داستان کامل بازی The Last of Us به همراه تحلیل و بررسی
داستان کامل بازی The Last of Us
این مقاله ۱۰۰٪ داستان را لو میدهد!
پیش گفتار
در این مقاله قرار نیست بگوییم بهار زندگی به دست پاییز سرنوشت قتل عام شده و زمانه سایهی بیست سالهی مرگ را بالای سرش حس میکند. آواز پرندهها خاطرات شبهای سرد جنگل است و درخشش طلایی آفتاب هم نمیتواند گرمای زندگی را به این جهنم سرسبز باز گرداند. عطر و بوی خوش گلها به آرزوی بعیدی تبدیل شده و تا چشم کار میکند گرد و غبار قارچهای عفونی است و بیماری و بیماری… شبهای خوش رنگ و آب امریکا جایشان را به مکانهای نظامی قرنطینه دادهاند و روزی چندبار با سلاحشان مرگ میفروشند! مرگی که زندهترین موجود این روزهاست و ناامیدی بزرگترین هدف زندگانی! انسانهایی که کم از حیوانات ندارند و تمدنی که سالهاست رخت بسته و از این حوالی رفته است. اما شاید عشق همچنان بر روی یک شاخهی خشکیدهی درختی عاشقانه لحظهها را به انتظار مینشیند تا مگر روزی برسد که شبنشین خار و خاشاک نباشد و به ضیافت گلبرگهای قرمز رنگ و شبنمزده دعوت شود.
نه اشتباه نکنید! قرار نیست بزنیم به خط ادبیات و از این جملات قشنگ بگوییم! بلکه میخواهیم قصهی یکی از شاهکارهای ساخته شده در تاریخ بازیهای رایانهای را مرور و بررسی کنیم و ببینیم ناتیداگ با آخرین شاهکارش چه کرده است. “آخرین ما” یا به بیانی کاملتر “آخرین بازماندهی ما” نه از جنگهای ندای وظیفهای چیزی میگوید و نه از غولآخرهای فضای مرده! نه آنقدر شلوغ است که هر دقیقه ده خشاب روی مخ دشمنان خالی کنیم و نه میخواهد مکسپین باشد و قهرمانبازی درآورد. “آخرین ما” یک اثر متفاوت است که تنها یک چیز میگوید؛ عشق!
همان طوری که از تیتر مطلب هویداست، قرار است صرفا داستان “آخرین ما” را چکش بزنیم و ستایشاش کنیم! بازی یک مقدمه دارد و چهار فصل (تابستان، پاییز، زمستان، بهار) که به شکل اپیزودیک و سینمایی روایت میشوند. اگر با دیدن حجم زیاد و طولانی مقاله تصمیم گرفتید قید خواندناش را بزنید و فقط عکسهایاش را نگاه کنید بگذارید راهنماییتان کنم! این مطلب دو بخش دارد که در هم آمیخته شدهاند. آن تیترهایی که صرفا عناوین (مقدمه، تابستان، پاییز، زمستان، بهار) را دارند بدون هیچ تحلیلی فقط و فقط قصهی اصلی بازی را میگویند که میتوانید صرفا آنها را بخوانید و در جریان کامل قصه قرار گیرید. بعد از تمام شدن پاراگراف هریک از فصلهای قصهی اصلی، تحلیل و بررسی آن فصل قرار دارد که در پاییناش ضمیمه شده است. البته بیخیال تحلیل پلان به پلان در هر سکانس شدهایم چراکه همیناش هم از حوصلهی خواندن اکثر خوانندگان خارج است. به هرحال این شما و این هم داستان کامل “آخرین بازماندهی ما” و “آخرین شاهکار ناتیداگ” به همراه تحلیل و بررسی!
مقدمه
دیگر چیزی به نیمه شب باقی نمانده است. ساعت ده دقیقه به دوازده را نشان میدهد و دخترک نازنینی به نام “سارا” روی کاناپه خواب و بیدار دراز کشیده و منتظر آمدن پدرش “جول” است. “جول” به خانه میآید و “سارا” با تبریک روز تولد و دادن هدیهای به پدرش او را غافلگیر میکند. چند ساعت بعد درحالی که شهر “آستین تگزاس” در خواب فرورفته بود صداهای مهیب انفجار و آتشسوزی این آرامش را برهم میزند و همه در خیابانها میریزند. گویا نوعی بیماری گیاهی از نوع قارچ “Cordyceps” وارد بدن انسانها شده و ژنتیکشان را تغییر داده و آنها را به موجودات ترسناکی تبدیل کرده است. این ماده مستقیم از قسمت راست جمجمه وارد میشود و در آنجا رشد پیدا میکند؛ بهطوری که تمام سر را میگیرد و دیگر آن فرد اختیار رفتارهای خودش را ندارد. در این آشوب، جول و سارا در خانه هستند و با اضافه شدن برادر جول به آنها یعنی “تامی”، هر سه نفرشان سوار ماشین میشوند و سعی دارند تا از این هرج و مرج جان سالم به در ببرند. شهر پر است از ماشینهای تصادف کرده و آدمهای بیخانهمان. در این میان که دختر و پدر و عمو در ماشین نشستهاند و در مسیر جاده حرکت میکنند، یک اتومبیل به ماشین “تامی” میخورد و آن را خراب میکند. پای “سارا” در این تصادف آسیب میبیند و باید بقیهی راه را در بغل پدرش باشد. عمو تامی هم راه را برای جول که با پای پیاده میدود باز میکند. میروند و میروند تا اینکه یک مامور امنیتی جلویشان را میگیرد و بهشان شلیک میکند. “سارا” تیر میخورد و درحالی که از درد گریه میکند، در دستان جول جان میدهد و میمیرد و التماس و زجههای پدرش هم نمیتواند او را زنده کند.
بیست سال به همین شکل سپری میشود. در این بیست سال عفونت و بیماری همچنان در میان انسانها به رشد و نمو خود ادامه داده است و دارد تمدن بشری را نابود میکند. دیگر نه خانهای مانده و نه زندگی و نه خانوادهای. آن شهر پر زرق و برق پر شده از افراد بیماری که مانند وحشیها به جان هم افتادهاند و یکدیگر را نابود میکنند. به همین دلیل حکومت، منطقههای قرنطینهای در هر شهر و ایالت ساخته است که بهشدت هم محافظتهای نظامی شدیدی از آنها میشود. تقریبا اکثر بازماندگان در این منطقههای قرنطینه زندگی میکنند. تعدادی از آدمها، شهرکهای مستقلی برای خودشان ساختهاند و افرادی هم مدام در گردش از جایی به جای دیگر هستند. در راستای این سختگیریها، گروهی شورشی و مخالف حکومت به نام “کرم شبتاب” هم روز به روز دارد قدرت میگیرد تا مقابل حکومت نظامی قرنطینه مقاومت کند.
تحلیل مقدمه
فصل افتتاحیهی “آخرین ما” بدون شک شاهکار است. شاهکاری که در کمتر از نیم ساعت بلایی بر سر احساساتتان میآورد که آن سرش ناپیدا! شما را میخنداند، به شما آرامش میدهد، آرامشتان را میگیرد و شما را به گریه میاندازد. در همین مدتزمان اندک تمام این بلاها را برسرتان میآورد و آنجاست که شما خودتان را به دست بازی میسپارید.
بگذارید ماجرا را مرور کنیم. در ساعت ۱۱:۵۰ شب ۲۶ سپتامبر ۲۰۱۳ “سارا” بر روی کاناپه دراز کشیده است. او خواباش میآید اما نمیرود بخوابد. حتی “جول” در یادداشتی بر روی یخچال برای دخترش نوشته بود که “من امشب دیر میام خونه دختر کوچولو تو خودت غذا درست کن و زود بگیر بخواب” اما با این حال باز هم دخترک نمیخوابد؛ چرا؟ چون امروز تولدت پدرش است و نمیخواهد تولد پدرش را فردا به او تبریک بگوید. این سکانس رابطهی عاطفی عمیق “سارا” و “جول” را نشان میدهد. این رابطه عمیقتر جلوه میکند وقتی که “جول” به خانه میآید. در این لحظه “سارا” خواباش برده بود که ناگهان از خواب میپرد و به ساعت روی دیوار نگاه میکند و میبیند نکند ساعت از ۱۲ گذشته باشد (روز تولد جول تمام شود) و تولد پدرش را تبریک نگفته باشد اما هنوز چند دقیقه به نیمه شب باقی مانده بود و خیالش راحت میشود. چقدر قشنگ ذره ذره به این رابطه نزدیک میشویم. سارا در متن ماجراست. او کادوی پدرش را میدهد. مثل اینکه جول مدام از ساعت شکستهاش شکایت میکرد و سارا از بس به فکر پدرش بود برایش یک ساعت جدید هدیه میگیرد. این ساعت مچی برای جول خیلی ارزشمند است. پس از یک ساعت و چهل دقیقه حرف زدن و تلوزیون تماشا کردن سارا در کنار پدرش بر روی مبل خواباش میگیرد. دقت کنید که “جول” او را بغل میکند و به تخت خواباش میبرد تا باز هم شاهد یک صمیمیت دیگر باشیم.
اتاق “سارا” با ما حرف میزند! میگوید “سارا” به فوتبال آرژانتین علاقه دارد و در تیم فوتبال دختران بازی میکند. البته ملیت “گوستاوو سانتائولالا” آهنگساز بازی در انتخاب این کشور بیتاثیر نبود. عکسهای روی دیوار میگوید فوتبال “سارا” بسیار خوب است و موفق به دریافت جایزه و مدال در این زمینه شده است. عکس دیگری میگوید سارا مادرش را از دست داده و تنها با پدرش زندگی میکند. همچنین “عمو تامی” رابطهی نزدیکی با آنها دارد و عکساش در اتاق “سارا” و اتاق نشیمن دیده میشود. تا اینجا بازی میخواهد آرامش مطلق را به بازیکننده منتقل کند که میکند و صد البته شخصیت “سارا” را برایمان آشنا و آشناتر سازد. اما همه چیز از آن زنگ تلفن لعنتی شروع میشود. زنگ زدن همیشه نماد اعلام خطر و آگاه کردن مردم از این خطر بوده است. “سارا” ساعت ۲:۱۵ شب تلفن را خوابالو خوابالو برمیدارد و صدای “عمو تامی” را میشنود که اصرار دارد با “جول” صحبت کند اما تلفن قطع میشود. اولین اتفاق عجیب! “سارا” هنوز خواب از سرش نپریده و بازی کنترل “سارا” را با هوشمندی هرچه تمامتر در اختیار بازیکننده قرار میدهد. “سارا” نقش کسی را ایفا میکند که از چیزی خبر ندارد و باید با همین بیاطلاعیاش همراه با او بمانیم و به جلو برویم. این انتخاب عالی است. “بابا؟.. بابایی؟” “سارا” پدرش را صدا میکند اما انگار “جول” در خانه نیست. نگران میشود. به اتاق خواب جول میرود اما خبرهای عجیبی از اخبار تلوزیون میبیند و میشنود. نگرانیاش بیشتر میشود. از پلهها پایین میرود. صداهای انفجار و آتشسوزی از بیرون میآید. از پشت پنجره ماشینهای پلیس را میبیند که با سرعت میروند. ما همچنان کنترل سارا را در اختیار داریم و به دنبال “بابایی” میگردیم و لحظه به لحظه هم نگرانتر از قبل میشویم. تا اینکه بالاخره “جول” هراسان وارد میشود. در این میان یکی از همسایههای نزدیک به نام “جیمی” بیمار شده و وارد خانه میشود که “جول” اورا میکشد. “سارا” ترسیده و اوضاع بههم ریخته است. تا اینجا چقدر تبدیل ریتم آرامش به نگرانی و ترس و اضطراب عالی پرداخت شده نه؟
حالا بازی ما را با یک پیشزمینهی درست که از ابتدا نشانمان داد به بیرون از خانه و برای اولین بار در شهر هم میبرد. حالا دیگر فقط یک “جیمی” به خانه نمیآید که بیمار شده باشد بلکه کل شهر به جان هم افتادهاند. همهجا آتش گرفته، همه در حال فرار کردن هستند و دیگر از آن آرامش خبری نیست. کار فصل افتتاحیه هنوز با شما تمام نشده است. بعد از کشتن “جیمی”، “سارا” به “جول” میگوید که نباید او را میکشد. حتی در جاده “سارا” میخواهد که به آدمهای کنار خیابان کمک کند. این رفتار را بگذارید کنار انتظار کشیدن برای پدرش تا نیمه شب. بازی از همان ابتدا بر شخصیتپردازی “سارا” تمرکز کرده است و یک دختر دوازده سالهی زیبا و البته مهربان را نشانمان میدهد که عاشقاش میشویم. در راه، بعد از تصادف با ماشین، پای “سارا” آسیب میبیند و “جول” باید برای ادامهی مسیر او را بغل کند. یکبار دیگر نزدیکی پدر و دختر به تصویر کشیده میشود و اینبار کنترل “جول” را در اختیار میگیریم تا این رابطه به صورت دو طرفه احساس شود. وقتی در این هرج و مرج پدر و دختری اینچنین عاشقانه همدیگر را بغل کردهاند ناخودآگاه صمیمیت این دو بیشتر احساس میشود. این صمیمیت ادامه دارد تا اینکه آن مامور امنیتی لعنتی به سمتشان شلیک میکند و “سارا” در آغوش پدرش میمیرد. سارا گریه میکند؛ سارا درد میکشد؛ دختر بچهای که مهربان است و زیبا؛ کسی که حالا خیلی خوب میشناختیماش میمیرد. موسیقی سوزناک گوستاوو نواخته میشود و از چشمان سنگ هم اشک بیرون میریزد. اگر این سکانس اشکتان را درنیاورد مشکل از شماست و باید یک فکری بهحال خودتان بکنید. فصل افتتاحیهی شاهکاری که احساساتتان را بدجوری اذیت میکند و هر بلایی که بخواهد بر سرش میآورد.
تیتراژ شروع بازی به شکل حیرتانگیزی با حال و هوای آنچه که دیدم جور در میآید. تیتراژ اخبار است. اخباری که میگوید پله پله در این بیست سال چه اتفاقاتی افتاده و این بیماری چگونه انسانها را به عقب کشانده و باعث شده تا موضع تدافعی بگیرند و از تمدن و شهرنشینی دور شوند. فرم اخبارگونهی این اطلاعیهها با ریتم تندی که دارند به همراه موسیقی اصلی بازی یک تیتراژ عالی را ساخته و پرداخته کرده است تا تازه بازی شروع شود!
تابستان
از آن ماجراها بیست سال میگذرد. جول که هنوز هم مرگ سارا را از یاد نبرده است در منطقهی قرنطینهای در بوستون زندگی میکند. البته او تنها نیست و بانویی تقریبا ۳۰ ساله به نام “تس” را در کنار خود میبیند که دوست و همخانهاش محسوب میشود. “جول” و “تس” برای خودشان شغلی دست و پا کردهاند که آن شغل، قاچاق و تجارت اسلحه با بازماندگان خارج از شهر است. زندگی یکنواخت آنها همچنان ادامه داشت تا اینکه “تس” متوجه میشود مردی به نام “رابرت”، که یک گنگستر محلی است تمام اسلحههای انبارشان را فروخته و سرشان را کلاه گذاشته! “جول” و “تس”، پس از جستوجوهای زیاد “رابرت” را پیدا میکنند و از وی حرف میکشند تا بالاخره متوجه میشوند او اسلحهها را به گروهی به نام “کرم شبتاب” فروخته است. “تس” که عصبانی شده بود “رابرت” را میکشد اما در همین لحظه این دو بازمانده با رهبر “کرم شبتاب” یعنی “مارلین” مواجه میشوند. “مارلین” به آنها پیشنهاد میکند که دوبرابر اسلحههای انبار را بهشان بازمیگرداند به شرطی که در ازایاش کاری انجام دهند. آن کار هم قاچاق یک دختر ۱۴ ساله به نام “الی” است که در یکی از گروههای کوچک “کرم شبتاب” در مرکز شهر پناه گرفته! پیشنهاد وسوسه کنندهای است که “جول” و “تس” هم آن را قبول میکنند و “الی” را برمیدارند و مخفیانه و شبانه میزنند به چاک! اما چندین مامور امنیتی جلویشان درمیآیند و به سالم بودن “الی” شک میکنند. بعد از پشت سرگذاشتن ماموران و کشتنشان، “جول” و “تس” متوجه زخم روی بازوی “الی” میشوند و فکر میکنند او بیمار است. اما “الی” توضیح میدهد که این زخمها مال سه هفته پیش هستند درحالی که هرکس این علامت را داشته باشد حداکثر تا دو روز خواهد مرد. بنابراین آنها درمییابند که “الی” در مقابل بیماری مقاوم است و کلید کشف واکسن ضدبیماری برای پزشکان محسوب میشود. هوا کمکم به سمت و سوی روشنایی پیش میرود و خورشید طلوع میکند اما سه بازماندهی قصهی ما همچنان به راهشان ادامه میدهند تا “الی” را به گروه “کرم شبتاب” برسانند. “تس” در میانهی راه متوجه میشود که به بیماری آلوده شده و از جول میخواهد “الی” را بردارد و او را ترک کند. با اصرار زیاد “تس”، سرانجام “جول” و “الی” از آنجا میروند و “تس” را میان چندین مامور امنیتی تنها میگذارند. بنگ.. بنگ..! “تس” هم کشته شد.
تحلیل تابستان
تابستان طولانیترین فصل بازی است؛ چراکه وظیفهی سنگینی بر عهده دارد. مهمترین وظیفهی تابستان معرفی است. معرفی جول که پس از بیست سال به چه حال و روزی افتاده و دیگران که با او در ارتباط هستند. آخرین سکانسی که از جول دیده بودیم مرگ دخترش در آغوش او بود. اولین سکانسی هم که بعد از بیست سال میبینیم بعد از همان کات با جول شروع میشود و این یعنی همچنان جول نمیتواند دخترش را فراموش کند. ساعتی که سارا به جول هدیه داده بود هنوز که هنوزه در دست او است که دلیل دوم فراموش نشدن سارا را نشان میدهد. ساعتی که علارغم شکسته شدن باز هم لحظهای از دست جول جدا نمیشود و یاد سارا را هیچوقت از بین نمیبرد. تابستان آدمهای دیگری را هم معرفی میکند. از “رابرت” و “مارلین” گرفته تا “تس” و “الی” و بقیهی افرادی که بر سر راهمان قرار میگیرند. تابستان منطقههای قرنطینه را نشانمان میدهد؛ گروه شورشی “کرم شبتاب” را معرفی میکند و یک دنیای آخرزمانی با انسانهای سالم و بیمار و کلیکرها را بهمان میشناساند. پس همهی این وظیفههای سنگین بر دوش تابستان است و حق دارد طولانی باشد!
شاید به اندازهی فصل افتتاحیه به چشم نیاید اما تابستان اوضاع و احوالاش احساسیتر میشود. “آخرین ما” از مرگ و زندگی میگوید. از فدا کردن و گذشت؛ از عشق از نفرت از بهدست آوردن چیزی در ازای از دست دادن دیگری. “آخرین ما” همهی احساسات دنیا را چنان در وجودتان تزریق میکند که از این دنیا فارغ میشوید و خود را به دنیای آخرزمانی آن میسپارید. سکانس کشته شدن “تس” را بهیاد بیاورید. به ظرافت چگونه مردن او دقت کنید. مرگ “تس” در کاتسین نمایش داده نمیشود و فقط از دور صدای شلیک گلوله را میشنویم. این سکانس از لحاظ فرم عالی است. “جول”، “تس” را از دست داده و با “الی” تنها میشود. درواقع سرنوشت کسی را بهنام “تس” از “جول” میگیرد که شریک تنهاییاش بوده و بدون “تس” جول تنها میماند. اما این اتفاق در ناخودآگاه “جول تاثیر مستقیم دارد. “جول” دیگر “تس” را ندارد. چرا؟ بهخاطر الی! سرنوشت در ازای “تس” چه چیزی را به جول میدهد؟ پاسخ باز هم “الی” است. به شکل بسیار ظریفی روایت قصه همواره تا انتها رابطهی “جول” با “الی” را نزدیک و نزدیکتر میکند. قبل از چکش زدن به این رابطه بگذارید همراهانمان را در تابستان مرور کنیم.
تابستان برای پویا کردن اتمسفر آخرزمانی دنیای بازی و نشان دادن انسانهای سالم دیگری مانند “جول” و “الی”، افرادی را برسر راه این دو بازمانده قرار میدهد که تا مدتی همسفرهای خوبی محسوب میشوند. اولین همسفر آنها، “بیل” نام دارد. یک مکانیک جدی، خشن و مقرراتی! در همین مدت کوتاه او را میشناسیم و برایمان شخصیت میشود. او فرد تنهایی است که حال و هوای سخت روزهای پس از گسترش بیماری روی اعصاب و رواناش تاثیر گذاشته و بهشدت عصبی جلوه میکند. اما در سکانس زیبایی میبینیم همین فرد خشن و جدی، با دیدن صحنهی بهدار آویخته شدن همکارش به گریه میافتد و بازی هم اصلا نمیخواهد اشکتان را دربیاورد یا از این ادا و اطوارها داشته باشد چون چند ثانیه بعد قرار است خبر خوشحال کنندهای بشنویم. بلکه این سکانس فقط و فقط میخواهد بگوید که در این بیست سال آخرزمان چه برسر آدمها آمده و ممکن است انسانهای دلرحمی مثل “بیل” را هم اینگونه عصبی و خشن جلوه دهد. تا فشار روحی این دنیای آخرزمانی برایمان آشکار گردد.
همسفرهای دیگری که با “جول” و “الی” همراه میشوند “هنری” و “سم” نام دارند. دو برادر سیاهپوستی که برخلاف بیل بسیار گرم و صمیمی هستند. هنری تقریبا جوان و “سم” هم سن و سال “الی” است. اما دلیل آشنا شدن با این دو برادر چیست؟ بازی میخواهد بر احساس تکیه کند. به همین منظور ابتدا “بیل” را که تنها و بیکس بود بر سر راهمان قرار میدهد تا ببینیم تنهایی در این آخرزمان از هر چیزی بدتر است. پیش از آن هم “جول” را درحالی به ما معرفی کرد که با “تس” بود اما مرگ وی، “جول” را تنها گذاشت. فلسفهی حضور “هنری” و “سم” نیز همین است. آنها شاد هستند چون همدیگر را دارند و هنوز تنها نشدند. این دو بازمانده چند سکانس جاودانه را در بازی خلق کردهاند تا حضورشان همواره در ذهن بازیکننده باقی بماند.
روز بود. جول، الی، هنری و سم داشتند جادهها را پشت سر میگذاشتند و هر از گاهی هم ساختمانهای اطراف را میگشتند تا اینکه سم از یک اسباببازی آدمآهنی خوشش میآید و میخواهد آن را در کولهاش بگذارد که هنری میگوید باید فقط لوازم حیاتی را با خودمان بیاوریم. همان شب چند سکانس عالی میبینیم. ابتدا گپ زدن “جول” و “هنری” بر سر موتورسیکلت به همراه شام خوردن به تصویر کشیده میشود که صمیمی شدن بیشتر بازماندههای تازه وارد را نشانمان میدهد. دقت کنید “سم” در این صحنه حضور ندارد. “الی” سفرهی شام (!) را ترک میکند تا “سم” را از تنهایی دربیاورد و چند کلامی با او حرف بزند و سورپرایزش کند. اما سورپرایز “الی” چیست؟ “الی” همان آدمآهنی را که سم اجازه نداشت با خودش بیاورد در کولهاش گذاشته بود تا مخفیانه به “سم” بدهد و او را خوشحال کند. میبینید؟ الی هم مثل سارا مهربان است. “سم” اصلا از این کار “الی” خوشحال نمیشود و در عوض سوالهایی راجع به ترس، تبدیل شدن به موجودات ترسناک، بیماری و مرگ میپرسد. دلمان شور میافتد! متوجه میشویم او بیمار است و فردا صبح “سم” به همان موجودات ترسناک تبدیل میشود. هنری به ناچار برادرش را میکشد! هنری شوکه میشود. او دیگر نمیتواند شاد باشد چراکه با مردن برادرش تنها شده. او دیگر هدفی برای زنده ماندن در این آخرزمان لعنتی ندارد. او خودکشی میکند و ما غرق در آهنگ گوستاوو میشویم. نه اشتباه نکنید! بازی نمیخواهد راه به راه اشکتان را دربیاورد بلکه به صورت غیر مستقیم به جول میفهماند تنها ماندن در این جهنم وحشتناک است. البته “جول” هنوز آنقدرها هم تنها نیست و “الی” را در کنارش دارد. اما نوبتی هم که باشد نوبت رابطهی “جول” و “الی” است!
تابستان با جول شروع میشود. با غم از دست دادن دخترش بعد از بیست سال! با زندگی کردن در منطقههای قرنطینهی بوستون که هرکه بیمار باشد بیرحمانه کشته میشود. با قاچاق اسلحه و تجارتشان! تابستان جول را در چنین جاهایی با چنین خصوصیاتی معرفی میکند. اولین سکانس معرفی جول و الی به هم را به یاد بیاورید. فوقالعاده است. “الی” به مارلین میگوید من با این مرد جایی نمیروم. جول هم به مارلین میگوید با این دختر آباش در یک جوب نخواهد رفت. دقت کردید چه شد؟ در واقع الی و جول به شکل غیر مستقیم دارند به هم میگویند از هم خوششان نمیآید. بعد از این رفتار بد، یک رفتار خوب داریم. آن سکانسی که “جول” و “الی” منتظر “تس” هستند. “جول” دراز کشیده و “الی” به او میگوید ساعتات شکسته است. همین دیالوگ کافیست تا جول را بعد از بیست سال به فکر “سارا” بیاندازد. با این دیالوگ جول به خواب عمیقی فرو میرود که نشان دهندهی آرامش گرفتن او است. وقتی “جول” بیدار میشود دوربین از روی شانهی او به “الی” نگاه میکند و بعد هم “جول” را درحال روشن کردن فانوسی میبینیم. این یعنی رابطهی جول و الی یک قدم به هم نزدیک شده است. حالا باز هم رفتارهای بد را داریم! بعد از اینکه “جول” متوجه زخمهای روی بازوی “الی” شد نمیخواست باور کند او راست میگوید و درواقع میخواست شرش را از سرش کم کند. همچنین وقتی “تس” کشته شد رفتار بد “جول” ادامه پیدا میکند به نوعی که برای “الی” قوانین پادگانی شرح میدهد که هرچه او بگوید باید انجام دهد و از این حرفها! این یعنی من تو را به زور دارم تحملات میکنم پس به حرفهایم گوش کن تا سریعتر تو را تحویل بدهم و این ماجرا تمام شود! درست مثل تجارت یک اسلحه!
در کارگاه بیل بودیم که “جول” به “الی” اجازه نداد تا برای خودش اسلحه بردارد. جلوتر که رفتیم یک انسان بیمار شده سعی داشت تا “جول” را بکشد و کاری هم از دست مرد خستهی قصهی ما برنمیآمد که در این بین “الی” اسلحهای برمیدارد و با تیراندازی به آن فرد بیمار و کشتناش، جان “جول” را نجات میدهد. رفتار “جول” بعد از این اتفاق را به یاد دارید؟ او میخواهد از “الی” تشکر کند و برای اسلحه ندادن به او پشیمان است اما غرورش این اجازه را نمیدهد و همهی اینها را از رفتارش و چند نگاه متوجه میشویم. چقدر ظریف وعالی شخصیتها پرداخت شدهاند. اندکی جلوتر “جول” تشکرش را به گونهی دیگری ابراز میکند. بحثمان آن سکانس آموزش دادن چگونه تیراندازی کردن با اسلحهی “رایفل” است که جول به الی یاد میدهد. در پلان کوتاهی دوربین پشت این دو شخصیت میآید و یک لحظه دست چپ جول بر روی شانهی راست الی میرود. دقت کردید که تمرکز این پلان بر روی چه چیزی بود؟ این پلان با ظرافت عجیبی خیلی کوتاه ساعت شکستهی “جول” را نشانمان داد تا ارتباطی ایجاد کند بین احساس شباهت سارا و الی و در همین لحظه موسیقی شروع به نواختن کرد. درواقع آن ساعت شکسته پررنگترین یادآوری “سارا” در بازی است. این قدم جدیتری به سمت و سوی ارتباط دو بازماندهمان بود.
سکانسی که برای اولینبار “هنری” و “سم” را ملاقات کردیم یکی دیگر از ظریفکاریهای ارتباط “جول” با الی” است. همان ابتدا که “الی” و “سم” مشغول خوردن توت هستند برای چند ثانیه “جول” با لبخندی ناخودآگاه محو تماشای “الی” میشود. در همانجا “هنری” دوبار “الی” را دختر “جول” خطاب میکند. سپس “جول” به خواب فرو میرود توسط “الی” بیدار میشود. همهی اینها فوقالعاده ظرافت این رابطه را به تصویر میکشند. سکان ماشین اولین جایی است که “جول” و”الی” به صراحت با هم خوب هستند و به جان هم نمیافتند. اما در همین سکانس دو نکتهی فوقالعاده ریز جای گرفته است. فصل افتتاحیهی بازی را به یاد بیاورید. همان جایی که “جول”، “سارا” و “تامی” سوار ماشین هستند و میخواهند از هرج و مرج فرار کنند. اگر یادتان باشد “جول” به “تامی” میگوید جلوی سارا از این حرفهای خشونتآمیز نزند که متناسب سن دخترش نیست. همچنین کمی جلوتر سارا دلاش میخواهد دو رهگذر کنار خیابان را سوار کند. به تابستان و درون ماشین برمیگردیم. دو اتفاق مشابه داریم. ابتدا مجلهای با عکسهای ناجور است که “الی” دارد تماشایشان میکند! “جول” به دخترک میگوید اینها مناسب سناش نیستند و بیخیالشان شود. دقیقا مثل حرفهای تامی به سارا. همچنین کمی جلوتر یک مرد غریبه و مشکوک وسط خیابان راه میرود که “الی” میگوید سوارش کنیم که باز هم یادآور خاطرهای مشابه از سارا است. سناریوی شاهکار بازی را میبینید؟
پاییز
جول تصمیم میگیرد که برای رساندن “الی” به “کرم شبتاب” و تمام شدن کارش باید برادرش تامی را پیدا کند؛ چراکه او عضو سابق گروه “کرم شبتاب” بوده است. “جول” و “الی” بعد از همسفر شدن با بازماندههایی که دوستان خوبی هم محسوب میشدند و همچنین پشت سر گذاشتن شهرهای دور افتاده و کم جمعیت و پرجمعیت با همهی جانوران و راهزنهایاش موفق میشوند کمربند میانی امریکا را طی کنند و به مقصدشان نزدیک و نزدیکتر شوند. تا اینکه سرانجام آنها در فصل پاییز وارد شهر بازسازی شدهی “جکسون” در ایالت “وایومینگ” میشوند. این شهر در کنار یک سد قرار دارد که “تامی” و همسرش “ماریا” به همراه گروهشان از آن سد جهت تولید برق استفاده میکنند که اجتماعی قدرتمند و مستحکم را تشکیل دادهاند. همسر “تامی” با “الی” حرف میزند و ماجراهای پیش آمده و گذشتهی “جول” را به او میگوید. “جول” هم در این فکر است که “الی” را پیش تامی بگذارد و دنبال زندگیاش برود. درواقع میخواهد ادامهی کارش را به “تامی” واگذار کند. اما پس از حملهی راهزنها “الی” به “جول” میگوید که ماجرای “سارا” را میداند و او هم مثل “جول” عزیزاناش را از دست داده است. خلاصه بعد از کشمکشهای احساسی “جول” تصمیم میگیرد با “الی” بماند و او را به دست “تامی” نسپارد. “تامی”، “جول” و “الی” را به دانشگاه “کلورادو شرقی” میبرد؛ جایی که او به یاد دارد آخرین بار گروه “کرم شبتاب” در آنجا مستقر بودند. اما ای دل غافل! جول و الی متوجه میشوند که دانشگاه مدتهاست به حال خود رها شده و دیگر کسی آنجا استقرار ندارد. البته امیدشان کاملا هم نابود نمیشود چراکه یک نوار صوتی پیدا میکنند و توسط آن درمییابند که “کرم شبتاب” به یک بیمارستان در “سالت لیک سیتی” نقل مکان کرده است. “جول” و “الی” درحال ترک کردن دانشگاه به مقصد بیمارستان بودند که ناگهان مورد حملهی گروهی از غارتگران قرار میگیرند و حسابی درگیر میشوند. در این درگیریها “جول” بهشدت زخمی میشود و حتی به زحمت میتواند راه رود که به کمک “الی” موفق میشوند تا از آنجا فرار کنند.
تحلیل پاییز
پاییز، فصل تصمیمگیریها است. تصمیمهای ریز و درشت و بهشدت تاثیرگذاری که مسیر بازی را تغییر میدهد. تصمیمهایی که مدام با احساساتتان بازی میکند و دلتان میخواهد داد بزنید این کار را نکن و آن کار را بکن! پاییز با رسیدن “جول” و “الی” به محل استقرار تامی شروع میشود. زیاد طولانی نیست. حداقل به اندازهی تابستان طول نخواهد کشید. این فصل با یک مقدمه آغاز میشود. بحث مشخص است. “جول” اصرار دارد تا تامی را راضی کند که “الی” را بردارد و خودش هم بگذارد برود اما تامی راضی نمیشود! در گیرودار این دعواها بر سر الی سکانسی میبینیم که تصمیم گرفتن “تامی” در این خصوص را کاملا برایمان آشکار میکند. بعد از حملهی راهزنها را به یاد بیاورید. “تامی” میخواهد همسرش را راضی کند تا کار “جول” را در ارتباط با “الی” ادامه دهد و این مسئولیت را قبول کند اما تردید دارد که بگوید یا نه! در همین شک و تردیدها ناگهان چشماش به “الی” میافتد که دارد تند تند به “جول” توضیح میدهد که راهزنها چگونه حمله کردند و از این حرفها. اگر به زاویهی دوربین دقت کرده باشید از نگاه تامی تصویر میگیرد و تمرکز او را بر روی الی نشان میدهد تا اینکه سرانجام تامی تصمیم میگیرد ماجرا را به “ماریا” بگوید. ماریا راضی نمیشود و بینشان دعوا بالا میگیرد که باز هم یک سکانس ظریف داریم. درحالی که “ماریا” و “تامی” مشغول دعوا کردن هستند “الی” به جول” میگوید که آیا آنها بر سر من دعوا میکنند؟ جول از پاسخ دادن تفره میرود و الی قهر میکند و اسب تامی را میدزدد و میزند به چاک! با این اتفاق در دل جول تردید به وجود میآید. جول تامی را راضی کرده که با “الی” بماند. از طرفی “الی” از کار او ناراحت شده است. این تردید را کاملا در وجود جول حس میکنیم. بنابراین “تامی” و “جول” به دنبال “الی” میروند تا پیدایاش کنند.
تا اینجا به نوعی مقدمهی پاییز محسوب میشد! یعنی بازی داشت آمادهمان میکرد تا در ادامه سه سکانس شاهکار را پشت سرهم نشانمان دهد. اولیناش را با هم مرور میکنیم. وقتی “جول” “الی” را پیدا میکند دخترک بر روی تخت نشسته و کتاب میخواند. الی ابتدا خودش را به آن را میزند اما ناگهان بغضاش میترکد. این پنهان کردن و بیرون ریختن احساسات عالی است. یعنی از همان ابتدا چیزی در دلاش مانده بود اما دیگر صبرش لبریز شد و شروع کرد به گریه کردن و با بغض حرف زدن. جول که همچنان همان تردید را در وجودش حس میکرد کاملا آماده بود تا از الی تاثیر بگیرد. بنابراین “الی” با بغضاش و گوستاوو هم با موسیقیاش چیزی کم نگذاشتند. “الی” میگوید که میداند جول سارا را از دست داده و میخواهد با ترک کردناش همچنان از یاد و خاطرات تلخ گذشته فرار کند اما او سارا نیست! میگوید او هم مثل جول افراد زیادی را از دست داده است. جول را هول میدهد گریه میکند دیگر از یک سکانس چه میخواهید؟ دقت کنید که چقدر به موقع “تامی” وارد اتاق میشود و این بحث را قطع میکند. قطع شدن ناگهانی بحث یعنی چه؟ این اتفاق دقیقا به فکر کردن جول اشاره میکند. یعنی فرصتی برای فکر کردن دربارهی الی و حرفهایاش به او میدهد.
سکانس دوم، این ماجرا را به اوجاش میرساند. سکانسی که بدون تردید جزو بهترین سکانسهای “آخرین ما” محسوب میشود و بهشدت با فرم و ساختار درام جوردرمیآید. “جول”، “الی” و “تامی” هیچ کدامشان چیزی نمیگویند و سوار بر اسب میشوند و به سمت دانشگاه “کلورادو” حرکت میکنند. این چیزی نگفتن یعنی مشکلی در کار است و یک چیزی جور درنمیآید! حتی در یک نما داریم که الی کاملا بیاعتنا ولی در عین حال با تمام احساسات کودکانه و قهر کردناش از کنار جول رد میشود و برروی اسباش مینشیند. در راه موسیقی شاهکار گوستاوو کاملا با فرم صحنه آشناست و در خدمت این فضای احساسی قرار دارد. در یک پلان میبینیم هر سه بازمانده بر اسبشان سوار شدند و آرام آرام راه میروند و هیچ چیزی هم نمیگویند. “جول” از همه عقبتر است و “الی” و “تامی” در جلو. این نما کاملا نشان میدهد که “جول” بدجوری دارد فکر میکند. فکر اینکه از تامی و الی جدا شود و آنها را با هم رها کند. ناگهان پلان عوض میشود. در یک قاب شاهکار از روبهرو الی و جول را با هم میبینیم. اینجا دقیقا متوجه میشویم “جول” تصمیماش را گرفته است. صحنه اشاره میکند این دو با هم میمانند و نگاه مهربان جول از دور به الی این تصمیم را تثبیت میکند. تا اینکه با رسیدن به دانشگاه “جول” به “تامی” میگوید که به همراه “الی” خواهد رفت و با برادرش خداحافظی میکند. ناگهان و ناخودآگاه از درون حس میکنیم “الی” خوشحال میشود. “الی” که در لاک خودش فرورفته بود و حرف نمیزد با تصمیم جول میخندد و سریع به پشت اسب جول مینشیند تا با هم بروند. این سکانس تمام حسهای خوب دنیا را باهم بهتان هدیه میدهد.
به سکانس شاهکار آخر فصل پاییز میرسیم. سکانسی که به شکل فوقالعادهای با گیمپلی درهم آمیخته است. ابتدا کنترل جول را به دست میگیریم که به شدت هم زخمی است. او به زحمت و با کمک گرفتن از در و دیوار راه میرود. داریم آماده میشویم تا جول را از استقلال همیشگیاش دور ببینیم. تا اینکه دیگر در و دیوار هم کارساز نیست و جول به زمین میافتد. دقت کنید! “الی” میآید و زیربغل “جول” را میگیرد تا کمکاش کند راه برود. بازهم اینجا گیمپلی داریم و ما باید کنترل را به دست بگیریم. اما دقیقا چه کسی را هدایت میکنیم و راه میبریم؟ به این فکر کردهاید؟ آیا داریم “الی” را هدایت میکنیم که توسط آن “جول” هم راه برود یا برعکس؟ مشخص نیست و نمیدانیم. شاید هردو را باهم هدایت میکنیم. دقیقا هدف این سکانس هم همین است. میخواهد انتقال احساسات انجام دهد. میخواهد “جول” و “الی” را برایمان یکی کند میخواهد بگوید دیگر راهشان جدا نیست و قدم به قدم و پا به پای هم حرکت میکنند. این یعنی نهایت بلوغ در ساختن بهترین فرم در این صحنه. حالا جول دستهایاش را بر روی شانههای “الی” گذاشته و بر او تکیه کرده است. مگر آدم بر کالایی که میخواهد تحویل دهد تا ماموریتاش انجام شود تکیه میکند؟ قطعا خیر! چون دیگر الی آن کالای قاچاق نیست. “الی” سرشار از احساس است و هیچکس جز “جول” آن را نمیداند. وقتی “جول” به زمین میافتد الی خودش را به آب و آتش میزند. به نگرانی او خوب دقت کنید. تمام زورش را میزند تا جول را بلند کند. به جول میگوید “پاشو بهم بگو باید چیکار کنم… توروخدا”. این جمله همه چیز است. نشان میدهد “الی” تا اینجا کاملا بر جول تکیه کرده بود اما سرنوشت کاری میکند که او تکیهگاه جول باشد. این تعامل شاهکار نیست؟
زمستان
در زمستان “الی” و “جول” در خانهای کوهستانی سرپناه گرفتهاند. جول در آستانهی مرگ است و برای مراقبت و نگهداری کاملا به الی نیاز دارد و به او تکیه کرده است. الی که نان آور خانه شده (!) به شکار میرود و میخواهد یک گوزن بزرگ را شکار کند. بعد از روانه کردن چندین تیر به سمت گوزن بخت برگشته به جنازهاش میرسد اما بر سر جنازهی گوزن با دو مرد غریبهی عجیب روبهرو میشود. دیوید و جیمز که نام آن دو نفر است معاملهای با الی میکنند. آنها گوشت گوزن را برمیدارند و در عوض مقداری دارو به الی میدهند تا بتواند جول را مداوا کند و از مرگ نجاتاش دهد. جیمز میرود داروها را بیاورد و در این میان الی و دیوید در مقابل کلیکرها و افراد آلوده به بیماری مقاومت میکنند. سپس دیوید به الی میگوید آن افرادی که در دانشگاه “کلورادو” کشتند اعضای گروهاش بودند اما با این وجود به الی اجازه میدهد تا آنجا را ترک کند و داروها را به جول برساند. الی که ترسیده بود هراسان سوار بر اسباش میشود و به سمت مخفیگاهشان حرکت میکند. دیوید هم افرادی را برای تعقیب او میفرستد. صبح روز بعد آن افراد الی را به دور از جول محاصره و دستگیر میکنند. حالا الی یک طرف مانده و جول هم طرفی دیگر! الی درحالی که زندانی شده متوجه میشود دیوید و افرادش آدمخوار هستند و بعد از تلاشهای فراوان و امتنا کردن از پیوستن به گروه دیوید موفق میشود تا از آنجا فرار کند. دیوید الی را در یک رستوران گیر میاندازد و آنها با هم درگیر میشوند. از طرفی جول در کلبهی سرپوشیدهشان ناگهان بههوش میآید و بعد از بازجویی کردن از دو مامور امنیتی متوجه میشود الی زنده است و کجا میتواند او را پیدا کند. وقتی جول به رستوران میرسد الی را میبیند که درحال کشتن دیوید با ضربات پی در پی چاقو است و سرانجام همدیگر را به آغوش میکشند و گریه میکنند و گریه میکنید!
تحلیل زمستان
زمستان اوج احساسات بازی است. تعامل عالی احساسات میان جول و الی که به بهترین شکل ممکن روایت میشود و شاهکار روایی دارد. روند ماجراهای زمستان انقدر خوب است که آخرش گریهتان را درمیآورد. البته اینبار نه از ناراحتی بلکه از خوشحالی! اولین سکانس زمستان شکار خرگوش است. هدف از تماشای شکار شدن خرگوش توسط الی چیست؟ این سکانس به ما میگوید الی دیگر آن دختر بچهی چهارده سالهای نیست که سرش باد دارد و فقط نترس است! بلکه این شجاعتاش را به ناچار باید صرف کسب مهارت و مراقبت از خودش و جول کند که میکند. بعد از آخرین نماهایی که از پاییز دیدیم آماده شدیم تا به الی تکیه کنیم و بار امانت آسمان را بر دوشاش بگذاریم! حالا زمستان با اولین پلاناش به ما میگوید قانون طبیعت برای بقا به الی کمک کرده تا بتواند مهارتهایاش را گسترش دهد و یک خرگوش کوچک و سریع را از فاصلهی دور با تیروکمان بزند. تازه این پایان کار نیست و شکار گوزن هم در قدم بعدی قرار دارد. شخصیت جدید الی در فصل زمستان هنوز کاملا برایمان باز نشده است. ملاقات او با دیوید را به یاد آورید. دیوید از الی میخواهد اسماش را بگوید اما الی اینکار را نمیکند و کاملا هواساش به دور و بر است که نکند کاسهای زیر نیمکاسه باشد. این رفتار الی را مقایسه کنید با زمانی که با هنری و سم ملاقات کرده بودند. اولین کسی که اسماش را بدون سوال و جواب گفت الی بود و حتی پیشنهاد داد که میتوانند باهم باشند و بههم کمک کنند. تغییر شخصیت را میبینید؟ الی دیگر گرگ باران دیده شده و این را کاملا در لابهلای بافتهای بازی حس میکنیم. اما با همهی این تندخوییها وقتی دیوید از او میپرسد در ازای گوشت گوزن چه میخواهی تغییر لحن میدهد و بهسرعت میگوید دارو! یعنی وقتی پای جول وخوب شدناش در میان باشد او باز هم میتواند همان کودک بیاحتیاط شود. دلیلاش چیست؟ یعنی هیچ چیزی به جز خوب شدن جول برایاش مهم نیست و هر ماجرایی در این راستا فکرش را از کار میاندازد.
زمستان قدم به قدماش سرشار از احساس است. سناریوی زمستان آنقدر حساب شده نوشته شده است که تنها باید خود را به دست آن بسپارید و از هرچه احساس در کرهی زمین است بینیاز شوید! ببینید چه سکانی داریم! الی بعد از گرفتن دارو بهسرعت به خانه و پیش جول برمیگردد. به نگرانی او دقت کردید؟ فکر کرد جول مرده است. الی به جول آمپول میزند او را تیمار میکند و کنارش میخوابد. دوربین به بالای سرشان میرود و فقط این دو بازمانده را نشانمان میدهد. اوج نزدیک شدن الی و جول برایمان نشان داده میشود. سازندگان با این قصه و روایت جادو کردهاند. صبح روز بعد که الی متوجه میشود افراد دیوید تعقیباش کردند میگذارد میرود تا آنها دنبالاش کنند اما به جول دسترسی نداشته باشند. ببینید چقدر خوب این احساس باز میشود.
اما قدم به قدم لحظات پایانی سناریوی زمستان را باید بوسید! تدوین این سکانسها چنان کاری با احساساتتان میکند که ناخودآگاه با همهی وجودتان دلتان شور میافتد و نگران الی و جول میشوید. آنها از هم دور هستند. الی از دست دیوید فرار میکند و جول در بستر بیماری به هوش میآید. جول نمیداند چه بر سر الی آمده. سکانس بازجویی جول از دو تن از افراد دیوید نهایت عشق جول را به الی نشان میدهد. همان دختر بچهای که نگذاشت جول بمیرد و با همهی جثهی کوچکاش هرکاری که میتوانست برای او انجام داد و چیزی دریغ نگذاشت. فرو کردن چاقو در زانوی آن مرد چنان حسی از جول به بازیکننده منتقل میکند که تمام آن احساسات به وی القا میشود. لحظات پایانی فصل زمستان تا وقتی که جول و الی به هم برسند شاهکار روایت و تدوین دارد. جابهجایی کنترل شخصیتها بین الی و جول این ارتباط عاطفی را تشدید میکند و حلقهی عشق پدر دختریشان را تنگتر و تنگتر!
سکانس رستوران آخرین سکانس زمستان است. رستورانی در حال سوختن زیر شلاق داغ آتش و سرمای برف که تنها دو نفر درون آن هستند. الی و دیوید! بازی طبق معمول اکثر اتفاقات فصل زمستان را هم با گیمپلی درگیر میکند تا با همهی وجودتان شما را در بازی بکشد. الی قایم میشود و دیوید به دنبالاش میگردد. دیوید میخواهد الی را بکشد بازیکننده دارد از استرس جاناش بالا میآید. نه تیراندازی داریم و نه صحنههای شلوغ و نه غول و از این حرفها اما چنین هیجانی را تاکنون تجربه نکردهاید! وقتی دیوید متوجه شما میشود و با الی پا به فرار میگذارید به قدری میترسید که انگار واقعا کسی دنبالتان کرده و میخواهد بکشدتان! یک تدوین عالی دیگر داریم. از آن فضا بیرون میآییم و با جول وارد میشویم و الی را درحال کشتن دیوید میبینیم. الی با همهی وجودش با ترساش با بغضاش با اضطراباش با همهی حسهای بد دنیا دارد پشت سرهم دیوید را با چاقو میزند و جول میرسد و همدیگر را بغل میکنند و اشکتان درمیآید. باور کنید کار سختی است که در این سکانس گریه نکنید. به شکل معجزهآسایی سناریوی زمستان احساسی است و با وجودتان بازی میکند. این فصل چنان رابطهی عاطفی عمیقی بین جول و الی ایجاد میکند و چنان شخصیت پردازیای نشانتان میدهد که با تمام قلبتان این دو بازمانده را باور میکنید. تنهاییشان را باور میکنید. تیمارداری الی از جول و نجات دادناش از مرگ را باور میکنید. حس جول به الی بعد از اینکه روبهراه شد را باور میکنید. اینگونه بلاهایی بر سرتان میآورد بازی آخرین ما!
بهار
جول و الی در فصل بهار به “سالت لیک سیتی” میرسند. آنها در راه به تونلی زیرزمینی برخورد میکنند که وسطاش را آب گرفته و سعی دارند از روی اجسام شناور بر آن رد شوند که ناگهان به درون آب سقوط میکنند. جول الی را از غرق شدن نجات میدهد اما در همین گیرودار نیروهای امنیتی “کرم شبتاب” آنها را میگیرند و به بیمارستانی که محل استقرارشان بود میبرند. جول درحالی در بیمارستان بههوش میآید که توسط “مارلین” مورد استقبال قرار میگیرد. او به جول میگوید که دارند الی را برای یک عمل جراحی آماده میکنند. آنها میخواهند مغز الی را جراحی کنند و بر رویاش آزمایشهای مختلفی انجام دهند تا از آن طریق واکسن مقاوم با عفونت را بسازند. با این کار الی میمیرد! جول از چنگ محافظ امنیتی که برایاش گذاشته شده بود میگریزد و پس از مبارزه با نیروهای امنیتی دیگر خود را به اتاق عمل میرساند. جایی که الی بیهوش روی تخت است و چندین جراح بالای سرش قرار دارند. جول الی را برمیدارد و از طریق آسانسور به طرف پارکینگ میرود اما در آنجا “مارلین” راهاش را میبندد. رهبر “کرم شبتاب” میخواهد جول را از این کار منصرف کند و به هر قیمتی عملاش را انجام دهد اما جول مارلین را میکشد تا دیگر کسی از “کرم شبتاب” به دنبالشان نیاید. بنابراین الی را سوار ماشین میکند و دو نفری میزنند به دل جاده! در حین رانندگی به خارج از شهر جول به الی میگوید که گروه “کرم شبتاب” افراد زیادی همچون او را که در برابر بیماری مقاوم بودند پیدا کرده است و پزشکان نیز بر رویشان عمل جراحی انجام دادهاند که هیچ کدام هم موفقیت آمیز نبوده و در تحقیقاتشان شکست خوردهاند. و همینطور دروغ میگوید که دیگر “کرم شبتاب” جستوجو را برای درمان بیماری متوقف کرده است. جول نتوانست به الی بگوید که آنها میخواستند برای تهیهی واکسن او را بکشند و جاناش را بگیرند. بازی درحالی به پایان میرسد که آنها در کنار جاده و نزدیک محل استقرار تامی توقف کردهاند. الی از اینکه افراد زیادی جانشان را برایاش از دست دادند و او هماکنون بیمصرف باقیمانده احساس گناه میکند و از این رو از جول میخواهد که قسم بخورد همهی حرفهایی که زده راست بوده است. با قسم خوردن جول پروندهی قصهی این بازی شاهکار تمام میشود.
تحلیل بهار
سکانس اولیهی بهار بینظیر است. بعد از آن دردسرهای سرد زمستان، بازی یک جادهی سرسبز بهاری را با موسیقی آرامشبخش گوستاوو نشانمان میدهد که از این نشان دادن هم هدف دارد. اگر دقت کرده باشید جول زیاد حرف میزند. با الی شوخی میگوید و اصلا انگار نه انگار همان آدم جدی و خستهی قدیم است که هیچ چیزی جز کارش (برای فراموش کردن گذشته) برایاش اهمیتی نداشت. بعد از پشت سر گذاشتن سه فصلی که سپری شد و ماجراهایی که برای او و الی پیش آمد و بعد از اینکه چندین بار توسط الی نجات پیدا کرد طبیعی است که اینگونه عاشق الی باشد و این مسیر بهاری کاملا نشان دهندهی همین است. نکتهی دیگری که با پشت سرگذاشتن جاده و نزدیکتر شدن به بیمارستان (خیلی نزدیک) توجه بازیکننده را جلب میکند میل درونی هریک از بازماندههاست. الی بدجوری در لاک خودش فرو رفته است. نمیداند چه اتفاقی قرار است بیافتد. آنها سختیهای زیادی کشیدهاند و حالا الی میخواهد نتیجهی این سختیها را ببیند. از طرفی جول بهشدت سرخوش و شاد است. او چیزی بهنام احساس بهدست آورده که همهاش با وجود الی معنا میگیرد. با این پیشفرضها به جلو و جلوتر میرویم تا جایی که قصه، میخاش را محکم میکند! بعد از دیدن زرافهها و آن موسیقی شاهکار، جول احساساتاش را بروز میدهد. او میگوید: “ما مجبور نیستیم این کارو انجام بدیم! میتونیم برگردیم پیش تامی و بیخیال بشیم!” اما جواب الی دندانشکنتر است: “بعد از این همه سختیها و بدبختیهایی که کشیدیم و اتفاقاتی که بهخاطر من افتاد، من نمیتونم بیمصرف باشم و به هیچ دردی نخورم.” این دو دیالوگ هدف جول و الی را کاملا برایمان مشخص میکند. جول عاشق الی شده (عشق پدر دختری) و نمیتواند از او دل بکند از طرفی الی در انجام این کار مصمم است.
هرچه به پایان نزدیکتر میشویم این احساس بیشتر اوج میگیرد و قابل لمستر از پیش میشود. سکانس بیمارستان را به یاد آورید. جایی که مارلین به جول میگوید که در این عمل جراحی الی میمیرد و برای جول هم محافظ میگذارد تا کار احمقانهای انجام ندهد و میرود. آن بازجویی در فصل زمستان یادتان هست که جول یک چاقو در زانوی یکی از افراد دیوید فرو کرد و چرخاند و چنان با تنفر پرسید الی کجاست که درکاش کردیم؟ در بیمارستان چندین برابر آن حس تکرار میشود. آنجایی که جول مامور محافظاش را میگیرد و به دیوار میچسباند و دو بار به شکماش شلیک میکند تا بگوید اتاق عمل کجاست یکی از بینظیرترین سکانسهای القای حس عشق و انتقام در تاریخ بازیهای رایانهای است. به صدایاش به رفتارش به حساش به هر کاری که جول انجام میدهد بر سر این بازجویی کوتاه که نگاه کنید لحظه به لحظه این شخصیت برایتان بازتر میشود تا در نهایت خودتان را با او یکی میدانید!
عشق پیروز است یا عقل؟ کلیشهای ترین سوال ممکن بعد از علم بهتر است یا ثروت میتواند همین عشق و عقل باشد! اما آنقدر جواب دادناش سخت است که هرگز از دور خارج نمیشود. در سکانس ماقبل پایان، جول به صراحت میگوید تصمیمگیری را برعهدهی عشق میگذارد نه عقل! این سکانس تدوین بینظیری هم دارد که بهشدت با فرم حال و هوایاش جور درمیآید. بگذارید کمی چکشاش بزنیم. جول الی را که بیهوش است در آغوش گرفته و دارد به سمت پارکینگ میآید که در آنجا “مارلین” جلویاش را میگیرد تا جول را منصرف کند. مارلین ابتدا با اسلحه وارد عمل میشود و سپس حرفهای تاثیرگذاری میزند. میگوید این چیزی بود که خود الی میخواست (البته تهیه واکسن نه مردناش) و هیچ دردی حس نمیکند و ما میتوانیم دنیا را با تهیهی واکسن نجات دهیم و از این حرفها. درست همینجا که جول به فکر فرو رفته بود یک تدوین عالی داریم. ناگهان او را در حال رانندگی میبینیم که کنارش هم کسی نیست! چه بخواهید چه نخواهید این سوال در ذهنتان میآید که “آیا جول الی را به مارلین تحویل داده و خودش دارد به خانه بازمیگردد؟” اما بعد از چند لحظه با دیدن الی در صندلی عقب که تازه دارد بههوش میآید جوابتان را میگیرید و یک نفس راحت هم میکشید و قربان صدقهی جول میروید که عشق را انتخاب کرده نه عقل! بعد دوباره در ادامهی تدوین خوب این سکانس فلشبکی میبینیم که جول در پارکینگ “مارلین” را کشته تا دیگر دنبال الی نگردد و آب پاکی را در دستانمان میریزد.
و اما سکانس آخر! پایان بازی درواقع تثبیت و نتیجهگیری همهی اتفاقات و احساسات و تصمیمهایی است که در انتها جول میگیرد. آنجایی که در کنار جاده و نزدیک محل استقرار تامی از ماشین پیاده میشوند را به یاد آورید. جول که به الی دربارهی اتفاقات بیمارستان و “کرم شبتاب” دروغ گفته بود حالا در شرایط سختی قرار میگیرد. الی از او میخواهد قسم بخورد هرچه که گفته راست بوده است. ببینید حتی حیاتیترین دیالوگ بازی هم باز با احساسات سر و کار دارد. حالا جول باید با قسم دروغ خوردناش بگوید از کاری که کرده پشیمان نیست. همچنین با این کار عشق عمیقی را در وجود جول به الی حس میکنیم. کسی که بیست و یک سال پیش دخترش سارا را از دست داد و حالا به یاد او الی را به دست آورد. پدر، دختر و عشق!
کلام پایانی
“آخرین ما” بیرحم است؛ میزند، میکشد، شکنجه میدهد و خون میریزد. اما حرفاش عشق است و احساس! به این پارادوکس دقت کرده بودید؟ میگویند تا بدی نباشد خوبی نمیتواند خودش را نشان دهد. “آخرین ما” هم همینگونه است. به ظرافت نمایش بخش ابتدایی و مقدمهی بازی دقت کردید؟ مقدمهای کوتاه و کمتر از نیم ساعت که دختری ناز و زیبا به نام “سارا” را معرفی میکند. همهی اتفاقات بازی تا انتها بر پایهی همان مقدمه و سارا استوار است. ارتباط جول و الی بدون وجود سارا شاید اینگونه نمیشد. شاید جول دیگر ساعتی نداشت که یک نگاه به الی بیاندازد و یک نگاه به ساعتاش! شاید دیگر مارلین را نمیکشت و الی را تحویل میداد. شاید شاید و هزار شاید دیگر به وجود میآمد اگر آن مقدمهی شاهکار را نمیدیدیم. “آخرین ما” شاهکاری مثال زدنی است؛ به بهترین شکل ممکن شخصیتپردازی میکند وقصهی سادهی عاشقانهاش را با تم سینمایی و روایتی بهشدت درگیر کننده نشانمان میدهد. گاهی اوقات یک حس میتواند همهی زندگیتان را تغییر دهد. میتواند بلای جانتان شود و نگذارد مثل قبل زندگی کنید! حس گفتنی نیست بلکه لمس کردنی است. آن را نمیشود در واژهها بستهبندی کرد و به توصیفشان نشست. یک حس خوب را باید تجربه کرد و با همهی وجود در آغوشاش گرفت. “آخرین ما” همان حس خوبی است که مدتها منتظرش بودید!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
بسیار زیبا و ستودنی بود، با تشکر از نویسنده، و البته نویسنده!!!
ای کاش ادبیات متفاوت و دراماتیک تری داستان روایت میشد، این ایراد نیست یه نظر شخصیه!
خیلی خیلی خیلی ممنون و قشنگ بود.
جا داره از نقد خوب و بسیار به جای بازی هم که تازه خوندم به قلم سعید زعفرانی تشکر کنم (پست خود نقد بسته بود)که خدا وکیلی نقد خوب و منطقی ای بود.
uncharted
red dead
god of war
gta
killzone
call of duty
castlvania
heavenly sword
battlfiled
ninja giden
tomb rider
اینها رو اگه کسی بازی نکنه … از دستش رفته..واقعا. resistance , gears of war هم باید باشند
خداییش مارو با last of us کچل کردین!!!! ممنون بابت مقاله
با تشکر از شاهین عزیز ! =D
خواندم و انگار دوباره کلیه صحنه های بازی جلوی چشمان بود
زیبا تعریف کردی
تشکر از شاهین عزیز.معلوم هست که خیلی با احساس و با ظرافت نوشتی. =;
پاراگراف اول رو خیلی عالی نوشته بودی.کلماتت خیلی زیبا بودن.لذت بردم.
متاسفانه هنوز نتونستم این شاهکار رو تجربش کنم ولی از تعاریف شما معلوم شد که بازی از اونی که من فک میکردم خیلی بهتر و شاهکار تره.
با این که بازیش نکردم اما وقتی شما یک صحنه احساسی رو توصیف میکردی خیلی خوب میتونستم تو ذهنم تصورش کنم و عینش رو بسازم.مثلا تو قسمتی که سارا تو بغل جول میمیره من خیلی خوب تونستم این صحنه رو تصور و درکش کنم.اشک تو چشمام جمع شد.
واقعا عالی بود.تشکر =D
===================================
میلاد از $PC :((
“شاید جول دیگر ساعتی نداشت که یک نگاه به الی بیاندازد و یک نگاه به ساعتاش!” )
بنظر من این قسمت از بازی یکی از زیباترین لحظه های بازی بود..به یقین میتونم بگم جو در بیست سال قبل اینطوری ساعتشو نگاه نکرده بود
اخرین لحظه بازی که جو به سمت اسانسور چنان استرسی داشتم که انگار واقعا من خوده جو هستم
یا در فصل زمستون که جوری عصبی بودم که نکنه اتفاقی بیفته برای الی.جو رو فراموش کرده بودم چون شده بودم مث خودش که الی مهمترین چیزش بود
این حس نشون از قدرت ناتی داگ میده که منی که توی زندگی واقعی اصلا احساسی نیستم احساسی بشم..بهشون تبریک میگم(حسودیمم میشه
ممنون بابت تحلیلت..
دوستان همین الان رسیده بودم به اون صحنه ی غمنگیز مرگ هنری و سم…
اون موقع نتونستم جلو خودم رو بکیرم. :sad:
بهترین بازی سال
یا The Last Of US
یا Beyond:Two Souls
اگه صرفا داستانها رو بخوایم مقایسه کنیم (بعدا) شاید بشه اون ((یا)) که گفتی رو حفظ کرد ولی کلا مجموعه گیمپلی و موسیقی و غیره و ذلک که مطرح میشه فکر کنم بیاند نتونه به “آخرین بازماندهی ما” برسه..
با سلام خدمت شما دوستان فقط میخواستم بگم که معلومه این بازی آخرین ما حسابی برای اعضای تحریریه سایت و مجله دلچسب بوده که هر دو سه روز یکبار که به سایت سر میزنم نقدهای مفصل و طولانی ای ازش میشود فقط میخواستم بگم نقد عالی بود و در مقایسه با نقدهای دیگر نویسندگان سایت جالبتر و جذابتر بود مثل آن نقدهای اعصاب خردکن در آقایی نمیشود که وقتب یکی اشان را میخوانی دیگر اصلا رغبت نمیکنی که بهشان سربزنی منظورم نقد کمپین جیک رزیدنت اویل شش است که فقط سلیقه شخصی ایست و اعصاب خرد کن در کل این نقد جناب رستم خانی از نقدهای بقیه نویسندگان و اعضای سایت کاملتر و بهتر بود با تشکر
نظره لطفته عزیزم مرسی..
………..
بسیار زیبا نشوتی بودی شاهین جان…جوری نوشتی که من رو به فکر عمیقی فرو برد…بسیار عمیق
شاهکار ناتی داگ اینجا مشخص میشود که این بازیه لعن.تی توی نیم ساعت اول به حدی خوب سارا را شخصیت پردازی میکنه…که سری ندای وضیفه در حدود ۶-۷ قسمت نتونست انقدر عمیق پرایس رو شخصیت پردازی کنه….
شاهکار ناتی داگ توی مکالمه سم و الی مشخص میشه…
شانهکار ناتی داگ توی فصل بهار مشخص میشه……
شاهکار ناتی داگ توی در عین حال احساسی بودن و خشن بودن الی مشخص میشه…..
شاهکار ناتی داگ توی نشون دادن درد از دست دادن فرزند مشخص میشه…..
شاهکار ناتی داگ توی در آوردن اشک بازیبازان مشخص میشه….
شاهکار ناتی داگ توی احساساتی کردن من مشخص میشه…..
شاهکار ناتی داگ توی هوش مصنوعی بی نظیر الی مشخص میشه
شاهکار ناتی داگ توی این دیالوگ های بی نظیر بازی مشخص میشه(نام نمیبرم خدای ناکرده از قلم بیفتد)
و…. مواردی که حضور ذهن ندارم…
نشوتی=نوشتی
مکالمه ی الیو سم…..
واقعا شاهکار بود…
=D :X