جادوی دست نوشته ها;قسمت هفتم;مترو ۲۰۳۳

در ۱۳۹۲/۰۳/۲۶ , 23:16:35

METRO

۲۰۳۳

((این مقاله صرفا به داستان نسخه مترو ۲۰۳۳ میپردازد و کاری با عنوان آخرین روشنایی ندارد پس برای اینکه دیدی نسبت به نسخه دوم این بازی داشته باشید با کمال آرامش این مقاله را حتما بخوانید))

بوی علف های خشک شده که چهره شان از فرط ترس سفید و خاکستری شده است هنوز هم میشود شنید.آسمان دیگر آبی نیست,خیلی وقت است رنگش را باخته است.راه رفتن روی یک مشت خاکستر دیگر لذت دویدن را ندارد.اینجا خبری از سبزی چمنها و آسمان آبی دیگر نیست.وقتی با کسی دست میدهی نه گرمای دستش را حس میکنی و نه حلاوت قلبش را زیرا هم دستکشی بر انگشتانش دارد و هم روکشی سرد و آهنی بر قلبش.اینجا دیگر مهمان نوازی معنا ندارد!اینجا دیگر کسی به کسی لبخند نمیزند,چشمک نمیزند,بوسه نمیزند.اینجا همه سرگرم جمع آوری هستند.شده ایم مورچگانی که از ترس سرما و کمبود آذوقه مدام به اینور و آنور میروند و روی دوش خود غذا و مهمات جمع میکنند.اینجا دیگر خبری از دوستی نیست.سلامش بوی خیانت میدهد و خدانگه دارش خبر از دزدی و درد تیغ تیزی از پشت.اینجا خیلی وقت است نخوابیدم.کسانی از دیروز و روزگار قشنگ تعریف میکنند.هه…من که ندیده ام ولی از بوی علف های خشک هنوز هم میشود فهمید که روزی انسان بودیم نه انسان نما.روزی زندگی میکردیم نه دم و بازدم.روزی جمع میکردیم برای زندگی کردن نه زندگی برای جمع کردن!یک روز خوب دیگر نمیاید.اینجا صداها حس غریبی دارند.همه از ترس میگویند.همه دلهره دارند.اینجا رنگ آبی آرامش را کسی ندیده است.من هم با ور رفتن با درب های مترو و فکر این که روزی بیرون را ببینم روزهایم را شب میکنم و شب ها با تصور گرفتن اسلحه در دستانم صبح میکنم.اینجا فامیل بودن معنایی ندارد.اینجا همه از هم فراری هستند.اینجا سلامت جوابی نمیگیرد.اینجا بلبلها را حتی در قفس هم نمیبینی نسلشان را ملخ ها خورده اند و استخوانشان را خاکها فسیل کرده اند.اینجا بوسه مادر گرمایی ندارد زیرا وجود مادر سرد است.اینجا آغوش پدر از کودکی تو را بزرگ میکند زیرا لمس اسلحه اش با خشابی پر تلنگری به تو است که دیگر اینجا زمین نیست.اما خدا کجاست؟دیگر کسی حرفی از خدا نمیزند.خدا آن بالاست.خدا این روزها خودی نشان نمیدهد.خدا هم اینروزها دست تنهاست.خدا این روزها تنهاتر از تنهاست.باید سری هم به خدا بزنم تا چیزی مورد نیازش نباشد!اینجا گرگ ها زوزه نمیکشند اینجا گرگ ها قلاده به گردن دارند!اینجا شغالها سروری میکنند.اینجا آخر دنیاست…اینجا مترو در سال ۲۰۳۳ هست…

دیر یا زود می افتد

.  .  .

اتفاق را میگویم که دیر یا زود می افتد.۲۰ سال است بمب هسته ای ویرانی پدید آورده است و مردم در جای جایی برای خود سرپناهی ساخته اند.در مسکو مردم در متروها زندگی میکنند و گاه گاهی برای جمع آوری آذوقه و مهمات برای مقابله با موجوداتی که در اثر حمله هسته ای جهش نموده اند به سطح زمین می ایند.داستان از جایی آغاز میشود که آرتیوم شخصیت اصلی بازی که یک جوان یتیم روسی هست به همراه میلر که از گروه سربازانی با نام رنجر هست به سطح زمین می ایند تا دارک وانها(نیروهای تاریکی)را نابود کنند.ناگهان به دو فردی که سوار بر کامیون هستند(رنجرها)برخورد میکنند و واچرزها(موجودات جهش یافته در اثر حملات شیمیایی و رادیواکتیویته)به آنها حمله میکند و آنها را نابود میکند و موجودی پرنده مانند به آرتیوم حمله میکند که…
داستان برمیگردد به ۸ روز قبل و آرتیوم در ایستگاه مترو خود(ایکسهیبیشن) در حال استراحت است که پدرخوانده اش الکس به سراغ او آمد و با هم به سمت بیمارستان مرکز میروند.خبر از درگیری یکی از گشت ها به آنها میرسد.بعد این دو با جناب هانتر که یکی دیگر از رنجرها هست مواجه میشوند که در حال ورود به ایستگاه هست که مورد حمله موجوداتی با نام نوسالیس قرار میگیرد.آنها مقاومت کرده و در نهایت هانتر قبل از آنکه محل را برای مبارزه با نیروهای تاریکی ترک کند گردنبند رنجری خود را به آرتیوم میدهد و میگوید این را به میلر در ایستگاه پولیس برسان و او را از اتفاقات افتاده با خبر کن.آرتیوم از ایستگاه خود خارج شده و به ایستگاه بغلی با نام ریگا میرود و با فردی به نام بوربن آشنا میشود.او به آرتیوم پیشنهاد میدهد: اسلحه کلاش خود را به تو میدهم اگر مرا همراهی کنی تا به ایستگاه درای برسم.او قبول میکند و پس از طی سفری بسیار خطرناک آنها به درای میرسند اما بوربن توسط راهزنها دزدیده شده و پس از درگیریها او کشته شده و اینبار خان با آرتیوم ملاقات میکند که یکی از رنجرها بوده و او را همراهی میکند.در نهایت خان به آرتیوم ماموریت میدهد که تنهایی به اسلحه خانه برو و با دوست من یعنی اندرو ملاقات کن.او میرود و به اسلحه خانه میرسد اما سربازان کمونیست او را زندانی میکنند او توسط فردی ناشناس فرار میکند اما در حین فرار از بالای پلی سقوط میکند,اندرو او را می یابد و او را تا رسیدن به ایستگاه پولیس همراهی میکند.آنها به خط مقدم کمونیستها میرسند.در حین درگیری اینبار نازی ها وی را زمانیکه در حال بازکردن راه خویش برای عبور بوده دستگیر میکنند. اما دو شخص با نامهای پاول و اولمن که از رنجرها بودند وی را نجات داده,آرتیوم پلاک را به آنها نشان داده و در نهایت اولمن به پاول میگوید که وی را تا پولیس ببر و او بعدا به آنها میپیوندد.این دو به کمک یکی از واگنهای ریلی قصد فرار از بین نازی ها را دارند که درگیری شدیدی رخ میدهد اما در نهایت موفق میشوند.آنها به انبار قطارهای متروکه میرسند و درگیری شدیدی بین آنها و نوسالیس ها به وقوع میپیوندد.پاول کشته شده و آرتیوم خود را به سختی به ایستگاه هول میرساند و به افراد آنجا کمک میکند از شر نوسالیس ها رهایی پیدا کنند.پس از درگیریها آرتویم یک پسرکی که عمویش را توسط نوسالیسی از دست داده را نیز نجات میدهد و به سطح زمین میرسد.سپس به ایستگاه زمینی سیاه میرسد که اولمن در آنجا حضور دارد.سپس آن دو به سمت پولیس رهسپار میشوند.

های میلر

.  .  .

در نهایت به ایستگاه پولیس رسیده و آرتیوم حال که میلر را یافته است الوعده وفا میکند و علامت رنجری را به میلر میدهد و او را از ماجرا با خبر میکند.میلر او را پیش شورای پولیس میبرد اما شورا قبول نمیکند زیرا هم آرتیوم فردی عادی از مترو بوده هم اینکه مهمات به اندازه کافی نداشتند تا به مقابله با دشمنان بپردازند.آرتیوم نا امید شده ولی در این بین میلر اعلام آمادگی برای کمک به آرتیوم و رها سازی متروها از چنگال نیروهای تاریکی میکند.او از ایستگاه پرتاب موشک با اسم رمز D6 خبر میدهد.انها میتوانند توسط آن دخل نیروهای تاریکی را بیاورند.اما داستان اینجاست که بعد از حملات هسته ای مشخص نیست دقیقا این پایگاه کجا قرار گرفته است.برای پیدا کردن مکان آن باید به کتابخانه مرکزی رفته و اسناد را بررسی کنند.میلر و او و دنیلا(یکی از رنجرها)به سمت کتابخانه میروند.دنیلا زخمی شده میلر او را به پولیس برمیگرداند.آرتیوم به تنهایی اسناد را در کتابخانه میجوید.در راه برگشت آرتیوم میلر و استپان را با یک ماشین زرهی ملاقات میکند.آنها او را به اولین پایگاه رنجرها در سطح زمین میبرند.آن ایستگاه, اسپارتا نام داشت!او آنجا خان را ملاقات میکند و خان برای او از خطرهای پیش رو میگوید.او با ولادمیر,استپن و بوریس که قرار است او را همراهی کنند آشنا میشود.آرتیوم رویایی میبیند که یکی از نیروهای تاریکی به سمت عقب عقب میرود و اینگار مقصدش خورشید است و میخواهد پیام صلحی را به گوش همگان برساندو…

به یکباره نوسالیس ها به گروه آنها حمله میکنند.استپن و بوریس کشته میشوند.آنها ادامه میدهند تا به D6 میرسند و متوجه میشوند که برای فعال سازی موشک ها باید ری اکتور پایگاه را فعال کنند.میلر و آرتیوم به زیرزمین نیروگاه رفته و ری اکتور را میبینند که موجودی با نام بایومس به آن چسبیده و از آن تغذیه میکند!در نهایت آرتیوم با تلاش زیاد سوخت را به ری اکتور میرساند و فعالش میکند تا بعدها برگردند و دخل بایومس را به طور کامل بیاورند.این دو سیستم راهنمای پرتاب موشک را فعال کرده و به سطح زمین برده و آن را آماده شلیک میکنند.برمیگردیم به صحنه ابتدایی بازی جایی که به آرتیوم حمله شد و اینگار او مرده بود ولی او زنده است و میلر جان او را نجات داده بود.آن دو فرار میکنند و باید به برج اوستانکینو برسند.برج تخریب شده و این کار مشکل به نظر میرسد.آن دو به راه خود ادامه میدهند و میلر زخمی شده و به آریتوم میگوید که تو خود به تنهایی به راهت ادامه بده و ناامید نشو.آرتیوم به سختی به بالای برج رسیده و سیستم پرتاب موشک را نصب کرده و آماده شلیک میشود.نیروهای تاریکی او را از انجام این کار منع میکنند!!سپس او به رویا فرو میرود.در رویا باید از نیروهای تاریکی(در واقع تصویرشان) بگریزد و از هزارتوها عبور کند.سپس هانتر به او کلتی میدهد و میگوید اگر که دشمن است شلیک کن!او شلیک کرده و نیروی تاریکی روی زمین می افتد و آرتیوم بیدار میشود!!اما داستان دو طرفه است.یکی اجازه صدور فرمان پرتاب موشک و نابودی تمام نیروهای تاریکی.دیگری,اجازه داده میشود تا موشک پرتاب نشود و نابود شود!در صورت انتخاب عدم شلیک و نابودی موشک این سیستم به زمین افتاده وهدف نیروهای تاریکی که قصدشان ارتباط با انسانها بوده روشن میشود!یعنی اگر سیستم پرتاب موشک نابود شود نیروی تاریکی که دراثر شلیک آرتیوم مرده بود بلند شده و میگوید ما به دنبال صلح هستیم!سپس میان پرده ای پخش میشود.نیروهای تاریکی با موجودات جهش یافته نظیر نگهبانان یا نوسالیس ها متفاوت بوده اند.به راستی آنها انسانهایی بودند که تغییر ژنتیک داده بودند یا پیام آوران صلح از جایی دیگر؟قضاوت با خود شما.اما اگر گزینه پرتاب موشک در دستور کار قرار گیرد نیروهای تاریکی هدف قرار داده شده و اتفاقات نسخه آخرین روشنایی اتفاق می افتد!!!

پایان


26 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر