شلیک به خاطرات بد؛ تکاندن خاک Splinter Cell

در ۱۳۹۱/۰۸/۰۳ , 18:00:46

“بیش از حد عاقل بودن کار عاقلانه ای نیست”
تجربه زندگی کردن با یک بازی خوب را نباید از دست داد…


سم تصویر بچگی سارا را در دستش میگیرد,هنوز زمان زیادی از دادن خبر لمبرت نمیگذرد(سارا مرده سم,اون تصادف کرده و مرده است).سم در اتاق را میبندد,پرده را میکشد,چراغ را خاموش میکند,قطره ای اشک از گوشه چشمش به سوی اولین تار موی ریشش سرازیر میشود,پلکش میزند,قلبش آرام میزند,گویی نمیزند,نگاهی به اطراف میاندازد,سم هیچ چیز ندارد,هیچ کس نیست حالی از او دیگر بپرسد,کسی نیست با او تماس بگیرد و بگوید پدر برای شام میایی؟خیلی بد است کسی منتظرت نباشد,یاد بچه گیهایش میافتد,سم خم میشد,سارا بر پشت او مینشست,پدر,سریع تر سریع تر.سم فارغ از دنیای سنگی و پوچ آدم بزرگ ها بود.پدر؟بله دختر قشنگم؟من از تاریکی میترسم میشه چراغ را روشن کنید؟بله عزیزم,اما تو تاریکی خیلی چیزهای قشنگی هست دخترم.واقعا؟بله,مثل اینکه هیولای تاریکی تو تاریکی نمیتواند تو را ببیند ولی تو او را میبینی مثل همین چراغ شب خواب زیبای بالای سرت.دنیا دور سر سم میچرخد,نمیخواهد اشک هایش را پاک کند,زیرا تنها چیزی که از سارا برایش مانده است همین چند قطره اشک است,نمیداند چه کند,هیچ چیز نمیگوید,تکان نمیخورد,اینگار رنگ موهایش رو به سپیدی دارد میرود,بغض دارد ولی نمیترکد,دلیلش چیست؟سم,هیچوقت به آینده دخترت فکر کرده ای؟سم بین دل بستگی,وابستگی,و عذاب وجدانش گیر افتاده است,اشک ها روی ریل خاطره پشت سر هم سوار بر هم جاری میشوند و دریای پاک لطیف دل تنگی را زمزمه میکنند.بغض او میترکد,صدایی از او برخاست,صدایش چقدر نازک شده است,نه,خواهش میکنم نه,این را از من نگیر,نمیتوانم,ضعیفم,کوچکم,خواهش میکنم او را از من نگیر.درد دلی با خدا که خیلی وقت بود سم نکرده بود,تصویر سارا جلوی چشمان اوست,اشک امانش نمیدهد,بغض خفه اش کرده است,بدترین شکنجه دوری است,بزگترین درد فراغ است,سخت ترین دل تنگی خاطره است.بی قرار است,بلند میشود,سرش را به دیوار میزند,خون سرازیر میشود,سم نمیخواهد باور کند,سارا…سارا…بهانه ای برای زندگی کردن میخواهد,خون از سر او به چشمان او میرود,کاسه چشمانش خونی گشته است,حال قلبش تندتر میزند,آب دهانش خشک شده است,دستانش در فرمانش نیستند,محکم مشتی بر دیوار میکوبد,تنها این جملات را در ادامه میگوید:
نمیتوانم منتظر رسیدگی حساب در آخرت باشم,مگر من خودم چگونه ام؟سارا را از من گرفتید, من همه شما را از مادرانتان میگیرم.این را به شرافتم قسم میخورم…


داستان یک دروغ ساده ولی بزرگ
سم یک نیروی جوان کارآزموده ای بود که به استخدام نیروهای NSA و گروه THIRD ECHELON درآمده بود,نیروی ذهنی و قوای بدنی عالی و نیز گذراندن تمرینات عالی باعث شده بود تا وی برای انجام هرگونه ماموریتی آماده باشد.وی در پاره ای مواقع ماموریت هایی را از سازمان اطلاعاتی آمریکا نیز دریافت میکرد و آنها را یکی پس از دیگری با موفقیت به اتمام میرساند.ماموریت هایی ضد تروریستی و نجات بخش در سراسر دنیا,از اندونزی و ژاپن و کره جنوبی گرفته تا پاریس و نیویورک و باقی شهرها و کشورهای دنیا.دوربین دید در شب وی راه گشای وی در تمام مسیر شده بود,آرام حرکت کردن,با تاریکی دوست بودن,با چاقو زندگی کردن,هک کردن اطلاعات,دزدیدن مدارک,شناسایی افراد و نیز موقعیت ها,انهدام پایگاهها,خنثی کردن موشک ها و بمب ها و در نهایت شکست عملیات تروریستی و نیز نفوذ و نابودی در گروه های تروریستی از اقدامات این نیروی زبده سازمان امنیت ملی بوده است.اما همه چیز در این موارد خلاصه نمیشد.حال جاسوسی در گروه پیدا شده بود و رئیس گروه(لمبرت)در پی پیدا کردن آن و برای عدم آسیب دیدن از سوی دشمن بر روی سارا دختر سم و نیز از دست ندادن خود سم دروغی را برای سم بازگو کرد که زندگی سم را از روال عادی کاملا منحرف کرد.اینکه سارا توسط یک مرد مست بر اثر یک تصادف مرده است.سم شخصیتش دگرگون شد ولی در نهایت پس از تحمل رنج های بسیار و نیز خشونت های رفتاری, پس از مدتها باز ماموریتی را از لمبرت دریافت کرد,نفوذ به یک گروه تروریستی با نام JBA.سم کار خود را خوب به پیش میبرد تا اینکه در نهایت آن گروه پی به جاسوسی لمبرت برد و نیز از سم خواسته شد تا وی را بکشد.سم بار دیگر در ماموریت خود موفق بود ولی اینبار دوست نزدیک خویش را از دست داده بود. پس از کشمکش های فراوان سم روزی در رستورانی نشسته بود و در حال گذراندن یک زندگی هرچند بد ولی آرام بود, اینبار یکی از تحلیل گران عضو گروه NSA سم را وارد بازی جدیدی کرد.کشتن رئیس جدید سازمان THIRD ECHELON.اینبار وعده آنا به سم برای بازگشت به کار چیزی جز زنده بودن سارا نبود!سم باور نمیکرد ولی گفتگویی با وی او را بسیار امیدوارم کرد و امید به زندگیش چندین برابر گشت.سم به ماجرا برمیگردد و پس از جریانات بسیار اسف بار اطلاعاتی از افراد پشت پرده بدست میاورد و افرادی را به سزای اعمال خویش میرساند.سم توسط آنا و نیز ویک دوست قدیمی خویش دخترش را میبیند.زیباترین سکانس بازی.سم وی را در آغوش میگیرد و طعم خوش با هم بودن را باز نیز میچشد.سم توسط حربه ای که آنا تدارک میبیند و با کمک وی میتواند بر رید رئیس جدید سازمان غلبه کند و یا خود او را به درک واصل کند و یا آنا از خجالت وی دربیاد.حرفی که ویک در مورد سم میزد بسیار زیبا بود:
سم حالا فهمیده است که خانواده از همه چیز مهمتر است,حالا او میداند که باید خیلی از آن بیشتر مراقبت کند.

مامورین حرفه ای
SAM
کاراکتر اصلی بازی و عضو گروه THIRD ECHELON و سازمان امنیت ملی که از زبده ترین افراد گروه نیز بوده است.او برای سازمان CIA نیز ماموریت هایی را نیز انجام داده است.او درگیر مسائلی از قبیل شنیدن خبر مرگ فوت دخترش و پیگیری آن و نیز کشتن نزدیک ترین دوستش و حتی عملیات در عراق نیز بوده است.
ANNA
سرپرست تکنیکی عوامل و عملیات ها در سازمان که ابتدا در نیروی دریایی آمریکا خدمت میکرد و سپس به سازمان NSA ورود کرد.او هکر و تحلیل گر بسیار قابلی بوده است و به سم در بسیاری از موارد کمک های بسیار حیاتی داده است.
LAMBERT
مدیر اسبق زیر گروه سازمان NSA یعنی THIRD ECHELON که بعد ها توسط گروه تروریستی JBA نفوذی شناخته شده و توسط سم فیشر…او از دوستان نزدیک سم نیز بوده است.
VIC
از دوستان نزدیک سم و بسیار وفادار به وی که در دوران عملیات جنگ در عراق نیز جان سم را نجات داده بود و روایتگر داستان در نسخه کانویکشن و همچنین موجبات دیدار پدر و دختر بعد از ۳ سال دوری را وی مهیا کرده بود.


سم بود و تاریکی و اسلحه
از سایه ها بر می خیزد و روشنایی را از سر راهش محو می کند. سایه ها بر همه جا چیره شده اند. اما او هیچ دشمنی با تاریکی ندارد. زمانی به دخترش سارا گفته بود که اگر در تاریکی باشی بهتر قادر به دیدن موجودات پلید هستی. همیشه از شرایط و موقعیت ها بهترین استفاده را می برد. چه در شبی بارانی، چه در برف و کولاک،و چه در زیر آفتاب سوزان. با چشمان سبز رنگش شکار هایش را بررسی می کند.اما یک شکارچی ماهر باید راه رسیدن به شکارش را نیز به خوبی بداند و تله هایی که شکارهای او در کمینش کار گذاشته اند را به راحتی دور بزند. سم فیشر همیشه می دانست که راه های بهتری هم برای رسیدن به هدفش است. این اعتماد به نفس و خونسری و ایمان قوی به خودش، او را به فردی تبدیل کرده بود که هر غیر ممکنی را ممکن می کرد. در لحظه ای او تبدیل به رتیلی میشد که می توانست نیشش را در گوشت قربانیش فرو کند، در لحظه ای بعد یک هکر نابغه و در لحظه ای دیگر یک دزد حرفه ای. شاید سم فیشر نبوغش را در گذر از لیزر ها، دوربین ها و انواع و اقسام سیستم های پیشرفته نشان داده باشد، اما در جنگل چطور؟ سم فیشر بیشتر از اینکه به گجت هایش اعتماد کند،به توانایی های درونی اش اعتماد می کند. در جنگل های سر سبز و انبوه جایی برای تکنولوژی وجود ندارد. فقط باید با طبیعت و قوانین این قلمرو وحشی یکی شد. پس سم فیشر، در میان درختان خودش را استتار می کند، درست مثل حشره ای که منتظر طعمه اش است… بر عکس در این کولاک کشنده، سم فیشر بیشتر از هر وقت دیگری به گجت هایش اعتماد می کند. فقط می تواند در شرایطی پیش برود که کولاک او را در درون خودش مخفی نگه دارد. شاید بتواند خودش را بهتر از هر زمانی به دشمن نزدیک کند. اما در این شرایط متغیر، همه چیز ۵۰ – ۵۰ بود. سلاح همه فن حریفش را در دستان با تجربه اش نگه میدارد و … با مرگ دخترش همه چیز تغییر کرد. یکه و تنها. فقط خودش و یک کلت. دیگر حالش از گجت ها به هم می خورد. احساس می کرد هر چقدر از این تجهیزات دور باشد، قدرت بیشتری دارد. بدون محدودیت و بدون احساس مسئولیت و گناه. آن دوران گذشته بود. دورانی که فقط همانند یک سایه شکارش را به درون تاریکی می کشید. هیچ اهمیتی برای او نداشت که او را پیدا بکنند یا نکنند. در هر صورت او از دشمنانی که روزی برای آنها کار می کرده یک پذیرایی مجلل تدارک دیده است. تسلیم نمی شود و در تاریکی و روشنایی تعقیبشان می کند. اشخاصی که قلبش را از تاریکی پر کرده اند. درست مثل سایه ای که هیچ وقت از صاحبش جدا نمی شود.

بشنویم, زیرا ارزشش را دارد
سم هیچوقت برای چیزهای کوچیک کمک نمیخواست(VIC)
تو تمام اون سالها بمن دروغ گفتی,من هیچوقت نشناختمت.هنوزم نمیشناسیم سم.(سم با آنا)
پیدا کردن اون مثل دنبال کردن یه سایه تو یه اتاق قیری سیاه میمونه!(VIC)
مدال ها باعث نمیشه که شب ها راحت بخوابم(SAM)
حقیقت منتظر سم هست حالا اون به چیز دیگه ای فکر نمیکنه.(VIC)


