رمان سایلنت هیل ۲ – بخش دوم

Rzht توسط Rzht
در ۱۳۹۵/۰۸/۱۴ , 14:00:56

رمان سایلنت هیل ۲

سادامو یاماشیتا
ترجمه: رضا حاتمی

فصل ۲ -شخصی در آپارتمان پرسه می‌زند-

جیمز که موفق شده بود خود را به جای امنی برساند -حداقل تا به آن لحظه- به زمین نشست تا نفسی تازه کند. اگر به آن طرف حصار نمی‌رفت چه اتفاقی برایش می‌افتاد؟ در آن مه شدید که در هوا جریان داشت سیم‌های حصار توری انگار که از ترس به لرزه درآمده بودند. هیولاها انگار احساس می‌کردند که شکارشان فرار کرده و همگی دست از تلاش برداشته و آنجا را ترک کردند. دیگر آن بدن‌های رقصان جایی در آن اطراف دیده نمی‌شدند.

جیمز به محض اینکه ضربان قلبش آهسته و عرق سردش متوقف شد از جایش برخاست. گونه‌هایش هنوز کمی بی‌حس بود، اما دیگر مثل قبل حالش بد نبود. حداقل دیگر نگران این نبود که بخواهد بخاطر سم بمیرد. او همینطور نگران بود. آپارتمان وودساید… در آن طرف ورودی آپارتمان چه چیزی در انتظارش بود؟ در ابتدا اینطور به نظر می‌رسید که جیمز بر حسب اتفاق وارد آن مکان شده، اما اگر این راهنمایی مری بوده که او را به آنجا آورده چه…؟ در کنار ورودی آپارتمان یک زباله‌دانی قراضه قرار داشت که با زباله‌های روزانه‌ی ساکنین آنجا پر شده بود. جیمز نزدیکش رفت و در آن را باز کرد. تعدادی روزنامه داخل آن بود که جیمز یکی از آنها را درآورد. قبل از اینکه وارد ساختمان شود احتیاج داشت کمی به سر و وضع خود برسد. اگر مری زنده در آنجا منتظرش باشد، او نمی‌خواست که با آن کفش‌های کثیف او را ملاقات کند. با آن روزنامه کهنه تا جایی که توانست خون بدن هیولاها را از روی لباس و کفش‌هایش پاک کرد.

ناگهان تیتر مهیجی چشمش را گرفت: «مردی با قاشق خودکشی کرد!» جیمز که کنجکاو شده بود با دقت نگاهی به متن خبر انداخت. این گونه به نظر می‌رسید که از آن مجلات محلی شایعات باشد. نمی‌دانست چرا، اما توجهش را جلب کرده بود.

پلیس در اوایل امروز اعلام کرد که والتر سالیوان، شخصی که در ماه فبریه گذشته به طرز وحشیانه‌ای یک خواهر و بردار را به نام بیلی و مریم لوکین در شهر سایلنت هیل به قتل رسانده بود، خودکشی کرده است. او بخاطر جرمش در هجدهم این ماه دستگیر شد و در صبح بیست و دوم در سلولش درحالی که مرده بود پیدا شد. طبق اعلام رسمی، والتر سالیوان با فرو کردن  قاشق شامش در سمت چپ گردنش نزدیک به سرخرگ کاروتید خودش را به قتل رسانده است. او قاشق را حداقل دو اینچ وارد گردنش کرده و دچار خونریزی شده است. زمانی که نگهبانان متوجهش شدند او مرده بود. یکی از همکلاسی‌های والتر که اهل زادگاه او یعنی پلیزانت ریور بود بیان کرده که «اون این جور آدمی به نظر نمی‌رسید که بخواد بچه‌ها رو به قتل برسونه. اون همیشه تو مدرسه ساکت بود و البته آدم خوبی هم بود. درست قبل از اینکه دستگیر بشه، یه بار دیدمش. خیلی چیزای عجیبی می‌گفت مثل «اون می‌خواد منو بکشه، می‌خواد منو مجازات کنه. شیطان قرمز. اون هیولا. لطفا منو ببخش. من او کار رو کردم ولی… من نبودم!» … حالا که بهش فکر می‌کنم، اون یه جورایی دیوانه بود.»

جیمز بعد از اینکه خبر را خواند دستی به گردنش کشید. چرا آنقدر مجذوب خبر شده بود؟ آن روش خودکشی برای مردن چقدر راه دردآوری به نظر می‌رسید، ولی خب تنها یک زندانی بود. این یک واقعه‌ی دنیوی بود. چیزهایی مثل این همیشه اتفاق می‌افتد. با این وجود، کلمات چاپ شده در مجله انگار در ذهن جیمز ریشه کرده بود و او نمی‌توانست به فکر کردن راجع‌به آن پایان دهد. شیطان قرمز… تصویر مبهمی از چنین چیزی در ذهنش شکل گرفته بود…

سرش را تکان داد. اصلا این چه ارتباطی با مری دارد؟ یه تکه آشغال مزخرف. او با کاغذ مچاله شده مجله به تمیز کردن کفش‌هایش ادامه داد تا جایی که واقعا تمیز به نظر می‌رسیدند. سپس به در جلویی آپارتمان نزدیک شد. در را باز کرد، صدای بلند لولاهای آن در کل اتاق پیچید. وارد اتاق شد. اتاق تقریبا بطور کامل تاریک بود. بخاطر وضع نامناسب هوا نور به سختی به داخل می‌تابید و هیچ یک از لوازم برقی در اتاق روشن نبود. مدیر آپارتمان احتمالا باید برق‌ها را خاموش کرده باشد. بعد از مدتی چشم‌های جیمز به تاریکی عادت کرد و توانست اتاق را کمی بهتر ببیند. در سمت چپش به نظر می‌رسید که در پشتی آپارتمان باشد و سمت راستش راه‌پله‌ای بود که به اعماق تاریکی می‌رفت. او با احتیاط در اتاق کم نور قدم گذاشت. تمامی درها در فضای مسکونی بسته بودند و هیچکدام یک اینچ هم تکان نمی‌خوردند.

«سلام؟ کسی اینجا هست؟»

جیمز محکم به درها می‌کوبید، اما جوابی نمی‌شنید. بنظر چاره‌ای نداشت جزء اینکه به طبقه‌های بالاتر برود. از راه‌پله بالا رفت و از اینکه ورودی طبقه دوم باز بود خیالش آسوده شد. با ورود به راهرو طبقه دوم متوجه شد که اطرافش حتی تاریک‌تر از قبل است. کل راهرو به گونه‌ای سیاه به چشم می‌آمد که انگار در دل شب بود، تنها اندکی نور از پنجره‌ای در سمت شمالی آپارتمان دیده می‌شد. به نظر می‌رسید این مکان از برکت نور خورشید بی‌بهره مانده است.

جیمز در تاریکی فریاد زد «مری! منم جیمز! نامه‌ات به دستم رسید و حالا اومدم اینجا که ببینمت!»

جیمز که جوابی نشنید به انتهای راهرو رفت. او یکی یکی درهای دیوار جنوبی را می‌زد و می‌پرسید «زود باش، در رو باز کن! من دنبال زنی به اسم مری می‌گردم. شما اونو می‌شناسید؟»

حتی وقتی که دستگیره درها را می‌چرخاند هیچکدام از آنها باز نمی‌شدند. چرا هیچکس جواب نمی‌دهد؟ جیمز کم کم داشت نا امید می‌شد. این مکان نباید خالی از سکنه می‌بود، او قطعا باید نشانه‌های از زندگی را جایی در اینجا می‌دید. اما در آن اطراف حتی صدای پا هم شنیده نمی‌شد. آپارتمان وودساید مثل یک متروکه غرق در سکوت بود. جیمز راهش را به سمت انتهای راهرو ادامه داد، کف چوبی راهرو با هرقدم جیمز صدای جیر جیر می‌داد. زمانی که او به شرقی‌ترین اتاق یعنی اتاق شماره ۲۰۵ رسید، دستگیره در را چرخاند و در کمال تعجب دید که در باز است.

جیمز به آرامی گفت «عذر می‌خوام؟» او که از نشنیدن جواب طاقتش سر آمده بود، خیلی منتظر نماند و بی‌اجازه وارد اتاق شد. چراغ‌های بالای سر خاموش بودند، اما منبع نوری در اتاق وجود داشت. در پشت نور سایه شخصی قرار داشت که جیمز فکر می‌کرد که باید ساکن آپارتمان باشد.

«عــ … عذر می‌خوام که اینطور یهو بی‌اجازه اومدم تو. من دنبال یه نفر هستم. شما ندیــ ….» جیمز ساکت شد. وقتی که به جلوتر رفت فهمید که حرف زدن با آن شخص فایده‌ای ندارد. پیکری که تنها یک ژاکت، بلوز و دامن به تن داشت با چهره‌ای خالی و بدون سیما به او خیره شده بود. فقط یک مانکن خیاطی بود. زنی که اینجا زندگی می‌کرده احتمالا به عنوان خیاط در خانه کار می‌کرده، اما… با لباس‌هایی که مانکن به تن داشت انگار که خنجری در قلب جیمز فرو کرد. او به یکباره متوجه شد لباس‌هایی که مانکن به تن دارد درست مانند لباس‌های مری –در عکسی که از او به همراه داشت- است. آیا ممکن است به این معنی باشد که او در این نزدیکی‌ها بوده…؟ ‌امید در افکار جیمز زیاد شد.

نوری که در اتاق به اطراف می‌تابید در واقع چراغ‌قوه کوچکی بود که مانند یک گردنبند به زیر گردن مانکن وصل شده بود. جیمز به شرایط آنجا فکر می‌کرد. شاید ساکن آنجا بخاطر قطعی برق از مانکن برای روشن کردن اطراف استفاده می‌کرده؟ مانکن درست جایی قرار گرفته بود تا نور چراغ به همه جا بتابد… اما نمی‌دانست چرا شخصی درحالی که چراغ‌قوه را روشن و در را باز گذاشته باید خانه را کند. جیمز که می‌دید ساکن خانه درحال حاضر در آنجا نیست، تصمیم گرفت تا به طور قرضی چراغ‌قوه را بردارد. چراغ‌قوه را برداشت و در جیب ژاکتش جایی نزدیک به گردنش گذاشت. حداقل حالا راحت‌تر می‌تواند در آپارتمان چرخ بزند. با این حال او اندکی احساس گناه می‌کرد. در ابتدا تجاوز و حالا هم دزدی؟ او واقعا قصد بدی نداشت، فقط می‌خواست مری را پیدا کند.

اتاق ۲۰۵ را ترک کرد و مسیرش را به سمت انتهای راهرو ادامه داد که از لبه شرقی راهرو اول به سمت شمال امتداد می‌یافت. به محض اینکه از پیچ راهرو گذشت، خشک سرجایش ایستاد. صدای امواج رادیو داشت کم کم از رادیوی داخل جیبش به گوش می‌رسید. نور چراغ‌قوه‌اش بر روی چیزی در وسط راهرو افتاد که به نظر می‌رسید یک پیکر عریان باشد.

اما آن پیکر به نظر نمی‌رسید که سر داشته باشد. یک مانکن…؟ جیمز برای یک لحظه فکر کرد که شاید مانکن داخل اتاق ۲۰۵ از اینکه او چراغ‌قوه را برداشته عصبانی شده و تعقیبش کرده تا آن را پس بگیرد. این فکر لبخند تلخی را بر روی چهره‌اش آورد. اینکه می‌دید آن جسم هنوز سرجایش ایستاده او را کمی نگران‌تر می‌کرد و این واقعیت که وقتی رادیو به صدا در می‌آمد به این معنی بود که احتمال زیاد هیولایی در آن نزدیکی وجود دارد.

چند قدمی به جلوتر رفت تا از نزدیک نگاهی با مانکن بیاندازد. بدن مانکن خم شده بود و به گونه‌ای… با عشوه ایستاده بود. جیمز در ابتدا تصور می‌کرد که دستان مانکن مشکلی دارد، اما حالا می‌توانست بهتر آن را ببیند. در واقع او اصلا دست نداشت. در کمر مانکن قسمتی که باید بالاتنه آغاز شود، یک جفت پای دیگر وجود داشت که فاقد انگشت بودند. این اندام‌های اضافی هردو خم شده و به شکل غیرطبیعی پیچ خورده بودند. مانکن از بُعد هنری شکل عجیب و غریبی و سورئالی داشت. اما چرا هیچ لباسی تنش نبود؟

پیکر عریان ناگهان به حرکت درآمد. مانکن که پاهای اضافی‌اش را به اطراف تکان می‌داد کم کم در اطراف به عقب و جلو می‌رفت. چشمان جیمز از ترس کاملا باز شد. این جسم مانکن نبود. هیولای دیگری بود. گرچه ظاهر متفاوتی نسبت به هیولاهای رقصان قبلی داشت. جیمز شک نداشت که آنها به نوعی به یکدیگر ربط دارند. جالب اینجا بود که او متوجه شد رویارویی با این موجود عجیب و غریب همان حس انزجار و نفرت را در او ایجاد نمی‌کند که با دیدن هیولای قبلی به او دست می‌داد. با این حال حتی اگر نصف آن هیولاهای قبلی هم خطرناک باشد، او نمی‌خواست که در آن نزدیکی بماند.

جیمز مانکن را پشت سر گذاشت، به عقب برگشت و به سمت راهرو اصلی طبقه دوم فرار کرد. اکنون با چراغ‌قوه‌ای که داشت راهرو دیگری را می‌دید که به چند شاخه تقسیم شده و به سمت شمال می‌رفت. با این حال نور چراغ‌قوه‌اش بر روی پیکری افتاد که بر روی زمین دراز کشیده بود و به شیوه‌ای آشنا به خود می‌پیچید. حضور این موجودات در شهر واقعا داشت از کنترل خارج می‌شد. اول خیابان‌ها را اشغال کرده بودند و حالا هم در ساختمان‌ها حضور دارند. حداقل این دلیلی است که چرا هیچکس در آپارتمان جوابش را نمی‌دهد. ساکنین آنجا احتمالا از ترس این هیولاهایی که در راهرو پرسه می‌زنند خود را در اتاق‌هایشان مخفی کرده‌اند. و یا شاید هم همه آنها مثل ساکن اتاق ۲۰۵ فرار کرده‌اند؟

کم کم داشت مشخص ‌می‌شد که طبقه دوم هم در حال حاضر جای مناسبی برای ماندن نیست. خیلی سریع به راه‌پله سمت چپش رفت و با خستگی به سمت طبقه سوم راهش را پیش گرفت. برای لحظه‌ای مکث کرد. اگر در طبقه سوم هم هیولا وجود داشته باشد باید چه کار کند؟ آیا آپارتمان را ترک می‌کند؟ اما اگر این کار را بکند باید کلا به فکر ترک کردن سایلنت هیل باشد. او این راه طولانی را آمده بود و حداقل کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که به تلاشش ادامه دهد. در راهرو طبقه سوم را اندکی به آرامی باز کرد و مراقب بود ببیند که آیا هیولایی در آن اطرف حضور دارد یا نه. از این بابت مطمئن نبود… اما همه جا ساکت بود.

وقتی که در را باز کرد و در راهرو قدم گذاشت متوجه شد که بیشتر فضای مسکونی توسط میله‌هایی آهنی مسدود شده که راهرو را به دو قسمت تقسیم می‌کرد. آنجا کمی ناجور به نظر می‌رسید. آیا آن چهارچوب آهنی به عنوان حفاظ امنیتی جهت دور نگه داشتن هیولاهای متهاجم نصب شده بود؟ اگر آن طرف میله‌ها جای امنی باشد، احتمال اینکه مری با دیگر سکنه آنجا باشد خیلی زیاد است. حال که داشت به این موضوع فکر می‌کرد، آرزو داشت که او هم در کنار مری می‌بود که حداقل از جای کنونی‌اش امن‌تر است. از میان میله‌ها همسرش را صدا زد، باز هم جوابی نشنید. در عین حال که فکرش مشغول امنیت مری بود، هیچ راهی برای عبور از میله‌ها وجود نداشت.

به پشت سرش نگاهی کرد و دید در راهرو کوچکی که داخل آن است دو در کنار یکدیگر وجود دارد. با خودش فکر کرد که بهتر است آنها را بررسی کند، جای دیگری برای رفتن نبود. اتاق ۳۰۲ باز نشد، اما اتاق ۳۰۱ باز بود. با این حال اتاق کاملا خالی بود. نه مبلمانی، نه هیچی. فقط یک سبد خرید که در آن تاریکی در وسط اتاق جا خوش کرده بود. چنین چیزی در اتاق چه می‌کرد؟ جیمز کمی به آن مشکوک بود. دید که چیز براقی نور چراغ‌قوه‌اش را منعکس می‌کند. به آرامی و با احتیاط جلو رفت و به داخل سبد خرید نگاه کرد.

یک اسلحه بود.

جیمز اسلحه را برداشت و نگاهی به آن انداخت. باورش نمی‌شد که چه شانسی آورده. نتنها خشاب اسلحه پر بود، بلکه یک جعبه گلوله اضافی هم در کنارش گذاشته شده بود. لبخند رضایت بر روی چهره‌اش آمد. این دقیقا همان چیزی بود که او نیاز داشت. دیگر احتیاجی به فرار و یا قایم شدن از دست هیولاها نبود. گلوله‌های اضافی را در جیبش ژاکتش گذاشت و نقشه جدیدی ریخت. حالا که یه اسلحه خوب دارم، می‌تونم طبقه دوم رو بگردم. درحالی که اسلحه را محکم در دستش گرفته بود اتاق ۳۰۱ را ترک کرد.

مسیر تاریکی که از آن آمده بود را به عقب برگشت و به در راهرو رسید. قبل از اینکه در را باز کند چشمش به چیزی در آن طرف میله‌های آهنی افتاد. چطور قبلا متوجه آن نشده بود؟ در آن طرف میله‌های آهنی بر روی زمین یک شی براق را دید که در زیر نور چراغ‌قوه چشمک می‌زد. یک کلید بود و در جایی افتاده بود که اگر تلاش می‌کرد شاید می‌توانست آن را بردارد. شاید کلید در آهنی را باز کند؟ دستش را از میان میله‌ها عبور داد و بر روی زمین کشید تا در آن تاریکی کلید را پیدا کند. نوک انگشتانش جسم سردی را احساس کرد. تا جایی که توانست دستش را کشید و سعی کرد کلید را نزدیک‌تر کند. فقط یک ذره دیگر مانده…

جیمز ناگهان حضور شخص دیگری را در آنجا احساس کرد. قبل از اینکه بفهمد جریان از چه قرار است، یک کفش کتانی را دید که محکم به کلید ضربه زد و آن را به انتهای راهرو پرتاب کرد.

جیمز فریاد زد «هِـــی!» و وقتی که همان شخص با پا انگشتان دستش را لگد کرد فریادش به فریاد درد تبدیل شد. در آن طرف میله‌ها پشت دختر کم سن و سالی را دید که در حال فرار است و صدای خنده‌اش داشت در راهرو می‌پیچید.

«احمق!» این چیزی بود که آن دختر قبل از ناپدید شدنش به جیمز گفت.

«هِــــی، برگرد اینجا!» جیمز می‌دانست حتی اگر دختر فریادش را ‌شنیده باشد، برنمی‌گردد. «لعنتی…»

جیمز زیرلبی ناسزایی گفت و دستش را از میان میله‌های چهارچوب آهنی درآورد. عجب موش مزاحمی. اما دیدن او از طرفی هم خبر خوبی بود. حضور او می‌تواند نشانه این باشد که حداقل چندین نفر در آن در طرف طبقه سوم زندگی می‌کنند. حضور آن دختر کافی بود تا احتمال بودن مری با آنها را زنده نگه دارد. با وجود دردی که در انگشتان دستش حس می‌کرد و عصبانیتش از دست آن دختر بچه، لبخند بر روی چهره جیمز بازگشت. بدون اتلاف وقت راهش را به سمت طبقه دوم پیش گرفت و برگشت.

صدای گوشخراشی نزدیک به دوراهی راهروهای طبقه دوم سکوت سنگین حاکم بر آپارتمان را درهم شکست. با اینکه صدا از راهرویی می‌آمد که به سمت شمالی امتداد می‌یافت، صدای جیغ و فریاد کمی گنگ به گوش می‌رسید که انگار از طبقه زیر بود. اولین فکری که به ذهن جیمز آمد مری بود، اما بعد تصویر همان دخترکی که در راهرو پا به فرار گذاشت به یادش آمد. جیمز با وجود اینکه از دستش عصبانی بود، اما نفرتش از او آنقدر نبود که دلش بخواهد توسط یک هیولا مورد حمله قرار بگیرد. نمی‌توانست چنین مرگی را برای کسی آرزو کند.

جیمز با عجله به سمت صدای جیغ و فریاد رفت و در مسیرش به سمت قسمت شمالی راهرو مجددا با یکی از آن هیولاها رو به رو شد که راه را مسدود کرده بود. بی‌درنگ اسلحه را به سمت آن موجود نشانه گرفت.

«از سر راهم گم شو!»

هیولا وقتی که سیلی از گلوله به داخل بدنش فرو رفت، به عقب افتاد و شروع به جیغ زدن کرد. جیمز برای چند لحظه کوتاه به شعف آمد. دیگر نیازی نبود که به عقب برگردد و فرار کند؛ او بالاخره می‌توانست سرجایش بماند و از خودش دفاع کند. هرچند آن موجود دشمنش بود و بحثی در آن نبود که می‌خواست بمیرد، کاری که او کرده بود شبیه به «قتل» نبود. نه، فرق داشت. بیشتر حس این را می‌داد که از موقعیت استفاده کرده، شبیه به اینکه در آخر برتری پیدا کرده بود.

جیمز از روی جنازه که اکنون بر روی زمین غرق در خون بود رد شد و و به انتهای راهرو رفت. قبلش آرام شده بود. با این حال وقتی که نور چراغ‌قوه‌اش بر روی یکی دیگر از آن چارچوب‌های آهنی افتاد متوجه شد که در طرف دیگر آن راه‌پله‌ای قرار دارد که به داخل تاریکی راه پیدا می‌کند. این باید همان راهی باشد که وارد قسمت اصلی طبقه سوم می‌شود… جیمز دستگیره دری که کنار چارچوب آهنی داخل راهرو بود را با عجله گرفت و آن را چرخاند. خوشبختانه در باز بود. در را هل داد و وارد اتاقی شد که شماره ۲۰۸ بر روی آن نوشته شده بود. این اتاق مجاور اتاق ۲۰۹ بود، اتاقی که در آن طرف چهارچوب آهنی قرار داشت. اگر راهی پیدا می‌کرد تا دیوار بین دو اتاق را تخریب کند، می‌توانست به آن راه‌پله برسد. به هرحال نقشه‌ای که جیمز در سر داشت همین بود. خیلی سریع از اتاق نشیمن به اتاق خواب رفت و شمالی‌ترین دیوار خانه را پیدا کرد. در وسط دیوار اتاق یک شی بزرگ قرار داشت، انگار که یک ساعت ایستاده قدیمی بود. جیمز آن را هل داد و ساعت از جایش بر روی کف موکت شده به آرامی کنار رفت.

«چــی…»

به دیوار خیره شد، زبانش بند آمده بود. در پشت ساعت شکاف بزرگی بر روی دیوار وجود داشت. این آپارتمان… با اینکه از بیرون ظاهر خوبی داشت، اما از داخل داشت فرو می‌ریخت. ساکن این خانه احتمالا خانواده بی‌بضاعتی بوده که مجبور شده خرابی دیوار را با ساعت مخفی کند. همان بهتر که بی‌خیالش شده‌اند. حالا جیمز دیگر مجبور نیست انرژی‌اش را صرف خراب کردن دیوار کند. با عبور از شکاف دیوار به اتاق کناری رفت و خیلی سریع خود را به راهرو رساند و وارد طبقه سوم شد. صدای آن جیغ از کجا آمد؟ او که چاره دیگری نداشت، مانند طبقه اول همه اتاق‌های راهرو را بررسی کرد تا وقتی که به اتاق ۳۰۷ رسید. جیمز ایستاد، دستش بر روی دستگیره در بود. به سختی می‌توانست صدایی که از اتاق می‌آمد را بشنود. با احتیاط در را باز کرد و وارد اتاق شد. در ابتدا به نظر نمی‌رسید که کسی داخل باشد، با اینکه صدا همچنان ادامه داشت. صدای هرچیزی که بود، آنقدری بود که کف اتاق را به لرزه در بیاورد.

«مری…؟»

درحالی که نفسش در گلویش حبس شده بود اسم همسرش را به آرامی به زبان آورد. جیمز خشک سرجایش ایستاد. زمانی که فهمید سایه‌ای در پشت اتاق حرکت می‌کند، دیگر وقتی برای فرار نداشت. در آن لحظه چشمش به یک کمد دیواری افتاد و خود را سریع در آن مخفی کرد. اصلا دلش نمی‌خواست که از داخل کمد به بیرون نگاه کند، اما نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. جیمز که لرز به تنش افتاده بود از طریق پنجره کمد نگاهی به بیرون انداخت. در تاریکی اتاق می‌توانست شکل سه هیولا را ببیند که انگار با یکدیگر مشغول انجام کاری بودند. دو تا از آنها به همان موجودات مانکنی شکلی شباهت داشت که قبلا در راهرو با آنها مواجه شده بود، اما موجود سوم تفاوت داشت. کاملا نسبت به بقیه متفاوت بود. ظاهرش شبیه به مرد بزرگی بود که بنظر سر مثلثی بزرگی به رنگ قهوه‌ای تیره و قرمز داشت. زنگ چسبیده به فلز خورده شده کله آهنی‌اش به گونه‌ای بود که انگار سال‌های سال دچار آسیب و زنگ زدگی شده است.

یک شیطان بود. این چیزی بود که حداقل جیمز تصور می‌کرد. یک شیطان قرمز… یک هیولا… کلمات آن مجله قدیمی دوباره در ذهن جیمز ظهور پیدا کردند. آیا این همان وحشتی است که والتر سالیوان با دیدن این موجود عجیب و غریب احساس کرده بود؟ این موجود قطعا شباهت ظاهری کافی را داشت که بشود به آن شیطان گفت. برخلاف دیگر هیولاها، لباس بلند و گشاد کثیفی به تن داشت و چکمه‌های سیاه بلندی پوشیده بود که تا زانوهایش می‌رسید.

مانکن‌ها که مغلوب قدرت هیولای کله هرمی شده بودند، سخت تلاش می‌کردند که خود را از چنگ او رها سازند. او با بازوهای عضلانی بزرگی که داشت مهره‌های پشت آن موجودات را به راحتی شکست. آن دو موجود در گوشه‌ای از اتاق در خون خود رها شدند. هیچکدام از آنها حرکت نمی‌کردند. دیدن صحنه اجساد پیچ خورده لرز را به تن جیمز می‌آورد، و عرق بر روی صورتش جاری شده بود.

ناگهان موجود کله هرمی که انگار حضور جیمز را احساس کرده بود، به آرامی کله هرمی‌اش را به سمت کمد دیواری چرخاند. جیمز قلبش تندتر می‌زد. آنقدر با دیدن آن صحنه وحشتناک مقابلش حواسش پرت شده بود که متوجه صدای امواج رادیوی داخل جیبش نشده بود. با سرعت دستش را داخل جیبش برد و رادیو را خاموش کرد. جیمز که کاملا بی حرکت در آن کمد تنگ سرجایش ایستاده بود و حتی جرات نفس کشیدن را هم نداشت، به آرامی دعا می‌کرد که آن موجود متوجه حضورش نشده باشد.

سکوت سنگین حاکم بر اتاق توسط صدای پای آن موجود که بر روی کف چوبی حرکت می‌کرد شکسته شد. صدا از جلوی کمد می‌آمد. جیمز کاری نمی‌توانست بکند جزء اینکه سلاحش را در دست بگیرد و آماده باشد. صدای نفس کشیدنش در آن کله آهنی پوسیده درست از جلوی در کمد می‌آمد و بوی گوشت فاسد با سرعت فضای کوچک آنجا را در برگرفت. هیچ راهی نیست که از اینجا جون سالم به در ببرم. هیچ راهی نیست. جیمز با دست‌هایی لرزان اسلحه‌اش را محکم‌تر گرفت. اگر پیروزی از آن کسی باشد که اولین حرکت را انجام می‌دهد…

برای لحظه‌ای نا امیدی‌اش به عزمی راسخ بدل شد. جیمز ماشه را کشید و کورکورانه به سمت هیولا شلیک کرد. وقتی که تیرهام تموم بشه، می‌میرم. درحالی که صدای کر کننده شلیک اسلحه در فضا پیچیده بود او با خودش این فکر را می‌کرد. او با چه امیدی می‌خواست آن هیولای قدرتمند بزرگ را بکشد؟ با این کار بیشتر او را عصبانی می‌کرد. احتمالا گلوله‌های اسلحه برای او مثل نیش پشه می‌مانند و به زودی می‌آید که در کمد را بشکند و سپس جیمز نیز به آغوش جنازه‌های حاضر در آنجا می‌رود. می‌میرم، این کمد کثیف هم حتما میشه تابوتم.

و آن لحظه فرا رسید، شلیک گلوله متوقف شد و سکوت همه جا را گرفت. جیمز فکر می‌کرد که صدای بال زدن فرشته مرگ را از دور می‌شنود که دارد می‌آید تا او را با خودش ببرد… اما سکوت ادامه داشت. نه صدای پایی شنیده می‌شد و نه صدای نفس کشیدنی، هیچی. اون مرده…؟ یعنی تونستم اونو بکشم؟ با تکیه بر این امید واهی، از پنجره کمد نگاهی به بیرون انداخت. اتاق خالی به نظر می‌رسید. او در کمد را تا جایی که می‌توانست به آرامی باز کرد. به سختی نفس می‌کشید تا نگاه بهتری به اتاق بکند. هیولای کله هرمی رفته بود.

حالا که به آن فکر می‌کرد، فهمید وقتی که سیلی از گلوله را در بدن هیولا خالی کرد هیولا به گونه‌ای فریاد زد که انگار فریاد درد بود… شاید از اسلحه ترسیده و فرار کرده؟ جیمز با هیچ یک از این توضیحات راضی نمی‌شد. نمی‌توانست پیروزی غیرمحتملش را باور کند. با توجه به اینکه در اتاق محکم بسته بود، بعید به نظر می‌رسید که هیولا فرار کرده باشد. انگار که… انگار که آب شده و به داخل زمین رفته بود. جیمز از خستگی به زمین نشست، چشمش به اجساد مانکن‌ها افتاد که قتل عام شده بودند. خون سیاه فراوانی در زیر بقایایشان در کف اتاق جاری شده بود. او با اینکه خیلی اتفاقی از چنگ مرگ رهایی پیدا کرده بود، اما احساس آرامش نداشت.

جیمز با بدنی خشک و قدم‌هایی نااستوار اتاق ۳۰۷ را ترک کرد. چرا… چرا من این همه چیزای ناجور رو دارم می‌بینم؟ داشت در راهرو تاریک طبقه سوم راه می‌رفت، رنگ از صورتش پریده بود. ایستاد. بر روی زمین جلوی پایش کلید کوچکی افتاده بود، همان کلیدی که آن دخترک مزاحم به آن لگد زده بود. وقتی که نور چراغ‌قوه‌ را به کل راهرو انداخت، همانطور که انتظار می‌رفت همان چهارچوب آهنی را دید که قبلا مسیرش را مسدود کرده بود. حالا آن دختر بچه کجاست؟ مری در طبقه سوم نبود. اصلا هیچ کسی آنجا نبود. جیمز مثل بعضی از قهرمان‌ها خود را با عجله به آنجا رسانده بوده تا فقط آن «شخص» را پیدا کند، اما چیزی که نصیبش شد چیزی جزء چند مانکن مرده نبود.

جیمز از پله‌های  طبقه سوم پایین رفت. او قبلا حواسش به جیغ و فریادهای طبقه سوم پرت شد، اما حداقل حالا می‌تواند به جستجویش ادامه دهد. با کمک نور چراغ‌قوه خشاب اسلحه را با تیرهای اضافی داخل جیبش مجددا پر کرد. یادش افتاد که رادیو را دوباره روشن کند. آخرین باری که اینجا بود تصور می‌کرد که ممکن است افرادی اینجا زندگی کنند، اما حالا تقریبا اطمینان دارد که ساختمان متروکه است. حداقل حالا دیگر نگران این نیست که بخواهد بی‌اجازه وارد اتاق کسی شود.

جیمز ناگهان متوجه شد که اتاق ۱۰۱ نیمه باز است، گرچه بار آخری که آن را بررسی کرده بود در بسته بود. با احتیاط در را باز کرد و به داخل اتاق نگاهی انداخت. به نظر خالی می‌رسید. با این حال وقتی که نور چراغ‌قوه‌اش به داخل آشپزخانه کوچک خانه افتاد با صحنه ناخوشایندی مواجه شد.  یک جنازه آنجا بود. جیمز تقریبا به دیدن اجساد هیولاها عادت کرده بود… اما با اینکه آن جسد به شدت کتک کاری شده بود و چهره‌اش در تاریکی دیده نمی‌شد، واضح بود که متعلق به یک انسان است.

جیمز درحالی که از تعجب سرجایش ایستاده بود، صدای ناله‌ای را ‌شنید که از حمام خانه می‌آمد. انگار که صدای یک انسان بود… اما جیغ و فریاد مانکن‌ها نیز شبیه به صدای انسان بود. شاید صدای همان هیولایی باشد که ساکن این خانه را کشته؟ امکان نداشت که او برای پی بردن به این قضیه وارد حمام شود. آنقدر احمق نبود که بخواهد دوباره فریب بخورد. اما بازهم… این چیزی نبود که بی‌خیالش شود. خیلی آرام به در حمام نزدیک شد، گوش‌هایش را تیز کرد تا ببیند صدای دیگری از آنجا می‌آید یا نه.

«لعنتی، لعنتی، لعنتی! من… من…» صدای مردی بود که داشت غر غر می‌کرد.

بالاخره یک انسان بود. حتی اگر مری نباشد، شاید اطلاعات بدرد بخوری در مورد او بداند. جیمز در حمام را باز کرد و مرد چاقی را دید که بر روی زمین زانو زده بود. لگن دستشویی را محکم گرفته بود، آنقدر استفراغ کرد تا اینکه معده‌اش خالی شد و فقط به شدت سرفه می‌کرد.

جیمز گفت «هِی سلام، حالت خوبه؟»

آن مرد با صورت گردش از کنار نگاهی به عقب کرد. کلاه بیس بالی به سر داشت و کمی جوان‌تر از جیمز به نظر می‌رسید. ترس در چشمانش دیده می‌شد و سرش را تکان داد. «من نبودم. قسم می‌خورم!»

«چی؟»

«من هیچ کاری نکردم. اون همینطوری بود وقتی که دیدمش. من فقط… فقط…»

«مشکلی نیست، فقط آروم باش.» جیمز در کنارش خم شد و برای اطمینان خاطر پشتش را نوازش کرد. به نظر می‌رسید که آن شخص جیمز را اشتباهی گرفته بود. جیمز چندان از اوضاع با خبر نبود، اما آن مرد رفتارش دفاعی بود انگار که جیمز آمده بود تا دستگیرش کند. «لازم نیست نگران باشی. من فقط یه توریستم. اسمم جیمزه، جیمز ساندرلند. اسمت چیه؟»

با لحن وحشت‌زده‌ای گفت «اِدی…»

جیمز با اشاره گفت «خیلی خب اِدی. اون… آدم تو آشپزخونه، می‌شناختیش؟»

«نـ نه! من هیچ کاری نکردم! من قاتل نیستم!» ادی بازهم با عصبانیت سرش را تکان داد.

«خیلی خب، خیلی خب، می‌دونم. من اینطور فکر نمی‌کنم که تو کسی رو کشته باشی. انگار تو شوک هستی. منم یکم نگران بودم. فقط یه سوال بود همین.»

«من اونو نکشتم… من…»

«معلومه که این کار رو نکردی. احتمالا کار اون هیولاها بوده، شاید کار همون موجودات عجیبی که بدن‌هاشون می‌لرزه بوده و یا همونایی که شبیه به مانکنن. یا حتی شاید کار همون چیز قرمز هرمی باشه.»

«یه چیز قرمز هرمی؟ من چیزی راجبه اینا نمی‌دونم. راستش رو بگم. ولی چندتا موجود عجیب دیدم، که حسابی منو ترسوند. به خاطر همین فرار کردم اومدم تو آپارتمان تا خودمو قایم کنم.»

حرف‌های او جیمز را نا امید کرد. بعد از این همه مدت بالاخره شخصی را پیدا کرده بود که می‌توانست با او صحبت کند، ولی آن شخص حتی ساکن آپارتمان هم نبود. با اینکه شانس گرفتن هرگونه اطلاعاتی راجع‌به مری خیلی کم بود، شاید می‌توانست در مورد سایلنت هیل اطلاعاتی از او بدست آورد. «دقیقا چه اتفاقی تو این شهر افتاده؟»

«نمی‌دونم. من هیچی نمی‌دونم. من حتی تو این شهر زندگی نمی‌کنم.»

«چی؟توئم؟» جیمز شانه‌ای بالا انداخت. «خب، پس چرا اینجایی؟»

«هِـــم… خب…» ادی تاملی کرد. به نظر می‌رسید که نمی‌خواهد در موردش صحبت کند.

«خیلی خب، ولی بهتره عجله کنی و از اینجا بری. اینجا جای خوبی نیست.»

«آره… همین کارو می‌کنم.»

«مراقب باش، باشه؟»

«باشه، توئم همینطور جیمز.» به نظر می‌رسید که در آخر ادی آرام شده بود. ترس از چهره‌اش بیرون رفته بود و وقتی که از یکدیگر جدا شدند چهره رنگ پریده‌اش به حالت طبیعی برگشت.

جیمز بعد از آن همه موفق نشد مری را جایی در آپارتمان پیدا کند. با این حال گزینه دیگری وجود داشت. جیمز هنگام رد شدن از حصار متوجه آپارتمان دیگری در مجاورت آپارتمان وودساید شده بود که در سمت غربی آن قرار داشت. به جای اینکه دوباره از خیابان کاتز عبور کند که مملو از هیولا بود، تصمیم گرفت تا به جستجوی یک میانبر برود. دو آپارتمان به یکدیگر خیلی نزدیک بودند. حتما باید یک راهی باشد که بتوان از آنجا پرید و به طرف دیگر رفت. شاید بتواند در اتاقی در طبقه دوم پنجره‌ای پیدا کند؟

جیمز بدون اتلاف وقت به طبقه دوم رفت و به سمت انتهای غربی راهرو راهش را ادامه داد. خوشبختانه، پنجره‌های ساختمان کناری به نظر می‌آمد که همگی خراب شده باشند. جیمز خودش را آماده کرد و با تمام توان به آن طرف ساختمان پرید و از طریق پنجره وارد یکی از اتاق‌های آپارتمان کناری شد.

به محض اینکه اتاق را ترک کرد و وارد راهرو شد مجددا با یکی دیگر از آن هیولاهای مانکی برخورد کرد. جای تعجبی نداشت که هیولاها این آپارتمان را نیز اشغال کرده بودند. سلاحش را بدون مکث و ترس نشانه گرفت و به سمت آن شلیک کرد تا جایی که مانکن بی‌جان بر روی زمین افتاد. از اینکه باز هم توانسته بود هیولا را از پا در بیارود به شعف آمده بود. با این وجود جیمز لازم بود که از درگیری‌های غیر ضروری خودداری کند تا گلوله‌هایش هدر نرود. درحال حاضر تعداد گلوله‌هایی که برایش باقی مانده بود خیلی کم بود.

جیمز به انتهای راهرو طبقه دوم رسید و از پله‌ها پایین رفت. در اتاق ۱۰۹ یک تجدید دیدار غیرمنتظره در انتظارش بود. وارد اتاق شد. بیشتر اتاق خالی بود و یکی از دیوارهای آن با یک آینه بزرگ پوشانده شده بود که بی‌شباهت به یک سالن رقص باله نبود. و یا شاید هم صاحب این اتاق خیلی از خود راضی بوده. زنی در وسط همان اتاق بر روی زمین دراز کشیده بود. مانند کودکی که با اسباب‌بازی‌اش بازی می‌کند چاقوی تیزی در دست داشت و به شکل خسته کننده‌ای داشت کف اتاق را با آن می‌کند. چهره‌ی منعکس شده بر روی آینه آشنا بود، همان زنی بود که در قبرستان آن را دیده بود. آن زن متوجه انعکاس بدن جیمز در آینه شد و به حرف زدن آمد.

با بی‌حالی گفت «اوه، تویی.» با صدای ضعیف و نگاه پوچی که داشت انگار که نسبت به قبل شخصی کاملا متفاوت شده بود.

«آره. جیمز صدام کن.»

«من آنجلا هستم… آنجلا اُروسکو…»

جیمز به مهربان‌ترین راه ممکن او را مورد خطاب قرار داد «آنجلا، ها؟ اسم قشنگیه.» آنگونه که آنجلا مشتاقانه به چاقو خیره شده بود و داشت با آن به کندن کف اتاق ادامه می‌داد… که انگار می‌خواست خودش را با آن بکشد. «خب… اینجا چیکار می‌کنی؟»

«دنبال مامانم می‌گردم.»

«جدی؟ فکر کردم از شهر رفتی. هنوز نتونستی پیداش کنی؟»

«نــ، نه. من…»

«مادرت تو این آپارتمان زندگی می‌کرد؟»

«یادم نمیاد…»

«پس تمام چیزی که یادت میاد اینه که تو این شهر زندگی می‌کرد؟» اون درست مثل منه… تو این شهر داره دنبال کسی می‌گرده که حتی کوچیک‌ترین سرنخی هم نداره که بخواد دنبالش بره… جیمز با او برای وضعیتی که داشت احساس همدردی تلخی می‌کرد. آنجلا ناگهان از جایش بلند شد و با برق عجیبی در چشمانش به جیمز خیره شد «چی گفتی؟» با خشم بر سر جیمز فریاد زد «چطور اینو می‌دونستی!؟»

جیمز که از رفتار او به حیرت آمده بود پرسید «منظورت چیه؟». آنجلا چاقو را محکم‌تر را در دستش گرفت. چاقو خیلی نزدیک بود…

«چطور می‌دونی که مامانم تو این شهر زندگی می‌کرده؟!»

پس دلیلش این بود. بهتره حواسم به چیزی که میگم باشه، اینطور که معلومه اگه فرصتش رو داشته باشه میزنه منو می‌کشه. جیمز بدون اینکه هیچکدام از این افکارش را به زبان بیاورد، پاسخ داد «فقط فکر کردم که چون اینجا دنبالش می‌گردی حتما اینجا زندگی می‌کرده. هرکس دیگه‌ای هم می‌تونست همچین فکری بکنه…»

«آره… فکر کنم درست میگی…» خصومت از چهره‌اش ناپدید شد و رفتارش دوباره به همان حالت بی‌حال قبلش بازگشت.

«به همین خاطر نیست که تو اینجایی؟»

«من… نمی‌دونم…»

«پس چرا اول از همه اومدی سایلنت هیل؟» آنجلا در پاسخ به سوال جیمز نگاهی به پایین انداخت. او برای طفره رفتن از پاسخ دادن به جیمز همان سوال را از خودش پرسید «تو چرا به این شهر اومدی؟»

جیمز اعتقاد داشت که جستجویش برای پیدا کردن مری یک موضوع خصوصی است، به همین خاطر به گونه‌ای مبهم جواب داد «من دنبال یه نفر می‌گردم.»

«هنوز پیداش نکردی؟»

«نه.»

«من و تو هردومون…»

جیمز زیرلبی گفت «آره، فکر کنم هردومون تو یه موقعیت گیر کردیم…». ناگهان جیمز احساس کرد که دیگر نمی‌تواند بیشتر از این جلوی ابراز مشکلات و احساساتش را بگیرد و شروع به حرف زدن در مورد آنها کرد. «همش همین نیست. اون، یعنی زنم مری… مدتیه که مرده. ولی من فکر می‌کنم که اون هنوز زنده است. اینکه داره یه جایی تو این شهر زندگی می‌کنه. همین تازگی این نامه‌اش به دستم رسیده. اگه واقعا مرده چطور می‌‍تونه واسه من نامه بفرسته؟!»

«جیمز…»

«متاسفم. فقط… لازم بود اینارو به یکی بگم.»

«امیدوارم که پیداش کنی.»

«ممنونم. امیدوارم توئم مادرت رو پیدا کنی.» شاید کمی از شور و شوق جیمز به او منتقل شده بود؛ چراکه به نظر می‌رسید آنجلا اندکی از رفتارهای انسانی‌اش را به دست آورده بود. حتی توانست کمی لبخند بزند.

آنجلا بلند شد و جلوی جیمز ایستاد «من تسلیم نمی‌شم. هرجا رو که لازم باشه دنبالش می‌گردم.»

«بیا با همدیگه بریم. من می‌تونم مراقبت باشم، دیگه نیازی نیست اونو دستت بگیری. اون چاقو اصلا مناسب این نیست که دست خانوم جوانی مثل تو باشه.» جیمز با ملایمت با او صحبت کرد و دستش را به سمت چاقویی برد که در مشت آنجلا بود.

«به من دست نزن!» فریاد عصبی‌اش گوش جیمز را سوراخ کرد. آنجلا کمی خودش را از جیمز دور کرد و چاقو را به نشانه تهدید به سمت او گرفت. با این حال خیلی سریع به خودش آمد «مـ، متاسفم. مشکلی نیست، تنهایی… مشکلی واسم پیش نمیاد.»

«ولی__»

«چرا؟ چرا نگران منی؟ فکر می‌کنی می‌خوام خودمو بکشم؟» آنجلا به تیغه براق چاقو خیره شد انگار که طلسم شده بود. «… شایدم حق با تو باشه. تا وقتی که اینو دارم… انجام دادنش… خیلی راحته.»

آنجلا با عجله چاقو را بر روی قفسه‌ای که در اتاق بود گذاشت، انگار که می‌خواست هرچه زودتر از شر آن خلاص شود، به سمت در اتاق دوید و به داخل راهرو فرار کرد. جیمز به دنبالش نرفت. واضح بود که او در برخورد با دیگران دچار مشکلاتی است. احتمالا بودن با او برای جیمز از چرخ زدن به تنهایی در این راهروهای پر از هیولا ترسناک‌تر خواهد بود…

جیمز به طور اتفاقی روی زمین جایی که آنجلا دراز کشیده بود عکسی را پیدا کرد، گرچه شخصی آن را پاره پاره کرده بود. اینطور که به نظر می‌رسید عکس آنجلای جوان به همراه خانواده‌اش بود.

بعد از اینکه اتاق‌ها یکی پس از دیگری یا خالی و یا قفل بودند، اعتماد جیمز به تدریج داشت از بین می‌رفت. آیا واقعا مری وقتی که در رادیو صحبت کرد چیزی راجع‌به آپارتمان وودساید گفت؟ کمی گیج شده بود و حافظه‌اش درست کار نمی‌کرد. شاید او صدا را اشتباهی شنیده و تمام این مدت وقتش را تلف کرده و یا شاید… اصلا آن صدا متعلق به مری نبوده. نه امکان نداره اینطور باشه! جیمز نمی‌خواست که چنین افکار ترسناکی را باور کند. شاید او برای مدتی اینجا بوده و قبل از اینکه جیمز بتواند او را پیدا کند آنجا را ترک کرده است. شاید بخاطر هیولاها از آنجا فرار کرده است.

چه مری در این آپارتمان زندکی می‌کرده و یا فقط لحظه‌ای در آن بوده، جیمز نمی‌توانست دست روی دست بگذارد و فقط منتظر بماند. شاید او باید به سراغ همان نقشه اصلی‌اش یعنی پیدا کردن «مکان خاص» برود که در نامه به آن اشاره شده بود. حتی اگر یک تلاش بیهوده هم باشد… شاید هنوز هم بعد از این همه مدت بخشی از مری در آن مکان منتظرش باشد.

جیمز فهمید که ترک کردن آپارتمان نیز کار دشواری است؛ چراکه تمامی درهای آپارتمان از جمله ورودی جلویی آن بطور کامل بسته بود. جیمز هرچقدر هم که در را فشار می‌داد و به آن ضربه می‌زد فایده‌ای نداشت. چاره‌ای نداشت جزء اینکه بگردد و یک در پشتی پیدا کند. در طبقه دوم با دری مواجه شد که تابلو «پله اضطراری» بر روی آن نصب شده بود. خوشبختانه در باز بود. در را باز کرد و وارد اتاقک تاریکی شد.

آب خاکستری تیره. جیمز با حالتی گیج چند باری پلک زد. وقتی نور چراغ‌قوه را به پله‌هایی انداخت که باید از آنها پایین می‌رفت… استخری از آب خاکستری تیره را دید که تمام راه‌پله را تا طبقه دوم پر کرده بود. اصلا چه چیزی ممکن است باعث شده باشد که آب تمام راه‌پله را پر کند؟ شاید هیولاهای وحشی لوله آبی را شکسته باشند؟ در هرصورت پله‌ها غیرقابل استفاده بودند. جیمز که دلسرد شده بود به عقب چرخید و به سمت در رفت تا به راهرو برگردد. اما دستگیره در نمی‌چرخید. او گیر افتاده بود.

سر و صدای کمی از گوشه اتاقک تاریک در اطراف پیچید که وحشت به تن جیمز انداخت. صدایی بود که کمی قبل‌تر هم آن را شنیده بود. جیمز که داشت رنگ از صورتش می‌پرید به شکل دیوانه‌واری به در لگد می‌زد و دستگیره آن را فشار می‌داد، اما تلاشش برای فرار بی‌ثمر بود. با اکراه به عقب چرخید، پاهایش آنقدر سست شده بود که به سختی زمین را حس می‌کرد. نور چراغ‌قوه‌اش بر روی پیکر بزرگی افتاد که داشت در تاریکی آنجا پرسه می‌زد. همان شیطانی بود که در اتاق ۳۰۷ با آن رو به رو شده بود. شیطان قرمز.

جلوی پای آن موجود جنازه یکی از آن هیولاهای بی‌دست افتاده بود. درست مثل همان مانکن‌های قبل بدنش در هم پیچ خورده و شکسته شده بود بطوری که قابل شناسایی نبود. هیولای کله هرمی بعد از اینکه کارش را با آخرین قربانی‌اش تمام کرد به آرامی رو به جیمز کرد. بخاطر کله عجیبی که داشت جیمز نمی‌توانست متوجه حالت چهره او شود، اما به راحتی می‌توانست تصور کند که بخاطر از راه رسیدن طعمه جدیدش لبخند خوشحالی بر روی لبانش است.

وقتی که کله هرمی بر روی جسد هیولا پا گذاشت و جلوتر آمد، صدای ناهنجار ساییده شدن فلز تیزی فضای کوچک اتاق را پر کرد. بسیار آهسته و به زحمت حرکت می‌کرد، انگار که چیز خیلی سنگینی را با خود حمل می‌کرد. هنگامی که نور بر روی آن چیز بزرگ و و شیطانی افتاد که هیولا آن را در دست داشت، جیمز بی‌وقفه خنده دیوانه‌واری کرد. این انسان نبود که او داشت با آن سر و کله می‌زد. هیولا به راحتی یک وزنه‌ بردار المپیک آهن بسیار بزرگی را بلند کرد. یک چاقوی بسیار بزرگ بود. فقط یک ضربه آن چاقوی بزرگ کافی بود تا جیمز را به طور کامل به دو نیم تقسیم کند.

در جلوی چشمانش، هیولا به کندی اسلحه بزرگش را با بازوهای قدرتمندش بالای سر برد. چاقو آنقدر سنگین بود که حتی این هیولای غول‌پیکر با بلند کردن آن مشکل داشت. آنجا بود که جیمز اندکی امیدوار شد. اگر راهی برای پیروزی وجود داشته باشد، باید آن را امتحان کند. جیمز قبلا موفق شده بود این هیولا را شکست دهد. باز هم می‌تواند این کار را انجام دهد.

وقتی که شمشیر قربانی‌اش را از دست داد با دیوار بتنی برخورد کرد و صدای جرنگ جرنگ آن اتاقک قفل شده را در بر گرفت. جیمز بعد از اینکه به سختی از حمله هیولا خود را رها ساخت، به پشت او دوید و شروع به تیراندازی کرد. با اینکه گلوله زیادی به پشت هیولای غول‌پیکر نفوذ کرد، اما هیولا انگار اصلا متوجه آن هم نشده بود. جیمز با وجود اینکه یک خشاب کامل را بر روی او خالی کرد، حرکات هیولا حتی آهسته هم نشد. جیمز با نا امیدی به زانو افتاد، و اندک امیدش را از دست داد. با اینکه تعدادی گلوله هنوز در جیبش باقی مانده بود، اما اکنون دیگر پر کردن اسلحه هم فایده‌ای نخواهد داشت. احتمالا قبل از اینکه بخواد شلیک دیگری انجام دهد آن چاقوی بزرگ به وسط مغزش فرو رفته.

حتی در این حالت نا امیدی، ناگهان جیمز به طرز عجیبی ترسش ریخت. در واقع، انگار غریزه بقایش از بین رفته بود و تنها چیزی که احساس می‌کرد آرامش بود. با این ذهنیت خودرهایی، جیمز سرش را بالا گرفت، چشم‌هایش را بست و در سکوت در انتظار لمس سرد تیغه جلاد بود. او می‌توانست صدای امواج کوچکی را بشوند، شبیه به همانی که در ساحل دریاچه تلوکا شنیده بود. درست همان صدایی را می‌داد که سال‌ها پیش با مری در آن روز بدون دردسر به تماشای دریاچه نشسته بودند.

آیا او داشت اشتباهی می‌شنید؟ جیمز که برای مرگ قریب الوقوع‌اش بی‌تاب بود، چشمانش را باز کرد. او خیال‌پردازی نمی‌کرد، صدای پاشیدن آب از پله‌ها می‌آمد. هیولای کله هرمی به جای کشتن جیمز که کار راحتی برایش بود، تصمیم گرفت تا از پله‌ها پایین و به داخل آب تیره برود. تمام چیزی که جیمز می‌توانست ببیند این بود که گلوله‌هایش پشت او را سوراخ سوراخ کرده بود. کم کم داشت به جواب می‌رسید. من… برنده شدم؟ دوباره…؟ با اینکه نتوانسته بود هیولا را بکشد، اما آنقدری به او آسیب زده بود که بار دیگر او را وادار به عقب‌نشینی کند.

جیمز آه بلندی کشید و از خستگی زیاد به زمین نشست. او تعداد دفعاتی که فقط در یک روز از چنگ مرک رهایی پیدا کرده بود را یادش نمی‌آمد. گردابی از خون همراه با آب تیره از داخل راه‌پله با سر و صدا شروع به تخلیه شدن کرد و در مخفی پشتی داخل راه‌پله در دل تاریکی خودش را نشان داد.

داخل کوچه صدای دخترک جوانی در میان مه پیچید. در پشتی داخل راه‌پله اضطراری به داخل کوچه‌ای در پشت آپارتمان راه پیدا می‌کرد که به جلوی خیابان ناتان می‌رسید. آن آهنگ شادی با کمی خنده معصومانه آمیخته شد.

جیمز وقتی که چهره آشنای آن بچه را دید نتواست جلوی خودش را بگیرد و فریاد زد «تویی!». داخل کوچه دختر جوانی بر روی یک دیوار آجری نشسته بود و داشت تکه کاغذ تا شده‌ای را می‌خواند. «تو همون موش کوچولی مزاحمی هستی که تو راهرو دستم رو لگد کرد!»

دخترک با تعجب نگاه کرد و برای چند لحظه به جیمز خیره شد و گفت «نمی‌دونم راجبه چی حرف می‌زنی.» آیا او واقعا فکر کرده که می‌تواند تظاهر کند؟ این بچه از آن بچه‌های لجوج بود. «حالا اینجا چیکار می‌کنی؟» در شهری که هیولا‌ها در آن تاخت و تاز می‌کردند برای یک دختر بچه بسیار خطرناک بود که تنهایی در آن رفت و آمد کند. جیمز نمی‌توانست نگران امنیت آن دختربچه پر رو نباشد.

دختربچه که به نظر می‌رسید علاقه زیادی به حرف زدن ندارد جوابی داد که ربط زیادی به سوال جیمز نداشت «کوری؟ احمق»

«هِی، اون یه نامه است که دستته؟»

«به تو چه ربطی داره؟ تو که هر چی باشه مری رو دوست نداشتی!»

جیمز در بهت و حیرت بود. چطور این بچه اسم همسر من را می‌داند؟ نه، حتما اتفاقی بوده. حتما در مورد شخص دیگری که اسمش مری است حرف زده. ولی… اون درست با من حرف زد. انگار که منو می‌شناسه یا همچین چیزی…

«بازنده.» این آخرین توهینی بود که دخترک به جیمز کرد و بعد به آن طرف دیوار پرید.

«هِی، برگرد اینجا. چطور مری رو می‌شناسی؟! بهم بگو کجاست!» در پشت دیوار صدای قدم‌هایش به گوش می‌رسید که داشت دورتر و دورتر می‌شد. جیمز تنها مانده و به دیوار آجری خالی خیره شده بود.


در ادامه…

فصل ۳ – همزاد –


12 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

  1. مرسی آقای حاتمی.گذاشته بودم یه وقت خوب بخونمش که بلاخره فرصتش پیش اومد.امیدوارم متوجه باشی این رمان که ترجمه میکنی واسه ما گیمرای قدیمی خیلی خیلی ارزشمنده.واقعا مرسی که زحمتشو میکشی داداش.بی صبرانه منتظر قسمت سومم.

    ۱۰
  2. فکرکنم آخرین بار یک سال پیش به سایت سر زده بودم تا لینک این داستان رو کسی از دوستان برام فرستاد. با اینکه هنوز شروع به خوندنش نکردم مطمئنم عالیه. گذرا یه نگاه به متن کردم و از ادبیاتش خیلی خوشم اومد. منتظر قسمت بعدی هستم. امیدوارم با موفقیت ادامه بدید. تنها سوال من این هست که این مطلب ترجمه است یا تالیف؟ هرچند در هر دو حالت بسیار خوبه. خسته نباشید

    ۱۰
  3. واقعا دست مریزاد. عالی بود عالی تر هم داره میشه. ممنون از اقای حاتمی :۱۵:
    موقع خوندنش واقعا غرق دنیای سایلنت هیل شده بودم و حس خیلی خوبی میداد. جزئیاتش شاهکاره. سایلنت هیل ۲ شاهکار تکرارنشدنی بوده و خواهد ماند تا ابد. :۱۵:
    بشدت منتظر قسمت بعدی هستیم.
    بازم ممنون

    ۱۰
    1. مثل همیشه , بسیارعالی و پر محتوا .
      خسته نباشید . :۱۵: :۱۵: :۱۵:
      واقعا اون حس بازی دوباره بهم منتقل شد , شدیدا منتظر قسمت سومیم :D

      ۲۰
  4. یکی از معدود مقالاتی که ارزشش خیلی بالاست
    یکی از بهترین نکات قوت این مقاله اینه که به تموم نکات خوب توجه میکنه
    تفکرات جیمز
    حس و حال لوکیشن ها
    جزییات

    همین جزییات (روزنامه-کلید-مکان اشیاها..) هست که سایلنت هیل ٢ رو شاهکار میکنه
    خدا رو شکر که ادی و انجلا و لائورا هم اضافه شدن
    تازه داستان جون میگیره
    به شخصه پیشنهاد میکنم حتما یه بارم که شده سایلنت هیل ٢ رو بازی کنین
    سکانس حرف زدن جیمز با انجلا به ماهرانه ترین شکل ممکن فیلمبرداری شده… مثلا زاویه دوربین به شکل جالبی موقع حرف زدن جیمز به اینه قفل میشه و موقع حرف زدن انجلا عادیه

    حیف رضا.. حیف که مقاله ت کاری میکنه که کسی نره بازیش کنه?

    اسپووووویل….

    داستان مری و قبل اومدن جیمز هم مینویسی؟؟ دستت طلا
    بعدشم یه مقاله برو واسه اینکه ببینیم جیمز گناهکارع یا نه.. :'(

    ۴۰
    1. ممنون امیرحسین
      سایلنت هیل ۲ واقعا مغلوب‌کننده است و بنظرم هرکسی هم رمان رو بخونه و جذبش بشه، به راحتی می‌تونه بره سراغ خود بازی و نهایت لذت رو ازش ببره.
      راستش سناریو Born From A Wish رمان رسمی ازش منتشر نشده، ولی خب اگه فرصت شد سعی می‌کنم یه چیزی در موردش بنویسم. ツ

      واسه سوال آخرت هم که … ツ

      ۱۰

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر