هیچکس حتی فکرش را هم نمیکرد سرانجام ۹ سال همراهی با این سریال و دوسال صبر برای تماشای سرنوشت جنگ بر سر تخت آهنین، آنقدر تلخ و پر حاشیه شود که میلیونها بینندهی معترض به فصل آخر سریال برای ساخت مجدد آن طومار امضا کنند! «تخت آهنین» که نام آخرین قسمت این سریال پرطرفدار است، برای آخرین بار بینندگان را به «وستروس» برده و قهرمانان داستان را وادار به انتخاب میکند. با نقد قسمت ششم از فصل هشتم (قسمت پایانی) سریال Game of Thrones و جمع بندی این فصل همراه دنیای بازی باشید.
بدرود عشق من
پس از فاجعهی داستانی قسمتی قبلی یعنی نابودی ناگهانی وستروس به دست دنریس، بخش عمدهای از قسمت پایانی بازی تاج و تخت برای همگان آشکار بود. مرگ «دنریس» و بر تخت نشستن یک پادشاه عادل. برخلاف آنچه که بسیاری فکر میکردند، این «آریا» نبود که دنریس را به قتل رساند، بلکه عاشق به دست معشوق کشته شد! «جان اسنو» پس از یک فصل تماشا کردن بالاخره در آخرین قسمت توانست در قالب آن قهرمانی ظاهر شود که همه انتظار ظهورش را داشتند. هرچند که این کار سرنوشت تلخی را برای آخرین تارگرین زنده رقم زد، اما نهایتا آرامش را بر «وستروس» حکم فرما کرد.
قسمت ششم، صحنهی درخشش «پیتر دینکلیج» بود. از همان ابتدای این قسمت و رو به رو شدن «تیریون لنیستر» با اجساد بیجان خواهر و برادرش، تماشاگران به خوبی متوجه میشوند که این بازیگر، یک سر و گردن از همبازیهای خود در سریال بالاتر است. در تمام طول این قسمت، غمی جانکاه وجود تیریون را فرا گرفته و این غم حتی آهنگ صدای او را هم تحتتاثیر قرار داده و محزون کرده است. دینکلیج در پیاده کردن نقش خود سنگ تمام میگذارد و تا حد زیادی از تلخی مشکلات ریز و درشت این فصل کم میکند. با این همه، اوج هنرنمایی او زمانی است که با جان اسنو در زندان گفتوگو میکند.
این سکانس تنها سکانس این فصل است که واقعا در حد و اندازهی انتظارات بینندگان ظاهر شده و یک بار دیگر عظمت روزهای اوج «بازی تاج و تخت» را به یاد ما میآورد. رد و بدل شدن دیالوگهای ماندگار و پرسش و پاسخهای هوشمندانه، تقابل میان عقل و احساس در کنار بازی فوق العادهی دینکلیج باعث شده تا تماشای این سکانس به لذتی پایان ناپذیر تبدیل شود. دینکلیج در این سکانس سعی دارد تا چشمان جان را در برابر این حقیقت باز کند که عشق تو به یک هیولا تبدیل شده است! او این کار را با تمام وجود انجام میدهد. کافیست با دقت بیشتر این سکانس را تماشا کنید تا ببینید یک بازیگر توانمند چطور برای بیان احساساتش باید از تمام اجزای صورت خود استفاده کند. تغییر مداوم تن صدا برای نشان دادن تاکید و اندوه، حرکات گاه و بیگاه ابرو برای نشان دادن عمق احساسات و نگاهی که گاه و بیگاه به افق خیره شده و باز هم با ناامیدی به سمت جان برمیگردد تا شاید بتواند آخرین ناجی بشریت را برای انجام کار درست قانع کند. دینکلیج نشان داد که بازی تاج و تخت این چند وقته چقدر از مسیری که همواره داشته دور و به کالبدی بیجان از یک داستان عظیم تبدیل شده است.
سکانس گفتوگو در زندان در واقع عین نبرد درونی ما، طرفداران این سریال با حقیقتی به نام فصل پایانی آن است. این سکانس به خوبی نشان میدهد که عملکرد ضعیف نویسندگان و دست اندرکاران سریال برای به تصویر کشیدن مهمترین واقعهی داستانی این فصل یعنی تبدیل «دنریس، نابود کنندهی زنجیرها» به «دنریس، قاتل وستروس» چقدر ضعیف بوده است. حتی شخصیتهای خود داستان که از نزدیک تمام درد و رنج مادر اژدهایان را لمس کردهاند هم نمیتوانند با منطق عمل او ارتباط برقرار کنند! حتی وقتی جان اسنو مانند طرفداران دو آتیشهی سریال استدلال میکند که دنی «دوست و اژدهایش را از دست داده»، تیریون به او نشان میدهد که این اتفاق دلیلی برای کشتن میلیونها نفر نیست: “پدر و خواهر من انسانهای پلیدی بودند، اما تمام اجساد بجا مانده از اعمال آنها حتی به اندازه نیمی از کشته شدگان به دست ملکهی مهربان ما آن هم تنها در یک روز نیست!”. شخصیتی که تیریون با کلام خود از دنریس میسازد، صدها بار بهتر از آن چیزی است که سریال به ما نشان میدهد: “اگر واقعا به بر حق بودن خود ایمان داشتی، حاضر نبودی هرکسی را که بین تو و بهشت قد علم میکند، نابود کنی؟”. عمق شخصیت پردازی دنریس و مسیری که او پیموده از کلام تیریون آشکار است، اما از تلاش سازندگان اثر خیر!
تیریون در یک سکانس نشان میدهد که چطور یک ناجی، یک رهبر انقلابی، یک فرد منتخب و محبوب میتواند به موجودی ضد تمام ارزشهایی تبدیل شود که تمام عمر برای آنها مبارزه کرده است. آنچه که دنریس را مبتلا کرده، جنون نیست! جنون یعنی فقدان منطق و عقل. اما دنریس به خوبی میداند که چه کرده و نه تنها از انجام آن پشیمان نیست، بلکه اگر لازم باشد مجددا آن را تکرار خواهد کرد: “ما نمیتوانیم پشت رحم و بخششهای کوچک پنهان شویم”. وقتی ایالات متحده با دو بمب اتمی ژاپن را به زانو در آورد و جنگ جهانی دوم را با پایانی غیر منتظره رو به رو کرد، همه مرگ صدها هزار ژاپنی در اثر این عمل را محکوم کردند. اما آمریکا در توجیه عمل خود گفت که بر اساس محاسباتش، اگر میخواست در جنگ سنتی و رو در رو ژاپن را شکست دهد، میلیونها آمریکایی و ژاپنی اعم از افسران نظامی و غیرنظامیان کشته میشدند و این کشور با استفاده از بمب اتم در واقع جان میلیونها نفر را به قیمت گرفتن جان چند صد هزار نفر نجات داده است! هیچکس نمیتواند منطق عددی و محاسبات ریاضی پشت این عمل را نادیده گرفته و آن را جنون آمیز بخواند، همانطور که هیچکس نمیتواند چشم خود را بر زندگی صدها هزار نفری که در یک لحظه نابود شدند، ببند. اگر ما مجبور بودیم برای نجات یک گلهی بزرگ گوسفند، ده عدد از آنها را قربانی کنیم، بدون شک این کار را انجام میدادیم و هرگز با خود فکر نمیکردیم که این ده گوسفند چه آرزوهایی در سر دارند و چه علفهایی که هنوز در انتظار خورده شدن توسط آنها هستند! اما وقتی نام انسان به میان میآید، همهی معادلات تغییر میکند! انگار انسان موجودی از عالم بالاتری بوده یا خالق جهان و جانداران آن است! انگار نه انگار که DNA ما و شامپانزهها بیش از ۹۸% با یکدیگر شباهت دارد! انگار نه انگار که ما هم مانند سایر موجودات این سیاره در طبقهبندی علم زیست شناسی برای موجودات زنده قرار میگیریم. دلیل این «پارتی بازی» چیست؟ آیا چیزی غیر از خود بزرگبینی؟ ما خود را از حیوانات بالاتر میدانیم، ثروتمندان خود را از ما بالاتر میدانند و رهبران سیاسی هم خود را از ثروتمندان و عوام بالاتر در نظر میگیرند! این سلسلهی خود بزرگبینی در واقع تمام منطقی است که بر جهان ما و اعمال دنریس حکم فرمایی میکند. او مردم عادی را مانند گوسفندان در نظر میگیرد و به همین دلیل میخواهد آنها را به زور به بهشت برده و به قول خودش “آنها حق انتخاب ندارد!”.
دنریس دیوانه نشده، بلکه به یک دیکتاتور تبدیل شده که بدون در نظر گرفتن احساسات انسانی و صرفا با تکیه بر منطقی خشک برای جهان تصمیمگیری میکند. او مردم ضعیف پایتخت را به آتش میکشد تا نژادی برتر را جایگزین آنها کند، درست مثل شیر جوانی که تولههای رئیس پیشین گله را میکشد تا خودش بتواند با ماده شیران تولید مثل کرده و نسلی قویتر را جایگزین آنها کند! شخصیت جدید دنریس در این قسمت با سخنان تیریون و خود او به خوبی ترسیم میگردد، اما آنچه مانع از لذت بردن تماشاچیان میشود، ضعف سازندگان در نشان دادن عمق این تغییر است، به طوری که دنریس در یک قسمت و تنها با یک تصمیم آن هم در زمانی نادرست (زمان تسلیم بودن دشمن) چنین تغییر بنیادینی در شخصیت خود را متحمل میشود. متاسفانه حال و روز تمام طرفداران این سریال درست مثل جان اسنو است: همه از عمق فاجعه آگاه هستند، اما به قول تیریون در همان سکانس شگفت انگیز “حاضر به اعتراف نیستند زیرا نمیخواهند به عشق خود خیانت کنند!”. ما هم مانند او باید به خودمان بیاییم و با خداحافظی تلخی که پیش رویمان است، رو در رو شویم. بازی تاج و تخت نتوانست آن چیزی که همهی ما توقعش را داشتیم باشد و به تمام ارزشهایی که این سریال را به اثری زبانزد تبدیل کرده بود، پشت کرد. ما باید از این شکست تلخ یاد بگیریم که حتی بهترینها هم میتوانند در دام طمع، مادیات، تبلیغات و… افتاده و به چیزی تبدیل شود که ما هرگز حتی فکرش را هم نمیکردیم. روایت جان و دنریس، روایت تک تک عاشقان این سریال است، عاشقانی که به دست معشوق کشته شدند!
روایت یک شکست
به عنوان حسن ختام این فصل و برای جمع بندی این اثر، تصمیم گرفتیم تا به برخی از مهمترین دلایل ناکامی فصل هشتم بازی تاج و تخت در جلب نظر بینندگان بپردازیم. بجای اینکه اینبار و در این مطلب هم مثل قسمتهای قبلی به دنبال دلیل تصمیمات شخصیتها و نویسندگان گشته و با پرسیدن «چرا»های بیجواب ذهن و روح خود را آزرده کنیم، در ادامه با یافتن ریشهی مشکلات فصل پایانی بازی تاج و تخت، یک بار و برای همیشه به تمام چراهای داستان پاسخ خواهیم گفت.
مهمترین نقطه ضعف این فصل، عدم وجود منطق روایی در داستان بود. منطق روایی در واقع چهاچوبی است که یک داستان برای باورپذیر بودن وقایع خود، آن را تعریف کرده و تمام ماجراهای اثر در همان چهارچوب رخ میدهند. به دلیل وجود چنین چهارچوبی است که بینندهی فیلم «اثر عامه پسند» (Pulp Fiction) از تمام وقایع عجیب و به ظاهر اتفاقی این فیلم لذت برده و با خود نمیگوید که چطور ممکن است تمام این اتفاقات و احتمالات اینگونه محقق شوند؛ زیرا چهارچوب اصلی فیلم Pulp Fiction بر شانس، اقبال و وقایع غیر مترقبه استوار است. متاسفانه منطق روایی بازی تاج و تخت در فصل هشتم مدام در حال تغییر بوده و همین امر با ایجاد سوالهای بیجواب، بینندگان را سردرگم کرده و مانع از لذت بردن از اثر میشود. بینندگان ۸ فصل از حملهی ارتش مردگان سفید وحشت داشتند اما در طول این نبرد مرگبار، حتی یکی از قهرمانان داستان هم فدا نمیشود و همه مثل شخصیتهای آثار ابرقهرمانی، به شکلی معجزه آسا از سیل بلا به سلامت عبور میکنند. کمانهای اژدهاکش در یک قسمت آنقدر ترسناک و قدرتمند هستند که دنریس را وادار به عقب نشینی کرده و در قسمت بعد به سادگی و بدون هیچ زحمتی توسط او نابود میشوند، آن هم در نبردی که حتی زاویهی اولین حملهی اژدها در آن درست مثل نبرد پیشین است! از فصلهای قبل به بینندگان القا شده که «برن استارک» یک «وارگ» است و قدرت تسخیر دیگران از مهمترین تواناییهای این شخصیت بوده که میتواند سرنوشت نبرد را به شکلی معجزه آسا تغییر دهد، اما این شخصیت در تمام طول فصل هشتم تنها یک بار از این قدرت آن هم برای جلب توجه «پادشاه شب» استفاده میکند. بلا استفاده ماندن چنین قدرت عظیمی آن هم در حالی که مدتها در خصوص اهمیت آن وعده داشته شده بود، اصلا برای بینندگان منطقی نیست، خصوصا وقتی که پای مرگ و زندگی هزاران نفر در میان است. چرا «دروگون» باید به عنوان یک اژدها، بجای گرفتن انتقام خون مادرش از جان اسنو و خرد کردن وی زیر دندنانهایش، تخت آهنین را نابود کند؟ مگر به دلیل همین رابطهی عمیق و احساسی میان اژدهایان و دنریس نبود که میلیونها نفر در وستروس به خاکستر تبدیل شدند؟ و مهمتر از همه، چرا باید پس از سالها جنگ، حال که هفت اقلیم بدون پادشاه باقی مانده و تمام خانوادههای قدرت طلب وستروس فرصت این را دارند تا بدون خیانت و کشتار خود را به عنوان نامزد پادشاهی معرفی کنند، یک پسرک فلج بر تخت نشسته و همه به پادشاه شدن او رای مثبت دهند؟ موارد این چنینی باعث شده تا نه تنها سؤالات بی پایانی در ذهن بینندگان باقی بماند، بلکه شیرازهی سریال هم از هم پاشیده و منطق آن شبیه به کارتونهای کودکانه به نظر برسد.
مشکل دوم سریال، روند شخصیت پردازی نادرست این فصل بود. در مورد اهمیت شخصیت پردازی شاید هیچ مثالی بهتر از خود بازی تاج و تخت نیست! ۷ فصل طول کشید تا برن از کودکی بازیگوش به داناترین فرد جهان، «آریا» از یک دختر بچهی جنگجو به مبارز بیچهره و قدرتمندترین قاتل وستروس، «جیمی» از یک سردار فاسد به شوالیهای شریف، تیریون از یک کوتولهی عیاش به مشاوری دانا، دنریس از ناجی بشریت به یک دیکتاتور و جان از یک حرامزاده به «ایگون تارگرین» تبدیل شوند؛ اما در تنها ۵ قسمت، همهی این مقدمه چینیها و شخصیت پردازیها به کنار رفت. جان تمام مدت در بهت بود، جیمی یک شبه تبدیل به همان فرد دیروز شد، آریا تنها در خرابهها قدم زد، برن هم تنها با نشستن روی صندلی و تماشای دو جنگ بزرگ، بدون دردسر به مقام پادشاهی شش اقلیم نائل آمد! سرعت بالای تغییر شخصیتها در داستان باعث شد تا تماشای این فصل حس نگاه کردن یک فیلم روی دور تند را داشته باشد. بینندگان با تماشای این فصل تنها «دیدند» که شخصیتها چطور از حالت الف به حالت ب «تغییر» کردند، بدون اینکه بتوانند «سیر تکاملی» این تغییر را «درک کنند». «دیدن» یک واقعه با «درک کردن» آن بسیار متفاوت است، همانطور که تماشای یک فیلم با دیدن آن روی دور تند بسیار فرق دارد. درواقع به دلیل شخصیت پردازی سطحی، بینندگان فقط کلیت داستان را درک کردند: «سپاه انسانها بر مردگان پیروز شد و پس از کشته شدن سرسی و ظاهرا جنون دنریس، جان خود را برای نجات مردم فدا کرد تا برن پادشاه شش اقلیم شود»؛ گمشدهی این فصل در واقع شخصیت پردازی لازم برای تبدیل این یک خط خلاصهی عجیب و غیر قابل باورداستان به اثری است که بیننده بتواند با آن ارتباط برقرار کرده و علت وقوع آن را درک کند.
نکتهی بعدی، فاصله گرفتن فیلم از ریشههای خود است. قصد من اصلا اشاره به دور شدن سریال از کتابها نیست، زیرا من نه کتابها را خواندهام و نه اعتقاد دارم پایبندی کامل به منبع برای موفقیت یک اثر اقتباسی لازم است. منظور از فاصله گرفتن از ریشهها، فاصله گرفتن از آن اصول و ماجراهایی است که در فصول ابتدایی سریال با آن رو به رو بودیم. به عنوان مثال میتوان به نقش «ملیساندرا»، همان بانوی سرخپوش و خدای نورانی وی اشاره کرد. اهمیت پیشگویی خدای نور و محقق شدن آن، یکی از ریشههای داستان بود که نه تنها جان بسیاری از قهرمانان داستان را در طول مسیر تحقق خود گرفت، بلکه موجب گمانهزنیها و نظریه پردازیهای بسیاری میان طرفداران اثر شد. اما در پایان نه تنها پیشگویی ناجی خداوند نور محقق نشد، بلکه حتی آخرین وعدهی ملیساندرا به آریا در خصوص «کشتن فردی با چشمان سبز» هم بی ثمر ماند! سریال تمام این سالها به توصیف اهمیت این پیشگویی، خصوصا در تکامل شخصیت آریا و تعیین سرنوشت وستروس پرداخت و با نصف و نیمه تمام کردن آن، تمام اصول مرتبط با پیشگویی و خدایان کهن را زیر سؤال برد. توجه به خدای چند چهره و اهمیت نقش او در داستان هم از دیگر مواردی است که فصل هشتم از پرداختن به آن به کلی صرف نظر کرده است! دور شدن از تاریخچهی وستروس و حذف کردن نکاتی که تا پیش از این از سوی سریال مهم جلوه داده میشدند، یکی از ضربههایی بود که نویسندگان به فصل هشتم زدند.
آخرین و ملموسترین مشکل این فصل هم کوتاهی بیش از اندازه و مشکلات فنی آن بود. هر فصل از بازی تاج و تخت معمولا در ۱۰ قسمت روایت میشد. اما فصل هشتم با در نظر گرفتن قسمتهایی که بیش از یک ساعت داشتند، در بهترین حالت معادل یک فصل ۷ قسمتی بوده و این کاهش حداقل ۳۰ درصدی در مدت زمان سریال باعث شده تا مجال پرداختن به بسیاری از موارد که پیش از این به آنها اشراه شده، برای سازندگان باقی نماند. شاید HBO به دلیل کاهش هزینه تولید و عوامل اقتصادی تصمیم به چنین کاری گرفته، شاید هم اتفاقات دیگری در پشت پرده رخ داده که چنین پایان شتاب زدهای برای محبوبترین سریال جهان را به ارمغان آورده است. مشکلات فنی هم از عواملی بودند که در این فصل گریبان سریال را گرفته و آن را به حاشیه بردند. مهمترین و بزرگترین مشکل فنی، تاریکی بیش از اندازهی مورد انتظارترین نبرد سریال بود. نورپردازی نبرد وینترفل آنقدر بد بود که نیمی از آن در تاریکی مطلق سپری شد. طرفداران سریال سالها برای تماشای این نبرد حماسی انتظار کشیدند و درست وقتی که باید پس از مدتها انتظار به آرزوی خود میرسیدند، صحنههایی تاریک و شلوغ تمام آن چیزی بود که تیم فنی سریال به پاس این انتظار برایشان تدارک دیده بودند! اثر منفی این مشکل فنی وقتی بیشتر میشود که به یاد بیاوریم سازندگان سریال پیش از پخش آن، این نبرد را با نبرد «هلمز دیپ» در «ارباب حلقهها» مقایسه کرده و توقع بینندگان را برای تماشای آن بالا و بالاتر بردهاند. در کنار این مشکلات، بیدقتی منشی صحنه و باقی ماندن اشیائی مثل لیوان قهوه و بطری آب معدنی در صحنهی فیلمبرداری هم به سوژهی دیگری برای دست انداختن سریال تبدیل شد و آن بتی که بسیاری از بینقص بودن این اثر در ذهن خود داشتند را خرد کرد. کوتاهی سریال در یک سو و مشکلات فنی از سوی دیگر، آن هم در یکی از مهمترین بزنگاههای داستانی آن، باعث شد تا جایگاه و ارزش این اثر در نگاه طرفداران آن متزلزل شود.
با این وجود، یک بخش از سریال توانست از سیل انتقادها و تغییرات ناخوشایند در امان بماند و آن هم موسیقی زیبا و قدرتمند «رامین جوادی» است. او به خوبی با آرام کردن ریتم موسیقی خود پس از نبرد وینترفل و پیش از کشته شدن پادشاه شب، توانست حس وقوع اتفاقی غیر منتظره را در دل بینندگان زنده کند، با انعکاس صدای ناقوسها و فریاد مردم بیگناه در موسیقی متنی که مانند ضربان قلب عمل میکرد توانست حس شوکه شدن قهرمانان داستان از سوختن پایتخت را به زیبایی تمام القا کند و نهایتا با استفاده از هم آوایی گروه کر در بازسازی موسیقی متن سریال در آخرین سکانس آن توانست حرکت جان اسنو و مردم وحشی به آن سوی دیوار را به کوچ یک ملت بزرگ و متحد به سمت ماجراجوییهای ناشناخته تشبیه کند. حقیقتا تیم موسیقی این اثر و در راس آن رامین جوادی، نه تنها به خوبی از پس وظایف خود برآمدند، بلکه نشان دادند ضعف دیگران دلیلی برای عمل نکردن یک فرد وظیفه شناس به تعهدات خود نخواهد بود.
این هفته، هفتهای تلخ برای طرفداران سریالهای تلویزیونی بود. زیرا دو مورد از محبوبترین سریالهای چند سال اخیر در این هفته به پایان رسیدند: «بازی تاج و تخت» و «تئوری انفجار بزرگ» (Big Bang Theory). هرچند که این دو اثر در سبکها و رده بندیهای سنی متفاوتی قرار گرفته و اصلا نمیتوان آنها را با یکدیگر مقایسه کرد، اما توجه به عملکرد آنها برای جلب رضایت مخاطبان، خالی از لطف نیست. بیگ بنگ بعد از ۱۲ سال به پایان رسید و در آخرین قسمت خود نه تنها توانست اشک را برچشمان طرفداران خود جاری کند، بلکه در عین غلفلگیر کردن ۱۸.۵ میلیون بیننده با اتفاقات تازه، آنها را راضی و خوشنود از پای گیرنده تلویزیونهای خود بلند کرد. اما بازی تاج و تخت در عین دارا بودن فرصتهای بزرگتر و بودجهی بیشتر، نتوانست بخش عمدهای از بینندگان خود را آن گونه که باید به اقناع برساند. خداحافظی با پایان خوش بیگ بنگ با اشک همراه بود، زیرا پایان این سریال حقیقتا پایانی «تلخ و شیرین بود»: تلخ برای خداحافظی با دوستی ۱۲ ساله و شیرین برای ختم به خیر شدن حال و احوال شخصیتهای داستان. اما هیچکس برای مرگ دنریس و پایان تلخ بازی تاج و تخت اشک نریخت، دنریسی که آنقدر در میان طرفداران محبوب بود که بسیاری نام او را روی فرزندانشان گذاشتند و بازی تاج و تختی که زمانی هر قسمت آن رکورد بینندگان در جهان را میشکست. پایان بازی تاج و تخت صرفا پایانی تلخ بود و شیرینی آن به هیچ وجه در کام بینندگان احساس نشد و همین امر وعدهی تلخ و شیرین بودن آن از سوی «مارتین» را به یک رویای دست نیافتنی تبدیل کرد. فصل پایانی ضعیف این سریال مطمئنا بر آیندهی آن و سریالهای فرعی که قرار است از روی تاریخچهی وستروس اقتباس شود، تاثیرگذار خواهد بود، اما میتوان امید داشت که این تجربهی تلخ برای سازندگان آثار هنری درس عبرتی شود تا بیشتر از قبل به اهمیت یک پایان بندی مناسب توجه کرده و در رعایت اصول اولیه روایت یک داستان بیشتر دقت کنند.
.
اولا ممنون از آقای ارکانی بابت نقدای خوبشون.من کمتر از یه هفتست با سایت آشنا شدم و هر نقدی از ایشون خوندم واقعا با یه دید وسیع و مطلع به موضوع بود.
و فصل آخر بازی تاج و تخت که این همه مدت همه جهان شاید منتظر انتشار این سریال که بخشی از زندگیشون شده بود، بودند.شاید همه منتظر بودند که بالاخره جان اسنو با پادشاه شب روبرو بشه و جنگیدنشون رو ببینند.شاید همه منتظر بودند یک اتفاقی که اغلب تصور میکردند تو این فصل بیفته ولی بنظر من کلا به سمتی رفت که کسی تصور نمیکرد.طوری قصه رقم خورد که فقط تماشاگرا رو ناامید و ناامیدتر کرد.انگار سرنوشت طرفدارای سریال هم مثل سرنوشت جان اسنو بود.هرچه سختی و صبر و تحمل کردند تا فصل اخر بیاد و اونا رو بفرسته سراغ زندگیشون.
من صبر کردم تمام قسمتای فصل هشتو باهم ببینم و به تازگی دیدم.
از نظر من دیگه زیاد از حد داره در حق این سریال بی انصافی میشه.
با اینکه ایرادهایی هم داره ولی نباید نکات مثبتشو نادیده گرفت.
من از دیدن فصل آخر بسیار لذت بردم و همون پایانی رو دیدم که انتظار داشتم. پر از غافلگیری و تلخی.
برای نمونه تاریکی قسمت نبرد وینترفل ضعف نبود بلکه یک عنصر زیباییشناسانه هدفمند از سوی سازندگان بود که به نظر من خوش ساخت و موفق هم بود. هیچکاک گفته برای القای بیشتر ترس نشون ندادن منبع ترس تاثیرگذاری بیشتری از نشون دادنش داره.
همونطور که سازندگان وعده داده بودن این نبرد بزرگترین نبرد تاریخ تلویزیون بود.
قسمتهای پایانی ذات و پوچی جنگ رو به بهترین شکل نشون دادن و از اون بهتر اینکه این جنگ احمقانه هیچ برندهای نداشت و هیچ شخصیتی رستگار نشد، همه جنگها باز برمیگردند سر نقطه اول. انگار از اراده انسانها خارجه همونطور که چهره اکثر شخصیتها و قهرمانهای سریال تو دو قسمت پایانی به خوبی این رو نشون میداد. مثل جان اسنو.
با اینکه قدرت به تار مویی بنده اما جاهطلبی و طمع، انسانها رو از هیچ جنایتی باز نمیداره چه سرسی که هفت فصل و چه دنریس که تو یک روز آیرون ترون کورشون کرد.
از نظر فنی به خصوص طراحی صحنه هم فوقالعاده بود، پر از سمبل، کنایه و معنا. از جمله شاخ و برگ دادن سقوط و خرابشدن قصر وستروس تا برفی که بیشتر شبیه خاکستر بود.
دلیل آتش نزدن جان اسنو هم من فکر مینم برای این بود که اسنو در واقع یک تارگارین بود.
خلاصه خیلی حرف برای گفتن در مورد این سریال دارم اما سرتونو درد نمیارم . هنوزم که هنوزه به این اثر عشق میورزم و قطعا برام موندگار خواهد بود.
البته از نظر من هم سریال مشکلات کمی نداشت ولی چون خود علی جان و بقیه دوستان حسابی به مشکلات پرداختن من دیگه اونارو تکرار نمیکنم.
دیگه دور همی تر از این نمیشد تمومش کرد اونقدر سوتی داستانی داشت که از شمارش خارج بود . تمام شخصیت کلا مخالف دولوپ خودشون بود . قسمت اخر باعث شد کلا داستان پوچ بی معنی بشه . اصلا دیگه بیشتر ا این نمیشد تر زد
ممنونم از توجه شما و نکاتی که بیان کردید.
نقد خوبی بود و تمام نکات موجود ذکر شد. خسته نباشی
نمیدونم چرا این فصل برخلاف فصل قبل اصلا هایپ نبودم (از همون اول که هنوز معلوم نبود چی میشه).
میخوام بگم خسته شده بودن و میخواستن جمعش کنن برن ولی اگه میخواستن این کارو کنن چرا دو سال لفتش دادن. قسمتهای قبل از اتفاقافتادن جنگها حسابی هیجانزدمون کردن واسه جنگ (قسمت دو و چهار) ولی هر دوتا جنگ بیشتر عذابدادن ما رو. جنگ وینترفل انقد تاریک بود که فقط میخواستم تموم شه و ببینم آخرش چی میشه. نابودی کنگزلندینگ هم اوایلش نوید جنگی مثل قسمت چهار فصل هفت رو میداد ولی هر چی گذشت فرسایشیتر شد (واسه حوصله ما).
همه طرفدارا نگران این بودن که چه اتفاقی «در نهایت» واسه شخصیتها میوفته و نگران «کلیت» سریال نبودن و فکر میکنم اینم به نویسندهها و کارگردانهای سریال هم سرایت کرده بود. پایان سریال به نظرم راضیکننده بود و «تقریبا» هر شخصیت به اون چیزی که از اول میخواست و برای اون ساختهشده بود، رسید. فقط این وسط پرداخت اتفاقات و شخصیتها بد شد.
.
.
.
پ.ن. – پایانِ خوب فقط «بران»، بالاخره به قلعه و زمینش رسید
ممنونم از توجه شما.
سلام دوستان
حین دیدن قسمت آخر سریال, این ایده یا سوال در ذهنم بوجود آمد.در طول این هفت فصل یکی از القائاتی که داستان سعی در نشان دادنش داشت و به نظرم بار خیلی سنگینی هم داشت , شقاوت , بی رحمی و توحش انسان ها بود ,به طوری که قتل ,شکنجه, دیوانگی و تجاوز یک مسئله خیلی عادی در میان حاکمان و مردمان داستان بود( نمونه بارز جناب رمزی بولتون خودمان و امثال ایشان…). خب حالا چه شد که یک دفعه مخاطبان به سمت احساسات و عقلانیت سوق داده شدند ؟!! وقتی ما چنین پیش زمینه ی شدیدی از جنون, جادو و خوی خون آشامی مردمان آن دیار در آن برهه از زمان داریم چرا باید قتل عام دنریس برایمان عجیب باشد ؟!! فارغ از تمام مواردی که در این نقد مورد بحث قرار گرفت و همگی هم درست بودند به نظرم,روند احساساتی( فیلم هندی ) شدن داستان و حماقت موجود در روایت داستان بزرگ ترین ضربه ها رو به فصل آخر سریال وارد کردند.ژانر اثر هنری هر چقدر هم فانتزی باشد, سیر داستانی باید دارای عقلانیت باشد,به قول نویسنده وقتی شما ۷ فصل برای یک موضوع یا کاراکتر یا یک فلسفه مقدمه چینی میکنی حق نداری در فصل آخر اون رو به کل فراموش کنی و از کنارش رد بشی, این یعنی توهین به شعور مخاطب و حتی بهانه ساخته شدن یک یا چند دنباله مرتبط با سریال هم چیزی از توهین به شعور مخاطب کم نمیکند که هیچ , بیشتر توهین میکند.
در کل قسمت آخر سریال, قسمتی غم انگیز برای من بود و من هم مثل نویسنده و میلیون ها بیننده دیگر جز تلخی هیچ شیرینی ای در قسمت آخر احساس نکردم ولی باز هم راضی ام چون به نظرم یک پایان تلخ و غم انگیز بی خاصیت خیلی بهتر از یک پایان گل و بلبل و (همه چی آرومه من چقدر خوشحالم) بی خاصیت هست.
ممنون سریال بازی تاج و تخت که سال ها ما رو سرگرم و عاشق خودت کردی و خداحافظ. به امید روزی که دوباره سریالی به این عظمت و خوبی ساخته بشه
ممنونم از همراهی شما با نقدهای ما. در خصوص شقاوت دنیای وستروس، باید گفت که شقاوت دنیای حقیقی ما به نسب بیشتر از اون دنیاست. کافیه یک نگاهی به آمار و ارقام سازمان های جهانی بندازین. جنون و وحشیگری وستروس نمادی از جنون جهان امروزه و شخصیت های داستان هم کم به رهبران جهان ما شبیه نیستن. همانطور که خودتون اشاره فرمودین، سیر داستانی دارای عقلانیت نبود، وگرنه کسی با بد شدن دنریس مشکلی نداره. من هربار که قسمت سوم جنگ ستارگان (انتقام سیت) را نگاه میکنم، با خودم میگم اینبار آناکین مرتکب اشتباه مرگبار نمیشه و گول امپراتور را نمیخوره. آناکین هم مثل دنریس از یک ناجی به یک هیولا تبدیل شد، اما جورج لوکاس تونست به خوبی این مسئله را در یک فیلم ۲ ساعته به مخاطب نشون بده. اما سازندگان این سریال در ۶ قسمت حداقل یک ساعته نتونستن این کارو انجام بدن. پایان انتقام سیت بسیار تلخ بود، اما کسی اونو بدترین قسمت مجموعه نخواند. مشکل پایان تلخ نیست، مشکل تلخی بی پایانی هست که در اثر تنبلی، کم کاری و اشتباهات سازندگان سریال به وجود مخاطب تزریق شده.
باز هم ممنون از توجه شما.
البته تو کتاب دنریس این قابلیت داره مد کوین بشه ولی تو سریال کلا نبود . کلا این فصل پر بود از غافل گیری احمقانه بی معنی انگار فقط می خواستن غافل گیر کنن
در کنار افت کیفیت روایت داستان و پایان خیلی بد و بی محتوا این نکته که دوسال برای چی لحظه شماری میکردیم چی شد خیلی….
نمیدونم این دوسال زمان داشتن چیکار میکردند نه سکانس های چالش برانگیزی داشت نه روایت داستان به همراه پایان پیچیده ای که نیاز به این همه زمان باشه نمیدونم جز افسوس دیگه چی بگم
اتفاقا من هم خیلی به اینکه دو سال برای ساخت چنین چیزی زمان گذاشتن فکر کردم، اما نگفتم که داغ ملت تازه نشه!
من که هیچی از این سریال ندیدم غمی ندارم.
کار درستو تو کردی!
من حرفی ندارم واقعا!!
این بدترین شکست عشقی بود که خورده بودم و به نظرم خواهم خورد.
قشنگ یه مدتی افسرده خواهم بود
بشین Evil 2 بزی کن تا ببینی چطور میشه یک شاهکارو به صورت یک شاهکار دیگه باز سازی کرد!
فصل ۸ که فاجعه بود قسمت آخرشم که فرافاجعه!
بیش از یک میلیون امضا جمع شده برای بازسازی فصل ۸
نمره ی قسمت آخر تو imdb عدد ۴.۵ هستش!! که نشون میده چقدر قسمت آخر اسفناک بوده
حیف و افسوس برای این شاهکار که به تباهی کشیده شد
افسوس