داستان کامل بازی Assassin’s Creed II

در ۱۴۰۱/۱۱/۱۰ , 16:00:14
بهترین بازی‌های سری Assassin's Creed

در این مقاله به بررسی داستان کامل بازی Assassin’s Creed II یا فرقه اساسین ۲ می پردازیم و داستان کاراکتر اصلی این بازی یعنی اتزیو را توضیح می دهیم.

Contains Spoilers

خطر لو رفتن داستان بازی

در پایان نسخه ی اول، دزموند با دیدن این نشانه ها پی به نقشه ی شوم تمپلارها برد که می خواهند با بدست آوردن سیبهای بهشتی باقی مانده روی زمین و فرستادن آنها توسط یک سفینه ی فضایی به سمت ارباب ها (موجودات پیشرفته ی فضائی) که تمپلار ها را با همین سیبها کنترل میکردند، سلطنت و فرمانروایی را دوباره مثل سابق تقدیم ارباب ها کنند و انسانها را نوکر و برده ی ارباب ها و خودشان را نماینده ی ارباب ها روی زمین…!  تاریخ ۲۱ دسامبر سال ۲۰۱۲ نیز نشان دهنده ی زمان پرتاب این سفینه ی فضائی حاوی سیبهای بهشتی می باشد که در آن روز ارباب ها با تصاحب دوباره ی سیب های بهشتی و باز گشت به کره ی زمین، از انسان ها انتقام خواهند گرفت بطوریکه خورشید در غم انسان ها نابود خواهد شد و تاریکی بر زمین غالب خواهد شد …!!!
دزموند تصمیم می گیرد با کمک لوسی فرار کند تا بتواند با دسترسی به خاطرات “اتزیو” مانع موفقیت تمپلارها شود. ” اتزیو ” که یکی دیگر از اجداد بزرگ دزموند است ( شاید یکی از با مهارت ترین اساسین ها ) در سال ۱۴۵۹ در دوران رنسانس در ایتالیا به دنیا آمد، و تا ۱۷ سالگی از اینکه او هم مانند پدرش یک “اساسین” هست هیچ اطلاعی نداشت … ” اتزیو ” از خانواده ای بسیار نجیب و محبوب در فلورانس است که دو برادر و یک خواهر دارد . در شروع خاطرات، ” اتزیو ” با گروهی درگیر می شود که به رهبری ” ویری ده پازی ” می خواهند شهرت و محبوبیت ” اتزیو ” و دوستانش را در فلورانس زیر پا بگذارند . ” اتزیو ” با کمک دوستان و برادر بزرگترش آنها را شکست میدهد ولی ” ویری ” فرار می کند و برادر اتزیو با دیدن لب زخمی ” اتزیو” او را به دکتر راهنمایی میکند.
” اتزیو ” بعد از اینکه با برادرش تا بالای کلیسا مسابقه می دهد، قبول نمی کند که به خانه برگردد و در عوض به سمت خانه ی دوستش ” کریستینا وسپوچی ” می رود تا شب را با او بگذراند. صبح فردا به دفتر کار پدرش که کارمند محبوب یک بانک معروف در ایتالیا بوده، می رود و می بیند که پدرش با آقایی به اسم “اوبرتو” بطور خیلی صمیمی صحبت می کنند، سپس وارد اتاق می شود و پدرش او را با ” اوبرتو ” آشنا می کند و توضیح میدهد که چقدر به آقای ” اوبرتو ” اعتماد دارد.

تا اینکه به محل کار پدرش برمیگردد، پدرش می گویند که آنها توسط ماموران دستگیر شده اند و در زندان هستند تا فردا در ملا عام اعدام شوند.  اتزیو بلافاصله با آمدن شب به طور مخفیانه به سمت پنجره ی بالایی زندان می رود تا پدرش را ملاقات کند که پدرش به او میگوید باید به خانه برگرشته به دفتر کار پدر و وارد مکان مخفی داخل اتاق شود تا در صندوق را باز کنه و لباسهای ” اساسین ” پدر و همچنین نامه ای که داخل صندوق است را بردارد و لباس ها را پوشیده و نامه را سریع به ” اوبرتو ” که نزدیک ترین دوست پدر و خانواده ی ” اتزیو ” است برساند تا ” اوبرتو ” با کمک آن نامه که مدرکی برای اثبات بی گناهی پدر اتزیو است آنها را از اعدام شدن نجات بدهد.
وقتی اتزیو نامه را به ” اوبرتو ” می رساند از او قول می گیرد که فردا در میدان شهر همدیگر را ملاقات کنند و همه چیز روشن شود و پدر و برادر بزرگ و برادر کوچک ” اتزیو ” که هنوز به سن قانونی هم نرسیده بود، از اعدام نجات پیدا کنند. صبح فردا اتزیو به میدان شهر میرود و میبیند که دور گردن پدر و دو برادرش طناب دار آویخته شده و ” اوبرتو ” که صمیمی ترین دوست پدر ” اتزیو ” است، از گناهانی که خودش برای پدر و برادر های ” اتزیو ” تراشیده است برای مردم حرف می زند و آنها را دزد و تبهکار معرفی می کند که از پولهای بانک دزدی کردند و مردم را فریب دادند… پدر اتزیو اعتراض می کند و میگوید من مدرکی دارم که خلاف حرفهای تو را ثابت میکند ، ” اوبرتو ” می پرسد: مدرکت کجاست؟  پدر میگوید: همان نامه ای که دیشب پسرم برایت آورد. ” اوبرتو ” میگوید: کسی برای من نامه ای نیاورده !!!

در این لحظه اتزیو وارد صحنه میشود و با صدای بلند فریاد میزند… مردم تعجب می کنند و با چشم دروغگو به اتزیو نگاه میکنند …  سربازها که منتظر آمدن اتزیو بودند، به دستور ” اوبرتو ” زود دستگیرش میکنند تا بعد از اعدام کردن پدر و برادرانش ، “ازیو ” را هم به جرم دروغگویی و همدستی با آنها اعدام کنند.

در این لحظه ” اوبرتو ” در نهایت بی اعتنایی به حرفهای ” اتزیو ” و با تهمت زدن به پدر و بردارهای بی گناهش، جلوی چشمهای ” اتزیو” دستگیره را پائین می کشد و پدر و برادرهای ” اتزیو ” که فقط سرشان از بالای سکو پیداست، جلوی چشمانش جان میدهند.
آن شب را بخاطر دارید که ” اتزیو ” بعد از دیدار با پدرش در پنجره ی زندان، به دستور پدر، نامه ای را که در صندوقچه ای در اتاق مخفی دفتر کار پدر وجود داشت ، همراه با لباسهای ” اساسین ” پدر ، برداشت و نامه را طبق دستور پدرش ، به ” اوبرتو آلبرتی ” ( قاضی بلند پایه ی شهر فلورانس در زمان رنسانس ) رساند …، صحنه ای که ” اتزیو ” بعد از رسیدن به خانه ی ” اوبرتو ” و درگیر شدن با دو سرباز، در خانه ی ” اوبرتو ” را می کوبد و ” اوبرتو ” در نهایت حیله گری در را باز می کند و می گوید : ” اتزیو ! این وقت شب اینجا چه میکنی؟! “… در حالی که ” اوبرتو ” خود دستور بازداشت پدر و برادر های اتزیو و حتی خود ” اتزیو ” را صادر کرده بود ، چون ماموران نتوانسته بودند ” اتزیو ” را پیدا کنند و ” اوبرتو ” می دانست که ” اتزیو ” برای طلب کمک پیش کسی جز او نخواهد آمد ، به سربازانش دستور داده بود تا جلوی خانه ی ” اتزیو ” و همچنین خانه ی ” اوبرتو ” منتظر آمدن ” اتزیو ” باشند و به محض رسیدن ” اتزیو ” او را با شمشیر بکشند و نامه ای را که حاوی مدرکی غیر قابل انکار برای اثبات بی گناهی خانواده ی ” اتزیو ” بود ، از او بدزدند و نابود کنند!
همانطور که دیدید ، هنگامی که ” اتزیو ” پس از پوشیدن لباسهای ” اساسین ” و مواجه شدن با سربازانی که در حیاط خانه با شمشیرهای کشیده به سمت او می آمدند، با تعجب می گوید : “مگر شما برای بازداشت کردن من نیامده اید؟ پس این شمشیرها برای چیست ؟! ” و سربازان جواب میدهند : ” نامه ای که همراهت داری بیشتر از جون تو ارزش داره، اما ما هر دوتا رو ازت میگیریم !”

” اوبرتو ” بعد از اینکه در را به روی ” اتزیو ” باز کرد با گرفتن آن نامه ، به دروغهایش ادامه می دهد و می گوید : ” نگران نباش اتزیو ! یک سوء تفاهم پیش اومده و این نامه سوء تفاهم رو کاملا برطرف میکند! حالا بیا کمی داخل بشین تا خستگی تو از بین برود! ” ولی اتزیو که حالا امیدوار شده بود فردا پدر و برادراش آزاد خواهند شد از ” اوبرتو ” تشکر می کرد و قول می دهد که فردا در میدان شهر همدیگر را ببینند!

اما اگر با دقت به این صحنه نگاه کنید ، هنگامی که “اوبرتو” نامه رو از اتزیو میگرد ، شخص دیگری داخل خانه قدم میزنه که اتزیو متوجه آن شخص نمیشود! این شخص همان کسی است که دستور تمام این کارها را صادر کرده بود و ” اوبرتو ” هم از او دستور گرفته بود تا پدر و برادران اتزیو را بازداشت و اعدام کند.

قدم در راه نیاکان

این شخص کسی نیست جز”رودریگو بورجیا”، یکی از با نفوذ ترین شخصیتهای “رم” و حتی “ایتالیا” در زمان رنسانس بود که حتی چند سال بعد هم به عنوان “پاپ” انتخاب شد! چیزی که باعث شده تا “رودریگو” دستور اعدام پدر و برادر های “اتزیو” و خود “اتزیو” را صادر کند به این دلیل است که “رودریگو” از خونی که در رگ آن ها جریان دارد می ترسد، چون به خوبی از خاندان و اجداد بزرگ خانواده ی “اتزیو” آگاه است و می داند که آنها از بازماندگان “اساسینز” هستند و به هیچ وجه تحت سلطه ی “سیب بهشتی” قرار نخواهند گرفت، حتی اگر تمام ایتالیا “رودریگو” را قبول کنند و از او اطاعت کنند و او را بپرستند، این “اساسین” ها خواهند بود که مردم را دوباره بیدار خواهند کرد و “سیب” را خواهند دزدید!

“اتزیو” که برای اولین بار چهره ی “رودریگو بورجیا” را روی سکوی اعدام و در کنار “اوبرتو آلبرتی” دیده بود هنوز متوجه موضوع نشده بود و مسئول اصلی اعدام پدر و برادرهای بیگناهش را “اوبرتو آلبرتی” می دونست! حالا که اتزیو موفق شده بود از اعدام شدن بگریزد، با راهنمایی خدمتکار خانه به سراغ مادر و خواهرش میرود که به خانه ی دیگری برده شدند تا در امنیت کامل باشند … “اتزیو” در این خانه با “پائولا” آشنا میشود که درهای خانه را به روی مادر و خواهر “اتزیو” بدون ترس از ماموران می گشاید و از خانواده ی اتزیو مواظبت می کند.
اتزیو بعد از تشکر از “پائولا” به او از عجله ی او برای انتقام از “اوبرتو آلبرتی” صحبت می کند. اما “پائولا” با او مخالفت می کند:

“این کار خیلی سخته چون اوبرتو محافظان زیادی داره و تو هنوز نمیدونی که چطور باید از مهارتهای ذاتی خودت استفاده کنی.”

اتزیو به او می گوید که تو میخواهی چگونه جنگیدن را به من بیاموزی؟ و پائولا جواب میدهد :

“نه! من به تو یاد میدم که چطور از جون خودت محافظت کنی، چون تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که چطور باید اوبرتو رو به سزای اعمالش رسوند.”

او مخفی شدن بین مردم و دزدی حرفه ای را به اتزیو اوزش می دهد و به او می گوید:

“حالا تنها چیزی که لازم داری یک اسلحه ی مناسب برای این کاره! “

اتزیو میپرسد:

“بله! به نظر تو یک شمشیر یا یک چاقو چطوره؟ میتوانم تهیه کنم.”

ولی پائولادر جواب او می گوید:

“لازم نیست تهیه کنی چون خودت بهتر از اینها رو داری و باید سراغ “لئوناردو دا وینچی” بری تو به کمک او نیازمندی.”

“لئوناردو” که برای “اتزیو” احترام خاصی قائل است، با دیدن دست بند و چاقویی که “اتزیو” از صندوقچه ی مخفی پدرش برداشته بود کمی متعجب می شود و با احترام میگوید:

“این خیلی پیشرفته هست و من نمی تونم اینو بازسازی کنم!”

اما لئوناردو با دیدن صفحه ی “کودکس” که راهنمای بستن قطعات به هم دیگه بود موفق میشود “چاقوی مخفی” روابازسازی کرده و در آخر به اتزیو می گوید:

“باید انگشت کوچک دست چپ رو قطع کنیم تا بتونی از چاقوی مخفی استفاده کنی ! این به خاطر این هست که کسی که از این چاقو استفاده خواهد کرد، باید بسیار پر جرات باشه!”

