خانه » اخبار بازی رمان سایلنت هیل ۲ – بخش اول × توسط Rzht در ۱۳۹۵/۰۷/۰۹ , 14:00:04 18 رمان سایلنت هیل ۲ سادامو یاماشیتا ترجمه: رضا حاتمی مقدمه -دخترک- لبخند بر روی لبان لورا آمد. او شروع به خندیدن کرد و مینای دندانهای سفیدش از پشت لبهای کوچکش خود را نمایان ساخت. شهر را مه غلیظی فرا گرفته و همه چیز را تار و سفید کرده بود، انگار که او در سرزمینی جادویی حضور داشت. گاهی اوقات لورا تصور میکرد که خدایی بیدست و پا حواسش نبوده و فنجان شیر صبحگاهیاش را انداخته و همه جا را با شیر سفید کرده است. آن جو مرموز شهر میتوانست نشانهی این باشد که شاید اجنه و یا چیزهایی در آن میان خود را پنهان کردهاند. فکر کردن به این موضوع قلب لورا را با هیجان به تپش در میآورد. با این وجود دخترک باهوش هشت ساله برخی اوقات به شوخی شروع به لی لی و جست و خیز میکرد و دامنی که به تن داشت در پشتش بال بال میزد. مه به آرامی و بطرز یکنواختی در هوا جریان داشت. لورا چندین مرتبه بر سر دوست راحتطلبش فریاد زد «زود باش، عجله کن! الان جات میزارم!» دلیل حضور لورا و دوستش در آنجا این بود که آنها در سفری به دنبال دوستشان بودند… اما همسفر لورا مردی چاق بود که کمی هم گیج میزد. تنها کاری که او میکرد این بود که با ناراحتی به اطراف خیره میشد و همیشه عبوس به نظر میرسید. اما لورا چندان اهمیتی نمیداد. بیشتر از هرچیزی او میخواست آن شخص را هرچه زودتر ببیند، همان شخصی که آن نامه را به لورا داده بود… فصل ۱ -شهر اشاره- در آن سوی ابرهای تیره و چرکین شبحی از خودش پیدا بود. انعکاس چهرهاش بر روی آینه مانند یک جنازه خشک و بیروح بود. واقعا فکر میکنم که مُردهام، جیمز ساندرلند اینطور باخودش فکر میکرد. هرچی که هست قبلم مثل یک انسان مرده است. او احساس فقدان نمیکرد، تنها اعتقاد داشت که دیگر زندگی کردن ارزشی ندارد. بیتفاوت شده بود. کار کردن، وقت آزاد … هیچ یک از آنها دیگر برایش اهمیتی نداشت. حتی بوی شدید آمونیاک که اتاق کثیف کوچک را در برگرفته بود توجه جیمز را به خود جلب نمیکرد. توالتهای سرپایی کثیف و زرد رنگ، با کف مرطوب چسبنده که کشفهایش در آن فرو رفته بود، هیچکدام ذرهای احساس جیمز را برانگیخته نمیکردند. تنها جایگزین مناسب برای او یک مردهی متحرک واقعی بود. او از جیمزی که در آینه بود پرسید «مِری، یعنی واقعا در این شهر هستی؟» او در مورد حادثهای که رخ داده بود تردید داشت. آیا واقعا آن اتفاق افتاد؟ اما… درحالی که دستانش را در اطرف لگن دستشویی قرار داده بود به آینه خیره شد. با وجود نگرشی که داشت، بارقهای از امید را احساس میکرد. سرش را تکان داد و موهای چتریاش را که بر روی صورتش آمده بود کنار زد، انگار که از یک وهم و خیال بیدار شد. او با توجه به نامهای که برایش آمده بود میدانست که واقعا حقیقت دارد. از آن مکان غمانگیز خارج شد، هوا ابری بود. توالت عمومی با روشنایی که در بیرون انتظارش را میکشید قابل قیاس نبود. گونههای جمیز باد مرطوبی را حس میکرد. در امتداد محوطهی پارکنیگ، دریاچه بزرگ تلوکا قرار داشت. مه بر روی سطح دریاچه درحال حرکت و تمام منظره را پوشانده بود. در رویاهای بیقرارم آن شهر را میبینم سایلنت هیل تو به من قول دادی که یک روز باز هم من را به آنجا ببری. اما هرگز این کار را نکردی. خب، حالا من تنها در آنجا هستم… در مکان خاصمان. در انتظار تو… شکی وجود نداشت که مِری این نامه را فرستاده بود، نامه با همان دستخط آشنایش نوشته شده بود. سه سال پیش او تعطیلات را با مری در این شهر کوچک گذرانده بود و اکنون جیمز مجددا در آنجاست، تنها. ماشینش در گوشه محوطه پارکینگ قرار داشت، موتورش خاموش بود. با اینکه ماشینش وضعیت فنی خوبی داشت، اما دیگر قابل استفاده نبود. مشکل واقعی بزرگراه بود. تونلی که در امتداد محوطه پارکنیگ به شهر سایلنت هیل ختم میشد با حصاری محکم مسدود شده بود. چارهی دیگری وجود نداشت مگر اینکه از راه دیگری وارد شهر شد. جیمز بعد از اینکه نقشه شهر را از داخل ماشینش برداشت، از راهپلهای که در کنار محوطه پارکنیگ وجود داشت پایین رفت. هر پله که به پایینتر قدم میگذاشت، مه غلیظتر میشد. زمانی که به ساحل دریاچه رسید دیدش بخاطر مه شدید کاملا از بین