رمان «بیست و سه» رضا قرالو منتشر شد.
رمان «بیست و سه» نوشتهی همکار قدیمی مجله و سایت دنیای بازی رضا قرالو توسط نشر «پیدایش» منتشر شد.
رمان بیست و سه یک رمان فانتزی تخیلی «یانگ-ادالت» یا «نوجوان-بزرگسال» است. داستان، مقطعی پرماجرا از زندگی نوجوانی خیالاتی و سربه زیر به نام پاشا را روایت میکند که بین تخیلات و اتفاقات واقعی ولی عجیبی که در اطرافش درحال رخ دادن است، گیج و درمانده شده است. پاشا در ابتدا میترسد این رخدادهای عجیب را برای دوستانش تعریف بکند، ولی ماجراها به قدری جدی و تاریک میشوند که او را به سمت تصمیم دیگری سوق میدهند. تصمیمی که پای او و دوستانش را به جهانی تاریک و مرموز باز و واقعیت هولناکی را برایشان آشکار میکند.
شما میتوانید در صورت علاقه، این کتاب را که قسمت اول مجموعهای چند قسمتی است، از طریق این لینک از سایت پیدایش خریداری بکنید.
کد تخفیف زیر هم برای خرید با تخفیف و طی مدت یک هفته فعال است؛ با وارد کردن آن در سایت و بعد از ثبت نام، میتوانید این عنوان را با قیمت کمتری خریداری بکنید.
کد تخفیف: Reza-Gharalou
در ادامه، میتوانید پنج بخش انتخاب شده و کوتاه از رمان را مطالعه بکنید.
سازندگان تریلر: طراح سجاد قلیزاده. موشن گرافیست سعید قلیزاده. نریتور فرزانه پیشرو.
“پاشا زیر زیرکی سید محمد را نگاه کرد و حس بدی همهی وجودش را تسخیر کرد؛ اشتباه کرده بود که فکر میکرد بچهها حرفهایش را گوش میدهند و ممکن است این اتفاقات برایشان به اندازهی خودش عجیب و رازآمیز باشد. بعد یاد فسیل با ارزش توی کولهاش افتاد و همزمان با آن حسهای ناامیدکننده، دلش غنج رفت و شد همان پسرکی که همیشه مجموعهای بود از حسهای متضاد و عجیب و غریب. در این زمان، صدای هواپیماهای جنگندهی میگ ۲۹ به گوش رسید و با اینکه بچهها به حضور دایمی آنها در آسمان پایگاه عادت داشتند با علاقه سر بلند کردند و سهتایشان را دیدند که غرشکنان از بالای سرشان رد شدند و به سمت کوههای آن سوی پایگاه اوج گرفتند.”
“زندگیاش دوپاره شده بود؛ یکی وقتی با دیگران بود که باید همان پاشای همیشگی میشد و دیگری وقتی تنها بود. به وقت تنهایی، به وقایعی که برایش رخ داده بود فکر میکرد و دایما با خودش حساب و کتاب میکرد؛ که آیا بهتر نیست چیزهایی را که برایش اتفاق افتاده بود، به والدینش بگوید. به آنها اعتماد داشت ولی مطمئن نبود عکسالعملشان چه شکلی خواهد بود. دوست نداشت وقتی از واقعی بودن چیزهایی که برایش رخ داده بود اطمینان نداشت، زندگی آنها را به هم بریزد. تنها امیدش این بود که این رخدادها دیگر تکرار نشوند و او آنها را بعد از گذر زمان به فراموشی بسپارد؛ مثل وقتی سرما میخورد و چند روز درگیر و گرفتارش بود و بعد وقتی تمام میشد، حتی حس و حال بدش را یادش هم نمیآمد. صبر کرد و صبر کرد و تنهاتر شد.“
“به سمت راست نگاه کرد و در میان تصاویر به هم ریختهای که با هر قدمش با نورهای تیرهای چراغ برق و ساختمانها در هم میآمیخت، اتوبوس خط واحد را تشخیص داد که از ایستگاه بهداری قدیم پیچیده و به سمت آنها میآمد. نگاهش را به سمت میانهی خیابان چرخاند و زیر نور یکی از لامپها، تابلوی زرد رنگ ایستگاه اتوبوس را دید. حین دویدن رو به بقیه فریاد زد: «بدوین به خط واحد برسیم!» نیما فریاد زد: «خر شدی مگه؟ بریم تو اتوبوس که راحتتر میگیرتمون!» پاشا با فریاد گفت: «اون مامور نیست!» محمدرضا که صدایش بهزور از گلویش درمیآمد گفت: «پس کیه؟» پاشا فریاد زد: «مامور نیست! مامور نیست!» بابک داد زد: «بلیط نداریم که!» نیما سرش داد کشید: «خفه شو!» صدایی از کسی بلند نشد؛ بچهها راهشان را به سمت ایستگاه اتوبوس کج کرده بودند.”
“میثم خودش را به پاشا رساند و آرام گفت: «چه کیف داره! مثل تونل وحشت شهربازیه!» پاشا لبخندی زد و گفت: «آره. از هیجان کم مونده بالا بیارم!» متین که حرفهایشان را شنیده بود گفت: «من جیشم گرفته باز!» سروش خندید و صدای خندهاش داخل لابی تاریک هتل مخروبه طنین انداخت. نیما با حرص و خشم ولی به آرامی گفت: «ساکت دیگه! وقت خندیدنه مگه؟» سروش گفت: «نه که خودت چند دقیقه قبل عربده نکشیدی!» نیما با دلخوری سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره جلوی بقیه به سمت پلهها حرکت کرد. وقت بالا رفتن، پاشا فکر کرد صدایی از پشت سرش شنیده است. ایستاد و سمت صدا را نگاه کرد. کمی منتظر ماند تا شاید بازهم صدا را بشوند و منبع آن را هم ببیند. ولی وقتی بچهها را دید که از او دور شده بودند، ترسید و بدو پیششان رفت.”
“پاشا سریع خودش را از میان جمع به سمت نیما که باز در اول صف ایستاده بود سراند و از او جلوتر قدم برداشت و خیلی آرام به در راه پله نزدیک شد. راه پلهی فرعی چون پنجرهای نداشت، مانند دخمهای تاریک و هراسانگیز به سمت پایین پیچ میخورد و پلههای سفید رنگش در عمق تاریکی محو و ناپدید میشدند. مریم پرسید: «چرا از اول نیومدیم تو این راهرو؟!» سروش گفت: «نیما برمون گردون توی اتاق.» نیما گفت: «هل شده بودم خب!»
پاشا با ترس و لرز اولین قدم را برداشت و جلوی بقیه حرکت کرد. هیچ کس از ترس دیده شدن، چراغ قوه روشن نکرده بود و همین قدم گذاشتن روی پلههای راه پلهی تاریک را ترسناک و به کاری غیرقابل پیشبینی تبدیل کرده بود. پاشا چهار پنج پلهی اول را که پشت سر گذاشت دیگر هیچ چیز نمیدید. هر قدمی که به سمت پایین برمیداشت تا پایش به جسم سفت و محکم پله برخورد کند، انگار برای چند ثانیه در بین زمین و آسمان، در خلایی ترسناک فرو میرفت. صدای میثم از پشت سر گفت: «نمیشه چراغ قوه روشن کنیم؟ هیچی نمیشه دید.» نیما آرام گفت: «نه میبیننمون! فقط آروم قدم بردارین. اگه بیفتین سر و صداش عالمو برمیداره.» پاشا دستش را به نردهی فلزی راه پله گیر داد و چند قدم دیگر هم برداشت. به پاگرد طبقهی دوم که رسیدند، پاشا ایستاد؛ چون صدای فِس فِس برای لحظهای به گوش رسید و خیلی سریع هم محو شد. ترس برش داشت و به نیما گفت: «بازم صدارو شنیدم.» نیما چیزی نگفت. دوباره نیما را صدا کرد: «نیما!» احساس کرد هیچ صدایی از پشت سرش نمیشنود؛حتی صدای پا هم نمیآمد! سرش را چرخاند و با صدایی آهسته گفت: «بچهها؟!» سکوت بود.”
شما میتوانید در صورت علاقه، این کتاب را که قسمت اول مجموعهای چند قسمتی است، از طریق این لینک از سایت پیدایش خریداری بکنید.
کد تخفیف: Reza-Gharalou
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
تبریک آقا رضای عزیز
خیلی خوشحالم که بالاخره نوشتن جلد اول رو به اتمام رسوندید و به مرحله انتشار رسیده. ببینیم چیست این قصهای که چند ساله گذشته اینچنین شما رو به خودش مشغول کرده بود.
ممنونم علی جان. امیدوارم دوستش داشته باشی.
سلام
کد تخفیف رو که وارد میکنم، مینویسه همچین کد تخفیفی وجود نداره.
مشکل ایجاد شده؛ دارن روش کار می کنن و شرمنده هستم واقعا.
نه بابا این چه حرفیه خواهش میکنم
این کتاب همون کتابیه که در صندلی داغ گفته بودید درسته؟
انشاءالله که موفق باشید.
نه بابا این چه حرفیه خواهش میکنم
این کتاب همون داستان مستقلی هستش که در صندلی داغ قبلاً گفته بودید؟
انشاء الله که موفقیتتون روز افزون باشه
مشکل کد حل شده.
راستش یادم نیست. شاید همون داستان باشه. :)
ممنون
کد تخفیف اینه: reza_gharalou
به جای خط فاصله عادی باید آندرلاین گذاشته بشه.