خانه » مقالات بازی مردی که آنجا نبود × توسط رضا قرالو در ۱۳۹۳/۱۰/۰۷ , 14:46:15 35 توی کلاس درس نشسته بودیم که صدایی از بیرون، توجه خانم رضایی معلم کلاس اول ابتداییام را به خودش جلب کرد. همانطور که به دیوار کنار تخته سیاه تکیه داده بود روی پنجههایش بلند شد و از پنجرهی بزرگ کلاس بیرون را نگاه کرد. لبی گزید و سرش را تکان داد و زیر لب گفت: « خدا به زن و بچش صبر بده». همهی بچهها سر چرخاندند طرف پنجره و آنهایی هم که نمیتوانستند بیرون را ببیند هجوم بردند سمت پنجرههای کلاس. ولی من سر جایام نشسته بودم چون میدانستم آن بیرون چه خبر است. میدانستم این مردمی که بیرون مدرسه و از توی خیابان لا الله الا الله گویان رد میشوند، زیر تابوت چه کسی را گرفتهاند. آقای معماری دوست پدرم و آقای مهربانی که پدر باقر دوست من و برادرم بود. مرد مهربانی که هر وقت میرفتیم خانهشان با ما بازی میکرد و دوستمان داشت و ما هم او را دوست داشتیم. یک روز بیخبر نامهای گذاشته بود برای همسرش و رفته بود جبهه، یک هفته بعد هم شهید شد و حالا داشتند تشیعاش میکردند.مردی که آنجا نبود یادم نمیآید برایاش گریه کرده باشم یا حتا ناراحت نبودناش شده باشم چون آن موقع به قدری کوچک بودم که ذهنام قابلیت تحلیل غم و مصیبتی به این بزرگی را نداشت. اما حالا قضیه کلی فرق کرده. حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینم او نه تنها عموی مهربان ما بود و با ما بازی میکرد که دریچهای جادویی را به رویمان گشود که تا ابدیت ادامه خواهد داشت. نترسید! نمیخواهم شعار بیخود بدهم و کلیشه بگویم و صحبتهای تکراری تحویلتان بدهم. چیزی که قرار است بگویم در مقابل چشمانام است، واضح و پرنور مثل همان شب مهتابی سال ۶۶؛ پدر برادرم را بغل کرده، من کنارشان ایستادهام و چون قدم خیلی کوتاه است از زاویهی رو به بالا دارم نگاهشان میکنم. بلوک ۳۷ پایگاه شکاری تبریز در پس زمینه است و ماه در آسمان میدرخشد. پدر گویی منتظر کسی است. یادم نمیآید که آیا پدر از قصد این پیادهروی شبانه و آمدن به مقابل خانهی «باقر اینا» چیزی به ما گفته باشد یا نه. کمی که صبر میکنیم از آن سو آقای معماری را میبینم که از کنار ماشینهای جلوی پارکینگ پیدایاش میشود و به سویمان میآید. چیزی توی دستاش گرفته است؛ بقچهای کوچک که گویا داخلاش چیزی است که قرار است آن را به پدرم بدهد. او و پدرم که به هم میرسند سلام و احوال پرسی است و دیالوگهایی که هیچکدام یادم نمیآید. ولی لبخند آقای معماری را نمیتوانم فراموش کنم. مخصوصا وقتی بقچهی توی دستاش را باز میکند و جسمی فلزی و براق از تویاش معلوم میشود. وسیلهای است فلزی با کلیدهایی بر رویاش. پدر رو میکند به من با خوشحالی میگوید: «ببین آتاریه! الان میریم خونه بازی میکنیم!» اما من هیچ تصوری از آتاری و این که چطور میشود با این تکه آهن زشت بازی کرد ندارم. همانطور که آن موقع هیچ تصوری از اینکه آقای معماری چرا رفت و چرا دیگر نبود نداشتم. اما حالا میدانم قضیه از چه قرار است. گاهی آدمهایی سر راهتان سبز میشوند و سرنوشتتان را متاثر از وجود خودشان میکنند که شناختنشان محتاج گذر زمان است. آمدن و رفتن این آدمها را حس میکنید اما بود و نبودشان دلتان را رنج نمیدهد، احساساتتان را به شور و تپش نمیاندازد، ناراحتتان نمیکند. مثل این میماند که نسیم خنکی آمده و صورتتان را نوازش کرده و بعد ناپدید شده است. فکر میکنید این آدمها تاثیری بر زندگیتان نگذاشتهاند ولی برای فهمیدن بزرگی و ماندگاری آنها نیاز دارید که سالها بعد، در شبی آرام و سرد وقتی دارید ماه را از پس شاخههای لخت درختان روبروی اتاقتان نگاه میکنید بفهمید. به گذشته رجوع کنید و بفهمید که گاهی بزرگترین چیزها را کسانی به شما دادهاند که بزرگترین آدمهای زندگیتان بودهاند و شما تا به حال نمیدانستید. آری! سرنوشت چنین چیز غریبی است. نویسنده رضا قرالو 35 دیدگاه ثبت شده است دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخبرای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید. جناب قرالو همیشه با احساس مینویسی :۱۵: متن شما در وصف مکس پین ۳ هیچوقت یادم نمیرود عجب دورانی بود :۱۵: ۲۰ برای پاسخ، وارد شوید مرسی بسی زیبا بود :۱۵: ۱۰ برای پاسخ، وارد شوید بسیار زیبا بود ۲۰ برای پاسخ، وارد شوید بسیار زیبا :*: :*: :*: :*: :*: ۱۰ برای پاسخ، وارد شوید بسیار عالی، با اینکه مدت هاست دارم مطالب سایت رو دنبال می کنم ولی اولین باریه که دارم پست میدم, علتش هم کاملا مشخصه، متنی که آقا رضا نوشته نمیازره که از کنارش ساده بگذریم… صحبت بچه های دهه شصت و دلخوشی های محدودشونه، چیزی که بغیر از نسل ما هیچ کس دیگه نه درک کرده و نه خواهد کرد. قصد توهین به افراد دیگه رو به هیچ وجه ندارم ولی خیلی خوشحال شدم از اینکه می بینیم تو این سایت آدامای سن و سال دار و خوش قلم هنوز هستن… ۱۰۰ برای پاسخ، وارد شوید من خیلی خیلی کم تو سایت چیزی مینویسم ما متن رضا جان واقعا منو پرتاب کرد به همون سال هایی که خودش گفت . یادش بخیر من مریض بودم ،یه روزی بابام از سر کار برگشت ، نگو اون روز ماموریت داشته رفته مرکز استان . یه کارتن عجیب و غریب دستش بود که من هیچ تصوری راجعب محتویاتش نداشتم ، بابام گفت بیا اینم یه آتاری واسه تو ( که من بعدها فهمیدم اون دستگاه یه کومودور بود) روشن شدن کومودور همانا و ناپدید شدن بیماری همانا و ورود به سرزمین عجایب . الان بعضی اوقات که باهم جر و بحث می کنیم بهش میگم بابا خودت منو وارد این کارا کردی دیگه چرا ازم ایراد می گیری یادش بخیر…. ممنون رضا جان پ.ن : مثلا قرار بود منتقدهای مجله بیان و به صورت مرتب برامون نقدهاشون رو بزارن اما هیچ خبری نیست . چرا ؟؟ خواهش میکنم پیگیری کنید . ممنون ۹۰ برای پاسخ، وارد شوید متن زیبایی بود با تشکر.جو احساسیه هر کی سعی کرد با نمک بازی در آره…در نیاره!! ۴۰ برای پاسخ، وارد شوید باحاله ۱۰ برای پاسخ، وارد شوید ممنون خیلی زیبا بود ۰۰ برای پاسخ، وارد شوید تشکر متن زیبایی بود لذت بردم ۱۰ برای پاسخ، وارد شوید نمایش بیشتر
جناب قرالو همیشه با احساس مینویسی :۱۵: متن شما در وصف مکس پین ۳ هیچوقت یادم نمیرود عجب دورانی بود :۱۵: ۲۰ برای پاسخ، وارد شوید
بسیار عالی، با اینکه مدت هاست دارم مطالب سایت رو دنبال می کنم ولی اولین باریه که دارم پست میدم, علتش هم کاملا مشخصه، متنی که آقا رضا نوشته نمیازره که از کنارش ساده بگذریم… صحبت بچه های دهه شصت و دلخوشی های محدودشونه، چیزی که بغیر از نسل ما هیچ کس دیگه نه درک کرده و نه خواهد کرد. قصد توهین به افراد دیگه رو به هیچ وجه ندارم ولی خیلی خوشحال شدم از اینکه می بینیم تو این سایت آدامای سن و سال دار و خوش قلم هنوز هستن… ۱۰۰ برای پاسخ، وارد شوید
من خیلی خیلی کم تو سایت چیزی مینویسم ما متن رضا جان واقعا منو پرتاب کرد به همون سال هایی که خودش گفت . یادش بخیر من مریض بودم ،یه روزی بابام از سر کار برگشت ، نگو اون روز ماموریت داشته رفته مرکز استان . یه کارتن عجیب و غریب دستش بود که من هیچ تصوری راجعب محتویاتش نداشتم ، بابام گفت بیا اینم یه آتاری واسه تو ( که من بعدها فهمیدم اون دستگاه یه کومودور بود) روشن شدن کومودور همانا و ناپدید شدن بیماری همانا و ورود به سرزمین عجایب . الان بعضی اوقات که باهم جر و بحث می کنیم بهش میگم بابا خودت منو وارد این کارا کردی دیگه چرا ازم ایراد می گیری یادش بخیر…. ممنون رضا جان پ.ن : مثلا قرار بود منتقدهای مجله بیان و به صورت مرتب برامون نقدهاشون رو بزارن اما هیچ خبری نیست . چرا ؟؟ خواهش میکنم پیگیری کنید . ممنون ۹۰ برای پاسخ، وارد شوید
متن زیبایی بود با تشکر.جو احساسیه هر کی سعی کرد با نمک بازی در آره…در نیاره!! ۴۰ برای پاسخ، وارد شوید