رفته بود و همه چیز سفید به نظر میرسید. هرچه که بیشتر میگذشت جیمز بیشتر احساس خفقان میکرد. با وجود این جو سرکوبگر، ذهن جیمز همچنان مشغول افکار مری بود و به نامهای که از او داشت فکر میکرد. از دور صدای پارس کردن عجیب یک سگ به گوش میرسید، اما جیمز آن را نادیده گرفت و به راهش ادامه داد. قطعا اسم مری بر روی نامه بود. چه ایده احمقانه و غیرممکنی. ابروهایش گره خورده بود و سرش را به نشانه ناباوری تکان داد. نمیتوانست درست باشد. چراکه همسرش مری بخاطر بیماری که داشت، سه سال پیش از دنیا رفته بود… بیشتر شبیه به یک شوخی بیرحمانه بود که از طرف شخصی بدخواه انجام گرفته باشد. یک شوخی برای به مسخره گرفتن جیمز، گرچه او هنوز هم دل شکسته و عزادار بود. شاید این شوخی کار یکی از همسایههای او بوده؟ یا شاید هم یکی از همکاران سابقش؟ در هر حال، جیمز بعد از اینکه همسرش را از دست داد به مشروبات الکی روی آورد تا غمها و طغیان خشمش را پنهان کند. این موضوع بر روی اطرافیانش نیز تاثیر گذاشت تا جایی که همکاران سابقش تمایلی نداشتند تا کج خلقیهای او را تحمل کنند. بعد از آن قضیه هم به عنوان شخصی دردسرساز با او رفتار میکردند. به همین دلیل او به راحتی میتوانست ببیند که چطور هرکسی میتواند از او کینه به دل داشته باشد. با پیشروی در امتداد دریاچه، انتهای مسیر با درختان و مه غلیظی احاطه شده بود. حتی پس از چند متر او نمیتوانست جایی که از آن آمده را تشخیص دهد. در بالای دره مه مناظر باشکوه دریاچه تلوکا را مخفی کرده بود، اما جیمز کوچکترین اهمیتی نمیداد. او برای گردش به آنجا نیامده بود. زمانی که قدم میزد تمام چیزی که میتوانست تصور کند چهره مری بود. با اینکه در مورد نامه تردید داشت، این خاطرات همسر محبوبش بود که او را به این راه دور کشانده بود. جای تعجبی نداشت با اینگونه افکار که ذهن جیمز را درگیر کرده بود، او به دنبال نوعی معجزه بود. آیا او واقعا سه سال پیش از دنیا رفت؟ یا اینکه او مرده و بعد به نوعی دوباره زنده شده؟ شاید بعد از مراسم خاکسپاری عزاداران و کارگردان حواسشان نبوده و قبر را رها کردهاند و سپس مری بیدار شده و به در تابوب ضربه زده است؟ اما اگر اینطور بود، چرا او سه سال صبر کرده تا با جیمز تماس بگیرد؟ او احتمال میداد که شاید مری بخاطر اختناق دچار آسیب ذهنی شده و در نتیجه حافظهاش را از دست داده است. کارگران بعد از دیدن مردهای متحرک از ترس پا به فرار گذاشتهاند، بدون اینکه اهمیتی بدهند که او واقعا چه کسی است و یا آنجا چه کار میکند. او تصور میکرد که شاید هم یک حفار قبر بد نیت مری را دزدیده … جیمز با عصبانیت و ناامیدی دندانهایش را به هم فشرد. او در مسیر با بیدقتی بر روی برگهای خشک شده قدم میگذاشت و صدای خش خش برگها بلند و بلندتر میشد. این برایش آزاردهنده بود که چطور تخیلش بیوقفه یکی پس از دیگری به سراغ سناریوهای بدتر میرفت، با اینکه تلاش زیادی میکرد تا جلوی آن را بگیرد. در هر صورت چیزی وجود داشت که او نمیتوانست آن را ثابت کند: که آیا در وهله اول مری هنوز زنده است یا نه. جیمز همچنان میدانست که از پاسخ دادن به این سوال هراس دارد. ولی اگه اون تمام این مدت زنده بوده و سعی نکرده تا الان با من تماس بگیره، شاید از دیدن من طفره میرفته؟ اگر فرار کرده و با مرد دیگهای باشه چی… اینگونه افکار نیز از ذهنش عبور میکرد. درک قلب زنها کار دشواری است. برای لحظهای احساس نفرت شدید و سوزانی به او دست داد، اما کمی نگذشت که به همان حالت روحی افسرده خود بازگشت. بیشتر از هرچیزی او میخواست دوباره مری را ببیند و مهمتر از آن اینکه از ملاقات با او ترس داشت. جیمز که مجبور بود به سراغ شک و تردیدهایش برود، مانند شخصی خوابگرد قدمهایش را یکی پس از دیگری بر میداشت. جیمز ناگهان ایستاد و نفسش را حبس کرد. درست انسانی مانند او در مه حضور پیدا کرد. یعنی میتونه مری باشه؟ طبیعتا او همسر جیمز نبود. جلوتر رفت و با نگاهی نزدیکتر زن مو سیاهی را دید که کنار یک سنگ قبر ایستاده و به آن خیره شده است. جیمز بدون اینکه متوجه شود وارد یک قبرستان شده بود. آن زن که حضور جیمز را احساس کرده بود ناگهان به پشت چرخید و با دیدن جیمز از تعجب به نفس نفس زدن افتاد. جیمز با او احوالپرسی مختصری کرد. «عذر میخوام، نمیخواستم بترسونمتون. من دنبال شهری به اسم سایلنت هیل میگردم. اگر ممکنه میشه راه درست رو بهم بگید؟» «شهر؟ میخوای به شهر بری؟» زن سرش را با تردید تکان داد و تعجبی که در چهرهاش وجود داشت حتی از آن لحظهای که بار اول متوجه حضور جیمز شد بیشتر بود. او هنوز هم مشخصههای یک زن جوان را داشت، حلقههایی تاریک که مانند سایه زیر چشمانش آویزان بود. جیمز پاسخ داد «آره.» زن برای لحظاتی تامل کرد و بعد پاسخ داد «… آره، راه درست اونه. بخاطر مه دیدنش یکمی سخته میدونم… ولی فقط یه راه وجود به همین خاطر احتمال نداره که گم بشی.» «ممنونم.» «ولی…» «چی شده؟» «بهتره که… بیشتر از این جلو نری.» «ها؟» «هــم… چون اون شهر جای عجیبیه. واقعا نمیتونم توضیح بدم، ولی جای خطرناکیه.» «البته، فقط موضوع این نیست… اینکه…» آن زن به چه چیزی فکر میکرد که صحبت کردن آنقدر برایش سخت بود؟ بنظر نمیرسید که حرف دیگری برای گفتن داشته باشد، بنابراین بنظر بیفایده بود که از او انتظار جوابی داشت. «گرفتم، مواظبم.» زمانی که جیمز میخواست از آنجا دور شود زن بر سر او فریاد زد «هِـی، من از خودم نمیگم که. من بخاطر اینکه مامانم رو پیدا کنم به این شهر اومدم. خیلی وقته که ندیدمش! و… این شهر…» صدایش عصبی بود. جیمز نمیدانست چه چیزی باعث شده زنی که به سختی زیر لبی صحبت میکرد این چنین فریاد بزند. واضح است که او مشکلاتی دارد. همین را هم میشود راجعبه جیمز گفت. بهتر است که فعلا به آن فکر نکنیم. احتمالا جیمز حتی چیزی که آن زن گفته بود را باور نداشت، اما اگر میخواست مری را ببیند باید راهش را با وجود خطری که پیشرویش بود ادامه میداد. جیمز آن زن را با مشکلاتش پشت سر گذاشت و با عبور از قبرستان مسیر پر پیچ و خمش را در میان جنگلهای در امتداد دریاچه پیدا کرد. بازهم افکارش مشغول مری شد. او در نامهاش گفته بود «در مکان خاصمان، در انتظار تو»، اما منظورش از آن چه بوده؟ جیمز به تمام خاطرات به خاک سپرده شده گرانبهای سه سال پیش فکر میکرد. پارک و هتل شهر سایلنت هیل مکانهایی بودند که بیشتر از همه اهمیت داشتند. او به یادش آمد که چطور دوتایی پول زیادی را صرف اجاره یک مجموعه لوکس کردند و اینکه غذاهای عجیبی را سفارش دادند. یک روز که داشتند در شهر چرخ میزند به طور اتفاقی پارک شهر را در کنار دریاچه پیدا کردند. آنها با یکدیگر بر روی صندلی نشستند و به قایقهایی نگاه میکردند که در دریاچه درحال رفت و آمد بودند. آنها تمام روز را از باهم بودن و دیدن مناظر لذت بردند. سوالی که وجود داشت این بود: آیا مری در پارک یا هتل منتظر جیمز است؟ طولی نکشید که کم کم صدای خش خش برگهای خشک شده زیر پای جیمز متوقف شد و مسیر خاکی جنگل به یک جاده آسفالت قدیمی راه پیدا کرد. جاده به تونلی ختم میشد که از زیر بزرگراه عبور میکرد و این مسیر سفر جیمز را برایش سریعتر و راحتتر میکرد، البته اگر بسته نمیبود. جیمز مشتاقانه راهش را که در امتداد رودخانه بود ادامه داد و در نهایت به خیابانهای اصلی شهر رسید. اون نقشه شهر را از جیبش درآورد و آن را بررسی کرد. بنظر میرسید که در خیابان سندرز بود که در مرزهای شرقی شهر قرار داشت. اگر از آنجا به سمت غرب حرکت میکرد میتوانست به مرکز شهر برسد. جیمز هر چه بیشتر پیش میرفت صدای پایش به طرز شومی در خیابانهای شهر میپیچید. در واقع… صدای پایش تنها چیزی بود که به گوش میرسید. صداهای عادی که باید در خیابانهای یک شهر شنیده میشد هیچکدام در شهر وجود نداشت. درست است سایلنت هیل شهر کوچکی بود، اما اینگونه سکوت ناگسستنی حس غیرطبیعی بودن را میداد و با مه زیادی که همه جا را پوشانده بود کار مشکلی بود که اطرف را دید و از میان آن حرکت کرد. اینطور به نظر میرسید که مدارس و ادارات تعطیل هستند و همه در منزلهایشان منتظرند که وضع هوا بهتر شود. در آن شرایط، شانس اینکه جیمز بتواند یک تاکسی بگیرد بسیار کم بود. آهی کشید. اما طرف خوب قضیه این بود که اگر پیادهروی میکرد، پارک تنها حدود نیم ساعت از آنجا دور بود. با این اوصاف او هنوز هم نگران مری بود و امید داشت مری هرجا که هست همانجا بماند تا اینکه سفرش بیهوده از آب درنیاید. زمانی که جیمز به تقاطع لیندزی رسید با صحنه دلخراشی مواجه شد. رد بزرگی از خون بر روی جاده وجود داشت، بطوری که انگار با یک قلم موی بسیار بزرگ آن را بر روی جاده کشیده بودند. جیمز از شدت تعجب کمی به عقب رفت. دیدن چیزی مرتبط با مرگ زخمهای عاطفی را تشدید میکرد. برای لحظاتی زبانش بند آمده و چشمهایش بر روی رد خون خیره شده بود. خون از روی ظاهرش تازه به نظر میرسید. به وضوح قتلی در آن مه غلیظ اتفاق افتاده بود. مهم نبود که او کجا را نگاه میکند، هیچ اثری از قربانی مشاهده نمیشد. بنظر نمیرسه کسی رو برده باشن بیمارستان… اگه اینطور بود الان باید پلیس این اطراف رو مسدود میکرد… توجهش به صدای رد پایی که به گوش میرسید جلب شد، صدای پا طوری بود که انگار شخصی با پاهای برهنه در حال قدم زدن در پیاده رو است. جیمز رو به رویش را نگاه کرد و انسانی را به شکلی تار دید که داشت تلو تلو در اعماق مه ناپدید میشد. «هِــــی!» جیمز به تعقیبش رفت. از زمانی که همسرش را از دست داده بود نسبت به تمام چیزهای اطرافش بیتفاوت بود، آنقدری که فقط میخواست از آنجا برود و هر چیزی را که در پیاده رو خونی دیده بود فراموش کند… اما این چیزی نبود که او بیخیالش شود. امکان نداشت او شخصی درحال مرگ که خون زیادی را هم از دست داده به حال خودش رها کند. آن شخص احتمالا نوعی اوباش بوده که با شخصی وارد نزاع شده و اکنون در حالتی نیمه هوشیار با خونریزی شدید دارد در شهر پرسه میزند. مهم نبود که جیمز چقدر بلند فریاد میزد، آن شخص در حال فرار اصلا توقف نمیکرد. شاید او جیمز را با شخصی که به او حمله کرده اشتباه گرفته است؟ با وجود اینکه آن شخص تلو تلو میخورد، اما سریع راه میرفت و فاصله بین او و جیمز با هرقدم بیشتر میشد. زمانی که او فرار کرد، ردهایی از خون از او بر روی جاده به جا مانده بود که نشان میداد به سمت شمال خیابان لیندزی رفته و ناگهان به سمت راست خیابان پیچیده است. اثرات خون در جهت شمال شرقی به سمت خیابان ناتان ادامه داشت، جادهای که به خارج از شهر منتهی میشد. جیمز وارد یک جاده خاکی شد که درست مانند محیطی که در آن ساخت و ساز انجام میگیرد دو طرف آن را سیم خاردار احاطه کرده بود. جاده خاکی به تونلی نیمه کاره منتهی میشد. طبیعتا هیچ کارگری دیده نمیشد. اثری از شخصی که فرار کرده و جیمز به دنبالش بود هم وجود نداشت. ناگهان از ورودی تونل صدای برخورد چیزی به گوش رسید. هرچند آن مکان خارج از محدوده شهر بود، اما تنها چیزی که راه را مسدود کرده بود تعدادی نردهی چوبی میخکوب شده به ورودی تونل بود که به راحتی میشد از میان آن عبور کرد. بر روی زمین یک رادیوی کوچک جیبی افتاده بود. احتمالا متعلق یه یکی از کارگران آنجا بوده که برای گوش دادن به موزیک در زمان کار از آن استفاده میکرده، اما چرا آن را جا گذاشته…؟ جیمز کلید روشن کردن رادیو را چرخاند. رادیو بدون وقفه صدای شدیدی از نویز سفید را پخش میکرد که نتنها گوشخراش بود، بلکه به طور عجیبی هم روی اعصاب میرفت. در آن لحظه فکری غیر معمول، اما اجباری به ذهنش آمد: من صدای رادیو رو زیاد نکردم… ولی صدای نویز داره بلندتر میشه… صدای راه رفتن بر روی شن و آوار پیوسته نزدیکتر میشد. از اعماق تونل همان شخصی که تلو تلو میخورد ظاهر شد. جیمز کم کم داشت نگران میشد؛ چراکه به وضوح آن شخص باعث شده بود که او به آنجا برود… اما آن «چیز» هرچه که بود قطعا انسان نبود. موجودی با گوشتی فاسد که دستانش به بدنش چسبیده بود و کاملا فاقد چشم، دهان، بینی و هر چیزی بود که یک فرد را میشد از طریق آن تشخص داد. او در حالی که تلو تلو میخورد به جلو آمد و بالا تنهاش رقص عجیبی داشت. به نظر نمیرسید که آسیبی دیده باشد، پس چطور اثر خون از او به جا مانده بود؟ واضح است که این هیولای جنبنده قربانی نبوده، بلکه شخص ضارب است. جیمز که تمام بدنش میلرزید به آرامی عقبنشینی کرد. او درحالی که ترسیده بود، بیشتر نگران این بود که آن موجود نزدیکش نشود. او میخواست فرار کند و تا جای ممکن از آنجا دور شود. خیلی راحت بود که از نردهها عبور کرد و پا به فرار گذاشت… اما او این کار را نکرد. برگشت و یکی از نردههای موانع جوبی را برداشت و با خشم و قدرت قصد داشت تا از آن به عنوان سلاح استفاده کند. چرا او چنین کار بیملاحضه و احمقانهای را انتخاب کرد که حتی چیزی از آن نمیدانست. او فقط نمیخواست که آن موجود عجیب بیشتر از آن وجود داشته باشد. او نمیتوانست بگذارد که یک هیولای خطرناک در شهر بچرخد و به افراد بیشتری آسیب برساند. به هرحال دلیل نفرت جیمز از آن موجود هیچ ارتباطی به عدالتخواهی نداشت، تنها حس انزجار بود. جیمز که تمام توانش را جمع کرده بود، تخته را چرخاند و سر پیچ خورده هیولا را نشانه گرفت و به آن ضربه زد. موجود کمی به عقب رفت و با وجود اینکه دهان نداشت، صدای ناهنجاری از خودش بیرون داد. جیمز چندین و چند بار با تخته به آن موجود ضربه زد، به شکلی که تعداد دفعاتش از دستش خارج شده بود. دستانش زخمی و خسته شده بود. هیولا که به شدت مجروح شده بود به زمین خورد و در میان آوار افتاد. موجود علیرغم اینکه به زمین افتاده بود همچنان بر روی زمین به خودش میپیچید. در نهایت از حرکت ایستاد. «یعنی مرده…؟» جیمز برای اطمینان خاطر هیولا را با تختهای که در دست داشت کنار زد. هیولا حرکتی نداشت، اکنون بر روی زمین و در خون غلتیده بیشتر به یک حلزون لزج بود تا یک انسان. چهره بدون سیمایش به شدت آسیب دیده و مایع نخاعیاش همه جا پخش شده بود. شکی وجود نداشت که سرانجام آن موجود وحشتناک مرده بود. «این دیگه چی بود؟» جیمز هرجور که به آن موجود نگاه میکرد و سعی داشت وجودش را توجیه کند به هیچ طریقی با عقل جور در نمیآمد. آیا ممکن است نوعی موجود آزمایشی دیوانه باشد که از یک آزمایشگاه فرار کرده…؟ ذهنش مشغول چنین احتمالاتی بود. او سخت در تلاش بود تا وجود آنها را بپذیرد. جیمز حدسیات بیفایده را کنار گذاشت و تخته خونی را پرت کرد. او داشت از موانع چوبی عبور میکرد تا تونل را ترک کند که مجددا توجهش به رادیو جلب شد. جیمز به آن بدگمان بود؛ چراکه زمانی که آن موجود سر و کلهاش پیدا شد، رادیو نویز سفید پخش کرد، اما حالا که مرده صدایی از آن شنیده نمیشود. ناگهان رادیو مجددا شروع به سر و صدا کرد. جیمز نگاهی به اطراف کرد و میترسید که دوباره هیولایی ظاهر شود. اما صدای رادیو اینبار به نوعی… متفاوت بود. اگر دقت میکرد میتوانست به سختی صدای زنی را در رادیو بشنود. جیمز به نفس نفس افتاد. مری! صدای مری بود! به عقب برگشت و رادیو را برداشت و از نزدیکتر به صدای آن گوش داد. صدای مری در میان نویز شدید جیمز را صدا میزد. «…………………… من……… بیا به………………چرا …………….. تو……………………..جیمــ …………» جیمز بلندگوی رادیو را نزدیک گوشش کرد، مشتاق بود تا بیشتر بشنود. اما صدای همسرش ناپدید شد، تنها چیزی که میتوانست بشنود ترق و تروق امواج رادیو بود. او تمام کلیدهای رادیو را فشار داد، اما علیرغم تمام اینها دیگر صدایی به گوش نمیرسید. بیخیال رادیو شد و محض احیتاط آن را در حالت روشن درون جیبش گذاشت. شاید مری وارد برج رادیویی شهر شده و سعی داشته با او تماس بگیرد؟ شاید هدف واقعی نامهاش این بوده که به اندازه کافی جیمز را نزدیک به شهر کند تا این سیگنال را به او برساند؟ اما اگر اینطور بود، پس چرا این امواج را با رادیوی ماشینش زمانی که در راه بود دریافت نکرد؟ و چطور چنین رادیوی شکسته و احمقانهای تنها چیزی بود که آن سیگنال را دریافت میکرد؟ جیمز ردپای قبلی خودش را دنبال کرد تا اینکه دوباره به مرکز شهر رسید و سپس مسیرش را به سمت آپارتمانهای وودساید ادامه داد. زمانی که او به صدای مری در رادیو گوش داد، فکر میکرد که او به سختی به اسم آپارتمان اشاره کرده است. با این حال مشکل کوچکی وجود داشت. او اصلا نمیدانست که آپارتمان کجای شهر قرار دارد. نقشه سایلنت هیل را بررسی کرد، اما جایی در نقشه علامت نخورده بود. اگر شانس بیاورد و به زودی به یکی از ساکنین شهر برخورد کند شاید بتواند آدرس آپارتمان را از او بپرسد. جیمز در جهت شمال خیابان لیندزی حرکت کرد و سپس در خیابان ناتان به سمت غرب رفت. درست در شمال خیابان ناتان همان «مکان خاصشان» یعنی پارک رُزواتر قرار داشت. از آنجایی که شانس پیدا کردن آپارتمان را نداشت به سمت پارک راهش را ادامه داد. جیمز ناگهان متوجه شد که دو نفر از خیابانی که رو به رویش بود خارج شدند. بهتر از این نمیشد. اکنون شاید او بتواند آدرس را پیدا کند. آن دو شخص را صدا زد و دوید که به آنها برسد «هـِـی، شماها که اونجایید!» با این وجود زمانی که جیمز همان صدای آشنا را از جیب ژاکتش شنید بیحرکت سرجایش ایستاد. رادیو دوباره به صدا درآمده بود و نویز پخش میکرد. متاسفانه صدای رادیو توجه آن دو را به خود جلب کرد. آنها چرخیدند و به سمت جیمز آمدند. در عین حال که آنها میان مه درحال نزدیک شدن بودند، بیشتر و بیشتر مشخص میشد که یک جای کار میلنگد. زمانی که راه میرفتند به غیر طبیعیترین شکل ممکن به خود میپیچدند و تلو تلو میخوردند. آنها هیولا بودند. درست مانند همانی که جیمز کمی قبلتر کشته بود. آیا گروهی از این موجودات عجیب و غریب از آزمایشگاهی در این اطراف فرار کردهاند؟ اکنون نیز فقط دیدن موجوداتی که از درد به خود میپیچدند باز هم همان حس انزجار و نفرت را در جیمز ایجاد میکرد. او دلش میخواست مثل بار قبل آنها را نابود و سرشان را له کند. حاضر بود هرکاری انجام دهد تا به هستی این هیولاهای مخوف پایان دهد. جیمز ناگهان متوجه شد که سلاحش را دور انداخته است. برای یک لحظه قصد داشت که از مشتش استفاده کند، اما تصور دست زدن به گوشت فاسد آنها بدنش را به لرزه در میآورد. از همه مهمتر اینکه تعداد آنها بیشتر بود. شاید اینبار بهتر بود از درگیری غیرضروری اجتناب کرد. جیمز تصمیمش را گرفت، برگشت و قبل از اینکه آن موجودات به او نزدیکتر شوند به سمت جنوب دوید، وارد خیابان کاتز شد، مسیری که از شرق درست توسط مرکز شهر به غرب راه پیدا میکرد. سپس از یک مسیر فرعی وارد خیابان نیلی شد. لرزشی که در بدن موجودات بود بنظر سرعت حرکتشان را آهسته کرده بود و در هر پیچ بیشتر و بیشتر جا میماندند تا جایی که در نهایت در اعماق مه محو شدند. جیمز درحالی که داشت فرار میکرد متوجه شد که هرچه از آن موجودات که در تعقیبش بودند دورتر میشود صدای امواج رادیو نیز پایینتر میآید. آیا ممکن است… رادیو به حضور آن هیولاها واکنش نشان دهد؟ چطور ممکن است که یک رادیوی درب و داغان چنین کاری را انجام دهد؟ هردلیلی که داشته باشد، اگر رادیو به او کمک میکند تا از خودش محافظت کند قطعا بهتر است آن را به همراه خود داشته باشد. با وجود اینکه هیولاها کاملا جا مانده بودند و در آن اطراف دیده نمیشدند رادیو هنوز هم کاملا ساکت نشده بود. او مستقیم از تقاطع خیابان مارتین و کاتز عبور کرد و کمی بعد چهارراه اطرف خیابان نیلی را پشت سر گذاشت. او باید به دویدنش ادامه میداد. اکنون با دقت به خیابان مانسون چشم داشت، چراکه هنگامی که از خیابان نیلی گذر کرد یکی دیگر از آن هیولاها را در وسط جاده دیده بود که به سمتش میآید. جیمز با با ناباوری گفت «مگه میشه!؟». این موجودات در تمام اطرف شهر پرسه میزدند. آیا آنها شهر را تصرف کردهاند؟ حال که خیابان کاتز نیز با همان موجودات بیدست اشغال شده بود راهی را برای جیمز باقی نمیگذاشت. جیمز با وحشت سرجایش ایستاده و تنها به سایهی رقصان آن موجودات در مه خیره شده بود. حتی اگر دوباره فرار میکرد امکان نداشت بتواند به خیابان ناتان بازگردد. در آن لحظهی استیصال، هشدارهای همان زنی که در قبرستان دیده بود به یادش آمد. در آن لحظه قطعا آن را جدی نگرفته بود، اما حالا… باید به حرفهای آن زن گوش میداد. باید وقتی که فرصتش را داشت برمیگشت و فرار میکرد. حتی همان بار اول که آن هیولا را در تونل دید باید این شهر دیوانهوار را ترک میکرد. اما نمیتوانست. جستجوی فداکارانهای که برای پیدا کردن مری آغاز کرده بود… نمیتوانست از ادامهی آن دست بردارد. فکر دیدن مری حتی برای یک بار هم کافی بود تا او به راهش ادامه دهد، راهی که هرچه بیشتر پیش میرفت خطرناکتر میشد. مری تنها دلیلی بود که او باید بخاطرش به زندگی ادامه میداد. او باید راهش را ادامه میداد حتی اگر به قیمت از دست دادن جانش تمام میشد. او نمیتوانست همانطور سرجایش بایستد و همانجا بمیرد. «به جهنم!» جیمز رو به جلو رفت و دعا میکرد برای عبور از بین هیولاها راهی پیدا کند و آنها را پشت سر بگذارد. لحظهای که اولین موجود بدترکیب به جلو آمد، انگار که رنگ مه جلوی چشمانش دچار تغییر شد و دماغ و دهانش با مادهای بد بو و فاسد شروع به سوزش کرد. او که تمرکزش را از دست داده بود مستقیما به یکی از آن هیولاها برخورد کرد و به طرف دیگری پرتاب شد و با شدت در پیاده رو به زمین خورد. ناگهان سرفه بسیار خشن و تندی به سمتش آمد و حس کرد که دهانش بیحس شده، انگار که مادهای بیحس کننده به دهانش تزریق کرده باشند. آن ماده سم بود. اکنون این موجودات ننگین سم در هوا پخش میکردند. آنها که دهان نداشتند چطور میتوانند سم به بیرون پرتاب کنند؟ هنگامی که هیولای دیگری داشت به او نزدیک میشد، جیمز به بدن آن دقت کرد و دید که شکاف بزرگی در بدنش وجود دارد که از گردن تا کمرش طول داشت. این شکاف به گونهای بود که اجزای سیاه داخلی بدنش را نمایان میکرد. آن موجود به عقب خم میشد انگار که از دهان عجیبی که داشت نفس میگرفت. جیمز حس میکرد که او دارد آماده میشود که یک بار دیگر از همان سم اسیدی به بیرون پرتاب کند، اما او نمیتوانست برای پی بردن به این قضیه همانطور سرجایش بایستد. جیمز پاهایش را باز کرد و مثل یک تبر با تمام قدرت به پاهای هیولا ضربه زد و آن را در پیاده رو نقش بر زمین کرد. از آنجایی که هیولا دست نداشت بر روی زمین به خود میپیچید و قصد داشت دوباره سرپا شود. جیمز سریعا خود را جمع و جور کرد و بازهم هیولا را به لگد گرفت. «بمیر فقط!» پاهای هیولا به راحتی شکست و مایع چسبنده قرمز رنگی از پوست نرمش به بیرون زد و در اطرافش پخش شد. هیولا جیغی کشید و با تشنج بر روی زمین تکان میخورد. پاهایش را به سرعت حرکت میداد و همین باعث میشد تا بتواند بر روی زمین بخزد. جیمز در ابتدا فکر میکرد که او میخواهد فرار کند، اما هیولا در حرکتی سریع چرخید و به سمت جیمز آمد و خود را به سمت او پرتاب کرد. هیولا در تلاش بود تا متقابلا حمله کند. حس خیلی بدی به جیمز دست داده بود. تمام بدنش میلرزید و کم کم داشت دچار سرگیجه میشد که بدون شک بخاطر سم بود. شرایط بدی بود. اگر هرچه زودتر از آنجا دور نمیشد… مطمئن نبود که چقدر بتواند دوام بیاورد. با گامهای لرزان چند قدم به عقب رفت و ناگهان پشتش به حصاری توری برخورد کرد، به شکلی که ضربه برخورد بدنش حصار را به لرزه درآورد. صبر کن… ممکن است که یک دروازه باشد؟ جیمز به عقب چرخید و مشاهده کرد که به راستی یک دروازه است. دروازه را هل داد و با عجله به طرف دیگر حصار رفت. خیلی سریع دروزاه را بست و آن را قفل کرد. اکنون بین او و هیولا دیواری توری وجود داشت. پشت جیمز آپارتمان چوبی سه طبقهای قرار داشت. تختههای قدیمی و رنگ ورآمدهاش قدمتش را نشان میداد. کنار ورودی یک تابلوی قدیمی نیز وجود داشت که روی آن نوشته بود: آپارتمان وودساید در ادامه… فصل ۲ – شخصی در آپارتمان پرسه میزند – نویسنده Rzht I'm going to town either way 18 دیدگاه ثبت شده است دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخبرای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید. Silent Hill 2 به به جدا اگه یه دلیل داشته باشم برای سر زدن به سایت مقالات خوب رضاست، آقا خسته نباشی خب از اونجایی که من تقریبا هیچ آشناییتی با سری ندارم و یه مقدار کمی از شماره ی ۱ رو تجربه کردم و صد البته قراره که در آینده همه ی نسخه ها رو تجربه کنم بهتره که از خوندنش اجتناب کنم، اما این سری مقاله رو حتما میذارم توی لیست و نمیذارم از دستم در بره ۴۰ برای پاسخ، وارد شوید ایول dbazi ازین چیزا نیاز داره. ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید :۱۵: :۱۵: :۱۵: بهترین قسمت کل سری واقعاً داستان پردازی این قسمت فوق العاده کار شده و من میتونم بگم بهترین نویسندگی کل سری رو داره :۱۵: :۱۵: :۱۵: :۱۵: ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید به به به :۱۵: اتفاقا همین هفته پیش بود که سایلنت هیل دوم رو به اتمام رسوندم و اولین حضور رسمیم رو در این شهر غرق در مه جشن گرفتم :۱۵: تجربه بسیار شیرین و سراسر استرسی هم بود این حضور! :۱۵: تشکر بسیار از اقا رضای عزیز بابت ترجمه بسیار خوبشون از این رمان :۱۵: ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید بسیار عالی. این سناریو سایلنت هیل ۲ هستش؟ مشکلی که داشتم اینه که اسامی خیابون ها و جهت حرکت جیمز زیاد ملموس نیست. ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید بله رمانش هست، که تا حد زیادی به سناریو اصلی پایبنده. باید بازی رو انجام داده باشید که بشه خیابونها رو تشخص داد. ۲۰ عالی بود رضا جان! واقعا عمیق بررسی کردین حرف نداشت! تک تک سکانس های بازی بررسی شدن! خیلی زیبا به قلم اوردی بازی رو واقعا هنرمندانه س. ممنون :۱۵: :۱۵: منتظر فصل دوم هستم :۱۵: ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید ممنون بابت زحمتی که کشیدی . ولی لطفا پی دی اف. ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید چشم، در آخر کل رمان (نسخه چاپی) رو به صورت پیدیاف هم قرار میدیم. ۲۰ سپاس فراوان از رضای عزیز منتظر قسمت دومش هستیم :۱۵: :۱۵: :۱۵: مگه اینکه اینجورالگانت مطالبی بتونه منو بکشونه سایت ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید به به دانته عزیز..چطوری داش؟ __________________________________ رفع اسپم : مقاله بسیار خوبی بود خست نباشید ۲۰ سلام دوست عزیز , پارسال دوست امسال آشنا…قدم رنجه فرمودی سایت رو به قدومت منور فرومودی ————————————————————— رفع اسپم : بسیار مقاله خوبی بود خسته نباشید ۲۰ عالی بود آقا رضا , خسته نباشید . اینجور مطالب مفید امروزه کم تر توی سایت ها پیدا میشه , تشکر از زحمتتون :۱۵: ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید فوق العاده بود بی شک! بعد از مدتی جگرم حال اومد از خوندن یه مطلب خیلی جذاب و زیبا بود خسته نباشی رضا جان تموم صحنه های بازی برای یه لحظه برام تداعی شد واقعا گیرایی خاصی تو مطلب بود :۱۵: ۶۰ برای پاسخ، وارد شوید نمایش بیشتر
Silent Hill 2 به به جدا اگه یه دلیل داشته باشم برای سر زدن به سایت مقالات خوب رضاست، آقا خسته نباشی خب از اونجایی که من تقریبا هیچ آشناییتی با سری ندارم و یه مقدار کمی از شماره ی ۱ رو تجربه کردم و صد البته قراره که در آینده همه ی نسخه ها رو تجربه کنم بهتره که از خوندنش اجتناب کنم، اما این سری مقاله رو حتما میذارم توی لیست و نمیذارم از دستم در بره ۴۰ برای پاسخ، وارد شوید
:۱۵: :۱۵: :۱۵: بهترین قسمت کل سری واقعاً داستان پردازی این قسمت فوق العاده کار شده و من میتونم بگم بهترین نویسندگی کل سری رو داره :۱۵: :۱۵: :۱۵: :۱۵: ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید
به به به :۱۵: اتفاقا همین هفته پیش بود که سایلنت هیل دوم رو به اتمام رسوندم و اولین حضور رسمیم رو در این شهر غرق در مه جشن گرفتم :۱۵: تجربه بسیار شیرین و سراسر استرسی هم بود این حضور! :۱۵: تشکر بسیار از اقا رضای عزیز بابت ترجمه بسیار خوبشون از این رمان :۱۵: ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید
بسیار عالی. این سناریو سایلنت هیل ۲ هستش؟ مشکلی که داشتم اینه که اسامی خیابون ها و جهت حرکت جیمز زیاد ملموس نیست. ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید
بله رمانش هست، که تا حد زیادی به سناریو اصلی پایبنده. باید بازی رو انجام داده باشید که بشه خیابونها رو تشخص داد. ۲۰
عالی بود رضا جان! واقعا عمیق بررسی کردین حرف نداشت! تک تک سکانس های بازی بررسی شدن! خیلی زیبا به قلم اوردی بازی رو واقعا هنرمندانه س. ممنون :۱۵: :۱۵: منتظر فصل دوم هستم :۱۵: ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید
سپاس فراوان از رضای عزیز منتظر قسمت دومش هستیم :۱۵: :۱۵: :۱۵: مگه اینکه اینجورالگانت مطالبی بتونه منو بکشونه سایت ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید
به به دانته عزیز..چطوری داش؟ __________________________________ رفع اسپم : مقاله بسیار خوبی بود خست نباشید ۲۰
سلام دوست عزیز , پارسال دوست امسال آشنا…قدم رنجه فرمودی سایت رو به قدومت منور فرومودی ————————————————————— رفع اسپم : بسیار مقاله خوبی بود خسته نباشید ۲۰
عالی بود آقا رضا , خسته نباشید . اینجور مطالب مفید امروزه کم تر توی سایت ها پیدا میشه , تشکر از زحمتتون :۱۵: ۳۰ برای پاسخ، وارد شوید
فوق العاده بود بی شک! بعد از مدتی جگرم حال اومد از خوندن یه مطلب خیلی جذاب و زیبا بود خسته نباشی رضا جان تموم صحنه های بازی برای یه لحظه برام تداعی شد واقعا گیرایی خاصی تو مطلب بود :۱۵: ۶۰ برای پاسخ، وارد شوید