اتزیو هم قبول می کند ولی لئوناردو با ترساندن او می گوید که فقط شوخی بود چون با اینکه قبلا برای استفاده از این “چاقوی مخفی” قطع کردن انگشت کوچک لازم بود (“الطائر” در اساسینز کرید ۱ انگشت کوچک دست چپ را قطع کرده بود.) اما حالا دیگر لازم نیست.

اتزیو بعد از مجهز شدن به “چاقوی مخفی” و امتحان کردن آن، بسیار خوشحال می شود و از “لئوناردو” تشکر کرده و به سوی “پائولا” روانه می شود. دوستان و دختران اطراف “پائولا” خبر می دهند که امروز قرار است “اوبرتو” در یک مهمانی شرکت کند و این می تواند بهترین موقعیت برای غافلگیر کردن او باشد! اتزیو قبل از رفتن به سوی آن مراسم از “پائولا” می پرسد که چرا به اتزیو و خانوادش این همه کمک میکند؟ پائولا هم جواب میدهد که چون دوست قدیمی مادر “اتزیو” است و می داند که خیانت و بازی با احساسات دیگران چه طعمی دارد.
اتزیو بی درنگ خود را به مهمانی می رساند و “اوبرتو” را می بیند که با “لورنزو ده میدیچی” (شاهزاده ی فلورانس) صحبت می کند و او را به خاطر طرفداری از پدر “اتزیو” تحقیر و سرزنش می کند! حالا که مراسم شروع شده و “اوبرتو” بدون محافظ وارد می شود، “اتزیو” از بالای دیوار منتظر بهترین موقعیت است تا حمله کرده و اوبرتو را به قتل برساند. “اوبرتو” که مشغول خود ستایی و رجزخوانی در میان مهمان ها است ودر مورد اینکه چطور پدر “اتزیو” و برادرانشرا  به سزای اعمالشان رسانده است صحبت می کند. ناگهان متوجه حضور “اتزیو” می شود و “اتزیو” بدون معطلی با ضربات “چاقوی مخفی” جان را از بدن او جدا میکند.
وقتی صحنه سفید می شود، “اوبرتو” قبل از اینکه بمیرد به اتزیو میگوید:

“اگر تو جای من بودی، برای نجات جان نزدیکانت همین کاری رو که من کردم میکردی!” و اتزیو هم بلند جواب می ده:

“درست می گویی جناب قاضی! اتفاقا من هم همین کار رو کردم.”

… سپس “اتزیو” برمی خیزد و به مردم حاضر در مراسم که همگی از افراد سرشناس شهر فلورانس هستند، با فریاد می گوید:

“خانواده ی آئودیتوره” هنوز نمرده، من اتزیو هستم، ” اتزیو آئودیتوره”! این مرد بخاطر گرفتن جان افراد بی گناه، بدون اینکه به آن ها فرصت دفاع از خود بدهد، گناهکار بود! من هم امروز جان او رو گرفتم، ولی این پدر و برادرانم رو برنمیگردونه … اما درسی میشه برای همه تا فریب اینجور افراد بی احساس و پول پرست رو نخورند و در مورد هر چیزی زود قضاوت نکنند!”

بعد از اینکه اتزیو از صحنه فرار می کند و به سوی مادر و خواهرش می رود، “پائولا” آن ها را راهنمایی می کند تا از شهر خارج شوند و به سمت ویلای عموی “اتزیو” بروند … وقتی اتزیو موفق می شود با مادر و خواهرش از شهر خارج شود، در راه “ویری” و همدستانش جلوی “اتزیو” را می گیرند و به او و مادر و خواهرش حمله می کنند که عموی “اتزیو” که تصادفی در حال گشتن آن منطقه بوده با کمک دوستانش، سربازان “ویری” را می کشد اما باز شخص “ویری” موفق به فرار می شود. عموی “اتزیو” آن ها را به سمت ویلا راهنمایی می کند تا استراحت کنند و در راه برای اتزیو توضیح می دهد که چقدر از اعدام شدن پدر و برادران “اتزیو” ناراحت شده است.

اتزیو درباره ی ویلا سوال می کند و او در جواب می گوید :

“این ویلا حدود ۲۰۰ سال قبل توسط جد بزرگ “اتزیو” بنا شده تا سرپناهی برای کسانی که از شهر و دیار خود با بی عدالتی رانده شده اند و به دنبال مکانی امن و آرام برای خود و خانوادشان می گردند باشد تا بتوانند از نو شروع کنند.”

اتزیو از عمو “ماریو” تشکر می کند و به او می گوید که بعد از کمی استراحت باید از اینجا مهاجرت کنند، چون اکنون سربازها همه جای ایتالیا به دنبال آن ها هستند … عمو اصرار می کند که کمی بیشتر بمانند تا به “اتزیو” آموزش های لازم برای دفاع از خود و خانواده اش را بدهد. آن هاهم قبول می کنند.

آموزش های”اتزیو” شروع می شود و ماریو حرکات و تکنیکهای مختلف را به او آموزش می دهد. در حین این آموزش ها “اتزیو” راجع به پدرش از ماریو سوال می کند و او در جواب اتزیو می گوید:

” پدر تو تنها یک مامور بانک نبود! او در عین حال یکی از خردمندترین اعضای گروه “اساسینز” و دشمن قسم خورده ی “تمپلارها” بود … لباسی که تو حالا به تن پوشیدی و این چاقوی مخفی که به دست داری، زمانی بهترین دوستان پدرت و کابوس وحشتناک “تمپلارها” بودند.

در اینجا اتزیو می گوید:

“این دو گروه اساسین ها و تمپلار ها و جنگ بین شان بیشتر شبیه یک افسانه هست تا واقعیت!”

و عمو جواب میدهد:

“من تعجب می کنم که پدرت تا حالا چیزی راجع به این موضوع به تو نگفته ولی شاید دلیل خاصی داشته است.”

در ادامه عمو “ماریو” توضیح میدهد که:

“تمپلارها گروهی هستند که در حدود سال ۱۳۰۷ میلادی در فرانسه، به جرم توهین به مقدسات مسیحیت و جادوگری، توسط پادشاه آن زمان دستگیر شده بودند اما توانستند تا مصر و حتی بابل فرار کنند و به فعالیتهای شیطانی خود در زیر زمین و بطور پنهانی ادامه دهند … تمامی کسانی که با پدر تو و خانواده ی تو دشمنی دارند، عضو گروه تمپلارها هستند و یا از آنها دستور می گیرند.”

اتزیو که با شنیدن این سخنان شوکه شده، همچنان اصرار می کند که مادر و خواهرش را با کشتی به اسپانیا برساند! عموی او ناراحت می شود و او را سرزنش می کند که:

“می خواهی آن هدفی رو که پدرت برایش جنگید و در راهش جان خودش رو از دست داد ، نادیده بگیری و فرار کنی ؟ پس بهتره بری و دیگه برنگردی ! “

اتزیو از حرف های خودش پشیمان می شود و تصمیم می گیرد تمامی افرادی را که در مرگ پدر و برادرانش دست داشتند یکی پس از دیگری نابود کند تا پس از این برای هیچ بی گناهی چنین اتفاقی نیفتد! بنابراین همراه عمویش به جنگ نزدیک ترین و گستاخ ترین دشمن خانواده اش یعنی “ویری ده پازی” می رود.
نقشه ای که برای شکست دادن “Vieri” می کشند به این صورت بود که عموی ” اتزیو” همراه با دوستانش، محافظان و سربازان را سرگرم جنگ کنند تا اتزیو با از میان برداشتن تیرکمانچیان بتواند به “ویری” دست پیدا کند! بعد از مدتی جنگ و خونریزی “Ezio” که از بالای ساختمان ها همه چیز را تحت نظر دارد ناگهان متوجه می شود که جلوی دروازه ی شمالی شهر ” Vieri” همراه با پدر شرورش “Francesco ” و ” Rodrigo Borgia ” و شخص دیگری بنام ” Jacopo de Pazzi ” مشغول صحبت هستند …

نجات شاهزاده

Francesco ” که پدر ” Vieri ” است ، با کمک ” Rodrigo ” تازه از زندان آزاد شده تا به ” Rodrigo ” در رسیدن به اهداف پلیدش کمک کنه ( روزی که فرانچسکو از زندان آزاد شد همان روزی بود که پدر و برادرای ” Ezio ” به دار آویخته شدند ) ، و ” Jacopo ” هم که پدر بزرگ حانواده ی ” De Pazzi ” هست با کمک ” Rodrigo Borgia ” به قدرت رسیده و به عنوان کشیک بلند مرتبه ی کلیسا مشغول شستشو دادن ذهن مردم بی چاره است
اتزیو با گوش کردن به صحبتهای این چهار نفر متوجه می شئد که همه ی آن ها در توطئه ی علیه پدر و برادراش دست داشتند و ” de Pazzi”ها به ” Rodrigo ” احترام میگذارتد و از او دستور می گیرند واطاعت می کنند . حالا که ” Ezio ” با چهره های اصلی پشت پرده ی این توطئه آشنا شده ، با وارد شدن عمو و دوستانش به صحنه متوجه می شه که ” Rodrigo ” شهر رو به مقصد ” Venice ” ترک کرده است و بی درنگ به طرف قلعه ای که ” Vieri ” حرکت میکند.بعداز اینکه اتزیو محافظان او را از پای در می اورد حالا نوبت به ” Vieri ” میرسه پس از اینکه اتزیو او را از پای در اورد ” با نهایت خشم و عصبانیت از Vieri سوال می پرسد : ” تو و پدرت دنبال چه چیزی هستین ؟ برای چی از “Rodrigo” اطاعت می کنید؟ او به شما چه وعده ای داده است که به خاطرش زادگاه و مردمان خودتون رو می فروشین ؟! از جان پدرم چی می خواستین ؟ خداوند جزای شما را خواهد داد.
عموی ” Ezio ” فوری خودش رو می رساند و از ” اتزیو ” می می خواهد که خودش رو کنترل کنه و به کسی که داره جون میده و از دنیا میره احترام بذاره ! ” Ezio ” که اصلا متوجه این کار عموش نمی شه با عصبانیت می گه : ” عمو ! مگه اونا به پدر و برادرای من که داشتن جلوی چشمام آخرین نفس هاشونو می کشیدن ، احترام گذاشتن ؟ پس چرا از من می خوای که به اونا احترام بذارم ؟! ” عمو با خشم جواب میده : ” پسر تو چی فکر کردی ؟ فکر کردی تو هم مثل این ها یک تمپلار هستی و می می توانی با مردم و دشمنانت هر کاری که می خواهی بکنی ؟!!! چه زود فراموش کردی که تو هم مثل پدرت یک اساسین واقعی باشی!!! تو باید یاد بگیری که برای اولین نفسی که به یک کودک زندگی می بخشد و برای آخرین نفسی که از دهان دشمنت خارج می شه احترام بگذاری و برای هر دو آرامش و راحتی آرزو کنی ! ” سپس عموماریو به سوی بالای جسد ” Vieri ” می رود و ضمن آرزوی آرامش و راحتی برای روح او ، با دست هایش چشمها ی ” ویری ” راکه باز مانده بودن می بندند.و به اتزیو و دوستانش می گه : ” حالا باید برگردیم به ویلا تا هم این پیروزی رو جشن بگیریم و هم برای جنگهای بعدی آماده بشیم ! “