شلیک به یک دنیا خاطره
در گذر از خیابان های تاریک، سم فیشر، غرق در افکارش بود. محکم و با اعتماد به نفس قدم هایش را در زمین سرد می گذاشت . مسیری را در پیش گرفته بود. مسیری که چندان برای او غریبه نبود. سم آدمی نبود که در گذشته زندگی کند. اما هر انسانی در طول زندگی به نقطه ای از تاریکی می رسد که او را در بدترین خاطراتش غرق می کند. ماموریت های خطرناک زیادی را پشت سر گذاشته بود. اما این یکی، با زندگی و خونش عجین شده بود. زمانی که لمبرت، مرگ دخترش را به او خبر داد، در حالی که در بدترین شرایط روحی قرار داشت به ماموریتی که برای او بی سابقه بود فرستاده شد. جاسوس دو جانبه. سم می دانست که با چالش های بسیار بزرگ و سرنوشت سازی روبرو می شود. این چالش های بزرگ، نجات و یا مرگ هزاران نفر بود. شاید سم می توانست چشمانش را بر روی این حقایق تلخ ببندد، اما کشتن بهترین دوستش لمبرت چطور؟ آن لحظه دردناک هیچ وقت از ذهنش پاک نمی شود. دستانش به شدت می لرزید، یک دنیا بود و لمبرت، بهترین دوست سم. لمبرت با صورتی خونی و چشمانی که عجز و لابه به چشمان سم خیره شده بود. سم در آن لحظه ای که بلندای ابدیت طول کشید چیز دیگری هم در ورای چشمان او دید. یک شعله بسیار کم فروغ اما هیچ ذهنیتی در مورد آن نداشت و در آن لحظه هم اهمیتی هم نمی داد. سم بیشتر از این طاقت نداشت، برای اولین بار در عمرش به زانو در آمده بود. صدای شلیک اسلحه روح خودش را در هم شکست. فکر می کرد صدای اسلحه تا ابد در مغزش باقی خواهد ماند اما وقتی چشمان لمبرت به سیاهی گرایید این صدا نیز در مغزش خاموش شد. هیچ کس نمی توانست بفهمد که در درون سم چه می گذرد چون نمی توانست در مقابل گروه تروریستی احساساتش رو بروز بدهد. شاید هم نمی توانست. صدای مردم و ماشین ها او را به زمان حال برگرداند. تصمیمش را گرفته بود. با مرگ سارا دیگر چیزی برای از دست دادن باقی نمانده بود. اما گریم، همکار سابقش، روزنه ای را در درون تاریک او ایجاد کرده بود. روزنه ای تنگ. خیلی دلش را به این موضوع خوش نکرده بود. خیلی وقت بود به کسی اعتماد نکرده بود. اما پس از شنیدن صدای سارا، بعد از مدت ها احساس کرد که زنده شده است. هر چند که بعد از مدتی کوتاه متوجه حقیقت تلخی شده بود. یک دروغ بزرگ، دروغی که او را تا سر حد مرگ به نابودی کشاند. او هنوز هم لمبرت را بهترین دوستش می دانست اما از کاری که با او کرده بود نمی توانست چشم پوشی کند. در هر صورت گذشته بود و چیزی که الان اهمیت داشت پیدا کردن دخترش بود. زمانی که دخترش را دید، تازه متوجه معنای خانواده شد. او از ارزش های زندگی اش خیلی دور شده بود. اما به خودش دیگر اجازه این کار را نمی داد. حتی زمانی که می توانست به تام رید، عامل بدبختی های او و سارا، شلیک بکند. اما نه, او زیاده روی کرده بود.

یاد آن دوران زیبا خوش باد
آیا بازی کردن یک عنوانی چون اسپلینتر سل تنها برای پر کردن اوقات فراغت است؟نه به هیچ عنوان.شده است از بازیها تا بحال عبرت بگیرید؟چیز بیاموزید؟متنبه شوید؟بازی کردن فقط دیدن بریده شدن گلوی یک فرد است؟نجات دادن دوست هست؟دیدن لوکیشن هایی چون پاریس یا اندونزیست؟نه بیایید با خودمان شوخی نکنیم.بازی را بازی نکنیم زندگی کنیم,مهم نیست امروز برای یادگیری وارد اینترنت شوید یا سم فیشر را تجربه کنید,مهم این است از اینترنت یا سم فیشر چیز یاد بگیرید,اما سم فیشر چه چیز را به ما گوشزد کرد؟خونسرد باشیم؟به موقع خشن و سریع باشیم؟وفادار باشیم؟شجاع باشیم؟من به چیزی فراتر میاندیشم,قدر خانواده را بدانیم,بیش از پیش مراقبش باشیم,همه ما به دنبال آرامش هستیم,بی خود دنبال آن در بیرون نگردیم,آرامش در منزل و در کنار خانواده ماست.دوست بداریم,دوست داشته شویم,دوستانی داشته باشیم تا در مواقعی از آنها کمک بخواهیم,ببخشیم,بخشیده شویم,در عین حال همیشه آماده,خونسرد,آرام باشیم و برای دفاع از خانواده و ناموس خود هر کاری بکنیم.یاد آن مخفی کاریها خوش باد,یاد آن کاوش در میان خیل دشمنان خوش باد,یاد آن مادون سبزها خوش باد,یاد سفر به قطب,ژاپن,کره,پاریس…خوش باد,یاد صدا خفه کن ها خوش باد,یاد بریدن گلو ها از پشت بدون صدا خوش باد,یاد انس با تاریکیها خوش باد,یاد فانوس دریایی,کشتی ها ی متروکه,بندرها خوش باد.یاد لمبرت و راهنماییهایش خوش باد,یاد دوران سادگی و بچگی خوش باد,کاش بشود یادها را زنده کرد.دلم برای آن روزها تنگ است…


52 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

  1. ممنون از فرشید و sirius عزیز . خدا قوت …
    با دوستان موافقم این بازی به سمت اکشن شدن برود و راه خود را از بزرگانی افسانه ای جدا کند خیلی برایش بهتر است …
    بازی خیلی محبوبی نزد من نیست . شاید دلیلش بازی افسانه ای هم سبک این بازی باشد …
    ——————————
    SONY make.believe

    ۰۰

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر