نقدی بر فصل سوم سریال “مردهی متحرک” (قسمت اول); آخرالزمان; جادهای به سوی انسانیت…
I was walking on the streets… I was looking for the people
The silence is leading here… the murdering is working here
I remember some months ago… when all people were my friends
But today everything has changed… but these days everyone just die
Let me tell you a memory… can you believe that I killed her
She was saving our only child… when she bitten with one of those
Then, I shot to their heads myself… now you have to be someone else
Now you need to kill or be killed… Those things are just the beginning
Real threat is my friends; is the people; those are with souls…
Rain is coming… I am dying
I’m gonna pull the trigger… but something is calling and say
You must survive… Do not give up… you must seek hope
In hopeless world
…
اگر سری به سایت amc بزنید, با شعار “اینجا داستان اهمیت دارد” مواجه میشوید; جملهای که در واقع شعار نیست و دقیقا حرف از عمل این شبکه میزند. در صورتی که آخرین پروژههای این شبکه یعنی Breaking Bad و The Walking Dead را دنبال کرده باشید, به احتمال فراوان متوجه شدهاید که داستان و تمام عناصر مرتبط با آن جز مهمترین خصیصههای این شبکه برای تهیهی سریالهایش است. اما در این مقاله, نه من قصد دارم از سیاست شبکهی amc تعریف کنم ( که تعریف کردنی هم هست) و نه میخواهم در مورد اهمیت داستان در چنین رسانهای سخرانی کنم. همانطور هم که در دو سه مقالهی پیشین از بررسی سریال “مردهی متحرک”, تا حدودی با گوشهای از ابعاد وسیع این سریال, که آن را به سوی موفقیت بینظیری هدایت کرده, آشنا شدیم و از شخصیتهایش صحبت کردیم و گفتیم که سریال از روی کمیکی به همین نام و به قلم “رابرت کرکمن” نوشته شده و در مورد تنشهای نفسگیر و قهرمانان و ضد قهرمانان بهیاد ماندنیاش حرف زدیم و با یکدیگر نگاهی داشتیم به سفر دهشتناک گروهی از انسانها در جهنمی آخرالزمانی و از همه مهمتر خطراتی که جان و صدالبته روح هرکدام را تهدید میکند را مورد بررسی قرار دادیم. با پایان فصل سوم سریال هم قصد داریم به گوشهای دیگر از دنیای بیرحم “مردهی متحرک” سفر کنیم.
تمام عناصر فصلهای گذشته با توجه به تغییراتی که در موقعیت و وضیعت شخصیتها به وجود آمده در فصل سوم هم حضور دارند, اما شاید تعدادی از آنها کمرنگتر یا پررنگتر شده باشد. برای مثال, در فصل سوم مسئلهی زامبیها و تهدیدشان برای بازماندگان به اندازهی فصلهای گذشته مهم نیست, اما با این حال زامبیها در بعد روانشناسی بازماندگان و ارتباطشان با یکدیگر نقش بسیار جدیتری را برعهده دارند. بعد از گذشت مدتی از شیوع ویروس, دیگر بیشتر بازماندگان ار جمله “ریک” و همراهانش تقریبا به تمام پیچ و خمهای درگیری و نقاط ضعف آنها پی بردهاند. آنها تنها در دستههای بزرگ میتوانند برای قهرمانان ما دردسر آفرین باشند, اما با این حال یک لحظه غفلت میتواند آنها را هم به یکی از زامبیها تبدیل کند.
از سوی دیگر, در فصل سوم دشمن جدیتری معرفی میشود. دشمنی باهوش و قدرتمند به نام انسان. بله, با اینکه به نوعی تم حاکم بر داستان “مردهی متحرک”, براساس تم انسان علیه طبیعت بنا شده است, و این تم برسناریوی فصل اول سنگینی میکرد اما در فصل دوم بود که با دشمنی دیگر در کنار زامبیها آشنا شدیم. شخصیت “شین” که در ابتدای سریال به عنوان یکی از قهرمانان داستان شناخته میشد, به مرور زمان هویت انسانی خود را بر اثر وضعیت هولناکی که بر دنیای آخرالزمانی سریال حاکم بود, فروخت و زامبیها توانستند او را از بعد روانی مورد حمله قرار دهند. در نهایت,”شین” با پرداخت عالی نویسندگان و همچنین بازی درخشان “Joe Breathnal” تبدیل به یک ضدقهرمان عالی شد.
در فصل دوم و بر اثر رفتار “شین” متوجه شدیم که وقتی که نیمهی تاریک وجود انسان بر نیمهی روشن آن چیره شود, او میتواند تبدیل به چه حیوانی شده و از صدها زامبی هم تهدیدبرانگیزتر باشد. “شین” نمونهی کوچکی بود از هزاران انسانی که در جای جای آخرالزمان برای زندگی خود نمیجنگیدند, بلکه برای بقا قانون جنگل را حکمفرما میکردند.
پس از فصل اول که تمرکز خود را برروی تلاش بازماندگان برای بقا علیه زامبیها گذاشته بود و فصل دوم که کسی همچون “شین” را معرفی کرد, فصل سوم هم درصدد تکامل سناریوی پرداخت به یک ضد قهرمان بسیار شرورتر و پلیدتر از “شین” قدم برمیدارد. کسی که در کنار رفتار و افکار غیرانسانیاش, قدرت و منصبی نیز به هم زده است. چیزی که میتوانید او را به خواستههایش برساند و آن را برای قهرمانان ما هم خطرناکتر کند.
در کنار او قهرمانان هم وارد وادی جدیدی در زمینهی شخصیتپردازی شدهاند و در اینجا بیشتر از قبل با آنها همذاتپنداری خواهید کرد. قهرمانانی که به تازگی سختیهای بسیار و دردهای روحی فراوانی را تحمل کردهاند, اما به یکباره دست روزگار آخرالزمان سنگی بزرگتر از گذشته بر سر راهشان قرار میدهد, تا روحشان را در امتحانی سختتر بیازماید.
فصل سوم سریال “مردهی متحرک” در ۱۶ قسمت تهیه شده است. فصلی که به نوعی و تا به این جای کار نقطهی اوج سریال محسوب میشود و برنامهریزی دقیق تیم ساخت را به رخ میکشد. همانطور هم که در پایان مقالهی بررسی فصل دوم صحبت کردیم, سریال “مردهی متحرک” به خوبی اصول ساخت عنوانی که تمرکز بسیاری بر روی درام قصه و خلق سکانسهای تنشزا دارد را رعایت کرده است و گفتیم که تمامی قسمتهای این سریال تنها در کلام به فصلهای جداگانه تقسیم شدهاند, بلکه هر فصلی در کنار تکمیل تم اصلی فصل قبل, هدف, موضوعات و درگیریهای خود را هم مطرح میکند. در نهایت, به این موضوع هم اشاره کردیم که فصل اول سریال درصدد شخصیتپردازی اولیهی کارکترها و فضاسازی اتمسفر حاکم بر دنیای سریال قدم بر میداشت, اما در فصل دوم با اینکه هنوز سکانسهای تنشزا جای خود را حفظ کرده بودند, تیم ساخت تمرکز اصلی خود را بر روی شخصیتپردازی عمیقتر کارکترها و مهمتر کردن آنها گذاشتند.
همینطور هم شد و تلاش سازندگان در این زمینه سبب شد تا پس از پایان فصل دوم, شاهد کارکترهای پختهای باشیم که انگار از کارخانهی پردازش شخصیت بیرون آمده بودند. اما اکنون که مخاطب به زیبایی با کارکترها گرم گرفته است و آنها را با جان و دل پذیرفته, وقت اکشن و خلق تنشهای هیجانانگیز منحصربهفرد “مردهی متحرک” است. فصل سوم فصل دلهره است; فصل سوم فصلی است که علاوه بر تکمیل هدف فصل قبلی خود, یعنی شخصیتپردازی جزئیتر و معرفی ضدقهرمانان جدید, برنامهی بلند مدت گروه ساخت را هم وارد مرحله ایجاد حس دلهره و تنش میکند و این کار را با در تنگنا قرار دادن کارکترهایی که برای مخاطب مهم شدهاند, انجام میدهد.
تقابل انسان و حیوان
همه میدانیم که دو اصل مهم در یک قصهی درام, خلق شخصیتهای بیادماندنی و خوب و دوم یک درگیری یا مسئله است که شخصیت یا شخصیتها را از رسیدن به اهدافشان باز دارد. شخصیت باید خواستهای داشته باشد, چیزی را بخواهد یا به چیزی احتیاج داشته باشد. مسلما رسیدن قهرمان قصه به خواستهاش بدون هیچ مشکل و دغدغهای, شاید برای کارکتر ما خیلی خوشایند باشد, اما این برای مخاطب بسیار بیمعنی و بیهیجان خواهد بود. پس همانطور که فهمیدید, ما به درگیریای نیاز داریم که بین شخصیت ما و خواستهاش فاصله بیاندازد. درگیری, تنش میآفریند و این چیزی است که مخاطب را هیجانزده و مشتاق پای اثر ما نگاه میدارد.
این اساس ساده در خلق یک درام خوب به زیبایی در سریال “مردهی متحرک” رعایت شده است. ما در فصل اول با “ریک” و همراهانش آشنا شدیم; آنها قهرمان ما شدند. خواستهی قهرمان ما, بقا و پیدا کردن مکانی دور از زامبیها بود. اما چیزی که او را از این خواسته دور میکرد, زامبیها و شهر ویرانشدهی داستان بود. ما در ابتدا با این خواسته و درگیری قهرمانمان ارضا شدیم. زامبیها برای شروع کار کافی بودند و به دلیل کم تجربه بودن گروه بازماندگان, آنها به خوبی در خلق ترس و هیجان عمل میکردند.
اما بعد از مدتی که به زامبیها عادت کردیم, نیاز به یک ضدقهرمان درست و درمانتر داشتیم و اینطور بود که “شین” معرفی شد. درگیری “ریک” با او. خطرهایی که “شین” برای امنیت گروه به وجود میآورد و از همه مهمتر درگیری “ریک” با خودش, مهمترین مسائل فصل دوم را به خود اختصاص دادند.
همینطور که شخصبتهایمان به مرور زمان رشد میکنند, باید به فکر درگیریهای هم قد و قوارهی آنها هم باشیم. به فصل سوم رسیدیم. اولین مسئلهی شخصیتهای ما, پیدا کردن مکان امن در آن وضعیت نابسامان گروه بود. گروه به هر زحمتی بود, زندان را برای خود آماده کرد تا از گزد خطرات بیرون از دیوارهای آن در امان بماند. اما طبق اصول اولیهی یک درام, مگر میشود قهرمان ما بدون زحمت و درگیری به خواستهاش برسد. اینطور بود که کارکتر “فرماندار” (Governor) خلق شد. کسی که در نگاه اول قدم بر جای پای “شین” میگذارد, اما به مرور زمان متوجه میشوید که او روحی شیطانیتر را در درون خود پرورش میدهد. حالا که قهرمانان ما به اوج شخصیتپردازی خود رسیدهاند, داستان نیاز به یک آنتاگونیست حسابی دارد و چه کسی بهتر از “فرماندار”. همانطور که بتمن بدون جوکر هیچگاه تبدیل به شوالیهی تاریکی نمیشد. “ریک” هم برای اینکه قدم به مراحل بالاتری از شخصیتپردازی خود بگذارد, نیاز به یک درگیری بزرگ دارد. درگیری که او را علاوه بر توانایی فیزیکی, از لحاظ روحی هم تحت فشار قرار دهد. درگیریای سخت و نفسگیر که تواناییهای قهرمان داستان را آزمایش خواهد کرد و مخاطب را محکمتر به زمین میخکوب میکند!
ریکی که ما میشناسیم, انسانی است که تا این جای سفرش در دنیای آخرالزمانی سریال, با کنار زدن زامبیها و انسانهای حیوانصفت, تبدیل به قهرمان یکهبزن ما شده است. اما حالا یک کس دیگر هم قد علم کرده است که قدرتی به هم زده و از آن در جهت منفی استفاده میکند. کسی که چشم در چشم “ریک” میایستد. حرکتی که تقابل خیر و شر. تقابل تاریک و روشن. تقابل انسان و حیوان و تقابل “ریک” و “فرماندار”را در پی دارد. چه کسی پیروز میدان خواهد شد؟ این نبرد به نفع هرکس هم که تمام شود, در این مقاله اهمیتی به آن نمیدهم. اینجا این مهم است که این سناریو و برنامهریزی عالی سریال جادو میکند. تک تک دیالوگها و رویاروییها هوش از سرتان میبرد و در نهایت, ما که مخاطب هستیم را در خود غرق میکند. اینجا داستان; اینجا شخصیتها; اینجا درگیریها; اینجا همهچیز دست به دست هم بیداد میکنند… .
هشدار: این قسمت بخشهایی از داستان سریال در فصل سوم را فاش خواهد کرد
زندانی در آخرالزمان
اگر از آن دست از طرفداران سریال هستید که تصور میکنید فصل دوم ریتم بسیار آرامی داشت, باید بدانید که همانطور هم که پیشتر اشاره کردم, فصل سوم در همان قسمت اول شما را با لحظات هیجانانگیز و نفسگیرش خوشحال خواهد کرد و از همان ابتدا نوید یک فصل متفاوت را هم میدهد.
در قسمت پایانی فصل دوم دیدیم که در نهایت چشم گروه به زندانی در نزدیکی محل استقرارشان افتاد. اما با این حال قسمت اول فصل سوم زمانی آغاز میشود که گروه چندین ماه را قبل از رسیدن به زندان در سرگردانی گذرانده است. با اینکه این مسئله با توجه به فاصلهی نزدیک گروه بازماندگان به زندان کمی توی ذوق میزند, اما به شخصه نمیتوانم این مسئله را یک نکتهی منفی به حساب بیاورم. در حقیقت, این فاصلهی زمانیای که بین قسمت آخر فصل دوم و ورود گروه به زندان افتاده, باعث شده تا دست نویسندگان برای اعمال تغییراتی مثبت در کاراکترها باز باشد.
کاراکترهایی همچون “کارل” و “کارول” که در فصل قبلی بسیار کمتجربه و از لحاظ روحی سست جلوه میکردند, در طی این مدت تبدیل به زامبیکشهای حرفهای شدهاند. این در حالی است که تغییرات جزئی اما مهمی هم در ظاهر کاراکترها ایجاد شده تا به دین شکل اولین قدمها برای ورود به بعد جدیدی از پردازش شخصیتها را شاهد باشیم.
اولین لحظات زیبا و جذاب این قسمت مربوط به مراحل ورود به زندان میشود. حرکتی که شامل چندین پله است. تصاویر زیبایی که با دویدن گروه از میان دو فنس جداشونده که در هر دو طرف آن زامبیها سعی در گرفتن اعضای گروه دارند, شروع میشود. برنامهی “ریک” برای چگونگی خالی کردن محوطهی زندان از شر زامبیها شرح داده میشود و تک تک اعضا با اینکه سخت خسته هستند, اما با اشتیاق کامل برای ورود به حیاط زندان, با تلاشی دوچندان وظایف خود را انجام میدهند. موضوعی که به خوبی در چهره و فعل و انفعالات بازیگران موج میزند.
در شب همان روز, اعضای گروه را میبینیم که در کنار آتش, به آواز دلنشینی که از دهان “بث” بیرون میآید, گوش فرا دادهاند. هنوز و در وسط یک دنیای آخرالزمانی هم میتوان کمی به چیزهای خوب فکر کرد. هرچند که کارگردان به زیبایی با نمایش زامبیهایی که در پسزمینهی صحنه به چشم میخورند, تلاش میکند تا حتی ثانیهای بیننده را از حقیقت اصلی دور نکند.
در این بین رفتار “لوری” هم قابل توجه است. رابطهی سرد بین او و “ریک” حرف از گذشته و کشته شدن “شین” به دستان “ریک” میزند. از حضور “میشون” هم نمیتوان گذشت. شخصیتی محبوب طرفداران کمیک که بعد از آن نمایش سایهوارش در آخرین قسمت فصل دوم, جایی در این قسمت پیدا کرده تا اولین مراحل شخصیت پردازی خود را آغاز کند. کسی که با آن شمشیر برندهاش توانایی بالایی در قلع و قمع کردن چندتایی زامبیها دارد. از طرفی “اندریا” هم بعد از فرار از مزرعه, در طول این مدت همراه او بوده است. اندریایی که به سختی مریض است.
درنهایت, باید به سکانس بسیار تنشزا و هیجانانیگز حملهی زامبیها به “هرشل” هم اشاره کرد. یکی از زامبیها پای او را به شدت مورد حمله قرار میدهد. لحظاتی که نوید یک تراژدی زود هنگام را میدهد, اما باز هم “ریک” با آن حرکت به موقع و البته تکاندهندهاش, او را فعلا از مرگ حتمی نجات میدهد. و البته در این حین, رویارویی با زندانیهای بازماندهای که در طول مدت شیوع ویروس در زندان به سر میبردند.
تنش آغاز میشود
با اینکه قسمت دوم در حد قسمت قبلی, کشش لازم را ندارد, اما با این حال ادامهی ماجرای قطع شدن پای “هرشل” و همچنین آشنایی زندانیان بازمانده با “ریک” سبب بروز اتفاقات جذابی میشود.
اولین جنبههای دیدنی این قسمت در اتحاد تو خالی “ریک” و گروه زندانیها شکل میگیرد. لحظاتی که درست همانند یک بمب ساعتی رفته رفته اوج میگیرد. تنش آرام آرام بالا میرود تا به یکباره مخاطب را درگیر خود کند. کشتن “توماس” بدست “ریک” یکی از همان انفجارها بود. لحظاتی که به زیبایی نشان میدهد که “ریک” چقدر نسبت به قبل تغییر کرده است. او نمیخواهد اجازه دهد تا دوباره کسی همچون “شین” قد علم کند. برای همین هم این روزها خیلی خیلی در رفتار با غریبهها محتاط و البته بیرحم است. هرچند که این تمام ماجرا نیست و او در صحنهای دیگر, یکی دیگر از زندانیها را در حین تعقیب و گریز در میان زامبیها رها میکند. به شخصه چنین ریکی را بیشتر دوست دارم. کسی که ابعاد تاریکتری از وجودش دیده میشود. و این آغازی خواهد بود بر ورودش به سطح دیگری از شخصیتپردازیاش.
از سویی دیگر, موضوع “هرشل” خوب به نظر میرسد. هرچند که تنش مربوط به تبدیل شدناش به زامبی, بیننده را یک لحظه هم رها نمیکند. اما با تمام اینها “هرشل” جان سالم به در میبرد. زندگی دوبارهای که میتواند موج خوبی از درام را تزریق داستان کند. مخصوصا زمانی که “مگی” با این جملهاش مخاطب را به فکر فرو میبرد” اون (هرشل) حتی نمیتونه راه بره, درحالی که تمام کاری که ما میکنیم فراره”. این در حالی است که تنها دو زندانی از زندانیان بازمانده توانستهاند که از دست زامبیها و “ریک” (!) جان سالم بدر ببرند. شخصیتهایی که مطمئنا نباید زیاد بهشان دل بست!
در پایان باید با اشاره به زیرکی “کارول” در استفاده از یک زامبی حامله برای تمرین عمل سزارین, گروه نویسندگان را هم تحسین کرد. با اینکه اتفاقات زیادی برای “ریک” و گروهش در حال وقوع است, اما مطمئنا زندگی در زندان به اندازهی زندگی در مزرعه آرام نخواهد بود و آتش بازی به زودی شروع خواهد شد!
قدم به سیاهی
بعد از آن نمایش کوتاه از “اندریا” و “میشون” در جریان دو قسمت قبلی, قسمت سوم تمام تمرکز خود را بر روی این دو قرار داده است. کسانی که با ورودشان به “وودبری” (Woodbury) و دیدارشان با “فرماندار” داستان را وارد بخش جدیدی میکنند.
قسمت سوم با سقوط آن هلیکوپتر و حضور افراد “فرماندار” در صحنه آغاز میشود. در حالی که “میشون” و “اندریا” هم به طور مخفیانه نظارهگر صحنه هستند. افراد “فرماندار” آنها را در میان شاخ و برگ درختان پیدا کرده و با خود به “وودبری” منتقل میکنند. اکنون وقت نقطهی مقابل “ریک” است که اولین نمایشاش را داشته باشد. “فرماندار” با رویی خوش “اندریا” و “میشون” را برای زندگی در “وودبری” میپذیرد.
با اینکه مجموعه کمیکهای “مردهی متحرک” را به طور کامل نخواندهام, اما در اینجا خوب است که نگاهی داشته باشیم به تفاوت ظاهری “فرماندار” در کمیک و سریال. “فرماندار” در کمیک فردی است با موهای بلند, سبیلهای کلفت و چهرهای عبوس و در یک کلام شرارت از چهرهاش میبارد. این در حالی است که “وودبری” هم محلی تاریک, ترسناک و با حال و هوایی آخرالزمانی معرفی میشود. تمام اینها در حالی است که این موضوع در سریال کاملا برعکس است و همه چیز در ظاهر میتواند هرکسی را فریب دهد!
در این بین باید به “میشون” هم اشاره کرد که برخلاف ظاهر زیبای “وودبری” و رفتار “فرماندار” حواسش به همهجا هست. هرچند که “اندریا” برخلاف او فریب رفتار “فرماندار” و ظاهر تمیز “وودبری” را خورده است.
از ابتدای آغاز پخش سریال, همواره علاقهی بسیاری به صحبت در مورد ریشه و وجودیت زامبیها داشتم. مسئلهای که این قسمت هم بخشی از خود را به آن اختصاص داده است. آیا هنوز بعد انسانی آنها جایی در اعماق روح وحشیشان زندگی میکند؟ موضوعی که “میلتون” (مغز متفکر “فرماندار”) و “فرماندار” به آن عقیده دارند. بعد از آن توقف کوتاه در لابراتور CDC در پایان فصل اول, دیگر سریال حرفی در مورد ریشه و نوع زامبیها نزده بود, اما “میلتون” به دلایلی در حال انجام آزمایشاتی برروی این مسئله است. آیا میتوانیم در ادامه به بعد تاریک زامبیها نزدیک شویم؟!
بگذارید در مورد “مرل” صحبت کنیم. بعد مدتها او دوباره بازگشته و به نظر میرسد حالا جز یکی از دستراستهای “فرماندار” هم است. واقعا از دیدن او, صدایش و آن اخلاق متفاوتش خوشحال شدم. مطمئنا ورود او میتواند اتفاقات جذابی را رقم بزند. هرچند که این “مرل” خیلی آرامتر و جنتلمنتر از قبل است.
اما لحظات پایانی این قسمت به گونهای به پایان میرسد تا بیننده را با وجود تاریک “فرماندار” آشنا کند. حمله به آن سربازان و دزدیدن اسلحه, وسایل نقلیه و مواد غذاییشان و همچنین بعد از آن دروغی که در مورد کشته شدن آنها به دست زامبیها تحویل ساکنان سادهی “وودبری” میشود, چهرهی سیاه “فرماندار” را نمایان میسازد. واقعا چه چیزی در مغز این مرد میگذرد که به خود اجازهی چنین جنایاتی را میدهد. او اسلحهها را میخواست اما در کنار آن اصلا علاقهی نداشت که آن سربازها برای حکومت او تبدیل به تهدیدی احتمالی شوند. بنابراین, بدون لحظهای درنگ, همه را به قتل رساند.
در اینجا باید هنرنمایی فوقالعادهی “دیوید موریسی” در نقش “فرماندار” را هم ستود. کسی که به زیباترین شکل ممکن تفاوت رفتاری “فرماندار” در جلوی مردم و البته پشت پرده را به نمایش میگذارد. او به خوبی با چهرهی کاریزماتیک و اطمینانبخش خود نشان میدهد که چرا مردم به او اعتماد دارد و در مقابل چهرهی سیاه و زشت زیر آن لبخند ملیح را هم برای بیننده نمایان میکند.
تنها چیزی که مانده…
فصل سوم به زیبایی در جریان سه قسمت روند پربرخورد و هیجانانگیز خود را رعایت کرده است و حالا نوبت به قسمت چهارم رسیده است, تا این تنش و جذابیت را به اوج برساند. این قسمت داستان را طوری پیش میبرد و لحظاتی نفسگیر را در خود جای داده است که کاری میکند, چشم از شخصیتها و فعل و انفعالاتشان بر ندارید.
در این قسمت کسانی که برای مرگ “لوری” لحظه شماری میکردند, به آرزوشان میرسند. با اینکه در این مدت شخصیتپردازی “لوری” خیلی سرگردان شده بود و دقیقا معلوم نبود, او طرف چه کسی است. اما به طور کلی صحنهی مرگ او آنقدر زیبا کارگردانی شده بود و لحظات آخر زندگی او آنقدر دردناک, احساسی و سریع گذشت که حس مخاطب را با خود همراه میکند. زایمان او وسط حملهی زامبیها, در حالی که “مگی” هم مجبور به پاره کردن شکم او برای بیرون کشیدن بچه است و همچنین آخرین خداحافظی “کارل” با مادرش, بسیار دیوانهوار و در عین حال عاطفی از کار در آمده بود.
از تمام اینها ترسناکتر سکانسی است که “کارل” مجبور است, با شلیک گلوله به سر مادرش از تبدیل شدن او به زامبی جلوگیری کند. در این هنگام از “کارل” هم نمیتوان گذشت که انقلاب شخصیتیاش در این فصل با چنین سکانسی سرعت بالایی میگیرد. لحظاتی بیادماندنی و دراماتیکی که به لطف هنرنمایی بینظیر و قوی “سارا وین کالیز”, “لورن کوهِن” و “چندلر ریگز” همواره در یاد و خاطرهی بیینده جایی برای خود پیدا میکند.
تمام اینها در حالی است که این قسمت, قسمت مرگباری بود. در کنار “لوری”, “T-Dog” و “کارول” هم جان خود را از دست دادند! شخصیتپردازی ضعیف و نبود یک خط داستانی برای “T-Dog” همواره مایهی خندهی بسیاری از طرفدارن سریال بود است و همه لحظه به لحظه منتظر بودیم تا نویسندگان کاری برای این کارکتر بکنند و یا حداقل او را بکشند. این قسمت با بحث گروه برای نگاه داشتن دو تن از زندانیها به نام “اکسل” و “اسکار” آغاز میشود. “ریک” با این موضوع مخالف است, اما در مقابل “T-Dog” سعی میکند که نظر او را عوض کند.
اما ناگهان گروهی از زامبیها وارد محوطه زندان شده و در نتیجه گروه از هم جدا میشوند. “ریک”, “گلن” و “درل” به بیرون از فنسها میروند تا محل ورود زامبیها را پیدا کنند. این در حالی است که “T-Dog” در حین بستن یکی از دربهای محوطهی زندان مورد حملهی زامبیها قرار گرفته و زخمی میشود. حالا میفهمیم که چرا نقش او در این قسمت پررنگتر شده بود! داستان با فرار او و “کارول” به داخل زندان ادامه پیدا میکند, اما در نهایت با اینکه زندگی “T-dog” اصلا جذاب نبود, اما فدا کردن جانش برای فرار “کارول”, لحظهی تاثیرگذاری را رقم میزند.
بدون شک از لحظات داخل راهروهای زندان هم نمیتوان گذشت. لحظاتی که حس ترس و دلهره را به خوبی به همراه میآورد. در حالی که زامبیها همه جا را به خود اختصاص دادهاند; کاراکترها در تاریکی و صدای وحشتناک زامبیهایی که در کمین هستند, میدوند. روشن و خاموش شدن چراغها, سردی نگاه شخصیتها, صداهای محیطی و خطری که در گوشه گوشهی محیط منتظر است, همه از عناصر کلاسیک ایجاد ترس هستند که به زیبایی در این لحظات مورد استفاده قرار میگیرند. در این بین به یاد هدف بازماندگان برای ورود به زندان هم میافتیم. آنها امنیت را جستجو میکردند, اما اکنون زندان از هرجایی خطرناکتر شده است.
تمام اینها باعث نشده تا از اتفاقات داخل “وودبری” غافل شویم. دیدن “میشون” در حالی که با آن حس کاراگاهی خود به سوراخهای گلولهای که بر روی وسایل نقلیهی آن سربازها نقش بسته است و حرف از حقیقت تلخی میزنند, جالب است. باید به نزدیک شدن “اندریا” به “فرماندار” هم اشاره کرد. “فرماندار” از گذشتهی خود و کشته شدن زن و دخترش میگوید و البته نام واقعی خود یعنی “فلیپ” را هم برای “اندریا” آشکار میکند.
اما بیتردید, یکی از بهترین سکانسهای تمام سریال “مردهی متحرک” در انتهای این قسمت به وقوع میپیوندد. باری دیگر خود را در این سکانس به جای “ریک” حس کردم. درست زمانی که “ریک” سر میرسد و چشمش به “مگی” و نوزادی که آغوشش است, میافتد. نگاهی که حرف از حقیقتی ترسناک میزند. لحظاتی بسیار احساسی و پربار. شخصیتپردازی عالی سریال کار خودش را میکند و اشک بیاختیار از چشمانم سرازیر میشود. “ریک” در حالی که بغشاش به یکباره تبدیل به گریههایی دردناک میشود, بر روی زمین میافتد و در کنار جنازهی زامبیهای بسیاری که در اطرافاش به چشم میخورد, تصاویر تکاندهندهای را تقدیم مخاطب میکند. تنها چیزی که مانده ناراحتی, مرگ و البته یک دختر کوچولوی زیباست… .
چیزی بگو…
از آنجایی که هر اتفاقی, عواقبی دارد و از آنجایی که فصل سوم تا این جای کار, به طرز شگفتانگیزی ریتم بسیار تندی داشت, مسلما باید منتظر قسمتهایی هم باشیم که مثل قسمت پنجم اتفاقات بعد از حوادث قسمت قبلی را به تصویر بکشد. هرچند که این قسمت هم قسمت پرباری بود و به خوبی نشان میدهد که “فرماندار” چه انسان پیچیدهای است!
از مهمترین لحظات قسمت پنجم میتوان به “فرماندار” و دختر زامبیشدهاش اشاره کرد. نکتهای که به خوبی از کمیک به سریال راه پیدا کرده و میتواند برای بسیاری از طرفدارن کمیک جذاب باشد. سکانسی که پدر و دختر زامبیشده به تصویر کشیده میشوند, بسیار تاثیرگذار است. از برآمدن پوست سر و صورت دختر, بر اثر شانه کردن موهای او گرفته تا بوسههای پدرانهی “فرماندار” بر صورت دخترش از روی گونی, لایههای پیچیدهتر و دیوانهوارتری از شخصیت “فرماندار” را فاش میکند.
از مهمانی شبانهی “وودبری” که با موسیقی و نبردهای گلادیاتوری با زامبیها همراه است هم نمیتوان گذشت. آرام آرام در حال پی بردن به بخش تاریک “وودبری” هستیم. این در حالی است که این قسمت, قسمت خوبی برای “میشون” بود. گوش دادن مخفیانهی او به صحبتهای “فرماندار”, او را بیشتر از قبل برای ترک “وودبری” مصمم میکند. هرچند که “اندریا” به هیچ وجه در رابطه با اتفاقات عجیبی که در “وودبری” به وقوع میپیونند, با “میشون” موافق نیست.
از سوی دیگر, در زندان وضعیت روحی “ریک” تعریفی ندارد. از آنجایی که او دلیل اصلی مرگ “لوری” را موبوط به زامبیها میداند, تبر به دست, پا به راهروهای تاریک و خطرناک زندان میگذارد و با حالتی خستگیناپذیر, مغز زامبیها را یکی یکی میترکاند. در این بین, او به زامبیای بر میخورد که جنازهی “لوری” را خورده است! لحظهای که حس ترسناک و ناراحتکنندهای را به مخاطب منتقل میکند. از بیدیالوگی “ریک” هم نمیتوان گذشت. به طوری که او تقریبا تا پایان این قسمت کلمهای به زبان نمیآورد. باری دیگر هنرنمایی قدرتمند “اندرو لینکلن” در نمایش “ریک” عصبانی و غمگین بینظیر است.
در حالی که فعل و انفعالات ترسناک “فرماندار” نقطهی برجستهی این قسمت بود, اما بدون شک نمیتوان از ستارهی این قسمت یعنی “درل” گذشت. شخصیتی که با رفتار خود روز به روز بر محبوبیتش میافزاید. نویسندگان به طرز فوقالعادهای در زمان مرگ “لوری” و سقوط روحی “ریک”, او را به جلو هل میدهند. تلاش او برای یافتن غذای نوزاد و همچنین غذا دادن خود او به نوزاد, قوس شخصیتی او را به شکل زیبایی شکل میدهد. “نورمن ریدز” کاری میکند تا “درل” را هرچه بهتر به عنوان یک شخصیت سخت بشناسیم که در عین حال از قلبی نازک و روحیهی انسان دوستانهای هم بهره میبرد.
بیاید نگاهی هم به “کارل” بیچاره داشته باشیم. روحیهی غمگین و گرفتهی این روزهای او در روند نامگذاری خواهر تازه به دنیا آمدهاش موج میزند. زمانی که او نام تمام زنهایی که در طول این مدت در جلوی چشمهایش مردهاند را میبرد. این در حالی است که هنوز از قسمت گذشت تاکنون خبری از “کارول” نیست. آیا او زنده است یا ناگهان باید او را در قالب زامبیشدهاش نظاره کنیم؟!… .
/////////////////////////////
در پایان خواهش میکنم, دیدگاهها و بررسیهای شخصی خود را به همین قسمتهایی که در این مقاله به آنها اشاره شد, محدود کنید. و همچنین اگر قصد روایت داستان را دارید, قبل از دیدگاه خود از کلمهی “اسپویل” استفاده کنید. با تشکر فراوان.
راستی, منتظر قسمتهای بعدی مقاله و بررسی قسمتهای باقیمانده از فصل سوم سریال “مردهی متحرک” هم باشید.
نویسنده: رضا حاجمحمدی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
کارهای frank darabont همیشه بی نقصه. متونید از کارنامه هنریش که توسط چهار تا فیلم سینمایی محشر تشکیل میشه ببینید. در مورد walking dead من انتظار داشتم توی فصل سوم یه جهش ببینم، وقتی آخر فصل اونطوری تموم شد واقعا خیلی تکراری بود، یعنی کلا فصل ۳ حالت کش دادن بود. من از اونجا هایی خوشم اومد که توی atlanta بودن، شهر های آخرالزمانی به مراتب جلوه بینظیر تری دارن. فکر کنم بقیه هم از قسمت های شهر بیشتر خوششون اومده باشه.
ممنون از اقا رضا بابت مطلبه بسیار زیبایشان…
به نظره من یکی از خوبی هایه این فصله سریال این بود که خیلی مفصل بود.
یعنی قشنگ اومد رو شخصیت ها و سیر نزولی و صعودیشون کار کرد.عین کاری که فصله قبلی برایه دیل و شین کرد.ولی اینجا خیلی کامل تر…
به طور مثال گاورنمنت یا همو فیلیپ.در اوله فصل یه شخصیته محکم با و بدونه شوخیه که علی رقمه اشکالات و ناراحتی هایه عصبیی که داره تونسته تویه این بلبشو این همه ادمو زنده نگه داره و براشون سرپناه بزاره.
ولی در اخره فصل…
یه شخصیته بی اعصاب که فرسنگ ها با اون فیلیپ اوله فصل فاصله داره.دیگه اون مرده محکم نیست.دیگه به فکره مردم نیست.مشکلاته عصبی برش فایق اومده و اونو به دیوانه ای که فقط به انتقام فکر میکنه تبدیل کرده…که در اپیزوده اخر اوج این روان پریشی رو هم دیدیم.(کاری که با مردمش کرد)
مثاله دوم ریک.در اوله فصل خیلی با ریکه فصل هایه قبلی فرق داره.دیگه محکم و مهربون نیست.دیگه اون صلابته قدیمو نداره.رابطش با لوری چندان تعریفی نداره و کلا بهم ریختس…
ولی در اخره سریال چی؟؟؟
بعد از اتفاقی که سره(نمیگم کی چون شاید اسپویل بشه)میوفته به خودش میاد.به خودش میادو میبینه گروهی داره.یه عدرو داره که باید ازشون محافظت کنه.و همینطور وضعش بهتر و بهتر میشه جوری که همون ریکی میشه که در فصل هایه قبلی میشناتختیم…
سیره نزولی و صعودی گاورنمنت و ریک هم عینه هر دو شخصیته.هر دو گروهی دارن که باید ازشون محافظت کنن.هر دو ارمانهایی دارن.هر دو هدف هایی.ولی در اخره فصل عوض میشن.یکی رو به بهتر شدن پیش میره و یکی رو به نزول و سقوط.
خداییش این پرداختنه مفصل به این اتفاق خیلی تو این فصله برام جالب بود و چیزیرو به سریال داد که اگرچه کمبودش احساس نمیشد ولی بودنشم بیشتر از اینکه ضعف باشه یه نقطه ی قوته…یه نقشه منفیه باحال…
(راستی من هنوز متنو نخوندم برایه همین نمیدونم چیزایی که گفتم تو متن بهشون اشاره شده یا نه؟؟؟ )
میدونی اوج تغییرات شخصیت ریک کجا بود؟ اونجایی که تو راه یه بازمانده رو دیدن و اون بازمانده ازشون درخواست کمک کرد، اما ریک با بیخیالی از کنارش گزشت. کمی اونور تر هم تو گل کیر کردن و وقتی ماشین رو از گل در اوردن دوباره اون فرد بازمانده با فریاد هاش ازشون کمک خواست و ریک باز هم بیخیال ازش گذشت ! حتی وقتی برگشت و جنازه نصف شده اون رو دید با خونسردی تمام وسایلش رو برداشت !
من اصلا نتونستم این مسئله رو درک کنم!چرا ریک اینکار رو کرد!؟کسی که خودش بین
هزاران زامبی در فصل اول گیر افتاده بود و اون مرد اومد نجاتش داد و بهش پناه داد!!کسی که
خودش با کمک یک نفر دیگه نجات پیدا کرده چطور میتونه به کسی که تو شرایط مشابه
به خودش بود کمک نکنه!؟!؟!؟خیلی بی معنی بود اون قسمت فیلم!!!در حالی که مرل و
دیرل وقتی باهم بودن کسانی رو دیدن که گرفتار شدن رفتن و کمکشون کردن و نجاتشون
دادن ولی این!!!!!یعنی انسانیتش از اون دوتا برادر کمتره؟
دقیقا با حرفات موافقم البته دلیل این کاراش حفظ گروه هستش ولی مرل و برادرش درل تو اون لحظه گروهی در کنارشون نبود که بخوان ازش محافظت کنندو مرل هم مخالف نجات اون خانواده مکزیکی بودن اما در کل اون حال و هوا خیلی هارو روانی میکنه مثلا من خودمو جای یدونه از اونها قرار میدم اگه این همه مرگ اطرافیان و اون همه بدن گندیده و پاره پاره شده جلوم بود دقیقا از ریک بدتر میشدم!!!
باهاتون موافقم.
منظور من هم بیشتر خارج شدنه ریک از اون فضایه درهم و به هم ریخته ی درونیش و خودش بود.همینطور میزان توجه و نزدیکیش ه اعضایه گروه.که به خوبی هم پردازش شده بود.
ولی ماجرایه دل رحمیش فرق میکنه. همونطور که در اون صحنه ی تنها گذاشتنه مرده دیدیم با خونسردی اونو تنها گذاشت و بی تفاوت از کنارش گذشت.
خوب طبیعتا تویه این دنیا بودن بر هر ادمی تاثیر میگذاره و ریک هم یه ادمه و از این قاعده مستثنا نیست.فقط بینه این تاثیر ها یک فرق وجود داره…میزان تاثیر رویه هر فرد.
کسی مثله شین زیاد و کسی مثله ریک کم.
واقعا صحنه بی معنی بود توی سریال که بی خیال از کنار اون طرف گذشتن ! ریک آخر سریال بر میداره یه ایل آدم پیر رو میاره توی زندان بعد از کنار اون طرف به راحتی می گذره
lol زمانی معنا می داد که ریک توی کمک کردن بهش کمی تنبلی کنه و طرف توسط زامبی ها تیکه پاره شه و ریک نتونه نجاتش بده ! :-?
=D =D =D
جالب بود
ممنون واقعا سریال زیبایی است
*نیمه اسپویل*
خوب این قسمت چند تا اشکال داشت ! یکی همون پرش زمانی چند ماهه که اولش منو سردرگم کرد در حالی که سردی زمستان و برف و بارون به شدت میتونست پتانسیل خوبی برای خلق داستان داشته باشه حتی تو کمیک هاش هم این چند ماه رو به تصویر کشیدند ! دوم اینکه هر کسی که قرار بود بمیره تو اون قسمت زیادی مهم میشد و راحت میشد حدس زد این قراره بمیره چون داستان زیادی داره روش تمرکز میکنه !
لذت بردم از این نقد
برادر !
بی خیال نمی خواهم اسپویل کنم :((
البته فصل سوم فقط
عالی بود
هنز ندیدمش فردا دستم بهش میرسه
من اکثر سریالهارو دنبال میکنم .باید بگم یکی از سریالهایی هست که از نظر داستان و شخصیتهای جذاب جزء یکی از بهترینهاس مخصوصا با اضافه شدن فرمانده که در مقابل شخصیت اصلی قرار گرفته و حکم باس داره این فصلش جذابترم بود .به امید شروع شدن هر چه زودتر فصل جدید