود باشین الان دیر میشه ها. باید سر وقت برسیم. بچه ها منتظرن. بابک هم الاناس که سر برسه. اگه بیاد ما رو ببینه، اخراجیما …

– بچه ها زود باشین، بابک اومد.

همه با هم: کو؟

– هنوز نیومده بالا، داره ماشینو پارک می کنه.

– آرش تو برو سرش رو گرم کن تا ما از این طرف فرار کنیم.

– خیلی خب، برین بچه ها. علی حواست باشه اونا تو دستت نترکه! خطرناکه ها … سر قرار می بینمتون.

سه

سه شنبه باز هم – ساعت ۱۷:۱۳ – منزل طه اینا!

– You have one missed call

– اگه گذاشتن این کتابو ترجمه کنیم. بابا صد دفعه بهتون گفتم من کار دارم. حالا هی زنگ بزنین. بذار ببینم حرف حسابتون چیه!

و بدون معطلی شماره ی رضا رو می گیره:

– الو …

– سلام طه. بابا چرا جواب نمی دی؟

– سلام. دیروز که بهتون گفتم. من نمیام.

– اه. بچه مثبت بازی در نیارا. یه روز تو سال که می خوایم حال کنیم تو نذار! پاشو بیا منتظریم.

و تماس قطع میشه. طه بدون معطلی شماره ی متین رو می گیره:

– This phone number is busy. Please call later

– ای بابا …

چهار

ساعت ۱۷:۱۳ – دفتر مجله!

– آرش چته؟ چرا این قدر دست پاچه ای؟ چیزی شده؟

– ام … نـ .. نه. یکم خسته ام. دیشب تا دیر وقت تو سایت بودم. خوابم میاد.

– خب پاشو برو خونه استراحت کن. منم یه کار جزئی دارم، انجام میدم و بر می گردم.

– خیلی خب. پس می بینمت.

– راستی خبر از متین نداری؟ هر چی زنگ می زنم موبایلش یا در دسترس نیست، یا اشغاله!

– متین؟!؟

– اتفاقی افتاده؟

– نه راستش … منم خبری ازش ندارم. نگرانش شدم.

– خیلی خب، تو برو خونه، من گیرش آوردم بهت خبر میدم.

و آرش با حالتی آشفته از دفتر خارج میشه و شماره ی متین رو می گیره…

پنج

ساعت ۱۸:۰۰ – بیمارستان سوانح سوختگی!

– راه رو باز کنید. بذارید برانکار رد بشه. اجازه بدین آقایون. راهرو رو خلوت کنین.

– من کجام؟

– چیزی نیست. همش ده درصده! شانست گفته … وگرنه حالا حالا ها باید تو بیمارستان می موندی. سر پایی درمان میشی، نگران نباش. اما سوختگی در حال پیشرویه. باید زودتر برسونیمت به اتاق عمل.

– بیمارستان… اتاق عمل… منو یاد شروع بازی مکس پین ۲ می اندازه.

شش

ساعت ۱۸:۰۵ – خیابون، توی ماشین آرش!

صدای بوق آزاد موبایل متین، آرش رو خوشحال کرد. خدا کنه جواب بده.

– الو…

– سلام. فرهنگ تویی؟

– سلام. آره خودمم. آرش یه اتفاق بد افتاده.

– موبایل متین دست تو چی کار می کنه؟ چی شده؟ جون به لبم کردی… یالا بگو ببینم.

– متین سوخت!

– چی؟! لعنتی… چی شد که سوخت؟

– جریانش مفصله. حالا بعدا برات می گم. تو می ری سر قرار؟

– نه. متین واجب تره. الان کجایین؟

– بیمارستان سوانح سوختگی.

– خیلی خب، من میام اونجا.

– باشه. آرش … بابک که بویی از ماجرا نبرده؟

– نه. پیچوندمش. گفتم خستم برم خونه استراحت کنم.

– خیلی خب. پس زود بیا اینجا. من دل تو دلم نیست.

– نگران نباش. حل میشه.

و حالا، آرش توی خیابونای شلوغ، به سبک GTA رانندگی می کنه تا سریعتر به بیمارستان برسه.

هفت

ساعت ۱۸:۳۳ – سر قرار!

– می دونستم آخرش این جوری میشه. ببین چه روزی برای من ساختین. بابام راست می گفت. نباید با شما می اومدم. ببین چه بلایی سر این بیچاره آوردین. میشستم تو خونه مس افکتم رو می زدم به مولا!

– اه، سعید اینقدر غر نزن.

– آخه این کارا از شما بعید بود.

– کدوم کارا؟ چهار تا ترقه زدیم. یه آتیش بازی دبش هم انجام دادیم. دیگه کاری نکردیم که …

– بابا ناسلامتی شما الگوهای جامعه ی گیمری هستین. همه از شما درس می گیرن. آخرش هم که اینجوری شد. متین رو روانه ی بیمارستان کردین.

– بچه ها اون ماشین بابک نیست؟

– چرا… گمونم خودشه. ای آرش دهن لق. آخرش کار خودتو کردی.

– بچه ها فرار رو بر قرار ترجیح بدیم یا نه؟

– دیگه کار از کار گذشته. دیده ما رو. من این بابک رو می شناسم. همه چیز رو از زیر زبون آرش کشیده بیرون.

– ولی آقا آرش آدم فروش نیست.

بابک با هیبتی چون زئوس از ماشین پیاده میشه و با توپ پر به طرف بچه های تحریریه می ره. یه کاغذ مچاله شده هم تو دستشه که به سینه ی علی می چسبونه و با عصبانیت خاص خودش می پرسه:

– رضا کجاست؟

هشت

ساعت ۱۷:۰۹ – سرقرار!

رضا و علی دور از جمع چند نفره ایستادند و دارن با هم پچ پچ می کنن!

– رضا از خر شیطون بیا پایین.

– نمیشه. امکان نداره. من باید تلافی کنم.

-آخه پسر این راهش نیست. بهتره به یه دوئل دعوتش کنی تا این کار.

– نترس. یه جوری میزنم که خیلی آسیب نبینه.

– خطرناکه.

– علی از سر رام برو کنار. ببین من قاطیما. یه بلایی سر تو میارم.

و رضا با همون حالت غصبناک و برانگیخته از علی دور میشه و ترقه ای که در دست داره رو توی جیب میتن می اندازه و الفرار. و اون اتفاقی که نباید می افتاد، می افته.

بوووووووووم.

رضا در حال فرار یه چیزایی در مورد نقد اسکایریم و لگن و اینا می گفت!

نه

ساعت ۱۶:۳۳ – دم در خونه!

[بذارید براتون بگم که وقتی سرمو از پنجره بیرون کردم چی دیدم! آدمایی که شاید شما آرزو دارید یه روز باهاشون ملاقات کنین، اومده بودن دم در خونه ی ما. فقط آرش نبود. که نمی دونم چرا! ولی اونا من رو به آتیش بازی دعوت کردن. من اوضاع رو یه جوری جمع و جور کردم و به بابام گفتم که با این آقایون متشخص می ریم جایی. کار فرهنگی می کنیم و میایم!]

– سعید زود حاضر شو که بریم.

– من؟

– په نه په … نیم من.

– خب کجا بریم؟

– یه جای دبش برای آتیش بازی سراغ داریم. تو زود حاضر شو بریم دیگه.

– ولی …

– ولی نداره، طه و آرش هم زود میان بهمون ملحق میشن.

– خیلی خب. یه لحظه صبر کنین من الان میام!

ده

ساعت ۱۷:۳۳ – دفتر مجله!

[بابک بعد از این که آرش رفت؛ کارای عقب مونده اش رو انجام داد و یه چند باری هم به متین زنگ زد که مثل دفعات قبل یا اشغال بود یا خارج از دسترس. یه بار هم به طه زنگ زد و ازش پرسید که طه تونست بپیچونتش و قضیه رو لو نداد. اما وقتی می خواست از دفتر خارج بشه روی میزش یه کاغذ دید که رضا نوشته بود]

اعتراف نامه!

سلام. بابک خان. نمی دونم این کاری که می کنم درسته یا نه. ولی باید بهت بگم. امروز بچه ها همه میرن به آدرسی که پشت برگه نوشتم تا آتیش بازی کنند. منم دارم باهاشون می رم. ولی قضیه ی من فرق می کنه. من دارم برای انتقام به اونجا می رم. انتقام از متین. یادته زد بازی مورد علاقه ام رو خرد و خمیر کرد؟ من امروز می خوام یه بلایی سرش بیارم. کاری که می خوام بکنم راه برگشتی برام باقی نمی ذاره. پس استعفای منو هم بپذیر. دوست دار همه ی شما … رضا ق.

پایان!

 


162 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

  1. اه!
    اون اس ام اس علی فخار می دادی یکم بیشتر اذیت می شد! :mrgreen:
    سیب زمینی کبابی ارش حکیمی هم نیست! :mrgreen:
    اما در کل منتظر کار های بیشتری باشید :evil:
    البته همش نمی خوایم گیر بدیم به تحریریه دی بازی! مثل این سرعت دوست داشتنی نت یا یاوه گویی های اشخاص بزرگ یا کار های :wink: ایه صنعت گیم یا مثلا همین سعید ( یا وحید :wink: )! :lol:

    ۰۰
    1. من از بابت دیر منتشر شدن مقالات واقعا عذرخواهی می کنم. به خدا دست تنهام و نمی رسم. واقعا وقتم محدوده و این که می بینید روزها بیش از ۱۲ ساعت اسم من تو کاربران حاضر هست الکیه، من روزی ۳-۴ ساعت پر پر تو سایت هستم. مشکلات فنی و سرعت پایین هم خودش مزید بر علته که به خیلی کارها نرسیم. سعی می کنم نقد شما رو فردا منتشر کنم. این هم که می بینید این مطالب رو میرسم بذارم رو سایت و این که من که وقت ندارم این کارا رو بکنم چه طور می رسم، خودش سوالیه که خودم هم از پاسخ به اون عاجز هستم! :-|

      ۰۰

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر