پر از خالی | بررسی دنیای حال در Assassin’s Creed
– شِی نشون دادی خیلی هم بیخاصیت نیستی.
– حالا که گفتی بیخاصیت، اینکلهپوکا دیگه به این کشتی نیاز ندارن.
– چی؟! این تیکه آشغالو میگی؟
شی با نگاهش کشتی انگلیسی را برانداز میکند. سربازان کشتی هیچ شانسی برای زنده ماندن جلوی سه اسسین کارآزموده نداشتند. خدمه هم اگر بخواهند میتوانند سرنوشت سربازان را انتخاب کنند و جسدشان خوراک کوسهها شود اما ترجیح میدهند به ناخدای جدید محلق شوند. هرچه باشد این ناخدای جدید همین الآن ثابت کرد بهتر میتواند از جانشان محافظت کند.
– کشتی خودمه. مال منه مگه نه!؟
– آره یه تیکه آشغال واسه خودت!
نیشزدنهای تمامنشندی لویی با آن صدای زمخت مثل صدای کندوی زنبور در گوش شِی پیچیده و او را آزردهخاطر میکند.
لویی با اینکه ۳۵ ساله است اما ده سالی بیشتر نشان میدهد. صورت کشیده و خطوط عمیق حزن و لبخند و لبهای سیاه و دماغ گوشتی عقابی در چهرهی او ترکیب مضحک و متناقضی ایجاد کرده است که هم خشن و هم معصوم به نظر میرسد. اینجا و آنجا روی صورتش خالهایی دیده میشود که به مسنتر نشان دادنش کمک میکند. از آن آدمهایی است که بساط غرولندش همیشه به راه است و مدام سعی میکند با حرفهای فیلسوفانه به بقیه ثابت کند چند پیراهن بیشتر از آنها پاره کرده و به چم و خم کار مسلطتر است. هرچه باشد برای خودش یک شوالیه است. البته پدر خودش این مقام را به او اعطا کرده اما به هر حال یک شوالیه یک شوالیه است! صدای سومی با صلابتی خاص در گوش شی شنیده میشود.
– کاپیتان آماده ایم یا نه؟
– البته رفیق
شی و لیام از کودکی همدیگر را میشناسند. اگر شی اکنون در اینجا در بالای اقیانوس اطلس شمالی کشتیهای انگلیسی را میقاپد، باید دلیلش را از لیام پرسید. پدرانشان روی یک کشتی انگلیسی برای تاجر ثروتمندی کارگری میکردند و با وجود کار طاقتفرسا، نکبت و فقر از سر و کولشان بالا میرفت. برعکس لویی، لیام از آن دسته آدمهایی است که به جای نالهکردن تلاش میکند از فرصت برای راست و ریس کردن اوضاع استفاده کند. حرف زور توی کتش نمیرود و با کلهشقی حقش را پس میگیرد. پیشبینی به دردسر افتادن برای چنین آدمی ساده است. هنوز پشت لبش سبز نشده بود که برای دفاع از خودش مجبور شد کسی را به قتل برساند و تاوانش را با مرگ پدرش پس داد. پسری به زیرکی و چالاکی او که نه ابایی از به دردسرافتادن دارد و نه چیزی برای از دست دادن، او حکم الماس را برای فرقهی اسسین دارد. هم شی و هم لویی از طریق او وارد این بازی شدهاند. اندام ورزیده و صورت گرد و باطمانینهی لیام که چشمان آبیرنگش را مثل دو یاقوت کبود در خود محاصره کرده، ثابت میکند که او مرد روزهای سخت است.
– وضع کشتی خرابه. اما هنوزم رو آب وایساده، به علاوه این که اسمشم یه برتری به حساب میاد.
لویی طبیعتا فقط میتواند نظر منفی داشته باشد و نیمهی خالی لیوان را ببیند.
– موریگان؟ همون فرشتهی ملکهای که گند زد به وضع مرلین دانا؟ اوه اوه… شی چقدر این اسم واسه تو مناسب به نظر میاد!
لیام که اصلیت ایرلندی دارد، میتواند بهتر از لویی فرانسوی اسطورهی ملتش را توصیف کند.
– موریگان یه الههی دیرینه است. ملکهی جنگ و تاریکی که روح سربازای کشتهشده رو تسخیر میکرد. قطعا این اسم ایدهآله.
لویی اینبار مخالفتی نمیکند. یا حداقل چیزی بروز نمیدهد.