وقتی به ویلای عمو رسیدند جشن کوچکی به خاطر این پیروزی می گیرند و اتزیو که حالا برای ادامه دادن راه پدر آماده تر شده است از عمویش راجع به ” رودریگو بورجیا ” و ارتباط او با خانواده ی ” ده پازی ” سوال می کند و ماریو جواب میده : ” رودریگو بورجیا قدرتمندترین و بانفوذترین شخص در کل اروپا است و رهبری گروه تمپلارها را در اروپا به عهده داره که اگرفرصتش را پیدا کند به این قلعه نیز حمله خواهد کرد (دراینجا سازندگان بازی نشانه ای از قسمت بعد می دهند)
سپس عموی ” اتزیو ” در مورد صفحات ” Codex ” توضیح می دهد : “این صفحات توسط یکی از قدرتمند ترین اساسین ها نوشته شده که نام او ” الطاهر ” بوده … او وقتی که با کمک دوستانش قطعه ای اسرار آمیز رو از چنگ تمپلارها می گیرد، و موفق می شود تا برای مدتی آن قطعه یا همان ” سیب بهشتی ” رو زیر نظر بگیره و در این مدت هم این صفحات ” کودکس ” رادر رابطه با همان قطعه تهیه میکنه تا به نسلهای آینده انتقال پیدا کند … پدرت توانسته بود تعدادی از این صفحات را رمزگشایی کند و اگه نظریه ی پدرت درست باشه این صفحات حاوی نقشه ی بزرگی ازقدرت زیاد و با ارزشی هستند که اگه به دست تمپلارها بیفتن ممکنه است فاجعه ای بزرگ پیش رو داشته باشیم.” … اتزیو قول می دهد که با ادامه دادن کار پدرش ، همه ی صفحات ” کودکس ” را پیدا کند و با کمک ” Leonardo da Vinci ” آنها را رمزگشایی کند و به راز آن دست پیدا کند
ضمنا پس از اینکه ” Ezio ” از اطراف ویلا تعدادی از صفحات ” کودکس ” را جمع آوری می کند، عمویش او را به سوی مکانی مخفی در ویلا می برد و درباره ی آنجا توضیح میدهد که : ” این زیرزمین به عنوان یادگاری برای بزرگترین اساسین ها توسط جد بزرگ خانواده ی ما ساخته شده و هر کدوم از این مجسمه ها متعلق به یکی از بزرگترین اساسین ها ی تاریخ هستند که هرگاه آزادی فکر و آزادی اندیشه ی مردم شهری در هرکجای دنیا توسط حیله و فتنه ی تمپلارها مورد تهدید واقع شد ،آن ها خود را رساندند و آزادی و آرامش را به مردم بازگرداندند! از چپ به راست : مجسمه ی ” Qulan GaL ” ( هلاکو خان ؟ ) اساسین مغولستانی که با تیر و کمان خودش اسب چنگیز خان را هدف قرار داد – مجسمه ی ” داریوش ” اساسین اهل سرزمین پرشیا که با چاقوی مخفی خود به زندگی خشایار شاه پایان داد و این اولین بار در تاریخ بود که از چاقوی مخفی استفاده می شد – مجسمه ی ” Wei-Yu ” اساسین اهل چین که با کمک یک نیزه جان اولین امپراطور چین را گرفت – مجسمه ی ” Amunet ” اساسین زن از مصر که با کمک یک مار ، کلئوپاترا را به قتل رساند – مجسمه ی ” ILtani ” اساسین زن اهل بابل که موفق شد با زهر مخصوصی ” Alexander ” ( اسکندر بزرگ ) را از پای در بیاورد – مجسمه ی ” Leonius ” اساسین زن از دوره ی روم باستان که با چاقوی خود ” Caligulia ” را به سزای اعمالش رساند .
اتزیو با صفحات ” کودکس ” که ار ویلا جمع آوری کرده به ” فلورانس ” بر می گرده و قبل از هر چیزی به سراغ ” لئوناردو داوینچی ” میره تا صفحات رو براش رمز گشایی کنه … لئوناردو با رمز گشایی صفحات مهارتهای جدیدی به اتزیو آموزش میده و همچنین ” Hidden Blade ” دیگری براش می سازه تا به توانایی های ” Ezio ” اضافه بشه !
” اتزیو ” که اینبار برای ” Francesco de Pazzi ” به فلورانس آمده است از ” لئوناردو ” می خواد تا اگه می تواند راهی را برای گیر انداختن ” فرانچسکو ” پیشنهاد کنه و ” لئوناردو ” هم او رو به دیدار با شخصی به اسم ” La Volpe ” ( روباه ) می فرسته تا با کمک او بتونن به هدفشون برسند .
اتزیو که در بین مردم بازار دنبال ” لا وولپه ” می گردد ناگهان متوجه می شود که پول هایش ناپدید شده است و فوری به دنبال دزد می رود و او را تعقیب می کند. در ان لحظه که اتزیو قصد پس گرقت پول را دارد ناگهان فردی وارد صحنه می شه که او هم مانند ” Ezio ” کلاه یا پارچه ای به سر داشت و به ” اتزیو ” خوشامد می گوید … اتزیو با تعجب می پرسد : “تو مرا از کجا می شناسی ” او جواب میده : ” من اسم های زیادی دارم ، سر دسته ی دزدها ، تیزگوش و تیزبین ، قاتل روانی ، جاسوس … اما شما می تونید من رو ” La Volpe ” صدا کنید … من اسم شما رو می دونستم چون این عادت من شده است که از هر چیزی و هر کسی و هر اتفاقی در این شهر ، با خبر بشوم ” اتزیو بی درنگ از او تقاضای خوشحال می شود و می گوید که در مورد ” فرانچسکو ده پازی ” به اطلاعات دقیقی نیاز دارد و هر جا که فرانچسکو قراره بره باید قبل از او اونجا باشه …! ” لا وولپه ” جواب میده : ” امروز یه کاروان محافظت شده ای از Rome به Florence رسیده که قراراست هنگام غروب خورشید دیدار مخفیانه ای با مقامات مهم شهر داشته باشه و به احتمال زیاد ” فرانچسکو” هم در ان محل خواهد بود … اگر میخواهی می توانم تو را تا آن محل راهنمایی کنم. ” اتزیو هم قبول میکند. ” لا وولپه “دری مخفی را به اتزیو نشان می دهد و به او می گوید که از برای دیدن ” Francesco de Pazzi ” از آن محل برود!

Ezio بعد از اینکه وارد معبد مخفی می شود ، با کشتن سربازها موفق می شه که جلسه ی مخفیانه ی تمپلارها را بطور پنهانی زیر نظر بگیرد. او متوجه ” فرانچسکو ده پازی ” می شود که در جلسه حاضر بود و با آمدن ” رودریگو بورجیا ” بحث شروع میشه … از صحبت هاشون معلوم می شود که این بار ” Lorenzo de Medici ” ( شاهزاده ی فلورانس ) را مورد هدف توطئه قرار دادن و ماموریت را هم ” Francesco ” به عهده گرفته! ” Rodrigo” بعد از کمی بحث و تبادل نظر ، بورجیا می گوید که باید به ” Rome ” برگرده و برای همدستانش موفقیت آرزو می کند و از آن ها قول می گیرد که اینبار دقت بیشتری به خرج بدن و هرچه زودتر کار ” لورنزو ” رو یکسره کنند.
بعد از اتمام جلسه ، اتزیو راه خروج رو پیدا میکنه و از معبد خارج می شه ، ” La Volpe ” که منتظر آمدن اتزیو بود در رابطه با جلسه از او سوال میکنه و اتزیو جواب میده : ” آن ها برای فردا نقشه های شومی کشیده اند! اسلحه و زره زیادی با خودشون از ” Rome ” آوردند ، حتی ” پاپ ” هم از کارشون حمایت کرده است. فکر می کنم نوبت خانواده ی ” Medici ” رسیده است.
سپس ” La Volpe ” با ابراز نگرانی می گوید: ” وای خدای من ! فردا یکشنبه هست و طبق روال هر هفته ، Lorenzo de Medici با سه چهار تا محافظ برای مراسم یکشنبه به میان مردم خواهد آمد تا ضمن پذیرایی و قدردانی از مردم شهر به مشکلات مردم رسیدگی کند و با آنها گفتگو کند . یعنی انها می خواهند فردا حین برگزاری مراسم بین مردم نفوذ کنند با استفاده از شلوغی و ازدحام ، ” لورنزو ” رو به قتل برسونند ؟! این اسمش چیزی جز وحشیگری نیست … ما نباید اجازه بدهیم که با قتل ” لورنزو ده مدیچی ” شهر فلورانس به دست خانواده ی ” De Pazzi ” بیفته ، وگرنه کار این مردم بی گناه ساخته است و باید برای سالها بردگی خانواده ی ” ده پازی ” رو بکنند … من تمام دزدها و آواره ها های فلورانس رو جمع می کنم و فردا با خودم به مراسم میارم تا هرج و مرج ایجاد کنم و جلوی سربازای ” De Pazzi ” رو بگیرم … تو هم باید از تمام مهارتهای خودت استفاده کنی و به ” فرانچسکو ” مهلت نزدیک شدن به ” لورنزو ” رو ندی … اتزیو از تو خواهش می کنم کمکمون کن جلوی این اتفاق را بگیریم. ” Ezio و La Volpe آماده می شوند تا فردا قبل از شروع مراسم همدیگر رو اونجا ملاقات کنند.

حالا که مراسم شروع شده است و شاهزاده ی فلورانس ” لورنزو ده مدیچی ” همراه با همسرش و از طرف دیگر هم برادر او ” Giuliano de Medici ” همراه با همسر خود ، در میان خوشامد گویی مردم شهر می آیند که ناگهان با فریاد ” Francesco ” سربازان از میان جمعیت حمله می کنند و به طرف ” جولیانو ” و همسرش که عقب تر بودن حمله ورمی شوند. جولیانو که هیچ اسلحه ای با خود نداشت سعی می کند که مقاومت کنه ولی با چند ضربه ی چاقو به شدت زخمی می شود.” فرانچسکو ” به طرز وحشیانه ای به روی سینه ی او می نشینه و با ضربات پی در پی چاقو و همراه با توهین باعث مرگ او می شود. در ان سو ” Lorenzo ” با دیدن این صحنه ی دلخراش می خواهد به سمت ” فرانچسکو ” حمله کند، ” برناردو ” ( کشیک فلورانس و دوست صمیمی ” لورنزو ” ) او را زخمی می کند. لورنزو که به سختی با یک دست و شمشیرش در مقابل ” فرانچسکو ” از خودش دفاع می کند، ناگهان ” اتزیو ” را می بینه که با شکست دادن سربازها با سرعت به سمت ” او می اید ، فرانچسکو که تمام سربازهایش را دست داده و در مقابل ” اتزیو ” و ” لورنزو ” دست تنها مانده است زود فرار می کنه و فریاد می زنه : ” لورنزو ! برادرتو کشتم، نوبت تو هم میرسه، تمام خانوادت با شمشیر من خواهند مرد!” …

” Ezio ” سریع ” لورنزو ” رو که داشت خون زیادی از دست می داد به جایی امن می بره ، ” Lorenzo ” از اتزیو تشکر میکنه و علت این فداکاری او رو می پرسه که اتزیو جواب در جواب او می گوید شما تنها کسی نیستید که یکی از برادراش به دست ” ده پازی ” ها قربانی شده اند من اتزیو هستم فرزند ” Giovanni Auditore ” ” ، لورنزو او و پدرش رو به خاطر میاره و میگه : ” پدر تو مرد مرد راستگویی بود ، او به هیچ وجه تحت تاثیر پول و ثروت و قدرت قرار نمی گرفت و از تمام امکاناتش برای خدمت به مردم استفاده می کرد. اتزیو اگر تو پسر او هستی، باید جلوی ” Francesco de Pazzi ” رو بگیری وگرنه این شهر و مردمی که توش زندگی می کنند مجبور می شن سالها بردگی خانواده ی ” ده پازی ” رو بکنند! ” … اتزیو سریع دست به کار می شود و برای پیدا کردن ” فرانچسکو “
راهی شهر می شود.
Ezio مناطق مهم و استراتژیک شهر را میگرده تا ” فرانچسکو ” را پیدا کند اما سربازهای ” لورنزو ” به او می گویند ، او بالای زندان شهر با محافظ هاش پناه گرفته است، اتزیو بلافاصله خودشو را به زندان شهر می رساند و ” فرانچسکو “را میبینه که از بالای پشت بام زندان فریاد می زنه : ” او را بکشید! به اجازه ندهید بیاد اینجا! ” میدان جلوی زندان صحنه ی درگیری سربازهای فرانچسکو و سربازهای لورنزو شده بود و کم کم داشت به نفع سربازهای لورنزو تمام می شد. اتزیو بدون مزاحمت خودش را به بالای زندان رساند و ” فرانچسکو ده پازی ” و محافظ هاش را گیر انداخت، فرانچسکو عقب کشید و به محافظ هاش دستور حمله داد. اما هیچ کدوم نتوانستند در مقابل ” اتزیو ” دوام بیارند، پایین جلوی زندان هم مردم با دیدن پیروزی سربازای ” لورنزو ” جلو آمده بودند و فریاد : ” آزادی ! آزادی ! ( Liberta Liberta ) ” سر می دادند، ” Jacopo de Pazzi ” هم از ترس همراه با مردم فریاد آزادی آزادی می زد … حالا فقط ” Ezio “مانده بود و ” فرانچسکو”.

“فرانچسکو” که از همون اول دل و جرات مقابله با ” اتزیو ” را نداشت باز دوباره پا به فرارگذاشت ولی ” اتزیو ” که حدس می زد چنین کاری خواهد کرد، زود جلوشو میگیره و با ” چاقوی مخفی ” خودش عدالت رو اجرا کرد. حال اتزیو می گوید: ” شهر فلورانس و مردمش اعمال و رفتار تو رو قضاوت خواهند کرد. با آرامش استراحت کن! ” ، پدر بزرگ خانواده ی ” ده پازی ” که همراه با مردم داشت فریاد آزادی! آزادی! می گفت ، ناگهان جسد پسرش را می بیند که بی لباس از دیوار زندان بوسیله ی طنابی آویخته شده است، ” یاکوبو ده پازی ” با دیدن این صحنه بدون لحظه ای درنگ فرار می کنه و ” Ezio ” که از بالای دیوار زندان شاهد فرار کردن او بود ، ترجیح میده که به دیدار ” لورنزو ” بره و در فرصتی بعد ” Jacopo de Pazzi ” رو هم به خاطر سوء استفاده از باور و اعتقاد مردم ، به سزای اعمالش برسونه .

Lorenzo و Ezio بعد از پایان اتفاقات دیشب ، کنار رودخانه ی شهر Florence باهم صحبت می کنند. لورنزو می گوید: ” وقتی فقط شش سال داشتم. هنگام بازی با دوستام ، داخل این رودخونه افتادم . بعد با صدای مادرم به هوش آمدم ، کنار مادرم مرد دیگری بود که به من لبخند می زد و من او را نمی شناختم … بعدها فهمیدم که اون مرد پدر تو یعنی ” جیووانی آئودیتوره ” بود ، او جان من را نجات داده بود . ولی من واقعا متاسفم که نتوانستم جان او را به همراه برادرهاتو نجات بدم … هر کاری از دستم بر امد کردم اما آن ها خیلی قدرتمند بودند ، همه جا نفوذ داشتند و حتی ” پاپ ” را هم خریده بودند !!! ” اتزیو ” ادامه میده : ” شما تلاش خودتونو کردید! اما حالا باید به من کمک کنید تا یاکوبو ده پازی و دیگر افرادی که در این نقشه ی شوم دست داشتند به سزای اعمالشون برسونم.” لورنزو نام افرادی رو که با یاکوبو ده پازی همدست بودند را ، به اتزیو میدهد و از او می خواهد که مواظب خودش باشه.

عروسی به نام ونیز

“اتزیو” به ویلای عموش برمی گرده و از او می خواهد که به دوستانش که در اطراف ویلا پراکنده بودند دستور بدهد تا مخفیگاه ” یاکوبو ده پازی ” و همدهمدست هایش را پیدا کنند . در ضمن صفحات دیگر ” کودکس ” را که توسط لئوناردو دا وینچی رمزگشایی شده بودند را به ماریو می دهد ، عموی اتزیو نگاهی به  صفحات می ندازه و با تعجب از اتزیو می پرسد : ” این ” فرستاده (PROPHET) ” چه کسی می تواند باشد؟  “اتزیو” باید صفحات ” کودکس ” بیشتری جمع آوری کنی تا بتوانیم مفهوم این عبارات ها را بفهمیم ! “

“اتزیو” سوار بر اسب ، ویلا را به مقصد ” Tuscany ” ترک می کند ، در خارج از شهر” توسسانی” یک کلیسا وجود دارد  که معمولا محل تجمع کشیش های مهم شهر است و بهترین محل برای شروع جستجوی ردپای ” Jacopo de Pazzi “. یکی از دوستان عمو جلوی کلیسا منتظر ” اتزیو ” بود ۰و اتزیو را به سمت هدفش یعنی ” Stefano da Bagnione ” راهنمایی می کند. اتزیو با وارد شدن به محوطه ی کلیسا با کمک بمبهای دود زا جلوی دید دیگران و بخصوص سربازان را می گیرد و با یک حمله ی سریع کار ” Stefano ” را تموم می کند ، بالاخره به او می رسد و از ائ می پرسد : ” “Jacopo و همدستانش کجاهستند؟ ” “استفانو” جواب می دهد : ” تو نمی توانی آن ها را  رو بترسونی ! آن ها زیر سایه ی  بزرگ ترین انسان این کشور ححکومت می کنند و از تو هیچ هراسی ندارند.

هدف بعدی Ezio” ” فرانچسکو سالویاتی ” صاحب ویلایی باشکوه و پر از محافظ در خارج از شهر “”Tuscany است که حدود بیست سال قبل و با پول و ثروتی که خانواده ی ” Salviati ” بوسیله ی نزدیکی و صمیمیت با ” پاپ ” و فرمانبرداری بدون چون و چرا از او ، کسب کرده اند  بنا شده است.اتزیو به همراهانش دستور می دهد تا با محافظ ها وارد جنگ بشوند و خود او هم با مهارت کامل ” سالویاتی ” را از بین می برد.درآن لحظه ، ” سالویاتی ” هم مانند ” استفانو ” از قدرت و بزرگی “یاکوبو” در “توسسانی “حرف می زند و چاقوی مخفی ” اتزیو ” رو در مقابل قدرت “”Jacopo هیچ می داند … اتزیو دوباره برای روح او آرامش آرزو می کند و با راهنمایی همراهانش به طرف هدف بعدی حرکت می کند .

“Ezio” با پرس و جو از مردم شهر متوجه می شود  که ” آنتونیو ماففی ” با شنیدن خبر مرگ ” Stefano ” و ” Salviati ” چنان ترسی وجودش را فرا گرفته که به همراه چهارمحافظ در  یکی از بلندترین برجهای دیده بانی شهر و از آن محل در حال صحبت با مردم است : ” ای مردم ! اگر نمی خواهید خشکسالی شروع بشود ، اگه نمی خواهید طوفان و سیل جاری بشه ، اگه نمی خواهید که خشم خداوند شامل حالتون شود . همین حالا توبه کنید و جلوی ” اساسین ” را بگیرید ، می دونم که اون بین شماست و داره از خوشبینی شما سوء استفاده می کنه ، ” اساسین ” با کارهای خودش بلاها و خشکسالی های فلاکت باری رو به سرزمین شما نازل می کند ، مواظب باشید و جلوی او را بگیرید ! “اتزیو” طبق معمول بدون اینکه روح ” آنتونیو ” خبر دار شود ، خود را  به بالای برج می رساند و به او میگوید : ” مثل اینکه به اندازه ای که از من میترسی ، از بلندی نمی ترسی ! ولی مراقب باش ! هر چقدر که بالاتر بری ، همونقدر محکم تر به زمین می خوری ! ” آنتونیو با خشم به طرف اتزیو حمله می کند ولی سرانجام او هم تسلیم” اتزیو ” می شود .بعد از پیروزی اتزیو آ نتونیو هم مثل همدست های قبلیش میگوید : ” شاید توانستی من را  بکشی ، اما در مقابل یاکوبو هیچ کاری نمی توانی بکنی ! “

این بار در گوشه ی شلوغی از شهر که خیلی از مردم مشغول خرید و فروش هستند ، ” برناردو ” همراه با محافظ هایش در حال پنهان شدن است.او به محافظ هایش می گوید : ” می دانم که مرا پیدا خواهد کرد، نمی توانم اینجا بمونم.” ولی با همه ی محافظ های اطرافش ، کسی نمی تواند جلوی ” اتزیو ” را بگیرد و باز هم چاقوی مخفی ” اتزیو ” درست به هدف می خورد.اینبار ” برناردو ” محل مخفیگاه ” یاکوبو ” رو به اتزیونشان میدهد و طبق معمول ” اتزیو ” برای او آرزوی آرامش می کند .

حالا که ” اتزیو ” موفق شده ردپای ” Jacopo ” را پیدا کند، برای اینکه از نقشه ی بعدی او سر در بیارورد تصمیم گرفته است تا او را تعقیب کند . مجبور می شود که تا بیرون شهر دنبال او برود ! اتزیو هر لحظه مواظب بود تا “یاکوبو ” سوار اسب فرار کند.  “یاکوبو” وقتی به محلی پر از سرباز و محافظ می رسد ، وارد محوطه می شود . “اتزیو” او را مشاهد می کند” Rodrigo Borgia ” که منتظر رسیدن “یاکوبو” بود ، اما او تنها نبود و شخص یگری هم که هم سن و سال ” رودریگو ” و لاغر تر از او بود کنارش ایستاده بود ، حالا “اتزیو” می فهمد  که چرا ” یاکوبو ” این همه راه را با محافظانش به خارج از شهر امده است ! بین ” رودریگو ” و ” یاکوبو “دعوا بالا می گیرد و ” رودریگو ” او رو بی لیاقت و ترسو خطاب می کنه و می گوید : ما به خانواده ی شما و مخصوصا تو و پسرت ” فرانچسکو ” اعتماد کردیم و به شما  پول و مقام و زمین دادیم تا به دستورات ما عمل کنید ولی حالا چی ؟ شهر فلورانس که به لطف پسر بی لیاقت و بزدل تو هنوز در دستان ” Lorenzo de Medici ” باقی مانده ، تو هم که اونقدر احمق و بی لیافت هستی که باعث شدی آن ” اساسین ” رد ما راتا اینجا تعقیب کنه و همونطور که می بینی تمام همدستان و افراد مورد اعتماد تو قبل از اینکه حتی خورشید غروب کنه  به دست اتزیو کشته شدند  و حالا می گویی که نمی توانی جلوی او را بگیری ! تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ” یاکوبو” جواب می دهد : ” نمی دونم قربان ؟! ” و سپس ” Rodrigo ” ادامه میدهد : ” پس بهتره خودت را  بیشتر ناراحت نکنی…! چون من می دانم !!! “

رودریگو بعد از این حرفش بی درنگ چاقوشو را می کشد و با یک ضربه ی سریع ، شکم پیرمرد را سوراخ می کند و ” یاکوبو ” را به سمت   دوست همراهش هل میده تا کارش را تموم کنه …آن شخص که معلوم میشه اسمش ” Barbarigo ” هست با شمشیر خودش ، نه به قصد کشتن بلکه فقط به قصد بیشتر زخمی کردن و زجر کشیدن پیرمرد ضرباتی رو پی در پی به او وارد می کنه تا با نهایت درد و رنج جان بدهد و طعم مرگ را بچشد!!! در این لحظه که ” اتزیو ” محو تماشای خشونت بازی های اون دو سنگدل بود ، ناگهان توسط دو تا سرباز دستگیر می شه و میارنش جلوی ” رودریگو ” و همدستش … رودریگو با پوزخندی به “اتزیو” میگوید : ” فکر کردی من اینقدر احمقم که مثل این پیرمرد بی خاصیت و همدستاش ، داخل شهر و زیر یه سقف پنهان بشوم و جلسه تشکیل بدم تا تو بتوانی هر جا که خواستی مخفی بشوی و هر وقت که خواستی حمله کنی ؟ نه پسر جان  ! امشب تو را تا اینجا کشاندم تا چند   چیز را به تو بگویم و بعد تو را به سوی برادرانت و پدرت برگردانم!.پس بهتره خوب گوش کنی … می دانی فرق عمده ی بین من و تو چی  ؟ صبر کن برایت بگویم .  من شاید حدود ۲۰ سال بیشتر از تو تجربه ی آدم کشی دارم و مثل تو تازه وارد نیستم  . و باید بدانی که ، من با پای خودم قدم برمی دارم تا به حقیقت برسم و اهدافم را به وسیله ی آن حقیقت تعیین می کنم ، نه مثل تو که فقط به دنبال انتقام هستی! … و آخری و مهمتر از همه ، من دستم را به خون کسانی آلوده می کنم که بهشون اعتماد کرده بودم و آن ها از من نافرمانی کردند ، و دوست ندارم با خون دشمنانم دستمو آلوده کنم … پس … سربازها ! بکشید این حیوان وحشی رو !!! “

رودریگو این حرف ها را  میگوید  و با همدست خودش به مقصد ” Venice ” فرار می کنه .اتزیو با سربازها در گیر می شود و همه ی آن ها را از پای در می اورد و زود خود را به ” یاکوبو ” که هنوز زنده بود می رساند  ! به او میگوید : ” کاش فقط می توانستم بفهمم که چرا وقتی اونهمه از همدست های  تو را می کشتم ، بدون استثناء هه ی آن ها از قدرت و بزرگی تو حرف میزدند و می گفتن که چاقوی من روی تو اثر نداره ؟! حالا می خواهم ببینم که واقعا درست می گفتند ؟ ” و بدون معطلی چاقوی مخفیشو به گلوی پیرمرد فرو می کند تا سریعتر به ارامش ابدی برسه.

“اتزیو” به زادگاه ش ” فلورانس ” برمی گرده تا با ” Lorenzo de medici ” حرف بزند ، “اتزیو” به او این خبر رو میدهد که تمام ” Pazzi ” ها جلوی چشمای خودش جان داده اند  و دیگر  نمی توانند برای شهر فلورانس و خانواده ی ” مدیچی ” مزاحمتی ایجاد کنند ، “اتزیو” می گوید : ” اما فکر می کنم که مرگ ” ده پازی ” ها باعث شده اشخاص دیگری جای آن ها  رابگیرند و حالا در ” Venice ” مشغول کشیدن نقشه ای دیگر برای تصاحب ” فلورانس ” هستند … و تا کسی که در راس این توطئه قرار داره ( رودریگو بورجیا ) نابود نشود ، باز هم آن روزهای تلخ تکرار خواهند شد ” … اتزیو همراه با ” لئوناردو داوینچی ” تصمیم می گیرند که به شهر زیبای ” ونیز ” سفر کنند .

قبل از اینکه این دو نفر بتوانند  خودشان را به ” Venice ” برسانند باید از شهر ” ForLi ” عبور کنند و بقیه ی سفر را با کشتی ادامه بدهند  . هر غریبه ای از شهر دیگر که می خواست به ” ونیز ” برود باید  یک دعوتنامه ارائه بدهد تا بتواند سوار کشتی شود  ” Leonardo ” که از طرف کسی دعوت شده بود و مشکلی نداشت ولی ” اتزیو ” هیچ دعوتنامه ای نداشت و نمی توانست سوار کشتی بشود.این بار هم بخت یار ” اتزیو ” بود و او با کمک کردن به خانمی باعث می شود که  خانم هم در مقابل به اتزیو کمک کنه و بالاخره ” اتزیو ” هم سوار کشتی می شود و به طرف ” ونیز ” حرکت می کنند .

به یکباره بازی به زمان حال بر میگرده  و ” Desmond ” از آنیموس خارج می شه … ” Lucy ” و دوستانش به ” دزموند ” توضیح می دهند که چون زمان زیادی در آنیموس بوده ، بهتره بعد از استراحت کوتاه ادامه بدهد . دزموند علت اینکار را می پرسد و ان ها می گویند  که وصل بودن بیش از اندازه به آنیموس باعث یکسری خطرات جانبی مثل مالیخولیا ، سرگیجه ، توهم… می شود  بطوریکه امکان داره بدون اراده  ، وارد خاطرات یکی از اجدادت بشوی و بدون کمک ما به دردسر بیفتی ! ” لوسی ” به دزموند پیشنهاد میدهد که به  پارکینگ بروند و ببینند که دزموند چقدر از مهارتهای ” اتزیو ” را یاد گرفته است.

” لوسی ” با دیدن مهارتهای دزموند تعجب می کند و به او می گوید که تقریبا تمامی تکنیکهای ” اتزیو ” را فراگرفته و فقط یک یا دو روز دیگه زمان می خواهد تا کامل بشه ! دزموند می پرسه که چرا اینبار به ایتالیا سفر کردند و چرا مثل دفعه ی قبل خاطرات ” الطائر ” را ادامه نداده اند  ؟ … لوسی جواب میدهد : ” وقتی در” Abstergo ” روی مورد ۱۶ آزمایش می کردیم متوجه شدم که او مدام به ایتالیا اشاره می کرد و اسم ” اتزیو ” را به زبان می آورد … اوایل  فکر کردیم به خاطر ماندن زیاد و خستگی ناشی از  آنیموس دچار تشنج شده است  ولی من با تحقیق در پرونده ها متوجه شدم که جواب اصلی فقط در خاطرات ” اتزیو ” نهفته است .”(اشاره و جواب اینکه چرا بازی بانقش قهرمان قبلی ادامه نیافته است)

“دزموند” دوباره به آنیموس برمی گردد و وارد ادامه ی خاطرات ” اتزیو ” می شود . حالا ” اتزیو ” همراه با ” لئوناردو داوینچی ” وارد شهر “ونیز” شده اند و همراه با یک راهنما ، درشهر قدم می زنند.کلیسای شهر.و بازار بزرگ شهرو کاخ سلطنتی ” امیلیو بارباریگو ” . راهنما توضیح میدهد که ” امیلیو بورجیا ” صاحب این کاخ بزرگ است و این روزها مردم شهر اصلا از رفتار و گفتار ” امیلیو ” راضی نیستند .

“اتزیو” ، از “لئوناردو” جدا میشود  تا کاخ سلطنتی ” امیلیو بارباریگو ” را از نزدیک ببیند. همینطور که ” اتزیو ” مشغول تماشا و پیدا کردن راهی برای بالا رفتن از دیوار کاخ بود ، بین محافظ ها و گروهی از مردم درگیری پیش می ایدو در این حین اتزیو با دختری  به اسم ” رزا ” آشنا می شود  که دچار آسیب دیدگی شده است  و به او کمک می کنه تا به خانه اش برگرددو زخمش را درمان کند . اتزیو از این که  دختر و برادرهایش اسم او را می دانستند و از کارهایی که در ” Florence ” و ” Tuscany ” کرده بود اطلاع داشتند ، تعجب می کندو می فهمد که آن ها ( Antonio و ROSA ) هم قصد کمک کردن دارند تا باهم ” امیلیو بارباریگو ” را شکست دهند.

شب که شد به سمت کاخ سلطنتی ” Emilio ” حمله می کنند و اول ” Ezio ” تمام تیر و کمان چی ها  را  که بالای پشت بامهای اطراف بودند از میان بر می دارد  و سربازان ” آنتونیو ” جای آن ها  را  می گیرند . اتزیو از بالای کاخ ، ” امیلیو بارباریگو ” رامی بیند که در حال حرف زدن با مردی است و به او میگوید  که اصلا اطلاع نداشته که اساسین الان در ” ونیز” است ، ” Carlo Grimaldi ” که نزدیکترین فرد به ” رودریگو بورجیا “است او را  سرزنش می کند که چرا باعث شده ” اساسین ” تا شهر ” ونیز ” ردپای آن ها را  تعقیب کند … بعد به او  میگوید که ” Rodrigo Borgia ” ( رئیس ) به ونیز آمده  و فردا می خواهدتا همه ی همدستانش را ببیند ، بعد که از او جدا می شه ” اتزیو ” از پشت پایین می آید و  ” امیلیو بارباریگو ” را میکشد و در این لحظه  امیلیو ” میگوید  : ” من فقط احساس پشیمانی می کنم چون داشتم به مردم خدمت می کردم و تو جلومو گرفتی ! ” اتزیو با آرامش جواب میده : ” چه خدمت بزرگی ! واقعا مردم خیلی از دست تو راضی بودند وقتی می دیدند که ازشون مالیاتهای اضافه می گیری و محل کسب و کارشان  را  داغون می کنی و اموالشان را می دزدی تا بتوانی  اسلحه ی بیشتری بدست اوری .  باز اتزیو براش آرامش آرزو می کنه و چشماشو می بندد  . حالا ” ROSA ” با برادرش ” Antonio ” وارد کاخ میشوند و اموال و پولهایی را که ” Emilio ” از مردم دزدیده بود را به مردم پس می دهند.

Ezio فردای آن  شب بدون معطلی به طرف محل ملاقات ” Carlo Grimaldi ” و ” Rodrigo Borgia ” می رود  . در حالی که همه ، سر وقت برای ملاقات حاضر بودند اما هنوز از ” Emilio Barbarigo ” خبری نبود و بعد از مدتی که فهمیدند  او دیشب به دست ” Assassin ” کشته شده است  ترس وجود همه را فرا گرفت.  با آمدن ” رودریگو بورجیا ” نقشه ی بعدی برای آن ها معلوم شد که باید امشب شهردار ” Venice ” را با خوراندن آب زهر دار به قتل برسانند و به مردم وانمود کنند که با مرگ طبیعی مرده است  تا بتوانند  یکی از خودشان را به حکومت برسانند  و به ” ونیز ” کاملا مسلط شوند . اتزیو که از بالا تمام این نقشه ی شوم را شنید فوری به ” سوی  آنتونیو ” و ” ROSA ” برگشت و برای آن ها شرح داد که می خواهند  شهردار را  بکشند . ” آنتونیو ” توضیح داد که ساختمان محل سکونت شهردار بیشتر از هر جای دیگری در  ” ونیز ” ، محافظت  می شود  بطوریکه فقط پرنده ها می توانند از بالا وارد محوطه ی ساختمان بشوند  . “اتزیو” به سوی ” Leonardo DaVinci ” می رود  تا از وسیله ای که او برای پرواز ساخته استفاده کنه و بتواند وارد ساختمان شود.

سربازهای Antonio” “در مسیری که قرار بود ” اتزیو ” پرواز کند  ، در جاهای مختلف آتش بزرگی به وجود می آورند  تا وقتی اتزیو از روی  آتش ها پرواز می کند دوباره اوج بگیره و خودشو به محوطه ی ساختمان شهرداری برساند. وقتی اتزیو با موفقیت فرود می اید سریع به طرف محلی می رود  که ” Carlo Grimaldi ” و شهردار در حال بازی شطرنج بودند  وفریاد می زند که : ” آن جام را نخورید !!! ” اما به محض دیدن “اتزیو ” گریمالدی ” بلند می شود و فریاد می زند که کار تمام شده است ، “اتزیو” از شهردار معذرت خواست و گفت که : ” من تلاش خودم را کردم تا زود برسم ! ” شهردار که متوجه شد زهر خورده  است  روی زمین افتاد و ” Carlo Grimaldi ” از این فرصت استفاده کرد و با صدا زدن سربازها گفت : ”  این Assassin” ” لعنتی شهردار رو کشته است ! ! ” همین که ” کارلو گریمالدی ” داشت به طرف سربازها فرار می کرد ، “اتزیو” بیشتر از این بهش مهلت نمی دهد و زود جلوی او را می گیرد و کارش را  تموم می کنه ! در این لحظه  ” کارلو گریمالدی ” میگوید  : ” برای تو چقدر لذت بخشه وقتی داری  هدف هایت را شکار می کنی ! ” و اتزیو هم میگوید : ” من از این کار هیچ لذتی نمی برم ! و اگر به خاطر این مردم و نقشه های شومی که شماها براشون کشیدید و می کشید نبود هرگز دست به این کار نمی زدم ! در آرامش و راحتی استراحت کن ! ( Raquiescat in pace ) “

آخرین مهمانی

همانطور که” اتزیو” از روی جسد ” Carlo Grimaldi ” بلند می شود ، شهردار که با گلویی خونین به روی بالکن آمده با اشاره به سمت “اتزیو” و ” کارلو گریمالدی ” میگه : ” تو چطور جرات می کنی منو بکشی ! تو منو کشتی ! تو منو کشتی ! ” سربازها با دیدن این صحنه فکر می کنند که “اتزیو” شهردار را کشته  است .

حالا که تمام شهر از جریان به قتل رسیدن شهردار خبر دارشده اند  و همه فکر می کنند که ” اتزیو ” او را  کشته  است ، “لئوناردو داوینچی” به     “اتزیو”   می گوید : ” نگران نباش چون این روزها در ” ونیز ” زمان کارناوال هست و در این مهمانی همه با صورت هایی پنهان ظاهر می شوند.

“اتزیو” از طریق ” Antonio ” خبردار می شود که   شهردار جدید ” مارکو بارباریگو ” برادر بزرگتر ” Emilio Barbarigo ” ، امشب قرار است  برای مراسم کارناوال به میان مردم بیاد و سخنرانی کوتاهی کند. اما تمام کسانی که نزدیکش خواهند بود باید ماسک طلایی مخصوص کارناوال را به همراه  داشته باشند .”اتزیو” تصمیم می گیرد که  در مسابقات شرکت کنه و ماسک طلایی رو برنده شود ، اما با اینکه در تمام مسابقات پیروز می شود. ماسک را به یک نفر از همدستان شهردار می دهند.. “اتزیو” نا امید نمی شود و با کمک دخترهای کارناوال موفق می شود ماسک  را بدست اورد و به سمت مهمانی حرکت میکند.

در مراسم سخنرانی همه ماسک طلایی داشتند و هیچ کس به دیگری مشکوک نمی شد اما وقتی سربازها فهمیدند یکی از ماسکها دزدیده شده است وارد مراسم شدند و به جستجو پرداختند. ” Marco Barbarigo ” هم با کشتی به مراسم آمد و به علت ترسی که داشت حتی از کشتی هم پیاده نشد و از دور برای مردم سخنرانی می کرد ، اتزیو مهلت زیادی نداشت و با مخفی شدن بین مردم در کارناوال و با استفاده از تفنگی که ” Leonardo ” برای او  ساخته بود به سمت ” مارکو بارباریگو ” نشانه گیری کرد و به علت صدای بلند موسیقی کسی متوجه ی انجام این کار نشد. ،  اما فردی  صدای شلیک رو نشنید و ” مارکو بارباریگو ” به زمین افتاد.

“اتزیو” دوباره به سوی  ” Antonio ”  می رود ، برادر ” مارکو بارباریگو ” هم پیش ” آنتونیو ” بود و به اتزیو توضیح داد که  ” Marco بعد از آشنایی با “”Rodrigo Borgia ، خود و شرافت خود را  به خاطر پول و مقام به رودریگو فروخت و بازیچه ی دست او شد و شعور مردم را به بازی گرفت ، اما این کاری که او کرد هرگز برای من اتفاق نخواهد افتاد. تنها کسی که باقی مانده ” سیلویو بارباریگو ” کوچکترین برادرمان است که با یک لشگر از سربازهایش به سمت جنوب شهر و محل بارگیری کشتی ها فرار کرده و باید جلوش گرفته شود ! ” اتزیو” تصمیم میگیرد که به سمت اسکله ها حرکت کند  و با متحد کردن دزدها و زندانیها جلوی او و لشگرش رو بگیره.

“اتزیو” با کمک کردن به یکی از دزدها متوجه میشود که اگه سردسته ی دزدها را آزاد کند و با کمک او بقیه ی زندانیها را نیز آزاد کنه می نواند ” Silvio Barbarigo ” و دوستش ” Dante ” را فراری بده و به راحتی هردو را به دور از سربازها به کشتن بده ! شب که فرا رسید ، اتزیو با کمک سردسته ی دزدها تعداد زیادی از زندانیها را آزاد می کنه و به همه ی آن ها میگوید  تا منتظر پیغام ” اتزیو ” برای حمله باشند. وقتی پیغام را شنیدند حمله کنند و سربازها را مشغول نگه دارند تا ” اتزیو ” بتواند به آن  دو نفر یک درس حسابی دهد ! بعد از  ان که ” اتزیو ” از بالای برجی پیغام را می رساند ، درگیری ها شروع می شود و ” سیلویو بارباریگو ” و ” دانته ” به سمت کشتی ها فرار می کنند و به تله ی ” Ezio ” می افتند و هر دوتاشون به هلاکت می رسند. اتزیو پس از دستگیری آن ها می گوید : ” شما دوتا چرا دست بردار نبودین ؟ چرا می خواستین با کشتی فرار کنین ؟ چرا تسلیم مردمتون نشدین و به گناهاتون اعتراف نکردین ؟ ” Silvio Barbarigo میگوید : ” ما قرار نبود فرار کنیم ! این ترس است که مارا  وادار کرد که با  کشتی ها از شهر خارج بشیم ! ” Dante هم که کنار Silvio بود توضیح میده : ” قرار بود ما با کشتی ها به قبرس ( CYPRUS) برو یم و با یک چیز خیلی با ارزش برگردیم ! ” اتزیو” هم برای هردوشون آرزوی آرامش می کنه و میرود .

“اتزیو” هنوز تو شهر “ونیز” بود و کنار دریا بر  روی صندلی نشسته بود که ناگهان از گوشیه ای ” ROSA ” پیدا شد. او از “اتزیو” پرسید که به چی فکر می کند و “اتزیو” هم جواب داد : ” امروز روز تولد منه ! و حالا تقریبا ۱۰ سال شده که من هرشب خواب آخرین نفسهای پدر و برادرهامو می بینم . و هر روز صبح با طلوع آفتاب قسم می خورم تمام کسانی را که به طور مستقیم یا غیر مستقیم در اعدام پدر و برادرهایم دست داشتند را پیدا کنم و به سزای اعمالشون برسانم … ولی هر چقدر فکر می کنم نمی توانم بفهمم که چطور می شود این همه آدم شرافت و انسانیت خودشان را به پول و مقام بفروشند و هر بلایی که بهشون دستور داده می شه ، سر مردم بیارن و از همه عجیب تر وقتی که جلوی چشمام دارند جون میدن اصلا احساس پشیمانی نکنند و از کارشون راضی باشند !!! “

” ROSA ” می گوید : ” به نظر من زیاد به این چیزا فکر نکن چون تو به مردم این شهر خیلی کمک کردی و تمام ثروتهایی رو که ازشون دزدیده شده بود رو بهشون برگردوندی و همه ی شهر مدیون تو و فداکاری های تو هستند. خوب حالا بهتره خوشحال باشی چون من برات یه هدیه ی تولد خوب گرفتم ، این دفترچه ای است که از آن کشتی پیدا کردم و در داخل آن  نوشته  شده که قرار است امشب چند کشتی از قبرس به “ونیز” برگردد و یک چیزی خیلی با ارزش هم داخل یکی از این این کشتی ها هست ! ” در همین حین” Leonardo DaVinci” از راه می رسد و به “اتزیو” می گه که باید باهم حرف بزنند . “داوینچی” میگوید : ” بعد از رمز گشایی آن صفحه های ” Codex ” متوجه شدم که در پشت هر یک از آنها خطوط و اشکالی وجود داره که گویا یک نقشه می تونواند باشد و نشان دهنده ی یک معبد مخفی  ست که داخل آن  شی بسیار  با ارزش است ! اگر مطالب داخل ” Codex ” ها درست باشد ، وقتیآنن چیز با ارزش به شهر معلق روی آب ( Venice ) برسه ، فرستاده شده ( PROPHET ) هم اونجا خواهد بود ” .” اتزیو” متوجه همه چیز می شود و میگوید : ” آن ها رفتن به قبرس تا از معبد ، قطعه ی بهشتی ( Piece of Eden ) را پیدا کنند و حال  امشب قراراست  آن را به “ونیز” بیاورند و به احتمال زیاد ” رودریگو بورجیا ” هم امشب اینجا خواهد بود ! من باید از ماجرای این قطعه ی بهشتی سر در بیارم و امشب اونجا باشم ! ” .

“اتزیو” به سمت اسکله می رود و از دور ، قطعه ی بهشتی را می بیند که توسط یکی از سربازها آن را  به دست ” Rodrigo Borgia ” ، برساند” اتزیو” آن سرباز را تعقیب می کند با چاقوی مخفی او رو از میان برمیداره و لباسهایش را می پوشه و جعبه ی حاوی قطعه ی بهشتی رو برمی داره تا ببره به جایی که ” Rodrigo ” اونجا منتظر است  ! وقتی همراه با چندتا سرباز دیگه می رسند  به نزد  ” رودریگو بورجیا ” ، “اتزیو جعبه را زمین میذارد و با چاقوی مخفی فرد چلوی خود را از پای در می اورد.. ” Rodrigo ” زود متوجه می شه و میگوید : ” آتزیو” ! خیلی وقت بود ندیده بودمت ! چه خوب شد اومدی به دیدنم ! ” بعد به سربازها دستور می دهد تا کاری نداشته باشند  تا خودش تنهایی با ” اتزیو ” بجنگه ! … “اتزیو” میگوید : ” خوب ! بگو ! چند نفر را بخاطر این شی  لعنتی که تو جعبه هست به هلاکت رسوند ه ای   ؟! حالا که فقط من و تو مانده ایم… پس کجاست اون فرستاده ای ( PROPHET ) که ازش حرف می زدی ؟! مثل اینکه این بار هم مثل دفعه های قبل نیامده و نخواهد امد ! ” “رودریگو بورجی”ا جواب میدهد : تو این مدت حرف های  زیادی یاد گرفته ای! ولی این را یاد نگرفتی که آن فرستاده ( PROPHET )  منم !!! “

سپس هردو شمشیر می کشند  و پس از مدتی ، همه ی دوستان ” اتزیو ” وارد صحنه می شوند ( عمو ماریو ، پائولا ، لا وولپه ، تئودورا ، آنتونیو ، … ) و از آن طرف هم سربازان ” Rodrigo ” به میدان میایند  … در میان این درگیری ها ” رودریگو ” که همه ی سربازاش دانه دانه شکست می خوردند ، جانش را در خطر می بینه و پا به فرار می گذارد و ” اتزیو ” که می خواست دنبال او برود .اما “ماریو”جلوی او را می گیرد : ” ما جعبه ی حاوی قطعه ی بهشتی را گرفته ا یم ، لازم نیست دیگه بری دنبالش ، کار مهم تری داریم ! ” اتزیو” به اطرافش نگاه می کند و همه ی آن هایی را که تو این مدت بهش کمک کردند می بینه و میگوید : ” بگید ببینم ! شما از کجا می دونستید ؟! چطور همه شما ها  امشب اینجا جمع شده اید  ؟!

از پشت دوستان ” اتزیو ” یک نفر جلو می آید ولی “اتزیو” او را نمی شناخت ، او خودش را معرفی میکنه : ” من Niccolo” Machiaveli “هستم ، عضو فرقه ی اساسین ها و امشب آمدم اینجا تا فرستاده ( PROPHET ) را ببینم ! “اتزیو” تو فرستاده و PROPHET هستی که در کتابها وعده داده شده … ما خوشحالیم که تو اینجایی و توانستی قطعه ی بهشتی را از ” رودریگو ” دور نگه داری و محافظت کنی ! ” حالا همه باهم به بالای یک برج رفتند تا به اتزیو تمام ماجرا رو شرح بدهند … “ماریو” میگوید: «هیچ چیز حقیقت ندارد و همه چیز آزاداست!» این شعاری ا ست که نسل به نسل از اجداد بزرگمون به ما رسیده ! ” بعد نیکولو ماکیاولی جلو میاد و میگوید : ” ما اساسین ها هستیم ، وقتی مردم عادی با چشمهای بسته به دنبال حقیقت می روند ما میدونیم که (( هیچ چیز حقیقت ندارد )) و وقتی مردم عادی اجازه میدن که دیگران به بهانه ی قانون و عدالت ، زندگی و افکار مردم رو محدود کنند ما می دانیم که : «همه چیز آزاد است!» این بهترین شیوه ای هست که کمکمان می کند تا آزادی و آرامش خاطر مردم را از خطر افرادی که شیفته ی پول و قدرت شده اند ( تمپلارها ) در امان نگه داریم و محافظت کنیم ! ما اساسین ها در تاریکی قدم برمی داریم و می جنگیم تا به روشنایی فردا امید بیشتری ببخشیم … ” بعد از این حرفها ، طبق رسم و رسوم چندین ساله ی اساسین ها ، با میله ای گداخته روی انگشت ” اتزیو ” علامت فرقه ی اساسین ها  را حک می کنند تا به طور رسمی به عضویت فرقه ی اساسین ها در بیاید .

داستان سری بازی Destiny

“اتزیو” به همراه عموش و ” Niccolo Machiaveli ” تو خونه ی” “Leonardo DaVinci دورهم جمع شدند و از نزدیک قطعه ی بهشتی را بررسی می کند.” اتزیو ” از” لئوناردو” می پرسد : ” این توپ کوچک  چه قدرتی را داراست ؟ ” لئوناردو داوینچی توضیح می دهد : ” این قطعه از ترکیباتی نایاب ساخته شده  است که من تا حالا چنین موادی  را روی زمین ندیده ام ، واقعا شگفت آوره ، این قطعه در مقابل حرارت دوام بالایی دارد ، اصلا ذوب نمی شود و حتی با شمشیر هم بریده نمی شه و حتی ضربه ی چکش هم نمی تونه یک خراش کوچک روی بدنه اش ایجاد کنه !!! من واقعا نمی دانم این قطعه چطور کار می کنه ؟! همانطور که نمی دونم چرا زمین به دور خورشید می چرخه … ولی خوب بلاخره چیزی هست که اتفاق می افته و نمی شه جلوشو گرفت ! ” نیکولو ماکیاولی میگوید : ” این قطعه به هر قیمتی که هست نباید به دست افراد سودجو بیفته ، قدرتی که در این سیب بهشتی است روی افکار و ذهن ما اساسین ها تاثیر نداره ولی می تواند مردم عادی را تبدیل به نوکر و برده برای افراد سودجو کند. تا زمانی که ما اساسین ها روی این کره ی خاکی نفس می کشیم ، این سیب های بهشتی باید کامل شوند تا هیچ انسانی از آزادی خودش محروم نشه ! ” عموی اتزیو میگوید: ” اتزیو” بهتراست این قطعه پیش تو باشد تا آن زا  ببری به شهر ” FORLi ” و با کمک ” Catherina Sforza ” ( شاهزاده ی ” Forli ” ) قطعه رو تو معبد شهر مخفی کنی … سربازهای زیادی آن جا هستن که از ” Catherina ” دستور میگیرن و می توانند برای همیشه از قطعه محافظت کنند ! من به ” کاترینا ” پیغام می فرستم تو هم بهتره است  هرچه زودتر حرکت کنی ، چون معلوم نیست که ” رودریگو ” چه نقشه ای برای ما کشیده  است ! “

Caterina”” که همراه با “”Niccolo Machiavelli منتظر رسیدن “اتزیو” با ” سیب بهشتی ” بود از دیدن او خوشحال می شود و و میگه : ” من سربازهای زیادی جمع کرده ام و هر کاری از دستم بر بیاد می کنم تا این ” سیب بهشتی ” به دست افراد دیگه ای نیفته … ” اتزیو” و” کاترینا” و “ماکیاولی” به سمت شهر قدم می زدند که یکدفعه مردم شهر را می بینند که به بیرون از شهر فرار می کنند و کمک می خواهند. “”Caterina می پرسد که چی شده است ؟ یکی از آن ها  میگوید : ” بانوی من ! همین که شما شهر رو برای استقبال از ترک کردید ، برادران اورسی با سربازاشون از بالای برج ها وارد شهر شدند و به مردم حمله کردند ! ” اتزیو” می فهمه که باز دوباره Rodrigo Borgia” “با وعده ی پول و ثروت ، برادران اورسی رو خریده تا به شهر حمله کنند و سیب بهشتی را بدزدند ! کاترینا هم که نگران بچه هاش بود ، به همراه ماکیاولی دنبال ” اتزیو ” میرن تا مردم رو نجات بدن !

“اتزیو” با کمک سربازهای کاترینا و ماکیاولی ، سربازهای برادران اورسی را شکست می دهد ولی برادران اورسی که دوتا از بچه های کاترینا را گروگان گرفته بودند با خیال راحت پشت دروازه ی شهر ایستاده بودند و به کاترینا اخطار می دادند که : ” اگر تا یک ساعت دیگر ” سیب ” را به ما تحویل ندهی ، بچه هایت را دیگر نخواهی دید !!! ” کاترینا که از شدت عصبانیت و ناراحتی کنترل خودش را از دست داده بود میگوید : ” بچه های منو گروگان می گیری ! باشه ! اصلا اون بچه ها مال شما ! من می توانم صد تا دیگه بهتر از اونا بچه به دنیا بیارم …! ” اتزیو” جلوی” Caterina” رو می گیرد و میگوید که : ” این درست نیست ، ما نباید بچه های تو رو قربانی ” سیب بهشتی ” کنیم ، من قول می دهم تا یک ساعت تمام نشده  است بچه هایت را سالم و صحیح برات بیارم … تو فقط از این ” سیب ” مواظبت کن تا من برگردم ! “

“اتزیو” بی درنگ از شهر خارج می شود و یکی از بچه ها را از دست سربازان نجات میدهد ، او می گوید : ” سربازها برادرم را به بالای قلعه بردند ! ” اتزیو” زود خودش را به بالای قلعه می رساند و یکی از برادرهای اورسی رو که بالای قلعه بود ، به قتل می رساند .

“اتزیو” تازه می فهمد که همه ی این گروگان گیری ها فقط یک حیله بود تا او رو از شهر خارج کنند و بعد برادر دیگه ی اورسی به شهر حمله کنه و ” سیب ” را بدزدد .

“اتزیو” گروگان را آزاد می کند و به شهر بر می گردد  . کاترینا از دیدن بچه ها خیلی خوشحال می شود اما ،” “Machiavelli به “اتزیو” میگوید : ” این یک حقه ی کثیف بود .آنان منتظر بودند تا تو از شهر خارج شوی و وقتی که خارج شدی مخفیانه به ما حمله کردند و ” سیب ” را دزدیدند ، الان ” سیب ” دست اورسی هاست و ما نباید اجازه بدیم تا موفق بشوند .

“اتزیو” بدون معطلی با چاقوی مخفی حمله می کنه و برادر اورسی را به هلاکت می رساند، ” اتزیو” سیب را برمی دارد و به او میگه : ” ارزش این لعنتی را داشت که به خاطر یه مشت پول ، اول برادرتو و بعد خودتو به کشتن بدهی ؟!!! ” او جواب میده : ” این سیب ارزشش خیلی بیشتر از اینهاست … رودریگو بورجیا دیگه کیه ؟! من خودم باید صاحب اون سیب بهشتی باشم … این سیب برای همیشه توی دستای تو نمی مونه ، تو میمیری اما این سیب تا وقتی که انسانی روی این زمین خاکی نفس می کشه باقی می مونه ! ” اتزیو” به حرفایش توجهی نمی کند و چاقوی مخفی رو تو گلوش فرو می کند و براش آرزوی آرامش میکنه … اما وقتی که می خواهد بلند شود بدون اینکه متوجه شده باشه ، یک چاقو به شکمش فرو شده و داره خون زیادی از دست میده !!!

“اتزیو در حالی که سیب را در دستانش داره ، دیگه نمی تونه روی پاهاش وایسه و با بی حالی به زمین میفته و ” سیب ” هم از دستش خارج می شود و روی زمین غلط می زند. که همینطور نگاهش به ” سیب ” بود ، مردی با لباس سیاه را می بینه که ” سیب ” رو از زمین برداشته . اتزیو می بینه که انگشت کوچک دست چپ اون مرد قطع شده و به او هشدار میده که : ” با اون سیب کاری نداشته باش ! … بذارش زمین … ! اون سیب خطرناکه ! برای هیچ کس فایده ای نداره … ” و اتزیو از حال میره و بی هوش میشه !

وداع

Ezio تمام نقاط شهر را دنبال افرادی می گردد که مردم را فریب داده اند. و از صداقت و پاکی رهبر جدید ” ساوانارولا ” برای آن ها حرف می زدند و به مردم دستور می دهند که : ” اگر می خواهید از گناهانتان پاک شوید ، ساوانارولا را قبول کنید و از او اطاعت کنید . تما کتاب ها ونقاشی ها را تحویل بدهید تا نابود شوند. ساوانارولا رهبر و پیامبر ماست و ما را به روشنایی هدایت خواهد کرد ! ” “Ezio با تمام نفرتی که از او داشت .در میان مردم مخفی می شد و سپس این کسانی که از سادگی و جهالت مردم سوء استفاده می کردند را به هلاکت می رساند . ولی هر بار که پس از یک قتل هر کدام از آن انسان های خود فروخته ، را مات می کرد ، هیچ کدام اظهار پشیمانی نمی کردند و همچنان به نفرتی که از این مردم داشتند و آرزوی انتقام گیری از مردم پافشاری می کردند ، طوری که انگار از کودکی با عقده ی بزرگی نسبت به مردم اطرافشان بزرگ شده اند و حالا فرصت انتقام جویی پیدا کردند !!!
پس از سقوط این افراد خود فروخته ، با دعوت مردم به آرامش و آگاه سازی مردم توسط دوستان Ezio ، ” پائولا ” ، ” لا وولپه ” ، ” ماکیاولی ” و ” عمو ماریو ” ، مردم همراه با این قهرمان و دوستانش به طرف میدان شهر راهی می شدند . ” ساوانارولا ” در میدان شهر عده ای از مردم را دور خود جمع کرده بود و به آن ها دستور می داد که تسلیم رهبری او شودند و برای بخشودگی گناهانشان او را قبول داشته باشند . اما مردم که این خشم و خشونت را در گفتار ” ساوانارولا ” می دیدند ، تسلیم حرف این ظالم نمی شدند.
” ساوانارولا ” که لحظه به لحظه از مقاومت مردم بیشتر عصبانی می شد ، دست به جیب پیراهنش برد و ” سیب بهشتی ” را آماده کرد و با فریاد از مردم خواست اطاعت کنند . Ezio با دیدن این صحنه بدون لحظه ای درنگ ، چاقویی به سمت دست ” ساوانارولا ” پرتاب کرد و سیب ازدست او افتاد .بعد از اتفاق مردم جلو آمدند و ساوانارولا را گرفتند و به پائین سکو آوردند . یکی از سربازها که بالای سکو بود ” سیب بهشتی ” را از روی زمین برمی دارد و شروع به دویدن می کند ، Ezio نیز بدون معطلی تعقیبش می کند و کمی دورتر از میدان شهر کار را تمام می کند.
Ezio””بعد از پس گرفتن ” سیب ” به میدان شهر برمی گردد و مردم را مشاهده می کند که ” ساوانارولا ” را به میله ی بالای سکو بسته اند . “”Ezio از این کار مردم ناراحت می شود و با خود میگوید : ” هیچ انسانی سزاوار چنین مرگ پر درد و رنجی نیست! ” به همین دلیل تا آتش شدت نگرفته است ، خودرا به بالای سکو و کنار ” ساوانارولا ” می رساند و ساوانارولا به آرامش ابدی می رساند.
در این هنگام مرد بخت برگشته می گوید : ” تو بالاخره کار خودت را کردی ! اما این را فراموش نکن. این مردمی که نجات یافته اند ، همان مردمی هستند که در روز اعدام پدر و برادرهایت حاضر بودند و وقتی که تو با فریاد واعتراض خودت می خواستی جلوی اعدام پدر و برادرهات را بگیری ، هیچکدامشان هیچ اقدامی نکرداند.
“Ezio” جواب می دهد که : شاید این حرف درست باشد ، ولی من نمی توانم مردم را به خاطر اعدام مقصر اعلام کنم و اجازه دهم که تو هر کاری که مطابق میلت است با آن ها انجام دهی . آن زمان هم افرادی مثل تو تشنه ی قدرت و ثروت بودند و از سادگی و جهالت مردم سوء استفاده می کردند و الان همه ی آن ها به جز تو و ” رودریگو ” به جزای کار خود رسیده اند!
Ezio” “از آتش بیرون می آید و با صدای بلند ازمردم می خواهد تا به حرفاش گوش کنند :
مردم به من دقت کنید: بیست و دو سال قبل دقیقا روی همین سکو ، من اعدام ظالمانه ی پدر و برادرهای بی گناهم را شاهد بودم و شاید خیلی از شما ها هم به یاد دارید و آن جا حاضر بودید ! بعد از آن اتفاق ، برخلاف خیلی از شماها که با غروب آفتاب به راحتی و با آرامش می خوابید. من آرامش نداشتم و صورت بی جان پدر و برادرام لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد . من با حس نفرت و انتقام پر شده بودم . با کمک افرادی که همین الان در بین شما قرار دارند توانستم راه درست را برای خودم انتخاب کنم ، آن ها به من راه درست رانشان ندادند ! ، من رانصیحت نکردند ، من را سرزنش نکردند ، آزادی و حق انتخاب من را نگرفتند ، بلکه فقط راهنمایی کردند تا راه خودم را پیدا کنم . همان کاری که شما مردم شایسته است با یکدیگر بکنید ، کاری که بهتراست با فرزندنتان انجام دهید ، ازشما می خواهم که با آرامش در کنار هم زندگی کنید .
Ezio با جمع آوری و رمزگشایی صفحات Codex متوجه می شود که معبد مهم مورد نظر در شهر روم قرار دارد و ” رودریگو بورجیا ” بخاطر همین موضوع ، با حیله و کلک و از میان برداشتن مخالفان خود ، به عنوان پاپ انتخاب شده است تا با کمک ” سیب بهشتی ” و عصای پاپ به راز نهفته در درون معبد دسترسی پیدا کند. اما حالا که ” سیب ” در دست Ezio قرار دارد ” بورجیا ” فعلا نمی تواند به هدف خود دست پیدا کند . بنابراین Ezio تصمیم می گیردکه با کمک ” سیب بهشتی ” به سمت رم حرکت و عصای پاپ رو از دست رودریگو خارج کند .
Ezio به همراه اساسین های دیگه وارد شهر رم می شود و در حالی که دوستانش تلاش می کنند تا سربازهای شهر را با کمک دزدها ی شهر مشغول نگه دارند و توجه آن ها را از ساختمان اصلی پاپ ، به داخل شهر جلب می کنند. Ezio با ورود مخفیانه به قلعه های دروازه ی شهر ، راه خود را برای رسیدن به معبد اصلی پیدا می کند .
سربازهای بالای قلعه یکی پس از دیگری به دست Ezio از میان برداشته می شوند تا با لاخره Ezio به بالای عبادت گاه و محل تجمع پاپ و روحانی های شهر می رسد ، درحالی که رودریگو بورجیا عصا به دست مشغول خواندن دعا بود ، Ezio از بالا به او نزدیک می شود و بدون آن که کسی متوجه او شود با یک حمله ی ناگهانی جلسه را به هم می زند و به” رودریگو بورجیا ” ، حمله ور می شود.Ezio می گوید : ” خیلی برای این روز صبر کرده ام ، خیلی منتظر این لحظه بودم تا تو را از توهمی که گرفتارش شدی خارج کنم. در آرامش و راحتی بخواب ! لحظه ای که Ezio قصد داشت کار را تمام کند ، رودریگو با کمک قدرت عصای پاپ بلند بر می خیزد و Ezio را به زمین می کوبد و میگوید : ” فکر کردی به همین راحتی می توانی مرا شکست دهی ! من فرستاده ی انسانها هستم و فقط من می تونم با کمک عصای پاپ و ” سیب بهشتی ” در ورودی معبد اصلی را باز کنم. از تو تشکر می کنم که زحمت کشیدی و ” سیب ” را با دست های خودت آوردی ، حالا دیگر مغلوب شدی ! ” Ezio هم در جواب او می گوید : به این آسانی نیست ! Ezio با کمک جادوی ” سیب بهشتی ” و رودریگو هم با کمک قدرت ” عصای پاپ ” با هم درگیر می شوند و سر انجام رودریگو که در حال شکست خورد بود ، با کمک حیله ی ” عصای پاپ ” Ezio “را به عقب پرت می کند و ” سیب ” را از دست او می گیرد و با کمک قدرت عصا و سیب Ezio را شکست می دهد .
Ezio کمی بعد بلند میشود و به دنبال پاپ حرکت می کند ، او با کمک ” سیب بهشتی ” ورودی مخفی را پیدا می کند و وارد معبد مخفی می شود . سپس رودریگو را می بیند که با عصبانیت میگوید : چرا این راه مخفی گشوده نمی شود ! ” Ezio “به طرف او می رود و میگوید : ” دیگه تموم شد رودریگو ! وقتش رسیده است که از این خواب بیدار شوی ! دیگر هیچ اسلحه ای نیست و ” سیب ” و ” عصا ” هم کار نمی کنند ! هر دوی ما با دست خالی می جنگیم ” رودریگو هم قبول می کند . هر دو درگیر می شوند . Ezio” “در حین درگیری می پرسد : ” این همه تلاش کرده ای و انسانهای بی گناه را به کشتن داده ا ی ، برای این ” عصا ” و این ” سیب ” ؟ و نهایت به این جا رسیده ای ؟ رودریگو جواب می دهد : ” تو هنوز چیزی نمی دانی ! هنوز نمیدانی که پشت آن در چه چیزی قرار دارد. پشت آن در قدرتی ا ست که تمام انسان ها را به وجود آورده است ” Ezio ” با تعجب می پرسد: فکر نکنم در کتاب مقدس چنین چیزی نوشته شده باشد . ” رودریگو میگوید : ” من پاپ شدم تا ” عصا ” را بدست برای خود کنم ، کتاب مقدس برای من چیزی جز خرافات نیست . Ezio” “هم با مهارت ها و تکنیک های خود او را شکست می دهد و رودریگو می گوید : ” نه امکان ندارد ! تو نمی توانی فمن را بکشی ” Ezio” هم می گوید : ” فکر نمی کنم درست بگویی ! رودریکو با دیدن چاقوی مخفی تسلیم می شود و میگوید : ” پس زود باش ، تمامش کن ! ” …. اما Ezio” “جواب می دهد : ” نه ! کشتن تو خانواده ی من را برنمی گرداند ! “
Ezio” “چاقوی مخفی را جمع می کند و برمی گردد تا ” عصا ” و ” سیب ” را آماده کند و قصد دارد آن ها را از دست اتسان ها پنهان کند. اما در یک اتفاق عجیب در به روی خود او باز می شود.
Ezio” “که کاملا از باز شدن در و نشانه ها و سمبل های درخشان روی دیوار معبد حیرت زده شده است ، قدم به قدم و آهسته وارد معبد می شود .سپس یک شخص نورانی ظاهر می شود او به Ezio می گوید : ” خوش آمدی فرستاده “
” آدم ” و ” حوا ” ناراحت شدند و از بهشت دور شد اند … ما که مشغول حاضر کردن وسایل مورد نیاز برای خارج شدن از کره ی زمین بودیم ، ناگهان متوجه شده یم که ” آدم ” و ” حوا ” یکی از درخشان ترین ” سیب های بهشتی ” را برداشته اند و به سمت سرزمین های سوخته ای که انسان ها مشغول جنگ و دعوا هستند فرار می کنند ما از این کار آنها ها خیلی ناراحت شده ایم و چون دست زدن و برداشتن ” سیب های بهشتی ” را برای آن ها ممنوع کرده بودیم ، ما فرصت زیادی نداشتیم و اگر بیشتر از این روی کره ی خاکی می ماندیم ، خشم طبیعت قبل از هر چیزی ، نوع و نژاد ما را از بین می برد ! اما این کار ما بسیار به به طول انجامید و بالاخره خشم طبیعت همه ی زمین را فراگرفت و همه چیز و همه کس را به غیر از ” سیب های بهشتی ” نابود کرد! همه چیز دوباره از اول شروع شد و طبیعت دوباره زنده شد ، ما هم با انسان های باقیمانده به همون جزیره ی سرسبز خودمون برگشتیم و چون تعداد ما خیلی کمتر شده بود ، موفق نشدیم ” سیب های بهشتی ” را دوباره جمع آوری می کنیم ، انسان ها را رها کردیم تا دوباره روی زمین زندگی کنند. اما همیشه نگران ” سیب های بهشتی ” بودیم چون اگر به دست یکی از انسان ها بیفتد ممکن است او را فریب بدهد .
این همان موضوعی است که دوباره اتفاق خواهد افتاد و دوباره خشم طبیعت کره ی زمین برانگیخته خواهد شد.
تو باید قبل از اینکه خشم طبیعت بیدار شود ، مکان همه ی ” سیب های بهشتی ” باقی مانده را پیدا کنی و ” سیب ها ” را برای ما بدست آوری تا ما آن ها را نابود کنیم و جلوی جنگ و دعوای به وجود آمده را بگیریم. برای همین من باید این پیغام را از طریق دزموند به تو میرساندم ” دزموند ” … عجله کن ! زمان زیادی نمانده است! “
Ezio” “می پرسد : ” دزموند کیست ؟صبر کن و نرو ! من سوال های زیادی دارم ! “
وداستان همچنان ادامه دارد…


69 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

    1. خیلی ممنون از مارکوس عزیز
      قسمت دوما نیز تقریبا اماده است و بزودی ار سال میشود
      باتشکر
      شایان کرمی

      ۰۰
  1. خوب بود ولی اون موجودات فضایی که شما میگی چی بدوند دقیقا؟؟

    آخه توی شماره دوم و انجمن برادری ما با جونو آشنا شدیم که اسم رومی همون هرا هستش. و توی الهامات هم مینروا رو دیدیم که اونم اسم رومی آنتا الهه خرد و جنگ یونانه و بنظرم اون یکی هم زئوس بود.

    نکنه موجودات فضایی همون تایتان ها هستند؟

    ۰۰
    1. خواهش میکنم
      اون مقدمه ی کلی فلسفه ی وجودی اساسین ها است که در کتاب فرقه ی اساسین
      تبارها اومده

      ۰۰
    1. خیلی ممنون
      ایمدوارم مقاله های ار این دست همچون بررسی داستانی و بررسی شخصیت ها و زندگی نامشون در سایت زیاد بشه

      ۰۰
    1. خیلی ممنون از دوست خوبم شاهین عزیز
      بله قرار گرفتنش تو سایت خیلی طول کیشد
      امیدورام این مقاله مورد پسند دوستان قرار بگیره
      ———————
      شایان کرمی

      ۰۰
    2. شاهین پاراگراف اولت بد جور منو خندوند…عالی اومدی
      Chrome عزیز خوبه…نمیدونم این اولین مقالت بود یا نه ولی در کل بد نبود…به قول لارا bravo
      مرسی :wink:

      ۰۰
    3. همه ی جملات شاهین برای خودش یه فلسفه ای دارن
      جمله نیست که عشقه که از قلمش به بیرون تراوش می کنه!

      ۰۰
  2. “در این مقاله به بررسی داستان Assassin’S CreeD II می پردازیم”
    بررسی نکردی..دوباره نویسی کردی :arrow: شاید من اشتباه میکنم ولی این بررسی نیست.
    زحمت کشیدی ولی یه جاهایی به ویرایش نیاز داره.مثلا:
    “…ور گردن پدر و دو برادرش طناب دار آویخته شده و ” اوبرتو ” که صمیمی ترین دوست پدر ” اتزیو ” است، از گناهانی که خودش برای پدر و برادر های ” اتزیو ” تراشیده است برای مردم حرف می زند و آنها را دزد و تبهکار معرفی می کند که از پولهای بانک دزدی کردند و مردم را فریب دادند… پدر اتزیو اعتراض می کند و میگوید…”
    تو این چند تا جمله خیلی از فعل استفاده کردی :arrow:

    ___
    COD Team/گناهان پدر..امشب ساعت ۹…
    “انتقاد سری ۲″بزودی…

    ۱۰
    1. MacTavish@
      با تشکر از شما برای درج دیگاهتان
      در مورد نکات استفاده ی بیش از حد از فعل هم
      با توجه به قانون درجه مقاله در سایت باید از افعال استفاده شود
      درمورد بررسی هم باید مقاله جا بیوفته بعد بررسی هم به امید خدا شروع میشه
      اینم شروع کار:
      قبل از انسانها موجودات پیشرفته تری روی زمین بودند (خدایان و ملائک یا موجودات فضائی) که با کمک ” Piece of Eden ” (قطعه ای از بهشت یا سیب بهشتی ) فکر و اندیشه انسان ها را تحت کنترل خود درآورده بودند بدون اینکه انسان ها متوجه این موضوع باشند ! ” Piece of Eden ” یا ” سیب بهشتی” ساخته ی دست این خدایان یا موجودات بسیار پیشرفته بود که با تکنولوژی فوق العاده قدرتمند و ظریفی بوجود آمده بود و هدف از ساخت آن ، کنترل مغز انسانها و بکارگیری آنها به عنوان نوکر و برده برای خود و فرزندان و نوادگان بعد از خود بود !

      این در واقع ویژگی ” پیس آف ایدن ” یا سیب بهشتی است که شخصی که صاحب آن سیب بهشتی یا دارنده آن است (ارباب) ، تمام افکار و اندیشه و اعتقادات و باورهای انسانهای اطراف خود را تحت کنترل خود می گیرد بدون اینکه آنها (انسانها) متوجه شوند که کنترل میشوند ! رفتار این انسانهای تحت کنترل هم به گونه ای هست که کاملا از موقعیت خود راضی هستند و برای رئیس یا ارباب خود (شخصی که آنها را کنترل میکند) دعا میکنند و او را می پرستند حتی اگر به دستور او (ارباب) کشته شوند یا دستور بدهد که باید فرزند خودشان را به دست خودشان سر ببرند !!!

      این وضع تا رمانی که آن سیب بهشتی در دستان ارباب باشد ادامه خواهد داشت و فرزندان ارباب طریقه ی استفاده از سیب را یاد خواهند گرفت و جای پدر را پر خواهند کرد تا سلطنت را از دست ندهند.
      هر گونه ارتباط یا ازدواج خانواده ی ارباب ها با انسانها ممنوع است . . . ولی روزی می رسد که ” آدم ” و ” حوا ” از نتیجه ی یک ارتباط عاشقانه و مخفی بین یک مرد از انسانها و یک زن از اربابها به دنیا می آیند و به این دلیل که هم خون ارباب ها و هم خون انسانها در رگشان می چرخد، سیب بهشتی روی ” آدم ” و ” حوا ” اثر نمی گذارد و تحت کنترل ارباب ها قرار نمی گیرند…آن دو با مشاهده ی وضع غمناک انسان ها ، تصمیم می گیرند برای نجات انسان ها، سیب بهشتی را از ارباب ها بدزدند و انسان ها را آزاد کرده و فرار کنند که همین کار را می کنند … در نتیجه ” آدم ” و ” حوا ” را ” اولین اساسین ” و ارباب ها را
      ” اولین تمپلار ” می شناسند که جنگشان از ابتدا تا امروز ادامه داشته و خواهد داشت.

      ارباب ها برای تسلط دوباره بر انسانها باید ” آدم ” و ” حوا ” و فرزندان آندو را که به فرقه ی “اساسینز ” مشهور شده اند از بین ببرند، چون ” حیله ی سیب بهشتی ” دیگر روی آنها تاثیر ندارد، ولی نمی توانند خودشان مستقیم این کار را بکنند چون همه ی انسانها، ارباب ها را شناخته اند…پس ارباب ها اول تمامی آثار و نشانه های خود را از روی زمین پاک می کنند به جز بعضی از آنها (اهرام ثلاثه مصر، تقویم مایا…) و سپس با فرستادن بلایای طبیعی (طوفان، زلزله…) انسانها را مورد حمله قرار می دهند تا از تعدادشان کاسته شود و ارباب ها را در غم مرگ نزدیکانشان از یاد ببرند…

      سپس ارباب ها با مهاجرت به خارج از کره ی زمین، انسانها را از کهکشان های دور دست و غیر قابل دسترسی ، زیر نظر می گیرند تا نقشه ای حساب شده برای تصاحب ” سیب بهشتی ” یا ” قطعه ای از بهشت ” طراحی کنند…طبق این نقشه ، ارباب ها چند دهه یا سده صبر می کنند تا انسانها تولید مثل کنند و دوباره جمعیتشان زیاد شود تا تعداد بردگان آینده ی ارباب ها زیاد شود !

      ارباب ها با استفاده از سیبهای بهشتی باقی مانده ( که به اندازه ی سیب های دزدیده شده قدرت ندارند ) ، بعضی از انسان های صاحب قدرت و ثروت را با وعده ی ثروت و قدرت بیشتر تحت کنترل خود در آورده و آنها را برای به قتل رساندن ” اساسینز ” و فرزندان ” اساسینز ” راهنمایی می کنند بطوریکه سیب بهشتی را در دست این افراد صاحب قدرت قرار می دهند تا ذهن افراد و مقام های با نفوذ و تاثیر گذار آن شهر را کنترل و قانع کنند که ” اساسینز ” ها دزد و حیله کار هستند و باید اعدام شوند، ” اساسینز ” ها که تحت کنترل سیب بهشتی در نمی آیند با آگاهی از این موضوع همراه با دوستان و آشنایان و بعضی از شهروندان از شهر فرار کرده و در جای دیگری برای خود ویلایی می سازند تا نقشه ای بکشند و سیب های بهشتی باقی مانده را از چنگ ارباب ها و نمایندگان آنها روی زمین ( تمپلار ها ) درآورند و نابود کنند تا دست ارباب ها را برای همیشه از زمین کوتاه کنند.
      به امید خدا بعد از باز گویی کامل داستان بررسی شروع میشود
      —————-
      شایان کرمی

      ۰۰
  3. پیاشاپیش از همه دوستان تشکر میکنم
    از جمله حامد.ق دوست عزیزم که امیدوارم به سایت برگرده
    همچین اقای زعفرانی که نکات مهم را به من گوشزد کردن
    منتظر پیشنهاد ها و انتقاد های شما دوستان عزیز برای قسمت دوم پیشاپیش هستم
    با تشکر
    شایان کرمی

    ۱۱
    1. chrome عالیه
      chrome اورین
      chrome دستت درد نکنه
      chrome مرسی
      chrome تو دیگه کی هستی ؟
      اینا رو گفتم بعدا هر کی از این بررسی بد گفت با اینا جبران شه

      ۰۰
    2. خیلی خشوحال که از این مقاله راضی هستید
      اگر استقبال خوب باشه بعد از این بازی الن ویک و جی تی ای سن اندریس هم در دستور کاره
      باتشکر

      ۰۱
    3. خیلی عجیبه.من همین ۳ روز پیش دوباره این بازیو نصب کردم و برای تجدید خاطره دارم بازی میکنم.از خدا خواسته نقدش هم اومد… ۸-O 8-O

      ۰۰

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر