خانه » نقد و بررسی نقضِ غرض | نقد و بررسی فیلم Wonder Woman × توسط یاشار گروسیان در ۱۳۹۶/۰۷/۱۲ , 18:00:27 19 دنیای قهرمانان و ابرقهرمانان جایگاهی خاص در مدیوم سینما دارند و داشتهاند. حضور چنین آثاری عموما با استقبال مخاطب – خصوصا نوجوانان – و گیشه روبهرو هستند. پس تولید و ساخت چنین آثاری توجیهی خواهد بود برای اینکه هرساله شاهد چندین اثر با موضوع ابرقهرمانانی باشیم که نام یک جانور یا صفت را به همراهِ پسوند «من» (Man) به یدک بکشند. «واندر وومن» (Wonder Woman) جدیدترین ساخته «پتی جکینز» (Patty Jenkins) و اولین اثری است که فیلمساز و ابرقهرمان محوری آن هر دو زن هستند و چنین صفتی برای یک فیلم و فیلمسازش، پیش از هرگونه قضاوت یا نقدی، این موضوع را به ذهن متبادر میکند که همین یک صفت حسابی در به چشم آمدن فیلم کمک میکند. با این توصیف باید دید که وجود چنین صفتی تا چه اندازه به کمک اثر آمده و فیلمساز نیز تا چه اندازه از این صفت استفادهی سینمایی و حرفهای کرده است؛ چرا که اگر چنین نباشد، حداقل از تیغِ نقدهای جدی و دقیقِ غیرمضمونی در امان نخواهد بود. با نقد فیلم واندر وومن همراه دنیای بازی باشید. زنانگی صفتی است که ممکن است در هر اثری از هر مدیومی وجود داشته و تضادی – در ظاهر – نسبت به سایر آثاری که چنین صفتی را ندارند داشته باشد، اما این صفت زمانی تبدیل به یک برتری میشود که فیلمساز با تعریف و تشریحِ معین و مشخصِ این صفت، آن را تبدیل به یک ویژگیِ منحصر به فرد کند. پس در آن صورت میتوان گفت که این صفت دیگر عامی و الکن نیست، بلکه خاص و متعین است. این قاعده زمانی به بار مینشیند که فیلمساز عملا مضمون را درک و با آن ارتباطی زیستی و مستقیم داشته باشد. در غیر این صورت فیلم خیلی زود دست – و ناخودآگاه – فیلمساز را رو میکند که وی نه مضمون را درک کرده است و نه میداند که میخواهد با آن دقیقا چه بکند و به چه چیزی دست یابد. بنابراین موضوع و صفتی که انتخاب کرده است نه تنها فرم و شکل نمییابد، بلکه ضدفرم میشود به طوری که هرچه غرضِ فیلمساز برای بیان حرفهایش (در این فیلم نشان دادن برتری زنان در دنیای قهرمانان) چیده بود را نقض و بر علیه خودش میکند. اینگونه میشود که در فیلم سوراخهایی سر بیرون میآورند که خودِ فیلم را از پای درمیآورند. در خصوص فیلم واندر وومن نیز دقیقا با چنین پدیدهای روبهرو هستیم. فیلمساز تصور میکند با دست گذاشتن روی دنیای زنانگی و شیطنتهای گاه فمینیستی، میتواند اثری منحصر بهفرد و گویا بسازد؛ در حالیکه چون فیلمساز نه مضمون را فهمیده و نه آن را درک کرده است، اثری که ساخته است خیلی زود دست او را رو میکند. بدیهی است، مخلوقِ ناقص، پر ایراد و اشکال خیلی زود ضعف خالق – و آنچه که در ناخودآگاهش میگذرد – را مشخص و هویدا میکند. فیلم ابتدا معرفی شخصیت خود را در جزیرهای آغاز میکند که ساکنین آن همگی زن هستند و اندکی بعد تلاش میکند تا با نشان دادن روحیهی جنگاوری در این زنان، ما را نیز با قهرمان اصلی آشنا کند. مشکل اساسی مقدمهی فیلم این است که مختصات و تعریف درست و معینی از این مکان و ساکنین آن به ما نمیدهد، که چرا همگی زن هستند و همگی دارای روحیهی جنگاوری هستند و این تمرینهای مداوم دقیقا برای چه و علیه چیست؟ تعریف و ساخت فضایی که فیلم با آن کلید میخورد بسیار مهم است، چرا که شخصیت اصلی از دل چنین فضا و مکانی بیرون میآید و به تبعِ آن شخصیت بارها در دیالوگهایش خود را برآمده از این شهر و مکان میداند. متاسفانه دست فیلمساز در همین ابتدا رو میشود که از صفت زنانگی نه به عنوان خاصیتی متعین و تعریف شده، بلکه استفاده سو میکند. وقتی ملکه، زنی دیگر را سناتور خطاب میکند، وقتی شاهد ژانگولربازیهای زنان در مبارزات هستیم، وقتی تحکم را در چهره «رابین رایت» (Robin Wright) میبینیم با کمی زیرکی خواهیم فهمید که فیلمساز تماما در تلاش است که قصهی خود را در آرمان شهری از جنس زنان کلید بزند اما از این موضوع چه سودی میبرد؟ مطلقا هیچ، چرا که تعریف و مختصاتی از محیطی که ساخته شده است به مخاطب داده نمیشود. پس فضا و مکانی که شخصیت از دل آن بیرون میآید، در فیلم نامعین و نامشخص است. پیش از آنکه از حرکات ژانگولری زنان لذت ببریم، باید از زمان و مکانی که در حال تماشای آن هستیم مطلع و آگاه شویم اما فیلم تماما قصد دارد آرمان شهری از جنس زنانی جنگجو را به رخ ما بکشد! ذکر این نکته نیز ضروری است که اگر بنا باشد این مکان را بر اساس کامیکبوکها مفروض و پیشینی پنداریم، عملا ارزشی برای مدیوم سینما قائل نشدهایم چرا که سینما باید آنچه را که در کامیکبوکها – یا هر چیزِ دیگری بیرون از دنیای فیلم – وجود دارد را هرچند کوتاه و مختصر، شرح داده و بسازد در حالی که در این فیلم چنین نیست. کمی بعدتر در یک سکانس اکشن شاهد درگیری میان آلمانها و زنان هستیم و جالب اینکه «دایانا» (Gal Gadot)، شخصیت محوری بسیار خنثی و منفعل دیده میشود. تنها دلیلی که این انفعال را توجیح میکند، احتمالا چیزی جز خامی و تازهکار بودن وی نیست اما کمی جلوتر، فیلم این موضوع را نقض میکند. دایانا خود را مامور پایان دادن جنگ و دنیا میداند، سوال این است که این موضوع – یا بهتر است بگوییم شعار – چهطور تبدیل به یک مسئله برای وی شده است؟ چه چیزی در دایانا تحریک شده و رشد میکند که نجات دنیا و پایان دادن جنگ مدام از دهانش خارج میشود؟ در اغلب فیلمهای کلیشهایِ هالیوودی عموما یک پیشگویی یا تقدیر در فیلمنامه معین میشود (مانند بسیاری از آثار که قهرمان ناجیِ دنیا در آخر زمان معرفی میشود) ولی در این فیلم که ادعاهای زیادی را مدام به صورت شعارگونه از دهان شخصیت اصلی بیان میکند هیچ دلیلی وجود ندارد. این قاعده در بسیاری از فیلمهای بهترِ ابرقهرمانی، با طرح یک مسئله شخصی رعایت شده است. برای مثال در فیلم «مرد عنکبوتی» (Spider Man) قتل عموی «پیتر پارکر» سبب میشود تا او برای پاکسازی شهر از اشرار و سارقین اقدام کند یا مثلا در فیلم «بتمن آغاز میکند» (Batman Begins) کشته شدن پدر و مادر «بروس وین» در کودکیاش باعث میشود خود را برای مبارزه با شرارت و فساد در شهر «گاتام» آماده کند. دو مثال یاد شده سبب میشود تا مسئلهی شخصیت – که انتقام است – تبدیل به مسئلهای عمیقتر و خردهپیرنگ اصلی فیلم – که برقراری عدالت است – شود. بنابراین، در هر دو فیلم علت و ریشهای تعریف شده وجود دارد تا پیرنگی جدیتر نظیر مبارزه با فساد و برقراری عدالت به شکلی باورپذیرتر به مخاطب انتقال یابد. بر همین اساس حرفهایی که بتمن یا مردعنکبوتی مدام در فیلم تکرار میکنند، از حد یک پیام بازرگانی عبور کرده و ما نیز چون براساس مسئلهای شخصی آنها را دریافتهایم، بهتر و مستدل آنها را باور میکنیم؛ اما در واندر وومن دقیقا چه مسئلهای سبب میشود تا شخصیت محوری براساس آن، رو به جلو حرکت کند؟ برای پایان دادن به «جنگ»؟ فیلم تلاشِ احمقانهای میکند تا از «جنگ» خدایی بسازد تا مضمونی انتزاعی را به مضمونی فیزیکی تبدیل کند و غافل از اینکه چنین مضمونی، گویی پیشینی و مفروض است تا تعریف شده و متعین. یک سوی ماجرا که باید شر باشد و عامل تحریک و تحرک قهرمان، غایب و تعریف نشده است و مخاطب همواره باید خدایی، در جایی، به شکل و شمایلی، با مضمون جنگ را مدام در ذهن خود مفروض پندارد که تا توجیهی باشد برای حرکت صلحجویانهی قهرمانی که آن را مشاهده میکنیم. در حقیقت فیلم اندکی هم برای خلق جبههی شر تلاش نمیکند. این را میتوان از آدم بدهای قصه متوجه شد که تا چه اندازه تکبعدی، تیپیکال و کلیشهای هستند که اساسا به جای آنها اگر دو عدد سیبزمینی در قصه حضور میداشتند، چندان تفاوتی به حال فیلم نمیکرد. پس وقتی جبههی شر و جنگطلب در فیلم معلول است، صلحطلبیِ شخصیتِ محوری نیز شعاری بیش نیست و اساسا باورپذری آن نیز پس از اتمام فیلم، برای مخاطب فراموش میشود. تا بدین جا نه چیزی از منشا و ریشهی شخصیت قهرمان نصیب ما میشود و نه از دلیلِ او برای زدودون جنگی که در پیش است. بنابراین، اصلیترین دلیل مخاطب برای ادامهی فیلم کمرنگ میشود. در این نقطه تنها باید امید به شخصیتهای قصه جست اما فاجعه زمانی درک میشود که شخصیتسازی و شخصیتپردازی – همچون سناریویِ کل فیلم – به حدی سوراخ و سمبه دارد که با هیچ وصله و پینهای هم برای مایِ مخاطب قابل هضم نیست. از جبههی خیر آغاز کنیم، یک زنِ – مثلا – شگفتانگیز داریم و یک پسرِ جوان و خوشچهره، و سه آدم مختلف که این دو را در جاهای مختلف همراهی میکنند. دایانا زنی است که یک سپر و یک شمشیر دارد، سربندی دارد که در ابتدای فیلم روی آن تاکید میشود و قدرتی نامتناهی که علت آن نیز – همچون ریشهی خودِ شخصیت – نامعلوم است. غیر از اینها، چیزی از قهرمان دستگیر مخاطب نمیشود. اینکه این شمشیر و سپر یا سربند دقیقا چه خاصیتی دارند که دایانا را به عنوان یک ابرقهرمان خاص و بنابر ادعای فیلم شگفتانگیز میکند مشخص نمیشود. برای قیاسی دوباره، میتوان به مردعنکبوتی اشاره کرد که قابلیت تار انداختن و از ساختمانها بالا رفتن به وی قالبیتی خاص و منحصر بهفرد میدهد و او را از دیگر قهرمانان متمایز میکند. ابزار او تار است و توجیهی میشود برای خلق سکانسهای اکشنی که در آسمانخراشها رقم میخورد اما این خاصیت و انحصار در واندر وومن چیست؟ ابزار او که یک شمشیر و سپر هستند، چه خاصیت منحصر به فردی به وی میدهند؟ هیچ چیز. «قدرت» و «سرعت» تنها صفاتی هستند که در طول فیلم در واندر وومن دیده میشود، اما ایراد این است که فیلمساز به الصاق همین دو صفت بسنده میکند و آن را به روشی خاص و معین – همچون دیگر قهرمانانِ هالیوودی – پررنگ نمیکند. در این حالت قدرت و سرعت، به صفاتی عامی و الکن تنزل پیدا میکنند. تنها میدانیم که واندر وومن زنی «قوی» و «سریع» است اما اینکه حد و اندازه، قوت و ضعف این صفات چه هستند برای ما نامعلوم باقی میماند. همین میشود که نه علت انفعال واندر وومن را در سکانس ابتدایی ساحل و درگیری با آلمانها در مییابیم و نه علت همهفن حریف بودن وی را در سکانس نبرد در دهکده. بنابراین قدرت و سرعت واندر وومن به صفاتی «تخیلی» و ناممکن تقلیل پیدا میکند. علاوه بر این، آنچه که فیلمساز از واندر وومن به ما نشان میدهد همواره یک دختر خوش خط و خال، با چهرهای معصوم است – که بیشتر به یک نوجوان نپخته میخورد تا زنی جنگجو و محکم – و جالبتر اینکه این چهره زیبا در هیچ یک از سکانسهای اکشن و مبارزه، اندکی خراش هم برنمیدارد. آیا باید صفت جنگندگی و مبارزه را در واندر وومن باور کنیم؟ یا اینطور است که فیلمساز در تمامیِ قسمتهای فیلم به اولین چیزی که فکر میکند، تر و تمیز بودن – و ماندن – چهره قهرمان برای حفظ زیبایی و جذب مخاطب است؟ آیا غیر از این نیست که فیلمساز عامدانه قصد دارد تا در همه نماهای مدیوم یا کلوزآپ، جذابیت و زیبایی بازیگر را به رخ مای مخاطب بکشد؟ چنین میشود که خراش برنداشتن قهرمان در همه جای فیلم، قدِ بلند، کاستومِ سکسی، چهرهی زیبا و لهجهی جذابش – که بیشتر بچگانه و احمقانه است – تبدیل به گافی میشود علیه خودِ فیلم و این مشکل که فیلمساز نه از ویژگیهای منحصر به فردِ قهرمانپروری – نظیر شجاعت، جنگاوری و … – بلکه از ابزارهای جنسی – و جنسیتزده – برای بهچشم آمدن قهرمانش استفاده میکند. با این توصیف آیا در حال دنبال کردن قهرمانی هستیم که برای هدفش به خاک و خون آغشته میشود یا تماشای مدل فشنی که از طریق ابزارهای جنسی و سکسی ما را فریب میدهد؟ این استفادهی سو اگر نامش توهین به زن و زنانگی نباشد، کمتر از آن هم نیست. واندر وومن پس از یک نبرد تمام عیار، دهکدهای را از شر آلمانها آزاد میکند و جالب اینکه در سکانس پایانی از بالای برج مردمِ خوشحال و نجات یافته را نظاره میکند. احساس رضایت را بهراحتی میتوان در چهرهی او مشاهده کرد، هرچند رضایتی پوچ و قلابی، کسی که پس از بلند کردن این همه خاک و خون، همچنان صورتش سالم و دستنخورده باقی میماند. آیا باید باور کنیم که واندر وومن در این مبارزه ذرهای زحمت به خود داده است؟ یک جوان خوشچهره داریم که قرار است جاسوس باشد. مشکل این است که یک جاسوس همواره از نیرنگ و فریب استفاده میکند، باهوش، تیزبین و ریزبین است اما چیزی که از وی در طول فیلم میبینیم یک جوانکِ ساده و گاه خنگ است که نهتنها زیرکی و هوشمندی ندارد، بلکه برای گفتن سادهترین حرفهایش در اغلب دیالوگها به لکنت میافتد. در آن صورت چرا صفت جاسوس در او را باید باور کرد؟ فیلمساز در حقیقت نقش مکمل را – همچون قهرمانش – یک جوان خوشچهره و جذاب انتخاب میکند تا مانند دیگر فیلمهای نوجوانانهی هالیوودی یک زوج – مثلا – سکسی خلق کند، زوجهایی که به وفور در آثار مبتذل و دمدستی دیده میشود. همواره یک زن زیبارو و اغواگر داریم و یک جوان خوشقواره و خوشچهره که گاهی یکی نقش معشوق را بازی میکند و دیگری عاشق و چهقدر بد که عشق مورد ادعای فیلم اساسا پایینتر از یک عشق نوجوانانه است. سکانس بوسهی فیلم را به یاد آورید، نمایی گنگ و تصویری تار از «هیچی» به ما نشان داده میشود. فیلمساز کارگردانی بلد نیست؟ یا اینکه خودش هم نمیداند دقیقا چه نوع عشقی را باید روایت کند؟ به نظر من فیلمساز در هر دو موضوع جاهل است. در اغلب سکانسهای نیمهی اول فیلم – همچون این سکانس – شاهد میزانسنهایی هستیم که حسی کمدی را القا میکنند. با این توصیف مشخص نیست لحن فیلم به کدام سو سنگینتر است، جدی یا کمدی؟ روابط کمیک میان دایانا و استیو در اقلب سکانسها جالب است ولی مشکل این است که از بارِ جدیت فیلم میکاهد. تکلیفِ ما با سایر شخصیتهای – مثلا – فرعی مشخص است. یک بذلهگویِ حراف، یک سرخپوستِ رنجدیده و یک تکتیرانداز دیوانه. جدا از اینکه این آدمها اساسا به تیپ هم نمیرسند – چه برسد به شخصیت – یک چیز ما را حسابی شوکه میکند و آن اینکه فیلمساز به شکلی توهینآمیز سعی دارد آنها را به ما نزدیک کند. سکانسی که این چند نفر شبی را کنار آتش جمع شدهاند، سرخپوست به از بین رفتن نیاکاناش اشاره میکند و یا تکتیرانداز که علت دیوانگیِ آن – که بیشتر به شکل کندذهن نشان داده میشود – نامعلوم است. اینها در واقع تلاشِ احمقانهی فیلمساز است تا مخاطب به جای نزدیک شدن و همسازی با آنها، برایشان احساسِ دلسوزی و ترحم کند. وقتی فیلمساز چند آدمِ دمدستی و بیخاصیت را وارد قصه میکند که بود و نبودشان چندان فرقی به حال قصه نمیکند، برای نزدیکی به آنها مجبور میشود دست روی احساسات پوچی بگذارد که مثلا مایِ مخاطب به حال سرخپوستِ تنها و تکتیراندازِ دیوانهی جنگ زده، دل بسوزانیم و گمان میکند که با همین اشارات در حال نقدِ جنگ و غارتگریِ آمریکاییها در گذشته است – و احتمالا دفاع از سرخپوستان – اما به جای خلق آدمهایی محکم و رو به جلو، چند آدمِ بیخاصیت را نشان میدهد که حداکثر باید برایشان دل بسوزانیم، نه آنکه آنها را درک و به آنها نزدیک شویم. چه قدر بد که این روش تا این اندازه کثیف و مشمئزکننده است. بدتر آنکه وجود این آدمها توجیهی ندارد جز پرتاب چند دینامیت و تکتیراندازی که اصلا تیراندازی هم نمیکند! از جبههی شر آغاز کنیم، جایی که یک زنِ روانی و یک ژنرال جنگطلب قرار دارند. از ابتدای فیلم تا انتهای آن چیزی جز حرفهای قلبمه و پرداخت نشده و اکتهای اغراقآمیز از این دو درنمییابیم. در هیچکجای فیلم حتی اشارهای به این نمیشود که ژنرال مورد نظر ما چه فرقی با سایر فرماندهان نازی دارد که صلح را ناقضِ اهداف خود و جنگ را وسیلهای برای رسیدن به آن میداند. شخصیتی که از این ژنرال میبینیم، در واقع چیزی جز یک مرد احمق و بیهویت نیست. در دیگر سو، زنی که وظیفهی ساخت بمبهای شیمیایی را دارد، در پی دست یافتن به چیزی است که از آن بیخبریم؟ این نفرت از کجا نشات میگیرد؟ جالبتر آنکه نیمهای از صورت وی نیز دچار جراحت شده است، سوال این است که فیلمساز از این ویژگی ظاهری دقیقا چه سودی میبرد؟ یا چه اطلاعاتی به ما میدهد؟ دقیقا «هیچچیز». پس آنچه به عنوان آنتاگونیست در جبهه شر مشاهده میکنیم، اساسا تعریف نشده و نامعین است پس نه دلیل آنها را برای جنگطلبی را میفهیم و نه علت حضورشان در قصه را. نهایتا به غافلگیریِ نهایی فیلم و رونمایی از خدای جنگ میرسیم؛ کسی که شکلی فیزیکی از یک مفهوم انتزاعی (جنگ) است. این شیوه از خلق یک مضمون انتزاعی به خودیِ خود ایرادی ندارد، ایراد زمانی وارد میشود که فیلم به جای آنکه از این موضوع سود ببرد، آن را شمشیری علیه خودش میکند. فیلم مدعی است که با مقصر دانستن و از بین بردن تنها یک نفر نمیتوان جنگ را پایان داد. جنگ در همهی انسانها جاری است. مشکل این ادعا این است که اولا اگر چنین است، چرا یک شخصیت تحت عنوان خدای جنگ را وارد قصه کردهایم؟ و اگر قرار میبود این خدا، جنگ را نمایندگی میکرد، بر چه اساسی و چه دلیلی است؟ اگر بنا میبود تا خدای جنگ باعث و بانی جنگ در فیلم باشد، حضور دو شخصیت منفی در جبههی شر چه معنایی دارد؟ و چرا رابطهای میان آنها با خدای جنگ وجود ندارد؟ مشکل اساسی این است که خدای جنگ مدعی است خود بانیِ جنگ نیست و انسانها خودشان در پی جنگ و قتل و غارت هستند، سوال این است که لزوم وجود خدای جنگ در قصه دیگر دلیلی دارد؟! و یک گافِ فجیعتر، اینکه اگر جنگ با کشتن یک نفر زدوده نمیشود پس چرا دقیقا با کشتن خدای جنگ، جنگ متوقف میشود؟! با وجود اینکه تدوین در اغلب سکانسهای اکشن بینقص است، جلوههای ویژهی کامپیوتری (CGI) به حدی فاجعه هستند که از لذت تماشای سکانسهای اکشن میکاهد و این حس را به مای مخاطب القا میکند که در حال تماشای انیمیشنی کودکانه هستیم. تمامیِ موارد ذکر شده دال بر این هستند که فیلمساز نه فرم را میفهمد و نه منطق را، از این روی هرچه را که ساخته است – که در واقع چیزی نساخته است – نقیضِ آنچه هست که ادعا میکند. از شخصیتسازیهایِ فیلمساز میتوان به ناخودآگاهِ او پی برد که تا چه اندازه نگاهی فمینیستیِ افراطی دارد. آنچه در جبههی خیر قرار دارد، زنی است که هم از نظر ظاهری و هم از نظر رفتاری یک الگوی کامل است و فیلمساز حتی دلش نمیآید در سکانسهای مبارزه خراشی به وی وارد کند تا همیشه زیبا و تر و تمیز بنماید. در آن سوی، جبههی شر اگر مرد باشد، صرفا بیدلیل و احمقانه طالب جنگ است و اگر زن باشد، به شکلی زشت و مانند یک عجوزه نشان داده میشود. در واقع فیلمساز عامدانه و مشهود بسیار حامی جبههی خیر است – که آن را کامل و بینقص نشان میدهد – و عامدانه علیه جبههی شر است – که آن را ناقص، احمقانه و تکبعدی نشان میدهد – بنابراین وقتی مخلوق فیلمساز یعنی فیلمش را به تیغ نقد میکشیم، خیلی زود دستش رو میشود که در ناخودآگاه خود نگاهی افراطی و فمینیستی دارد و تلاش میکند تا جلوهای موفق از یک زن قهرمان و دنیای زنانگی را در قرن حاضر به رخ مخاطبین – احتمالا مرد – خود بکشد، که البته در این موضوع ناکام است. اصلا چرا راهِ دوری میرویم، فیلمساز از مونث بودن شخصیت قهرمانِ خودش چه سودی میبرد؟ اگر به جای یک زن، یک مرد را به عنوان «واندر من» (WonderMan) میداشتیم، تفاوتی به حال فیلم میکرد؟ اگر ابتدا تا انتهای فیلم را با یک قهرمانِ مرد متصور شوید، درمییابید که پاسخ این سوال به یقین «هیچ» است. پس آنچه از جنسیتِ شخصیتمحوری به فیلمساز سود میرساند، تحریک احساسات فمینیستی – یا اداهای فیمینیستی – منتقد پسند است. واندر وومن، زنی که در ویژگیهای ظاهری، زیبایی و جذابیت یک مدلِ سکسی، کامل و فاقد کوچکترین نقص است. واندر وومن الگویی از یک زن جنگجو برای نسل حاضر است … وای به حال این نسل که باید الگویی قلابی پر از صفاتِ پر زرق و برق ولی پوچ را تماشا کند! با این توصیف تمامِ نتیجهها، فیلم بر باد هوا میرود. مضمونِ «عشق ناجیِ بشر و نافیِ جنگ» با این همه ایراد فرمی در فیلمنامه تبدیل به شعاری الکن میشود که وقتی در پایان از دهان واندر وومن خارج میشود، مخاطب به یقین خندهاش میگیرد. در واقع عشقی در کار نیست، چون شخصیتی در کار نیست، جنگی در کار نیست که تایید یا نفی شود، چون جبههی شر معلول است و ناقص، همچون جبههی خیر که پر ایراد است و مشهود از جانب فیلمساز که– مثلا – حامیِ زنان است، حمایت میشود. غرض فیلمساز به یقین چیزی جز نشان دادن برتری و پررنگ کردن زنانگی در دنیای ابرقهرمانان نبوده است، ولی وقتی نه قهرمانسازی، نه قهرمانپروری و نه دنیای زنانگی را میفهمد، به شکلی ناخودآگاه در طول فیلم لو میرود که تا چه اندازه مبتذل و تبلیغاتی در پی نشان دادن زنی است که بیشتر از نظر ظاهری و سکسی جذاب است تا شخصیتی خلق و پرداخت شده. واندر وومن هیچ چیز شگفتانگیزی ندارد، نه قهرمانِ زنش و نه آدمهایش و نه مضمونش شگفتانگیز نیستند. واندر وومن تلاشی است احمقانه – و حتی توهینآمیز – برای بالا بردن پرچم زنان و زنانگی در دنیای ابرقهرمانان ولی ماحصل تماما نقیض و علیه تمامِ ادعاهای فیلم است. واندر وومن یک نقضِ غرض تمام عیار است. نویسنده یاشار گروسیان آدرس جدید صفحه شخصی: yashargaroosian.blogsky.com Gal Gadot نقد و بررسی 19 دیدگاه ثبت شده است دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخبرای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید. به دام نگاهِ جنسی و فیمینیستیِ افراطی افتاده است ( یاد سخنان جناب رائفی پور افتادم). و از همین روی، الگویی که ارائه میدهد بسیار مبتذل و حتی توهینآمیز به دنیای زنانگی است. ( بله چه معنی داره زن قهرمان باشه؟ باید تو خونه پا گاز برا بچه اش غذا بپزه تا الگو بقیه باشه) ۱۲ برای پاسخ، وارد شوید نمایش بیشتر
به دام نگاهِ جنسی و فیمینیستیِ افراطی افتاده است ( یاد سخنان جناب رائفی پور افتادم). و از همین روی، الگویی که ارائه میدهد بسیار مبتذل و حتی توهینآمیز به دنیای زنانگی است. ( بله چه معنی داره زن قهرمان باشه؟ باید تو خونه پا گاز برا بچه اش غذا بپزه تا الگو بقیه باشه) ۱۲ برای پاسخ، وارد شوید