برای مدت کوتاهی، این تنها صدای شکافتن آب توسط بدنهی موریگان است که سکوت حاکم بر عرشه را میشکند. روبرو و در فاصلهی ۵۰۰ متری، کشتی دیگری لنگر انداخته که دکلهایش از دکلهای موریگان بلندتر است. این ژخفو، کشتی لویی است. گویا چند کشتی دیگر از راست به کشتی فرانسوی نزدیک میشوند. در دوربین پنج قایق بادبانی و یک کشتی کوچک و پشت آنها یک فریگت دیده میشود که پرچم انگلستان بر فراز دکل غولآسای آن با باد میرقصد. گریزی نیست. موریگان باید همین حالا هرچه در چنته دارد رو کند. خوشبختانه خدمهی ژخفو هرجوری که هست موفق میشوند فریگت دشمن را غرق کنند اما کشتی به شدت آسیب دیده است. روی عرشهی موریگان، در میان هیاهوی گلولههای توپ، لویی ماتم گرفته و فغان و لابههای او شنیده میشود. دو توپ آتشین در جلوی موریگان برای نابودی بادبانها و متوقف کردن کشتیها و شش توپ عادی در طرفین برای غرق کردن آنها تعبیه شده است. ژخفو نزدیک است که غرق شود اما شی و خدمهاش به سرعت دشمنان را یکی پس از دیگری از صحنه به در میکنند. بار دیگر سکوت و آرامش پهنهی دریا را محصور میکند.
این توصیفی است از پیشدرآمد Assassin’s Creed Rogue که به نظرم ایرادگرفتن به آن کار سادهای نیست. شخصیتپردازی بازی بادقت کافی انجام شده و چهره، صداگذاری و دیالوگهای شی، لیام و لویی طوری صورت گرفته است که ارتباط برقرار کردن با آنها را تسهیل میکند. به همین شکل با داستانی گیرا و جذاب روبرو هستیم که هیچ جوری نمیتوان با حدس و گمان پتهی آن را روی آب ریخت. وقتی پیشدرآمد بازی با دورنمای زیبایی از دو کشتی در کنار هم تمام میشود، خودم را میبینم که محکم به صندلی رایانه چسبیدهام و شش دانگ حواسم جمع بازی است. آماده میشوم که تجربهی Black Flag را – جان سالم به در بردن از طوفانهای دریایی، شکار نهنگ قاتل، غارت کشتیهای غولپیکر و ارتقای کشتی خود را – اینبار با شی کورمک زنده کنم و برایم تفهیم هم شده است که ناظر داستان بهتری خواهم بود، که ناگهان همهی آن التهاب و هیجان در من میخشکد.
از منبع نامعلومی صدای زنی به گوش میرسد. ناگهان، خودم را میبینم که دراز کشیده ام و زنی که صدایش را شنیده بودم بالای سرم ایستاده است. زن تیرهپوست و لاغراندامی است با موهای مشکی مجعد و کوتاه که آن را بسته و طرهای را در سمت چپ پیشانیاش ریخته است. اول با آرامش از من عذرخواهی میکند اما بلافاصله ابروهای کشیدهاش را بالا میاندازد و با قیل و داد راه انداختن سعی میکند برایم توضیح دهد چه اتفاقی افتاده است. حالا حرکات دلقکوار عجیبی نیز از او سر میزند و مرا که مات و مهبوت آنجا نشسته و لام تا کام حرف نمیزنم، بخاطر شیوع ویروس کامپیوتری در سیستمهای ابسترگو سرزنش میکند. انگار که به تماشای نمایش سیرک رفته باشم. این خانم با لباس قهوهایرنگ و حرکات عجیب خود، نقش میمون سیرک را با ظرافت تمام بازی کرده بود.
یکی از آماتورترین صحنهسازی هایی بود که تابحال در یک بازی رایانهای شاهد آن بودهام. دوست دارم به سرعت به انیموس برگردم و با شی کورمک یکصدا شوم اما چارهای نیست. باید دندان روی جگر گذاشته و از این وادی بی آب و علف عبور کنم. حالا دیگر چندان تفاوتی هم ندارد. آن عشق و هیجانی که به من غالب شده بود دیگر فروکشیده است. مثل کودکی که با تشرزدن بالای سرش او را از رویای ناز بیدار کنند، من هم دیگر حال و هوای اقیانوس اطلس، غرزدنهای لوییس و چهرهی امیدبخش لیام از خاطرم گریخته است. همهی اینها را مدیون یوبیسافت و ایدهی انیموس هستم!
به نظرم دنیای حال در Assassin’s Creed صرف نظر از اینکه بسیار گنگ و بیمحتواست، به شدت روی ارتباط عاطفی برقرار کردن با داستان و شخصیتها اثر منفی گذاشته است. یوبیسافت با یک ایدهی کلی برای پیوندزدن دنیای حال و گذشته، انیموس را ساخت اما هرگز نتوانست آن را تکمیل کند. البته اول فکر نمیکردیم کار به اینجا کشیده شود. یعنی وقتی دزموند مایلز در انیموس زندگی الطایر و اتزیو را مرور میکرد، بعد بلند میشد و احساس میکرد تواناییهای آنها را یادگرفته است بدون آنکه خودش چیزی را تجربه کرده باشد، فکر میکردیم بازی خیلی زود از گذشته به دنیای حال منتقل شود و ماجراجویی های دزموند را به عنوان یک اسسین کارآزموده دنبال کند. اما یوبیسافت نه چنین چیزی را در بازی پیاده کرد نه قصد آن را داشت. آنها فقط میخواستند پیشبینی پایان دنیا در ۲۰۱۲ را به فرقهی تمپلارها و اسسینها ربط دهند که به نظرم، خانه را روی آب ساخته بودند. زیرا ماهیت اصلی چیزی به نام اسسین و تمپلار، تنها در قسمت اول سری دیده شده است و بعد از آن، با ابداعات ذهن سازندگان مواجه هستیم که دیگر معلوم نیست اسسین چیست و تمپلار کیست و هر کدام دنبال چه هدف و چه آرمانی است. یوبیسافت تکههای پازل را اینطور کنار هم چید تا با ایدهی حفظ دنیا در ۲۰۱۲ جور دربیاید، با پذیرش این خطر که همه چیز ممکن است پوچ و مبهم شود. خب آنها کار را تمام کردند، آنها لوسی را کشتند، دزموند را هم کشتند تا دنیا نجات پیدا کند. حالا دیگر چیزی نمانده که به آن چنگ بیاندازند.
آنها انیموس را ساختند، جزئی از بازی کردند و حالا دیگر نمیتوانند این دندان کرم خورده را بکشند. برای من انیموس یک معنای واقعی در این سری بیشتر نداشته است؛ سرکوب هیجان و حس واقعپنداری اصل بازی که در گذشته اتفاق میافتد. از ابتدا ترجیح میدادم خودم را مستقیما به جای الطایر، اتزیو، شی و بقیه تصور کنم تا در لباس دزموند باشم، حالا که دیگر جای دزموند را این نوباوگان تازه از راه رسیدهای گرفتهاند که به لطف دید اول شخص جدید، اصلا معلوم نیست که و چه هستند. شخصیتهای دنیای واقعی اسسین، به سان مترسکهای مزرعهاند که مگر کلاغها بتوانند از آنها تاثیر بپذیرند. دنیای حال بازی، پر از خالی است.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
ناموسن اساسین ها ننه ی بازی بودن به خدا :*: :*: :*:
ممنون از نقد خوبت
(( پـــــــــــــــــــــول))
تنها دلیلیه که این بازی دیگه نتونه موفقیت اولش رو به دست بیاره،یوبی سافت بازی رو به هزار تکه شکسته تبدیل کرد که بتونه از هر نسخه(که اگه بشه اسم نسخه رو رو بعضیاش گزاشت)در آمد بیشتری کسب کنه،طبعا در این شرایط نتیجه چیزی جز یک بازی به قول شما پر از خالی یا بی محتوا نخواهد بود.
کلا از هیچ چیزش خوشم نمیاد. نه گیمپلی درست و حسابی داره و داستانشم که کلا حالم به هم می خوره
گیمپلی که عالی بود…. به نظر من داستان هم خیلی خوب بود… البته نسخه های قبل از رولشن
به نظر من بعد ازمرگ دزموند بازی یه جورایی پوچ و بی هدف شده قبل از مرگ دزموند یه حسی به گیمر وارد میشد که داره واسه یه هدفی میجنگه ولی بعد از قسمت سوم به نظر من فقط داستان انتقام و انتفام گیری بود در کل بازی هر چه بیشتر به جلو میاد بیشتر حس و حال آسیاسینی رو از دست میده بهترین همون قسمت اول بود که فکر نکنم دیگه همچین تجربه ایی رو تو. بازی آساسین ببینم.
ب نظر من ربطی به دزموند نداره….. میتونستن شخصیت های بعدی رو هم خوب بسازن……یکی از بزرگترین اشتباهات هم اول شخص کردن بود….. واقعا اشتباه بزرگی بود
بهترین قسمت های آساسینز assassins 1 و assassins brotherhood بود و بد ترینش هم revelation …. کلا به نظر من آساسینز بعد برادرهود خراب کرد…. چون کل کیف آساسینز به زمان قدیمش بود و اون حال و هوای دوران رنسانس…. وقتی بازی وارد دوران جنگ آمریکا و سال ۱۷۰۰ شد دیگه جذابیت خودشو از دست داد
به نظرم فقط قسمتهای اولش شاهکار بود بخصوص قسمت یکش که تجربه تقریباً متفاوتی دو اون دوران بود بعد به نظرم بازی اصلاً جذاب نبود :۱۲:
اگه رو این بازی بیشتر دقت بشه بازی فوق العاده ای میشه