“بررسی داستانی Assassin’S CreeD II-قسمت چهارم”

در ۱۳۹۱/۰۲/۰۵ , 11:44:20

 دراین مقاله به ادامه ی بررسی داستان Assassin’S CreeD II می پردازیم.

قسمت چهارم : عروسی به نام ونیز

“اتزیو” به ویلای عموش برمی گرده و از او می خواهد که به دوستانش که در اطراف ویلا پراکنده بودند دستور بدهد تا مخفیگاه ” یاکوبو ده پازی ” و همدهمدست هایش را پیدا کنند . در ضمن صفحات دیگر ” کودکس ” را که توسط لئوناردو دا وینچی رمزگشایی شده بودند را به ماریو می دهد ، عموی اتزیو نگاهی به  صفحات می ندازه و با تعجب از اتزیو می پرسد : ” این ” فرستاده (PROPHET) ” چه کسی می تواند باشد؟  “اتزیو” باید صفحات ” کودکس ” بیشتری جمع آوری کنی تا بتوانیم مفهوم این عبارات ها را بفهمیم ! “

“اتزیو” سوار بر اسب ، ویلا را به مقصد ” Tuscany ” ترک می کند ، در خارج از شهر” توسسانی” یک کلیسا وجود دارد  که معمولا محل تجمع کشیش های مهم شهر است و بهترین محل برای شروع جستجوی ردپای ” Jacopo de Pazzi “. یکی از دوستان عمو جلوی کلیسا منتظر ” اتزیو ” بود ۰و اتزیو را به سمت هدفش یعنی ” Stefano da Bagnione ” راهنمایی می کند. اتزیو با وارد شدن به محوطه ی کلیسا با کمک بمبهای دود زا جلوی دید دیگران و بخصوص سربازان را می گیرد و با یک حمله ی سریع کار ” Stefano ” را تموم می کند ، بالاخره به او می رسد و از ائ می پرسد : ” “Jacopo و همدستانش کجاهستند؟ ” “استفانو” جواب می دهد : ” تو نمی توانی آن ها را  رو بترسونی ! آن ها زیر سایه ی  بزرگ ترین انسان این کشور ححکومت می کنند و از تو هیچ هراسی ندارند.

هدف بعدی Ezio” ” فرانچسکو سالویاتی ” صاحب ویلایی باشکوه و پر از محافظ در خارج از شهر “”Tuscany است که حدود بیست سال قبل و با پول و ثروتی که خانواده ی ” Salviati ” بوسیله ی نزدیکی و صمیمیت با ” پاپ ” و فرمانبرداری بدون چون و چرا از او ، کسب کرده اند  بنا شده است.اتزیو به همراهانش دستور می دهد تا با محافظ ها وارد جنگ بشوند و خود او هم با مهارت کامل ” سالویاتی ” را از بین می برد.درآن لحظه ، ” سالویاتی ” هم مانند ” استفانو ” از قدرت و بزرگی “یاکوبو” در “توسسانی “حرف می زند و چاقوی مخفی ” اتزیو ” رو در مقابل قدرت “”Jacopo هیچ می داند … اتزیو دوباره برای روح او آرامش آرزو می کند و با راهنمایی همراهانش به طرف هدف بعدی حرکت می کند .

“Ezio” با پرس و جو از مردم شهر متوجه می شود  که ” آنتونیو ماففی ” با شنیدن خبر مرگ ” Stefano ” و ” Salviati ” چنان ترسی وجودش را فرا گرفته که به همراه چهارمحافظ در  یکی از بلندترین برجهای دیده بانی شهر و از آن محل در حال صحبت با مردم است : ” ای مردم ! اگر نمی خواهید خشکسالی شروع بشود ، اگه نمی خواهید طوفان و سیل جاری بشه ، اگه نمی خواهید که خشم خداوند شامل حالتون شود . همین حالا توبه کنید و جلوی ” اساسین ” را بگیرید ، می دونم که اون بین شماست و داره از خوشبینی شما سوء استفاده می کنه ، ” اساسین ” با کارهای خودش بلاها و خشکسالی های فلاکت باری رو به سرزمین شما نازل می کند ، مواظب باشید و جلوی او را بگیرید ! “اتزیو” طبق معمول بدون اینکه روح ” آنتونیو ” خبر دار شود ، خود را  به بالای برج می رساند و به او میگوید : ” مثل اینکه به اندازه ای که از من میترسی ، از بلندی نمی ترسی ! ولی مراقب باش ! هر چقدر که بالاتر بری ، همونقدر محکم تر به زمین می خوری ! ” آنتونیو با خشم به طرف اتزیو حمله می کند ولی سرانجام او هم تسلیم” اتزیو ” می شود .بعد از پیروزی اتزیو آ نتونیو هم مثل همدست های قبلیش میگوید : ” شاید توانستی من را  بکشی ، اما در مقابل یاکوبو هیچ کاری نمی توانی بکنی ! “

این بار در گوشه ی شلوغی از شهر که خیلی از مردم مشغول خرید و فروش هستند ، ” برناردو ” همراه با محافظ هایش در حال پنهان شدن است.او به محافظ هایش می گوید : ” می دانم که مرا پیدا خواهد کرد، نمی توانم اینجا بمونم.” ولی با همه ی محافظ های اطرافش ، کسی نمی تواند جلوی ” اتزیو ” را بگیرد و باز هم چاقوی مخفی ” اتزیو ” درست به هدف می خورد.اینبار ” برناردو ” محل مخفیگاه ” یاکوبو ” رو به اتزیونشان میدهد و طبق معمول ” اتزیو ” برای او آرزوی آرامش می کند .

حالا که ” اتزیو ” موفق شده ردپای ” Jacopo ” را پیدا کند، برای اینکه از نقشه ی بعدی او سر در بیارورد تصمیم گرفته است تا او را تعقیب کند . مجبور می شود که تا بیرون شهر دنبال او برود ! اتزیو هر لحظه مواظب بود تا “یاکوبو ” سوار اسب فرار کند.  “یاکوبو” وقتی به محلی پر از سرباز و محافظ می رسد ، وارد محوطه می شود . “اتزیو” او را مشاهد می کند” Rodrigo Borgia ” که منتظر رسیدن “یاکوبو” بود ، اما او تنها نبود و شخص یگری هم که هم سن و سال ” رودریگو ” و لاغر تر از او بود کنارش ایستاده بود ، حالا “اتزیو” می فهمد  که چرا ” یاکوبو ” این همه راه را با محافظانش به خارج از شهر امده است ! بین ” رودریگو ” و ” یاکوبو “دعوا بالا می گیرد و ” رودریگو ” او رو بی لیاقت و ترسو خطاب می کنه و می گوید : ما به خانواده ی شما و مخصوصا تو و پسرت ” فرانچسکو ” اعتماد کردیم و به شما  پول و مقام و زمین دادیم تا به دستورات ما عمل کنید ولی حالا چی ؟ شهر فلورانس که به لطف پسر بی لیاقت و بزدل تو هنوز در دستان ” Lorenzo de Medici ” باقی مانده ، تو هم که اونقدر احمق و بی لیافت هستی که باعث شدی آن ” اساسین ” رد ما راتا اینجا تعقیب کنه و همونطور که می بینی تمام همدستان و افراد مورد اعتماد تو قبل از اینکه حتی خورشید غروب کنه  به دست اتزیو کشته شدند  و حالا می گویی که نمی توانی جلوی او را بگیری ! تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ” یاکوبو” جواب می دهد : ” نمی دونم قربان ؟! ” و سپس ” Rodrigo ” ادامه میدهد : ” پس بهتره خودت را  بیشتر ناراحت نکنی…! چون من می دانم !!! “

رودریگو بعد از این حرفش بی درنگ چاقوشو را می کشد و با یک ضربه ی سریع ، شکم پیرمرد را سوراخ می کند و ” یاکوبو ” را به سمت   دوست همراهش هل میده تا کارش را تموم کنه …آن شخص که معلوم میشه اسمش ” Barbarigo ” هست با شمشیر خودش ، نه به قصد کشتن بلکه فقط به قصد بیشتر زخمی کردن و زجر کشیدن پیرمرد ضرباتی رو پی در پی به او وارد می کنه تا با نهایت درد و رنج جان بدهد و طعم مرگ را بچشد!!! در این لحظه که ” اتزیو ” محو تماشای خشونت بازی های اون دو سنگدل بود ، ناگهان توسط دو تا سرباز دستگیر می شه و میارنش جلوی ” رودریگو ” و همدستش … رودریگو با پوزخندی به “اتزیو” میگوید : ” فکر کردی من اینقدر احمقم که مثل این پیرمرد بی خاصیت و همدستاش ، داخل شهر و زیر یه سقف پنهان بشوم و جلسه تشکیل بدم تا تو بتوانی هر جا که خواستی مخفی بشوی و هر وقت که خواستی حمله کنی ؟ نه پسر جان  ! امشب تو را تا اینجا کشاندم تا چند   چیز را به تو بگویم و بعد تو را به سوی برادرانت و پدرت برگردانم!.پس بهتره خوب گوش کنی … می دانی فرق عمده ی بین من و تو چی  ؟ صبر کن برایت بگویم .  من شاید حدود ۲۰ سال بیشتر از تو تجربه ی آدم کشی دارم و مثل تو تازه وارد نیستم  . و باید بدانی که ، من با پای خودم قدم برمی دارم تا به حقیقت برسم و اهدافم را به وسیله ی آن حقیقت تعیین می کنم ، نه مثل تو که فقط به دنبال انتقام هستی! … و آخری و مهمتر از همه ، من دستم را به خون کسانی آلوده می کنم که بهشون اعتماد کرده بودم و آن ها از من نافرمانی کردند ، و دوست ندارم با خون دشمنانم دستمو آلوده کنم … پس … سربازها ! بکشید این حیوان وحشی رو !!! “

رودریگو این حرف ها را  میگوید  و با همدست خودش به مقصد ” Venice ” فرار می کنه .اتزیو با سربازها در گیر می شود و همه ی آن ها را از پای در می اورد و زود خود را به ” یاکوبو ” که هنوز زنده بود می رساند  ! به او میگوید : ” کاش فقط می توانستم بفهمم که چرا وقتی اونهمه از همدست های  تو را می کشتم ، بدون استثناء هه ی آن ها از قدرت و بزرگی تو حرف میزدند و می گفتن که چاقوی من روی تو اثر نداره ؟! حالا می خواهم ببینم که واقعا درست می گفتند ؟ ” و بدون معطلی چاقوی مخفیشو به گلوی پیرمرد فرو می کند تا سریعتر به ارامش ابدی برسه.

“اتزیو” به زادگاه ش ” فلورانس ” برمی گرده تا با ” Lorenzo de medici ” حرف بزند ، “اتزیو” به او این خبر رو میدهد که تمام ” Pazzi ” ها جلوی چشمای خودش جان داده اند  و دیگر  نمی توانند برای شهر فلورانس و خانواده ی ” مدیچی ” مزاحمتی ایجاد کنند ، “اتزیو” می گوید : ” اما فکر می کنم که مرگ ” ده پازی ” ها باعث شده اشخاص دیگری جای آن ها  رابگیرند و حالا در ” Venice ” مشغول کشیدن نقشه ای دیگر برای تصاحب ” فلورانس ” هستند … و تا کسی که در راس این توطئه قرار داره ( رودریگو بورجیا ) نابود نشود ، باز هم آن روزهای تلخ تکرار خواهند شد ” … اتزیو همراه با ” لئوناردو داوینچی ” تصمیم می گیرند که به شهر زیبای ” ونیز ” سفر کنند .

قبل از اینکه این دو نفر بتوانند  خودشان را به ” Venice ” برسانند باید از شهر ” ForLi ” عبور کنند و بقیه ی سفر را با کشتی ادامه بدهند  . هر غریبه ای از شهر دیگر که می خواست به ” ونیز ” برود باید  یک دعوتنامه ارائه بدهد تا بتواند سوار کشتی شود  ” Leonardo ” که از طرف کسی دعوت شده بود و مشکلی نداشت ولی ” اتزیو ” هیچ دعوتنامه ای نداشت و نمی توانست سوار کشتی بشود.این بار هم بخت یار ” اتزیو ” بود و او با کمک کردن به خانمی باعث می شود که  خانم هم در مقابل به اتزیو کمک کنه و بالاخره ” اتزیو ” هم سوار کشتی می شود و به طرف ” ونیز ” حرکت می کنند .

به یکباره بازی به زمان حال بر میگرده  و ” Desmond ” از آنیموس خارج می شه … ” Lucy ” و دوستانش به ” دزموند ” توضیح می دهند که چون زمان زیادی در آنیموس بوده ، بهتره بعد از استراحت کوتاه ادامه بدهد . دزموند علت اینکار را می پرسد و ان ها می گویند  که وصل بودن بیش از اندازه به آنیموس باعث یکسری خطرات جانبی مثل مالیخولیا ، سرگیجه ، توهم… می شود  بطوریکه امکان داره بدون اراده  ، وارد خاطرات یکی از اجدادت بشوی و بدون کمک ما به دردسر بیفتی ! ” لوسی ” به دزموند پیشنهاد میدهد که به  پارکینگ بروند و ببینند که دزموند چقدر از مهارتهای ” اتزیو ” را یاد گرفته است.

” لوسی ” با دیدن مهارتهای دزموند تعجب می کند و به او می گوید که تقریبا تمامی تکنیکهای ” اتزیو ” را فراگرفته و فقط یک یا دو روز دیگه زمان می خواهد تا کامل بشه ! دزموند می پرسه که چرا اینبار به ایتالیا سفر کردند و چرا مثل دفعه ی قبل خاطرات ” الطائر ” را ادامه نداده اند  ؟ … لوسی جواب میدهد : ” وقتی در” Abstergo ” روی مورد ۱۶ آزمایش می کردیم متوجه شدم که او مدام به ایتالیا اشاره می کرد و اسم ” اتزیو ” را به زبان می آورد … اوایل  فکر کردیم به خاطر ماندن زیاد و خستگی ناشی از  آنیموس دچار تشنج شده است  ولی من با تحقیق در پرونده ها متوجه شدم که جواب اصلی فقط در خاطرات ” اتزیو ” نهفته است .”(اشاره و جواب اینکه چرا بازی بانقش قهرمان قبلی ادامه نیافته است)

“دزموند” دوباره به آنیموس برمی گردد و وارد ادامه ی خاطرات ” اتزیو ” می شود . حالا ” اتزیو ” همراه با ” لئوناردو داوینچی ” وارد شهر “ونیز” شده اند و همراه با یک راهنما ، درشهر قدم می زنند.کلیسای شهر.و بازار بزرگ شهرو کاخ سلطنتی ” امیلیو بارباریگو ” . راهنما توضیح میدهد که ” امیلیو بورجیا ” صاحب این کاخ بزرگ است و این روزها مردم شهر اصلا از رفتار و گفتار ” امیلیو ” راضی نیستند .

“اتزیو” ، از “لئوناردو” جدا میشود  تا کاخ سلطنتی ” امیلیو بارباریگو ” را از نزدیک ببیند. همینطور که ” اتزیو ” مشغول تماشا و پیدا کردن راهی برای بالا رفتن از دیوار کاخ بود ، بین محافظ ها و گروهی از مردم درگیری پیش می ایدو در این حین اتزیو با دختری  به اسم ” رزا ” آشنا می شود  که دچار آسیب دیدگی شده است  و به او کمک می کنه تا به خانه اش برگرددو زخمش را درمان کند . اتزیو از این که  دختر و برادرهایش اسم او را می دانستند و از کارهایی که در ” Florence ” و ” Tuscany ” کرده بود اطلاع داشتند ، تعجب می کندو می فهمد که آن ها ( Antonio و ROSA ) هم قصد کمک کردن دارند تا باهم ” امیلیو بارباریگو ” را شکست دهند.

شب که شد به سمت کاخ سلطنتی ” Emilio ” حمله می کنند و اول ” Ezio ” تمام تیر و کمان چی ها  را  که بالای پشت بامهای اطراف بودند از میان بر می دارد  و سربازان ” آنتونیو ” جای آن ها  را  می گیرند . اتزیو از بالای کاخ ، ” امیلیو بارباریگو ” رامی بیند که در حال حرف زدن با مردی است و به او میگوید  که اصلا اطلاع نداشته که اساسین الان در ” ونیز” است ، ” Carlo Grimaldi ” که نزدیکترین فرد به ” رودریگو بورجیا “است او را  سرزنش می کند که چرا باعث شده ” اساسین ” تا شهر ” ونیز ” ردپای آن ها را  تعقیب کند … بعد به او  میگوید که ” Rodrigo Borgia ” ( رئیس ) به ونیز آمده  و فردا می خواهدتا همه ی همدستانش را ببیند ، بعد که از او جدا می شه ” اتزیو ” از پشت پایین می آید و  ” امیلیو بارباریگو ” را میکشد و در این لحظه  امیلیو ” میگوید  : ” من فقط احساس پشیمانی می کنم چون داشتم به مردم خدمت می کردم و تو جلومو گرفتی ! ” اتزیو با آرامش جواب میده : ” چه خدمت بزرگی ! واقعا مردم خیلی از دست تو راضی بودند وقتی می دیدند که ازشون مالیاتهای اضافه می گیری و محل کسب و کارشان  را  داغون می کنی و اموالشان را می دزدی تا بتوانی  اسلحه ی بیشتری بدست اوری .  باز اتزیو براش آرامش آرزو می کنه و چشماشو می بندد  . حالا ” ROSA ” با برادرش ” Antonio ” وارد کاخ میشوند و اموال و پولهایی را که ” Emilio ” از مردم دزدیده بود را به مردم پس می دهند.

Ezio فردای آن  شب بدون معطلی به طرف محل ملاقات ” Carlo Grimaldi ” و ” Rodrigo Borgia ” می رود  . در حالی که همه ، سر وقت برای ملاقات حاضر بودند اما هنوز از ” Emilio Barbarigo ” خبری نبود و بعد از مدتی که فهمیدند  او دیشب به دست ” Assassin ” کشته شده است  ترس وجود همه را فرا گرفت.  با آمدن ” رودریگو بورجیا ” نقشه ی بعدی برای آن ها معلوم شد که باید امشب شهردار ” Venice ” را با خوراندن آب زهر دار به قتل برسانند و به مردم وانمود کنند که با مرگ طبیعی مرده است  تا بتوانند  یکی از خودشان را به حکومت برسانند  و به ” ونیز ” کاملا مسلط شوند . اتزیو که از بالا تمام این نقشه ی شوم را شنید فوری به ” سوی  آنتونیو ” و ” ROSA ” برگشت و برای آن ها شرح داد که می خواهند  شهردار را  بکشند . ” آنتونیو ” توضیح داد که ساختمان محل سکونت شهردار بیشتر از هر جای دیگری در  ” ونیز ” ، محافظت  می شود  بطوریکه فقط پرنده ها می توانند از بالا وارد محوطه ی ساختمان بشوند  . “اتزیو” به سوی ” Leonardo DaVinci ” می رود  تا از وسیله ای که او برای پرواز ساخته استفاده کنه و بتواند وارد ساختمان شود.

سربازهای Antonio” “در مسیری که قرار بود ” اتزیو ” پرواز کند  ، در جاهای مختلف آتش بزرگی به وجود می آورند  تا وقتی اتزیو از روی  آتش ها پرواز می کند دوباره اوج بگیره و خودشو به محوطه ی ساختمان شهرداری برساند. وقتی اتزیو با موفقیت فرود می اید سریع به طرف محلی می رود  که ” Carlo Grimaldi ” و شهردار در حال بازی شطرنج بودند  وفریاد می زند که : ” آن جام را نخورید !!! ” اما به محض دیدن “اتزیو ” گریمالدی ” بلند می شود و فریاد می زند که کار تمام شده است ، “اتزیو” از شهردار معذرت خواست و گفت که : ” من تلاش خودم را کردم تا زود برسم ! ” شهردار که متوجه شد زهر خورده  است  روی زمین افتاد و ” Carlo Grimaldi ” از این فرصت استفاده کرد و با صدا زدن سربازها گفت : ”  این Assassin” ” لعنتی شهردار رو کشته است ! ! ” همین که ” کارلو گریمالدی ” داشت به طرف سربازها فرار می کرد ، “اتزیو” بیشتر از این بهش مهلت نمی دهد و زود جلوی او را می گیرد و کارش را  تموم می کنه ! در این لحظه  ” کارلو گریمالدی ” میگوید  : ” برای تو چقدر لذت بخشه وقتی داری  هدف هایت را شکار می کنی ! ” و اتزیو هم میگوید : ” من از این کار هیچ لذتی نمی برم ! و اگر به خاطر این مردم و نقشه های شومی که شماها براشون کشیدید و می کشید نبود هرگز دست به این کار نمی زدم ! در آرامش و راحتی استراحت کن ! ( Raquiescat in pace ) “

پایان قسمت چهارم

ادامه در قسمت بعدی

شایان کرمی(chrome)


41 دیدگاه ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

    1. خواهش میکنم سید جان
      طرح های زیادی برای نوشتن داستان داشته ام و حتی تا حدود ۳۰ درصد کار را جلو برده ام
      ولی متاسفانه کسی مارا نمی شناسد!

      ۰۰
  1. با سلام!
    Chrome عزیز ممنون!
    یادداشت نویسی بماند برای بعد!… فعلا مشغول ِ جای دیگری هستم.

    ** “افتخاری بالاتر از مبارزه برای کشف حقیقت نیست.”— الطائر به برادران پلو در بازی فرقه آدمکشها : افشاگری ها **
    با تشکر از همه دوستان عزیزم!

    ۰۰
    1. خیلی ممنون حامد جان
      این جمله تقدیم به تو:
      از بازی خورشید آندریاس
      سی جی به اسموک:اسموگ ایا پول ارزشش بیشتر از خانواده بود؟ایا اخلاق تو این بود
      اسموک:این من نیستم.این چهره ی پول است..

      ۰۰

مقالات بازی

بیشتر

چند رسانه ای

بیشتر